يک داستان:                                                                  باغباني بنام گل

      براي دختر کوچولويم که شايد يک روزي بفهمه که اين داستان چقدر مي تونه در سرنوشت زندگيش نقش ايفا بکنه!

شايد امروز وقت نکنم کاملش کنم امّا شروعش که مي تونم بکنم:

      يک استاد باغبان مهربان توي يک باغ براي يک مالک بزرگ کارمي کرد. اون فقط يک باغبون نبود بلکه سرد و گرم روزگار را چشيده بود و مي شه گفت تجربياتش از اون يک حکيم ساخته بود ولي اون تصميم گرفته بود هميشه يک آدم ساده باشه تا بتونه توي جامعه با همه اقشار حتّي بخشهاي مخفي ارتباط برقرارکنه و درصورت لزوم به ياريشون بشتابه. آره اون يک حکيم زجرديده بود.

     يک روز درحين کار به يک بوته گل عجيب برخورد. اون مدّتها پيش توي کتابهاي قديمي چيزهايي درمورد اين بوته خونده بود. مي دونست که استعداد اين بوته براي گل دادن منحصربفرد است چون اين بوته توي عمرش فقط يک بار گل مي ده و گلش زيباترين گل عالم است. امّا آفتهاش زياد است و نياز به نگهداري ويژه اي داره. اوّلاً خيلي بايد ازش مراقبت مي کرد و با حوصله فراوان ماهها نازش را مي کشيد و ثانياً وقتي که گل داد، بايد بيش از پيش ازش مراقبت مي کرد چون اين گل علاوه برزيبايي منحصربفردش بسيار مغرور بود و درواقع دشمن اصلي و آفت کشنده اش همون غرورش بود. درواقع غرورش باعث مي شد که اون نقاط ضعف خودش را فراموش کنه و پرتوقّعترهم بشه تاجاييکه مورد سوءِ استفاده ديگران قراربگيره و نابود بشه (يعني چيده بشه). تازه اون موقع مي شه يک بوته مثل ساير بوته هاي ديگه شايد هم مثل يک الف هرزه شايسته لگدمال شدن بشه. حکيم همه اينها را مي دونست و حتّي مي دونست که گل مادر اين بوته هم دچار چنين فرجامي شده امّا بااينکه همه جا را دنبال اين يافت مي نشودش گشته بود ولي ديگه از پيداکردنش ناامّيد شده بود و فکرنمي کرد که بتونه اون را پيداکنه چه خواسته اينکه توي باغي باشه که فعلاً براي يک مالک بزرگ کارمي کنه!

     اون سعي کرد تا همه امکاناتي را که براي چنين گل منحصربفردي لازم است را فراهم کنه امّا مهمترازهمه اين بود که نگذاره کسي از وجودش باخبربشه پس تصميم گرفت خيلي محتاطانه اون بوته نازک نارنجي را به بهترين محلّي که دراختيار داشت انتقال بده و البتّه همين کار را هم کرد.

     شبها و روزها مواظبش بود و هنگام وزيدن بادها و طوفانها درکنارش توي سرما و گرما بود حتّي شبها باعشق کنارش مي خوابيد تا مبادا حيووني چيزي اون را لگد کنه يا اينکه مرغي يا پرنده اي اون را نوک بزنه. کم کم اون بوته کوچولو بزرگ مي شد و رشد و نموّش بگونه اي بود که هرکسي حتّي لحظه اي به اون چشم مي دوخت، متوجّه تفاوتش نسبت به ديگر بوته ها مي شد. امّا چي بگم ازدست اون گل مغرور، ببخشيد اون بوته مغرورو چون هنوز حتّي غنچه نداده بود! تا يک غريبه را مي ديد و يا حتّي يک گربه و يا کلاغ را از دور مشاهده مي کرد، شروع به هنرنمايي مي کرد. مي ر قصيد و خودشو لوس مي کرد آخه حقّم داشت چون يک پيرمرد باغبون ساده چيزي نبود که بخواد براش خودشو نشون بده و حدّاکثرکاري که مي شد براي اون کارگر ساده انجام بده اين بود که گاهي اوقات دل اونم بدست بياره هرچند بارها و بارها اونو ازخودش رنجونده بود و لي اون حکيم باتوجّه به علمي که داشت کمتر گذاشته بود که اين جوهر مستعد، از علم و دانش اصليش باخبر بشه و خودش را به ساده بازي زده بود. آخه مي دونيد اون حکيم سالها بود که اين نقش را بازي کرده بود و تقريباً همه مردم اون را بعنوان يک باغبون خوب و ساده و دوست داشتني مي شناختند.

