ادامه داستان (بخش دوّم):                                                باغباني بنام گل                                           بازگشت به بخش اوّل

جشن باغبانها داشت نزديک و نزديکتر مي شد، و باغبان جوان که خيلي ساده يک باغ بزرگِ باطراوت و شاداب را بدست آورده بود مي خواست به همه نشون بده که خودش اين باغ را اينجوري ساخته! البتّه اونهم به سهم خودش تلاش کرده بود ولي اوّلاً مدّت کوتاهي باغبون اون باغ شده بود و ثانيّاً اصلاً اين باغ ثمره تلاشهاي ساليان دراز باغبون مهربون بود و درواقع نشاندهنده تواناييها و کوششهاي فراوان اون مرد مخلص و فداکار و مؤمن بود امّا اين باغبون راحت طلبِ خوشگذران مي خواست با معرّفي خودش بعنوان يک باغبون توانا، به اصطلاح يکجور وِجهه اجتماعي براي خودش فراهم کنه و يک روزي به سِمَت سرباغبان منسوب بشه و ديگه کمتر از قبل دست بکار ببره!

     عزيزان من، شايد باورتون نشه ولي اين يک حقيقت است که افرادي که تنبلي مي کنند و بيشتر وقت خودشون را صرف خوشگذراني مي کنند، خودبخود فکرشون بسمت رفتارهاي ناشايست و مکر و حيله سَمت و سو پيدا مي کنه و براي اينکه هر روز بهتر از روز قبل به وقت گذراني و بطالت مشغول بشوند، از همه مايه مي گذارند؛ درست مثل افراد معتاد. تعجّب نکنيد چون اونها هم به اين رفتار بد معتاد شده اند. همه ما مي دونيم افراديکه در دام موادّ مخدّر اسير مي شوند، اگر اراده بازگشت به زندگي سالم را کاملاً ازدست بدهند، براي تأمين همون موادّ مخدّر، رفته رفته دست به کارهاي بدتري مثل دزدي مي زنند. باورکنيد که اصلاً دلم نمي خواد درمورد اونها چيزي بگم و يا اينکه چيزي بشنوم امّا از واقعيّتها نمي شه فرارکرد و بايد حقايق زندگي را درک کرد و به عزيزانمون انتقال داد تا مبادا اونهايي که دوستشون داريم در دام اينجور مسائل بد و زشت گرفتار شوند.

     اون باغبون فرصت طلب هم سعي مي کرد که از شرايط بسود خودش استفاده کنه و تنها به اون باغ سرسبز قناعت نکرد بلکه نقشه اي هم براي اون گل زيباي کوچولو ريخت. هرروز به بهانه اي و بيشتر بعنوان خوشحال کردن اون غنچه کوچولو مي رفت و سربسرش مي گذاشت و با ظاهرنمايي سعي مي کرد طوري رفتارکنه که اون غنچه کوچولو فکر کنه باغبون يک دل نه صد دل عاشق رنگ و بوي اون غنچه شده است و براي حفظ شادابي اون داره بهش خدمت مي کنه. با اينکه زبان گلها را نمي دونست براش لطيفه هاي خنده دار زيادي تعريف مي کرد و دائماً سعي مي کرد اون را بخندونه ولي خيلي زيرکانه سعي مي کرد توي حرفهاش به اون غنچه کوچولو بفهمونه که اگر زودتر بازبشه و گل بده، خيلي بيشتر خاطرشو مي خواد و زيبايي اش صد چندان ميشه و حتّي چندبار موقعي که غنچه کوچولو از شنيدن لطيفه هاي اون از خنده داشت غش مي کرد خيلي موزيانه سعي کرد تا با دستهاش گلبرگهاي غنچه را کمي از هم بازکنه تا شايد زودتر تبديل به گل بشه. براي اون اصلاً سلامت غنچه و يا حتّي طول عمر گل مهم نبود و فقط مي خواست براي جشن باغبانها اون گل را بعنوان شاهکارخودش به همه نشون بده.

     من که خيلي ناراحت هستم. آخه مي دونيد؟ اگه کسي سعي کنه غنچه اي را با دست بازکنه، ممکنه که گل دادن غنچه زودتر بشه امّا از يکسو به گلبرگهاي لطيف و نازک گل آسيب وارد ميشه و ازسوي ديگه گلي که بوجودمي آيد مدّت زيادي باقي نخواهدماند و خيلي خيلي زود پژمرده ميشه. من که مي گم اينکار يک جنايت است.