     روزها مي گذشت و باغبون دور از چشم ديگران به مراقبت اون خوشکله مي پرداخت. تا اينکه يک روز ديد يک غنچه خيلي خيلي کوچولو داره روي بوته ظاهرميشه، به هواپريد و از شادي سر از پا نمي شناخت. روي زمين نشست و سجده شکر بجا آورد. بوته هم مثل يک بچّه معصوم داشت نگاهش مي کرد و کمي خنديد امّا هرچه بيشتر به هديه خداداديش واقف مي شد حالتش دگرگونتر مي شد. از يکسو خوشحال بود و ازاينکه مي ديد براي باغبون مهربون چه ارزشي داره بيشتر به خودش مي باليد امّا ازاينکه يک همچين جاي پرتي بايد باشه ناراحت بود و ديگه کم کم داشت از ديدن قيافه تکراري باغبون خسته مي شد. حتّي ديگه کمتر به حرفها و نصيحتهاي باغبون فکرمي کرد. آخه اوّلاش وقتي که تنها بودند، باغبون لب به پند و اندرز مي گشود و سعي مي کرد يک چيزايي را تو قالب داستان و حرفهاي روزانه و حتّي لطيفه هاي جورواجور براي اون بوته بگه. امّا حالا ديگه اون چيزها فقط به يک خاطره بود و ديگه حتّي اون بوته کوچولو –اي واي ببخشيد- اون غنچه ريزه ميزه- تغييرکرده بود و براي خودش يک هويت جديد قائل بود مگه ديگه زير بار اون نصيحتها مي رفت؟ ابدا؟ ديگه احساس مي کرد که بزرگ شده و به تنهايي هم مي تونه شکوفا بشه و فقط همدلي باغبون را لازم داره اونم براي لحظاتي که کمي بيشتر احساس تنهايي مي کنه و نياز چنداني به کمک اون نداره.

     آخ که نمي دونيد باغبون تو چه حالي بود! ازيکطرف خوشحال بود که زحماتش و رنج کشيدنهاش داره به يکجاهايي مي رسه و ازطرف ديگه مي دونست که به احتمال زياد اين کوچولو هم دچار سرنوشت مادرش و ديگران ميشه. درست مثل مامان حوّاي ما که نه تنها خودش بلکه شوهرش يعني بابا آدم ما هردو دچار وسوسه هاي شيطان شدند و از بهشت رانده شدند. (شايد يک روزي قصّه اونها را هم براتون بگم).

     ببينيد چطوري چرخ گردون اسباب آزمايش را فراهم مي کنه:

     يکروز صبح غنچه کوچولوي ما بيدارنشد و حتّي نماز صبحش را هم نخواند و وقتي هم که باغبون مهربون سعي کرد به آرومي بيدارش کنه لج کرد و –پيش خودمون باشه- به اون يک حرفهاي بدي زد که خيلي بدجور دل باغبون را شکست. آهي از دلش بلند شد و سر به آسمون کرد و هيچّي نگفت! دوباره روزش را شروع کرد و سعي کرد اگه اين کوچولوي مغرور نياز به چيزي داشت، ناراحتيها را تا اونجايي که بشه به روي خودش نياره و براش انجام بده.

     امّا مالک تصميم گرفته بود که يک باغ ديگه را به اين باغبان بسپاره و اين باغ را به يک باغبان جوان تازه کار بده. آخه اين باغ آماده بود و فقط يک نگهداري عمومي لازم داشت ولي اون باغ ديگه را تازه بايد ازنو مي ساختند و خيلي کارداشت بنابراين بايد يک باغبون وارد و با تجربه که همين باغبون مهربونمون بود انجام مي داد. ازطرف ديگه اگه باغبون اصرارمي کرد، مالک حرفشو قبول مي کرد و مي گذاشت که اون همينجا بمونه امّا ديگه اون خيلي دلش سوخته بود و ديگه طاقت اين نامهربونيهاي غنچه کوچولو را نداشت؛ تازه غنچه کوچولو هم که وصف شمايل باغبون جديد و شنيده بود دلش مي خواست هرچه زودتر يک همنشين جديد را تجربه کنه!

     کارها به يک چشم بهم زدن انجام شد و باغبون مهربون حتّي زحمت انتقال وسايل شخصيش را هم به محلّ جديد را به خودش نداد و همه چيز را به زمين و زمان بخشيد و با دلِ گرفته ولي رويي ظاهراً خندان رفت. باغبان جديد هم که نيرو و توانِ جواني دربازوهاش بود باغرور، خودش را صاحب اينهمه زيبايي ديد و خيلي زود متوجّه اين غنچه استثنايي شد. تو دلش گفت چقدر خوب مي شد که اين غنچه زودتر مي شکفت و گل زيباشو مي ديدم. شايدم يک گلدان مناسب بتونم براش فراهم کنم و اتاقم و براي زماني که مي خواهم استراحت کنم به اين گل زيبا و خوشبو مزين کنم. اينو باخودش زمزمه کردو رفت سراغ گل و چندبار وصفشو کرد. اون زبونِ گلها را بلد نبود و حتّي نمي دونست که اونها حرف مي زنند، جالب اينجا است که غنچه اصلاً به اين موضوع توجّه نکرد بلکه دائماً به خودش بيشترمي باليد و زيباييش را بيشتر به رخ باغبان جوان مي کشيد تا اونهم بيشتر ازش تعريف کنه!

     بشنويد از باغبون مهربون:

     اونم توي اون باغ جديد سعي کرد که خودش را تااونجايي که ممکنه مشغول نگه داره. ازهرچيزي که اونرا بياد غنچه مي انداخت دوري مي کرد امّا مگه مي شد؟! وقتي که داشت براي گلهايي که مي کاشت قيم قرارمي داد، بياد غنچه کوچولوي خودش مي افتاد.

     مي دونيد قيم چي هست؟ يک چوب تقريباً صاف که براي راست نگه داشتن گياهان توي زمين فروي مي کنند تا گل و گياهان به اون تکيه بزنند و خم نشوند و خدايي نکرده ساقه هاشون نشکنه.

     آره داشتم مي گفتم: يادش مي آمد که هيچوقت براي اون غنچه نازک نارنجي قيم نگذاشت و حتّي نمي خواست که اون بفهمه که ضعيف هست. مي دونيد چرا؟ خب معلومه شايد خيليهامون تجربه کرده باشيم. مثل زمانيکه بابا داره به ما دوچرخه سواري يادمي ده. مدّتها پشت دوچرخه را گرفته که مبادا ما زمين بخوريم و همينطور همراهمان مياد. ولي بعضي وقتها بدون اينکه بفهميم دوچرخه را رها مي کنه و ما به خيال اينکه اون مارا گرفته ادامه مي ديم. تازه وقتي يک دور زديم اون را جلو چشممون مي بينيم حتّي ممکه هول بشيم و زمين بخوريم امّا مي فهميم که تونسته بوديم روي پاي خودمون بايستيم.

     باغبونم سعي مي کرد تا غنچه کوچولو بتونه روي ساقه هاي خودش بايسته بنابراين سعي کرد هيچوقت براش قيم نگذاره و وقتي که ميديد اون خسته است و يا ممکنه ساقه اش بشکنه، حتّي اگه شده بود از سرِ شب تا صبح دستشو زير سرِ غنچه کوچولو قرارمي داد تا اون فکرکنه داره نوازشش مي کنه و متوجّه ضعف خودش نشه بلکه مثل دوچرخه سواري ما، خودشو روي ساقه اش محکم و استوار ببينه. آخ که صبح اون باغبون مهربون دستش ديگه خشک شده بود و از درد به خودش مي پيچيد ولي از اينکه تونسته بود به اين روش ارده غنچه کوچولوي مغرورش را حفظ بکنه راضي بود.