     متأسّفانه اون باغبون بد داشت خيلي زود به نيّت پليدش دست ميّافت و غنچه زودتر از موعد شروع به گل شدن کرد. آنقدر اين گل زيبا بود که هرکسي به اون خيره مي شد، آنچنان تحت تأثير زيبايي اش قرارمي گرفت که متوجّه جاي انگشتان باغبون برروي گلبرگهاي غنچه که براي بازشدن پيش از موعد فشارآورده بود نمي شد. آره درسته جاي انگشتان باغبون بصورت يکجور حالت له شدگي روي بعضي از گلبرگهاي غنچه مونده بود امّا رنگ خيره کننده و متنوّع گلبرگها آنچنان طيفهاي رنگين کماني از نور را به چشم بيننده مي تاباند که کسي متوجّه اين آسيب ها نمي شد. حتّي خود گل کوچولو هم متوجّه نبود. لابد مي پرسيد مگه ميشه؟ مگه ميشه که بخاطر فشار انگشتهاي باغبون، گلبرگهاش آسيب ديده باشه ولي خودش متوجّه نشده باشه؟ آره ميشه. اون باغبون بد، وقتي اين بلا را سرِ غنچه مي آورد که غنچه از فرط خنده و قهقهه هاي طولاني ناشي از شنيدن لطيفه هاي باغبون داشت نفس بُر مي شد و تازه تا باغبون متوجّه مي شد که غنچه احتمال داره متوجّه اين آسيبها بشه، مي دويد و يک آينه کوتاه براي غنچه مي آورد تا اون با ديدن تصوير خودش توي اون آينه کوچک و با شنيدن اوصاف مبالغه آميزي درمورد خودش از زبان اون باغبون حيله گر، بيش از پيش به خودش مغرور بشه و فراموش کنه که دردي هم در ناحيّه گلبرگهاش حسّ مي کرده است. تازه اون باغبون مکّار داشت با يک تير دو نشون را مي زد! با اون آينه کوچک از يکسو باعث افزايش حالت غرور غنچه بخاطر ديدن جمال و زيبايي خودش مي شد و ازسوي ديگر، بعلّت کوچک بودن آينه، غنچه کوچولو نمي تونست ساقه و بوته خودش را ببينه و اصل و ريشه اش را فراموش کرده بود و اين خيلي بد است. ممکنه که خيلي ها دچار حالت بدِ غرور بشوند امّا فطرت پاک انساني و وجدان آگاهش باعث ميشه که يکروزي متوجّه اشتباهش بشه امّا اگر اصل و ريشه اش را فراموش بکنه و از يادببره که چه کساني براش زحمت کشيدند تا به اونجا رسيده است و اوّلش چي بوده، ديگه ممکن نيست که متوجّه انحراف خودش بشه و هر روز بيشتر از روز پيش غرق در تکبّر، خودپرستي و غرور ميشه. مي گن طاووس که پرهاي بسيار زيبايي داره، وقتي که پرهاي انتهاي بدنش را بصورت يک چتر درخشان و رنگارنگ باز مي کنه و عالمي را تحت تأثير زيبايي خدادادي خودش قرارميده، مغرور ميشه ولي وقتي که نگاهش به پاهاي زشت خودش مي افته ناگهان به خودش مياد و بيادمي آره که کي بوده و اون چتر رنگارنگ درخشان خودش را جمع مي کنه و سرش را پايين مي اندازه. من که فکر مي کنم اين لحظه آگاهي و هوشياري طاووس از اون لحظه شکوه مند نورافشاني، زيباتر است.