     وقتي که داشت درختان و گلها را آبياري مي کرد، يادش مي آمد که براي غنچه کوچولوش چجوري آب پاک و خنک فراهم مي کرد و هنگام آبياري، خوشحال نگهش ميداشت. و وقتي که بادهاي تند مي وزيد و اون بايد دائماً به درختها و گلها سرکشي مي کرد تا بتونه جلو برخي از خسارتهاي احتمالي را بگيره، يادش مي آمد که چگونه توي اونهمه طوفان و شرايط بدِ آب و هوايي خودشو دور غنچه کوچولو حلقه کرده بود تا اون آسيب نبينه امّا با شرايط بد زندگي هم بيگانه نباشه. بنده خدا بعد از هر بارندگي و طوفان سرما مي خورد و تب مي کرد امّا بازم درست همون موقعيکه از آتش تب مي سوخت، آبپاش بدست مي گرفت و آرام آرام دور تا دور غنچه اش را آبياري مي کرد.

     آره عزيزان، باغبون مهربون هرکاري که مي کرد تا دوباره بياد غنچه کوچولو نيافته نمي شد که نمي شد. ازطرف ديگه اون فقط با گلها دوست نبود بلکه زبون پرنده ها و پروانه ها را هم مي فهميد. بعضي وقتها به زنبورها هم در پيدا کردن گلهاي خوشبو تر کمک مي کرد. پروانه ها هم اونو دوست داشتند و دائماً از حال غنچه کوچولو باخبرش مي کردند امّا خبرها خيلي هم خوب نبودند. آخه ظاهراً غنچه کوچولو هنوز به اشتباه خودش پي نبرده بود، تازه بدتر از اون باغبون تازه کار توي هرچيزي شتاب مي کرد تا بتونه لحظات آسايش بيشتري داشته باشه. مثلاً با صبر و حوصله به آبياري گياهان باغ نمي پرداخت و گاهي باعجله و گاهي هم بدون رعايت يک نظم خاصّ درختها و گلها را آب مي داد تا بتونه زودتر به اتاق خودش برگرده و بيشتر خوش باشه. اين يکجور خوشحالي کاذب و موقّتي براش ايجاد مي کرد و متأسّفانه غنچه کوچولوي ما تصوّرش از اين کارهاي باغبون اين بود که اون آدم خوش روحيه و شادي است و اون مي تونه درکنار باغبون هميشه خوشبخت باشه و شادباشه. حتّي به اين فکرنمي کرد که باغبون به خودش زحمت نمي داد که زبون گلها را بياموزه و غنچه به وصف کردنهاي پياپي باغبون دلخوش کرده بود! حتّي توجّه نمي کرد که وقتيکه باغبون مي خواد اونو بو کنه، آرامش نداره و به گلبرگهاي ظريفش فشارمياره.

     ولي مي دونيد؟ محبّت باغبون مهربون ته دلش بود و گاهي اوقات يادش مي کرد. اونوقتها که مثل الآن تلفن و اينترنت وجودنداشت، بنابراين غنچه کوچولو به قاصدکها مي گفت که سلامش را به باغبون برسونند. باغبون مهربون هم که خب دائماً از حال و روز اون باخبر بود. حقيقتش را بخواهيد چندبار به بهانه برداشتن چندتا از لوازم شخصيش به اونجا سرزد و سعي کرد خيلي عادّي ملاقات ساده اي با غنچه کوچولو داشته باشه. هربار هم غنچه کوچولو خوشحال شد و اگه مي تونست از خوشحالي به هوا مي جهيد امّا پس از يک چند کلمه حرف زدن بازهم همون آش و همون کاسه بود. يعني دوباره من من کردنهاي غنچه کوچولو شروع مي شد و نشاني از هويت واقعيش نبود. باغبون ازاينکه مي ديد که غنچه کوچولو مي خواد خودش را باورداشته باشه خوشحال بود امّا ازاينکه خودش را بزرگتر از اون چيزي که هست فرض مي کنه و نمي تونه (ببخشيد نمي خواد) واقعيتها را درک کنه ناراحت مي شد حتّي هروقت که باغبون مهربون سعي کرد با مهربوني و باکشيدن دست نوازش برروي گلبرگهاي درحال شکفتن غنچه اون را نصيحت کنه، غنچه کوچولو دستشو پس مي زد و حتّي حرفهايي مي زد که اون را بدجور مي رنجوند. پيش خودمون باشه؛ حتّي چندبار باغبون مهربون را متّهم کرد که مي خواد از زيبايي غنچه سوءِ استفاده کنه و اصلاً باغبون مهربون فقط بخاطر زيباييهاي غنچه و يا به اميد بوي خوش اون تظاهر به محبّت کردن مي کنه!