     بشنويد از باغبون مهربون. اون ازيکطرف به باد گفته بود که اجازه نده قاصدکها خبري از غنچه کوچولو براش بياورند و از سوي ديگه خودش را با کار و کوشش فراوان مشغول نگه داشته بود تا کمتر بيادِ معشوقِ کوچولوش بيافته. امّا روح باصفاي اون يکجور الهام را برقلبش مسلّط کرده بود بگونه اي که حتّي در چنين شرايطي که اجازه نداده بود تا هيچ خبري از غنچه مغرور براش بيايد، بازهم مي تونست احساس کنه که تاچه حدّ در دام اسير شده است. مي دونست که غنچه کوچولو اگر هم در دلش يادي از اون مي کنه بيشتر بخاطر اينه که دلش مي خواست تا باغبون مهربون شاهد فخرفروشي اون بعلّت بازشدن پيش از موعد گل دادن باشه و کمتر دلش براي مهربونيهاي صادقانه و جانفشانيهاي شبانه روزي باغبون مهربون تنگ شده است. ازطرف ديگه باغبون مهربون مي دونست که باغبان هوس ران چه نيّت پليدي در ذهنش است و علي رغم هشدارهايي که بصورت داستان و يا مثال براي غنچه کوچولو تعريف کرده بود، غنچه آنچنان دچار غفلتِ غرور شده بود که هيچ کدومش را بيادنمي آورد و اصلاً متوجّه سوءِ استفاده اون باغبون هوسران نمي شد. مي گن:

                       کبوتر با کبوتر، باز با باز

                         کند همجنس با همجنس پرواز

اونها هم هردو هوسران شده بودند و خوشگذراني را به اوج خودش رسونده بودند.

 

     زمان جشن نزديک شد و براساس قراري که باغبون مهربون در زمانيکه خودش باغبون اين باغ بود گذاشته بود، پيرمردها براي برگزاري جشن، همين باغ را درنظرگرفته بودند و حالا بايد براي نهايي کردن اين موضوع با باغبون جديد هم توافق بعمل مي آوردند. باغبون تنبل که بخوبي از اين باغ نگهداري نکرده بود مي دونست اگر جشن توي اين باغ برگزاربشه همه به تنبلي اون پي خواهندبرد امّا اگر درجاي ديگري برگزاربشه اون نه تنها مي تونه مانع از اين بشه که باغبونهاي ديگه از بي مسئوليّتي اش آگاه بشوند بلکه مي تونه با آوردن محصولات نمونه و عرضه گلهاي استثنائي از باغ، که درواقع باقيمانده تلاشهاي بي وقفه باغبون مهربون بود، خودي نشون بده مخصوصاً که حالا ديگه يک گل فوق العادّه زيبا دراختيارداشت که يقيناً هيچ باغبان ديگه اي نمي تونست با اون رقابت کنه. بنابراين وقتي که پيرمردها آمدند، با چرب زباني وانمود کرد که براساس اصل وظيفه شناسي هم که شده بايد به باغي که اخيراً باغبون مهربون آماده کرده است بروند و تا اونجاييکه ممکن است تلاش کنند تا موافقت باغبون مهربون را براي برگزاري جشن در اون باغ بدست بياورند. پيرمردهاي ساده هم که خودشون و کلاً جامعه باغبانها را مديون باغبون مهربون مي ديدند، فريب باغبون حيله گر را خوردند و عازم باغ جديد شدند.

     باغبان مهربون با خوشرويي در را برروي پيرمردها گشود و اونها را دعوت کرد و در يکجاي مناسب و سرسبزتر باغ دور هم نشستند. چاي تازه دم را آورد و از ميهمانانش پذيرايي کرد. پيرمردها نمي دونستند که بايد ازديدن اينهمه زيبايي منحصربفرد که ناشي از تلاشهاي شبانه روزي باغبون مهربون بود لذّت ببرند و دل به بوها و رياحين خوشي که از گلهاي بهشتيي که او پرورش داده بود لبريز از طراوت کنند و يااينکه چانه محلّ برگزاري جشن را بزنند.

     وقتي که سر صحبت را بازکردند و موضوع را براي باغبون مهربون تعريف کردند، باغبون مهربون سري تکان داد و با لبخندي حکيمانه پاسخ داد: مي دونستم که پيش من مي آييد. و براي اينکه ثابت کنه: سکّويي را که با بوته هاي شادآب گلهاي مختلف تزئين کرده بود را به اونها نشون داد و گفت که بعنوان مثال اونجا را براي هيئتِ داوران آماده کرده است و زميني را که با چمنهاي کوتاه شده، خيلي منظّم آماده کرده بود را جهت انجام بازيهاي محلّي به آنها معرّفي کرد. همه متعجّب مانده بودند و نمي تونستند حدس بزنند که اون ازکجا مي دونسته که اونها براي تعيين محلّ جشن پيش او مي آيند. ولي ما مي دونيم؛ چيه يادتون رفته؟ آره درسته اون نه تنها يک حکيم بود بلکه عصاره جواني را آشاميده بود و هرچند ازنظر سنّي از همه اونها سالهاي سال بزرگتر بود و حتّي پدرها و پدربزرگها و اجدادشان را ديده بود امّا چهره و اندامي کاملاً جوان داشت و همين امر به او اين امکان را داده بود تا از گنجينه بزرگي از تجربيّات و تدابير ارزشمند برخوردارباشه. او بخوبي مي دونست که باغبون مکّار چه انديشيده و چه خواهدکرد. حتّي از عاقبت حال گل زيبا امّا مغرور کاملاً آگاه بود امّا براساس قولي که درهنگام نوشيدن معجون جواني داده بود حقّ نداشت که در روند و گردش عادّي روزگار دستکاري کنه و اگر کسي عمداً راه گمراهي و تباهي را پيش گرفته باشد را به زور به راه درست بازگردونه. اين يک اصل بود و بايد رعايت مي کرد تا از آرمانهاي اصيلش دورنشه. بهرحال اين هم يک حکمت بود که نوعي تضمين براي جلوگيري از انحراف اون محسوب مي شد. آخه اگه کسي به قوانين حاکم بر کائنات بي توجّهي کنه و از توانائيهاي خودش درجهت تغيير قوانين سوءِ استفاده بکنه، يک بي عدالتي بزرگ را مرتکب شده و چون نظم حاکم برجهان را بهم ريخته است به گناه بزرگ خيانت در امانت بايد مکافات و مجازات شود. هرکه معجون جواني را نوشيده باشد هرگز دست به اين کار نخواهدزد. او فقط مجاز به راهنمايي غنچه بود و حقّ نداشت تا از امکاناتش براي رهايي اجباري اون از قيچي باغباني استفاده کند. برعکس اگر غنچه واقعاً و از صميم قلب مي خواست، او موظّف بود تا بهش کمک کنه امّا غنچه، خوشگذراني و بي قيدي را به او ترجيح داده بود و او حتّي اگر برخلاف اعتقاداتش بزور هم که شده بود اقدام به نجات گل مغرور مي کرد، باتوجّه به اينکه اون گل نادان، درک صحيحي از تلاش صميمانه باغبون مهربون نداشت، يقيناً متّهم به خودخواهي مي شد و اوّلين تهمتي که گل به اون مي زد اين بود که اون بخاطر زيبايي منحصربفرد گل و براساس هوي و هوس دست به اينکارزده است. (قبلاً هم همينطور شده بود.)

     باغبون يک شرط براي پيرمردها گذاشت که اونها را سخت متعجّب کرد و اون شرط اين بود که علي رغم اينکه باغ و همه امکاناتش دراختيار جشن قرارخواهدگرفت، امّا باغبون مهربون ميل ندارد که در اين جشن شرکت کند! چي؟ مگه ميشه؟ ميزبان خودش حضورنداشته باشه؟! اين دور از انصاف بود و پيرمردها قبول نمي کردند امّا باغبون مهربون اونها را راضي کرد.

     صبح روز جشن که گل طبق معمول توي خواب ناز بود و براي نماز صبح هم بيدارنشده بود، بي خبر ازهمه جا و حتّي اينکه اون روز، روز جشن باغبونها است، بخاطر خنده ها و خوشگذرانيهاي شب گذشته و از فرط خستگي نمي تونست براي لحظه اي هم چشمهايش را بازکنه. اين درست همون چيزي بود که باغبون حيله گر مي خواست و نقشه اش را ريخته بود.

     توي اون زمانيکه که هنوز هوا بخوبي روشن نشده بود، صداي چيدن يک شاخه گل شنيده شد. يک شاخه گل خواب آلوده. يک گل زيباي فريب خورده. گل زيبايي که از اصل و ريشه اش جداشد (هرچند مدّتها بود که اصل و ريشه اش را فراموش کرده بود). لحظه تکاندهنده اي بود که باغبون مهربون پيشبيني کرده بود. شايد هم بهمين خاطر شرطش براي دراختيارقراردادن باغ اين بود که درجشن شرکت نکنه. او بعد از نماز شب، لباس سياه به تن کرده بود و ازباغ بيرون رفته بود و درِ باغ را براي مردم بازگذاشته بود.