     عزيزان مي خوام يک واقعيت را براتون توضيح بدم: هيچ مي دونيد که بچّه داري چقدر سخت است. از يکسو بايد دائماً مواظب بچّه باشي تا به خودش آسيب نرسونه، شبها درست نخوابي مواظب اون باشي تا سرمانخوره و يا اينکه اگه شيرخواست براش تهيه کني. هيچوقت نمي توني با آسايش کامل جايي بري و يا چيزي بخوري چون دائماً اين کوچولو به يک چيزي نياز داره امّا خداوند نوعي شيريني خاصّ توي وجود اون قرارداده تا بموقع خستگي را از تن پدر و مادر بيرون بياره. آره شيرينکاريهاي بچّه، معصوميت و گفتار قشنگ اون، مهربونيهاي پاکش خستگي را ازبين مي بره. امّا هيچکس نبايد بگه که پدر و يا مادر عشقي به فرزند خودشون ندارند و فقط بخاطر بهره بردن از مثلاً زيبايي کودک از اون مراقبت مي کنند. ما که مي دونيم که چقدر پدر و مادرها هستند که از بچّه هاي معلولشون با دل و جان نگهداري مي کنند.

     امّا غنچه کوچولو اون موهبّتهايي را که خداوند دروجودش براي دستکم رفع خستگي باغبونش قرارداده بود را بعنوان عامل اصلي تلاش باغبون براي نگهداري از اون حساب مي کرد و بدجوري دل باغبون را شکست. شما خودتون جاي باغبون مهربون بوديد چه حالي بهتون دست مي داد؟ آخه باغبون که چيز زيادي از اون نمي خواست برعکس، از اون زمانيکه اون يک بوته کوچک بين علفهاي هرز بود، باغبون بدون ديدن گلش و يا حتّي استشمام بويش، اونو از شرّ الفهاي هرز نجات داده بود و ريشه اش را توي يک خاک مستعد قرارداده بود. تنها انتظارش توي اين ملاقاتها اين بود که غنچه کوچولو از حادثه اي که ممکنه در جشن باغبانان براش رخ بده آگاه بشه!!!

     ترا بخدا فعلاً نپرسيد که چه اتّفاقي قراربود برسر غنچه کوچولو بيافته چون گفتنش خيلي سخت هست. امّا غنچه کوچولو يا بصورت غير مستقيم باغبون مهربون را مسخره مي کرد و يا اينکه علناً بهش توهين مي کرد ولي خب بيشتر وقتها براي اينکه دوبار باغبون ول نکنه بره و کمي بيشتر اونجا بمونه تظاهر مي کرد که به حرفهاي باغبون گوش مي ده امّا باغبون مهربون زود متوجّه مي شد که حرفهاشو سرسري مي گره و گوش نميده. اونوقت بود که بيشتر آزرده خاطر مي شد و بادل شکسته تر از قبل اونجا را ترک مي کرد.

     باغبون مهربون آدم دنيا ديده اي بود، اون نه تنها زبون حيوانات را مي دانست بلکه با همه مردم آشنا بود و مي دونست که باغبون تازه کار چجوري فکر مي کنه و از چه چيزهايي سردرنمي آره. اون مي دونست که اين باغبونهاي تازه کار حوصله زيادي ندارند و باعشق آنطوريکه بايد و شايد آشنا نيستند. اونها زيباييها را مثل اکثر مردم ظاهري مي بينند. مثلاً گل را زيبا مي بينند و فکر مي کنند که زيباييش از خودش است و يا اينکه زيبا خلقت شده است درحاليکه زيبايي هم درست مثل ديدن اشياء در روشنايي است.