     گل هنوز خواب بود امّا ساقه و ريشه اش بيدارشده بودند. از انتهاي شاخه بريده شده برروي بوته بجاي مانده، مايع زلالي جريان داشت و متوقّف نمي شد. گويي گريه اي بي پايان سرداده بود امّا شاخه گل که درحال تزئين شدن با برگهاي مختلف و قرارگرفتن بعنوان گل سرسبدِ يک دسته گل بزرگ و زيبا بود هنوز بخوبي بيدارنشده بود. کم کم چشمهاشو بازکرد و ديد که باغبون داره روي اون آب مي پاشه. دور و برش را نگاه کرد و متوجّه شد که نه تنها ريشه و ساقه اش ديده نميشه بلکه همچون يک تاج برروي يکدسته گل بزرگ بيش از پيش خودنمايي مي کنه. اون بيچاره از اينکه مي ديد بعنوان زيباترين گل در يک دسته گل بزرگ قرارداده شده است به خودش بيش از پيش مي باليد و حتّي توي همون دسته گل هم داشت با ظاهري مردم دوستانه سعي مي کرد نشون بده که علي رغم برتريهاي ظاهري وامتيازات منحصربفرد، خيلي به گلهاي ديگه علاقه مند است و ازنظر اخلاقي هم در جايگاه برتري قرارداره. مي بينيد؟ جاه طلبي، زياده خواهي و خوشگذراني چگونه مي تونه موجودات را از اصل خودشون بازبداره بلکه باعث عوام فريبي و حتّي خودفريبي هم بشه. اون اصلاً متوجّه نبود در وضعيّت جديدي که قرارگرفته است، فقط چند روز ديگه زنده خواهدبود و حتّي ثمره خودش را هم نخواهدديد.

     باغبان حقّه باز هم داشت با تعريف و تمجيدکردن بيش از حدّ به غرور گل مي افزود و از اينکه توجّه گل به وضعيّت ناجور خودش جلب بشه جلوگيري مي کرد. پارچه هاي رنگي زيبايي به دور دسته گل بزرگ پيچيد و منّتش را هم سرِ گل گذاشت. ميوه هاي مرغوب درختان استثنائي باغ که دسترنج باغبون مهربون بود را هم در سبدهاي مجلّل قرارداد و دست گل را هم بعنوان تزئين جلوتر از همه برروي بزرگترين سبد گذاشت. اون هرچند باغبون خوبي نبود امّا سليقه خوبي داشت و سبدها را بگونه چيده بود که چشمان هربيننده اي به اونها خيره بشه. به گل رو کرد و گفت، تو اينجا تنها بودي و کسي قدر تو را نمي دونست امّا امروز روز بزرگي هست و من ترتيبي دادم که تو در جشن بزرگ باغبانها شرکت کني. امروز روزي است که همه متوجّه خواهندشد که تو زيباترين هستي و تو ديگه ناشناخته نخواهي ماند. اون حسابي گل را به اصطلاح چاخان کرد تا گل لبريز از غرور در مجلس حاضربشه و دستکم تا آخر جشن، حالت افسردگي بهش دست نده.

     باهم بسوي باغِ محلِّ جشن رفتند. وقتي که وارد باغ شدند همه چشمها بسوي آنها خيره شد وبراي مدّت کوتاهي سکوت حاکم شد. بعد کم کم همهمه ها شروع شد و بيشتر جمعيّت شرکت کننده بدور محصولات باغبون مکّار حلقه زدند. هرچند همه محصولات و ميوها و حتّي گلهايي که آورده بود، يک از يک جالبتر و نمونه تر بودند امّا همه چشمها به گل خيره مانده بود. دائماً اونو سؤال پيچ مي کردند و اونهم با فخرفروشي پاسخهاي مبهم و بحث برانگيزي مي داد. گل هم از اينکه مي ديد که اينطوري مورد توجّه همگان قرارگرفته است، بيشتر به خودش مي باليد ولي يک کم احساس سرگيجه مي کرد. چندبار سعي کرد تا يکجوري به باغبون اطّلاع بده که دچار سرگيجه شده است امّا باکمال تعجّب فهميد که باغبون اصلاً توجّهي به اون نداره و دائماً درحال تعريف از خودش است. حتّي مي ديد که اون داره زيباييهاي گل را به خودش نسبت مي ده و ميگه اگرمن نبودم اين گل به اين زيبايي نمي شد. گل کم کم داشت متوجّه وضعيّت غيرعادّي خودش مي شد. سعي کرد تا درميان جمعيّت، باغبون مهربون را پيدا کنه امّا نتونست. تا نزديک ظهر جشن و پايکوبي ادامه داشت و فوج فوج براي ديدن گل مي آمدند و براي شنيدن دروغهاي باغبون حقّه باز بدورش حلقه مي زدند. قبل از نهار بايد هيئت داوران درمورد بهترين محصولات و درنتيجه بهترين باغبان اظهارنظر مي کردند بنابراين گروه داوران شروع به بازديد از دست آوردهاي باغبانها کردند. به هر باغبان که مي رسيدند، پس از بازديد از ثمره تلاشش، چند سؤال مي پرسيدند و گاهي هم روي کاغذي چيزي مي نوشتند.