     براتون بيشتر توضيح مي دم: ما هيچ چيزي رانمي تونيم ببينيم مگراينکه بهش نور تابيده بشه. بهمين علّت است که توي تاريکي چيزي را نمي بينيم چون نوري وجودنداره که به چيزي بخوره و ما بتونيم اون را ببينيم. حتّي شب هنگام که مي تونيم ماه قشنگ را ببينيم علّتش اينه که نور خورشيد داره به ماه مي خوره و ما به اصطلاح بازتابش نور خورشيد را روي صورت زيباي ماه مي بينيم.

     زيبايي هم همينطور است. زيباترين موجود عالم خداوند است و هرچيزي که به اون نزديکتر باشه، زيباتر مي شه. بچّه ها بخاطر معصوميت و پاکيشون به خدا نزديکترند و بهمين دليل زيبا ديده مي شوند. اين چيزهايي که الآن گفتم مربوط به زيبايي واقعي است. زيبايي ظاهري زودگذر و موقّت است و بصورت مصنوعي ايجادمي شه؛ درست مثل آرايش کردن. وقتي که آثار موادّ آرايشي ازبين بره، زيبايي هم رنگ مي بازه امّا اگر زيبايي از درون باشه يعني نور خدايي باشه، اون موجود هميشه زيبا است.

     آدمها هرچقدر پاکتر باشند، بهتر مي تونند زيباييهاي واقعي را ببينند و کمتر تحت تأثير زيباييهاي ناپايدار ظاهري قرارمي گيرند. شايد باغبون مهربونمان هم اينطوري بود امّا متأسّفانه باغبون تازه کارِ کم تجربه فقط زيباييهاي ظاهري را مي ديد. غنچه ما هم اصلاً متوجّه اين موضوع نبود و حتّي نمي تونست که دراين مورد حرفهاي باغبون مهربون را هم بفهمه. تازه بدتر از اين، خودش هم ديگه کم کم داشت توانايي ديدن زيباييهاي واقعي را ازدست مي داد بطوريکه همه کارهاي بي مسئوليتي باغبون تازه کار را زيبا مي ديد و يک زندگي راحت را درکنار اون براي خودش متصوّر بود و باغبون مهربون را اصلاً زيبا نمي ديد و فقط يکجور احساس کهنه نياز به اون دروجودش هنوز وجودداشت که شايد به همين خاطر هرازگاهي توسّط قاصدکها يک حالي از باغبون مهربون مي پرسيد.

     بگذريم و برگرديم به ادامه داستان: باغبون مهربون ديگه رفت و فقط توسّط همون قاصدکهايي که ازطرف غنچه کوچولو مي آمدند يک احوالپرسي کوتاه با غنچه مي کرد. باخودش مي گفت: آخه من که اينهمه مطالعه کرده بودم و مي دونستم که اين گل سرانجامي جز آنچه که به سر مادرانش آمد نخواهدداشت چرا اينقدر خودم را به اون وابسته کردم. آخه کسانيکه که نياز به کمک دارند را بايد کمک کرد همونطور که خداي بزرگ به همه خلايقش کمک مي کنه امّا تازمانيکه خودشون بخواهند و اگه خدايي نکرده برخي خلايقش حجّتها را ناديده بگيرند نه تنها بهشون کمک نخواهدکرد بلکه مورد غضب و خشم اون قرارخواهندگرفت مثل اقوام لوط و ثمود که داستانشون توي کتاب آسماني ما يعني قرآن آمده است. بنابراين ديگه من نمي بايست سعي در هوشيارکردن اون مي کردم. چرا اينقدر تلاش کردم و خودم را مورد استحقار و کوچک شدن قراردادم. باغبون مهربون آدم صبور و قانعي بود و خيلي از امکانان اجتماعي را آگاهانه کنارگذاشته بود ولي اينجور کوچک شدن براش خيلي گرون تمام شده بود چون دلش بدجوري شکسته بود. اون سعي کرد بيش از پيش خودش را به کار مشغول کنه امّا باهر اتّفاقي به ياد غنچه کوچولوي نامهربون خودش مي افتاد. به خودش مي گفت اگه اون اينجوري منو اذيت نکرده بود، به مالک مي گفتم که من هردوتا باغ را برات نگهداري مي کنم. صبحها تا ظهر توي باغ جديد کارمي کنم و بعدازظهرها و شبها و روزهاي تعطيل به باغ قديمي مي رسم. مطمئنّاً مالک هم که از تعهدکاري اون باخبربود اجازه ميداد. آخه مي دونيد: مالک از راز اون باخبر بود و نه تنها مي دونست که اون درلباس يک باغبون ساده درواقع يک حکيم رنج ديده باتجربه است بلکه مي دونست که اون مدّتها پيش عصاره جواني را بدست آورده است.