     وقتيکه نوبت به باغبان و گل رسيد، همه داوران ميخکوب شدند و مبهوت ماندند. باغبون هم ديگه کار را تمام شده فرض کرده بود و توي پوست خودش نمي گنجيد. پس از مدّتي نگريستن به گل، زمزمه هايي بين اونها شروع شد و دست آخر سؤالات جدّي را از باغبون پرسيدند. اوّلش باغبون سعي کرد تا با سرهم بندي و دروغگويي وانمودکنه که اين گل درنتيجه پيوندهاي ويژه بين گياهان مختلف ايجادشده است امّا ناگهان يکي از داوران که البتّه از پيرترينشان بود و يک باغبون بسيار قديمي و باتجربه محسوب مي شد، عصايش را بلند کرد و گفت که اين گل، نادرترين گل دنيا است و از پدرش که اوهم از اجدادش سينه به سينه نقل کرده است، شنيده که اين گل سالها پيش نسلش منقرض شده است و اين گل ارزش فراواني دارد و درشرايط بسيار بخصوصي تکثير شده و امکان بقاءِ نسل را ميّابد. ازيکسو همه داوران به اين باغبان تازه کار خيره مانده بودند و ازسوي ديگر ترس تمام وجود گل را فراگرفته بود چراکه تازه متوجّه شده بود که از شرايطِ ويژه اي که براي نگهداري اش لازم بوده دورشده است. داور پير گفت امکان ندارد باورکند که تنها همين يک شاخه گل وجودداشته باشد و آن گل منحصربفرد از بوته اش چيده شده باشد مگراينکه باغبان جوان به تعداد زيادي از بوته هاي اين گل دست پيداکرده باشد و اين يکي را بعنوان نمونه از بوته جداکرده باشد. گل باشنيدن اين حرف به خودش تکاني داد و متوجّه شد که هرچند درميان يک دسته گل بزرگ و باشکوه قرارداده شده است ولي از ساقه اصلي و ريشه اش جدايش کرده اند. حالا مي فهميد که چرا حالت عجيبي شبيه سرگيجه داشت. به ياد نصيحتهاي باغبون پير افتاد. به ياد حماقتهاي بي پايان خودش افتاد. هم عصباني بود و هم اينکه ديگه اميدي به زندگي نداشت. مي ديد که همه دارند بهش نگاه مي کنند و حتّي اشکهايش را بعنوان قطرات شبنم جادويي تلقّي مي کنند. دلش مي خواست مي تونست فريادبزنه که تعريف و تمجيد شماها را نمي خوام و فقط يکبارديگه باغبون مهربون را مي خواهم ببينم. مي خوام توي اين ساعتهاي آخر زندگيم به پايش بيافتم و ازش تقاضا کنم که من را ببخشه؛ امّا اصلاً نمي تونست کاري بکنه. حالا ديگه ضعف همه وجودش را فراگرفته بود و قلبي پر از کينه داشت. به باغبون حيله گر نگاه مي کرد. متوجّه شد که باغبون بعد از شنيدن حرفهاي داور، عرق سردي برروي پيشاني اش نشسته و شنيد که داره بازهم دروغ ميگه. او گفت که تعداد زيادي از بوته اين گل نادر را دراختيارداره و خودش سالها در تهيّه آنها کوشيده است. اين شاخه گل فقط يک نمونه از آنهمه گلي است که دراختيارداره! اينبار گل از شنيدن حرفهاي دروغين باغبون دلگيرشد و بيادآورد که چقدر باهمين رفتار فريبکارانه اش توانسته است گل مغرور را فريب بده. اون ديگه به خودش نگاه مي کرد و از خودش بخاطر حماقتهايي که کرده بود بدش مي اومد. درد تمام وجودش را فراگرفته بود و تازه متوجّه آثار انگشتان باغبون برروي گلبرگهاي لطيف خودش شد. آره همون آثاري که ناشي از فشارهاي مکرّر باغبون به گلبرگهاي او بود چون باغبون مي خواست زودتر از موعد غنچه به گل تبديل بشه تا بتونه بموقع اونو به جشن بياره. نفرت سرتا پاي اونو فراگرفته بود امّا کاري نمي تونست بکنه. ديگه به راحتي  صِداهاي اطرافش را نمي تونست بشنوه ولي ناگهان متوجّه سکّويي شد که داوران برروي اون مستقربودند. اون درست مثل محلّي بود که بوته گل را براي نخستين بار باغبون مهربون در اونجا قرارداده بود. درسته خيلي شبيه اونجا بود. حدس زد که باغبون مهربون با اينکارش مي خواسته علاوه بر معرّفي گل زيبا به همگان در جشن باغبانان، آنهم درست در باغي که گل در اون قرارداشت، زندگي گل را تضمين کنه و شاخه گل را از بوته اش جدا نکنه.