     چيه؟ تعجّب کرديد؟ مي خواهيد بدونيد که عصاره جواني چيه؟ خب من درست نمي دونم امّا همينقدر مي دونم که اگه کسي اون را بخوره هميشه جوان مي مونه حتّي اگه خيلي عمرکرده باشه! البتّه يک چيز ديگه هم مي دونم که اين عصاره را نمي شه توي ليوان ريخت و مثل آب نوش جان کرد بلکه بايد اون را داد تا جان نوش کند! يعني اينکه روح و روان آدمي بايد از آن بنوشد و يک چيز معنوي است. درواقع اين يک تمثيل است و عصاره جواني نوعي تربيت روان است بگونه اي که صاحب آن از نوعي حفاظت برخوردارشده تاجاييکه يا اصلاً از مسائل روزمره آسيب نمي بيند وا اينکه درصورت صدمه ديدن، پس از طي دوره زماني خاصّي بانيرويي چندبرابر اوّلش به اصطلاح سرِپاميشه. بگذاريد درمورد عصاره جواني، شفّاف شدن و رهايي يکجاي ديگه صحبت کنم.

     آره مالک، خاطرِ باغبون مهربون را خيلي مي خواست و هرچي مي خواست حاضربود به اون بده امّا اين خود باغبون مهربون بود که مي خواست ساده زندگي کنه چون اون عشق را به همه چيز ترجيح مي داد. اون از پولي که بدون عشق بدست بياد، گريزان بود ولي درسايه عشق حاضربود تا به همه چيز برسه.

     عشق هم مثل زيبايي، خدايي است و بايد بدونيد که عاشقترين موجود عالم خداست. خداوند عاشق بندگانش هست! اين جمله را هميشه بيادداشته باشيد: خداوند عاشق بندگانش هست.

      مالک خودش يک حکيم بود، شايد هم بالاتر از يک حکيم. اون بهتر مي دونست که کمال هرموجودي وابسته به ميزان درک و شعور او هست. اگه ما براي کسب علم و معرفت تلاش نکنيم، پس درواقع ترجيح داده ايم تا درهمين سطح بمانيم و شايسته کمال نخواهيم بود. اصلاً مالک بهمين خاطر باغبانها را جابجا کرده بود. اون با ايجاد شرايطِ امتحان باعث شده بود که ازيکسو غنچه کوچولو لياقت ذاتي خودش را نشون بده بگونه اي که اگر شايستگي اش را داشته باشه، درکنار يک مربّي و باغبان شايسته قراربگيره و شکوفا و بارور بشه و اگر نتونه لياقت لازم را کسب کنه به فرجامي که درخورِش است برسه و کار به همونجا ختم بشه. ازسوي ديگه باغبون مهربون تجربه بزرگ ديگه اي را در زندگي کسب کنه و دستکم بياموزه که براي هرموجودي لياقت و شايستگيي متصوّر است بگونه اي که هرچند کمک به ديگران براي افراد آگاهي همچون او واجب است، امّا توقّع رسيدن به کمال را تاحدّ همان شايستگي ذاتيشان بايدداشت. ببخشيد که وارد حرفهاي فلسفي شدم.