     يک پروانه کوچولو نزديک گل شد و متوجّه شد که او خيلي غمگين است. سعي کرد تا بهش دلداري بده بنابراين روي شانه اش نشست. وقتيکه داستان گل را شنيد، بهش گفت که اينجا همان باغي است که باغبان مهربون پس از خارج شدن از آن يکي باغ شروع به آبادکردنش کرد. آره، ديگه گل يقين کرد که همون باغبون مهربوني را که او قدرش را ندونسته بود و باعث شده بود تا با دلي شکسته از اون باغ بيرون بره؛ بهترين دوستش بوده است وهمه چيز را براي پيشرفت و موفّقيّتش فراهم کرده بوده است امّا او قدرندونسته بود. از پروانه خواهش کرد تا اين دم آخري پيغامش را به باغبون مهربون برسونه و ازش خواهش کنه تا حتّي براي چند لحظه هم که شده پيش گل بيايد ولي پروانه گفت که باغبون حاضرنشد تا در اين جشن شرکت کنه و او خبرنداره که کجا رفته است. گل باخودش انديشيد که حتماً باغبون مهربون مي دونسته که با چه صحنه دلخراشي روبرو خواهدشد و بهمين دليل طاقت نياورده است و در جشن شرکت نکرده است. به پاي پروانه افتاد و التماس کرد تا اين دمِ آخر باغبون مهربون را پيداکنه. پروانه دلش سوخت و بهش قول داد تا با کمک دوستانش سعي خودش را بکنه. باد که ازدور شاهد اين جريان بود دلش سوخت و بصورت يک نسيم آرام به گل نزديک شد و آهسته درِگوش گل زمزمه کرد، اميدت را ازدست نده و خدا را فراموش نکن. گفت که قاصدکها را بدنبال باغبون مهربون مي فرسته و بعد از اينکه خيلي آروم گل را نوازش کرد بسوي قاصدکها رفت. گل کمي دلش آرام گرفت و نور اميدي درقلبش روشن شد هرچند که احتمال مي داد که باد فقط براي آرام کردن اون سعي در دلداري دادنش کرده باشه امّا نمي دونست چرا توي اين نااميديها، نور اميد دميده شد. زيرچشمي به باغبون مکّار نگاه کرد که چگونه خوشحال است و بين داوران درحال نوشيدن شربت است و خم به ابرو نمي آورد. وقتي ديد که اون رفيق خوشگذرانش چگونه تونست از زيبايي او سوءِ استفاده کنه و به قيمت نابودکردن و بي فرجام گذاشتن زندگيش تونست بارخودش را ببنده آتش نفرت سرتاپايش را فراگرفت امّا چه حاصل که ديگر هيچ کاري ازدست کسي ساخته نبود و او همه چيزش را ازدست داده بود. ديگه براش تعريف و تمجيدهاي مردم و ديدن جاهاي مختلف آرزو نبود و اصلاً ارزش نداشت.

     بشنويد از باغبون مهربون که بعد از خواندن نماز شب، سر به بيابان زده بود.

 

 

 

بقيه داستان بخش سوّم