     باغبون مهربون شروع به ساختن يک باغ بزرگ و شادکرده بود. دلش مي سوخت امّا از کار و تلاش دست برنمي داشت. به هر گل و بوته اي که نظرمي انداخت غنچه کوچولوي خودش را مي ديد امّا ازخدا کمک مي خواست و از دردِ جانکاه دلشکستگي به او پناه مي برد. گاهي اوقات هم بياد تحقيرهايي که شده بود مي افتاد و احساس مي کرد که داره ازدرون مي سوزه امّا به خودش دلداري مي داد که خب اون غنچه تجربه نداشت و دنيا را نديده بود. به خودش مي گفت منهم وقتي خودم و تواناييهايم را شناختم دچار همين اشتباهات شدم و حضور اين غنچه توي زندگيم باعث شد که اشتباهاتم را دوباره بيادبيارم. بايد بيش از پيش سعي کنم و حرمت عصاره جوانيي را که آشاميده ام را حفظ کنم. آخه وقتي که داشت عصاره جواني را سرمي کشيد از اون قولهايي گرفته بودند. اون قول داده بود که دربدترين شرايط بياد خداوندباشه و به او توکّل کنه. او قول داده بود که درقبال حفاظتي که از آن برخوردارمي شه، حق بگه و از حق دفاع کنه و اگر توانش را نداشت به خداوند واگذارکنه. او توي دلش مهرخدايي داشت و بهمين دليل بود که باتمام ناراحتيهايي که از دست غنچه کوچولو تحمّل کرده بود، بازهم اون را دوست داشت و براش دعا مي کرد، حتّي وقتي پروانه ها از دست گلهاي جديدي که غنچه کوچولو به آب داده بود به او خبرمي دادند، بيشتر به خدا متوصّل مي شد و علاوه براينکه از او مي خواست که اين دردِ جانکاه را ازش دورکنه بلکه تقاضا مي کرد که شايستگي هدايت را به غنچه کوچولو بده و اون را ازخطري که درکمينش هست نجات بده.

     دست آخر که ديگه اميدش داشت از غنچه کوچولو قطع مي شد، به پروانه ها گفت ديگه خبري از او براش نياورند و به بادگفت قاصدکهايي را که ازطرف غنچه کوچولو مي آيند را به جاي ديگري ببرد البتّه بدون اينکه غنچه کوچولو متوجّه بشه. درواقع غنچه کوچولو فکرمي کرد که قاصدکها دارند پيامهاي اون را به باغبون مهربون مي رسونند ولي هرگز پيامي به باغبون نمي رسيد.

     مالک بزرگ هم از همه چيز خبرداربود، او مي دونست که باغبون مهربون درچه حالي است. مي دونست که توي باغ قديمي چه خبر است. پس دوکار انجام داد. اوّلاً دائماً امکانات باغباني مثل نهالهاي خوب، کود و آب مناسب را به باغ جديد براي باغبان مي فرستاد تا باغبون مهربون علاوه بر غلبه کردن بر اون احساسات دردناک، به موفّقيتهاي بيشتري دست پيدا کنه و ثانياً باغ قديمي را به حال خودش واگذاشت تا باغبون تازه کار و غنچه هرچقدرمي تونند خوشگذراني کنند.

     جشن باغبانها نزديک و نزديکتر مي شد. توي اين جشن هرباغباني بهترين محصولاتي را که فراهم کرده بود بايد به نمايش مي گذاشت. اين جشن يکي از بهترين جشنها بود و براي باغبونها از اهميت خاصّي برخورداربود. باغبون مهربون هميشه توي اين جشن شرکت کرده بود وعلي رغم اطّلاع همه از توانايي اش، هيچوقت سعي نکرده بود که برنده جايزه هاي بزرگ بشه و به همون جايزه هايي که سالهاي اوّل کسب کرده بود اکتفا ميکرد. درواقع هرسال بنحوي سعي کرده بود تا يک باغبان جوان تازه کار موفّق شود تا دلگرمتر به کاربپردازد.

بقيه داستان بخش دوّم