ادامه داستان (بخش ششم):                                              باغباني بنام گل                                       بازگشت به بخش پنجم

خلاصه پس از اين جريان، باغبونِ مهربون با اون قلبِ شکسته اش، خودش را به کارهاي ديگري مشغول مي کرد. مردم که اون را خيلي دوست داشتند، متوجّه تغيير در رفتارش شده بودند و نوعي حالتِ افسردگي را هم در وجودش مشاهده مي کردند، حتّي گاهي اوقات سعي مي کردند بنحوي ازش دلجويي کنند و از او علّتِ امر را مي پرسيدند؛ امّا هرچه بيشتر اِصرارمي کردند، کمتر چيزي دستگيرشان مي شد.

چيزي نزديک به 40 روز گذشت. تو اين 40 روز، باغبونِ مهربون سعي مي کرد خودش را با کتابهاي قديميش که مي شه گفت درنوعِ خودشون، يک گنجينه بسيار گرانبها بودند، مشغول کنه. گاهي اوقات هم به دعا و نيايش و قرائتِ کتابِ آسماني مي پرداخت و با صفاي روحيي که داشت، اگر کسي بصورتِ اتّفاقي او را درهنگامِ مطالعه کتابِ آسماني مي ديد، متوجّه مي شد که حالت عجيبي برروي چهره اش پديدارشده است. اون بعضي وقتها درهنگامِ مطالعه قرآن، چيزهايي را متوجّه مي شد که ديگران کمتر آنها را درک مي کردند.

روزهاي آخر، يکجورايي دلتنگيهاش بيشتر از زمانهاي ديگه زجرش مي داد. گويي هنوز نتونسته بود با اون بي انصافي و نسبتِ ناروا کناربياد. دستِ آخر بي تابيها و ناآراميهاش باعث شد که يک شب بي هدف از خانه بيرون بياد و بسمتِ کوه ها بره.

زيرِ نورِ ضعيفِ مهتاب که بعضي وقتها بخاطرِ حرکت ابرها، قطعه ابري جلوِ نورِ رؤيايي ماه را مي گرفت و همه جا را تاريکتر مي کرد؛ بي هدف بسمتِ همان بناي بلندي که صبحِ روز جشن مالک را در آنجا ملاقات کرده بود رفت. يکجورايي احساس مي کرد که فقط مالک مي تونه به سؤالهايي که توي قلبِ پاکش بدجوري لونه کرده بود و اون را شکنجه مي داد، پاسخ بده. امّا هرچه بيشتر پيش مي رفت، کمتر اثري از آثار آن ديوارهاي سفيدِ بلند ميافت.

احساس کرد که هوا بشکلِ محسوسي سرد شده و بادهاي سردي از همه طرف مي وزه. درسته، اين نشانه ارتفاع بود. او توي تاريکي، بدونِ اينکه متوجّه بشه تا ارتفاعِ زيادي بالا رفته بود. وقتيکه متوجّه شد که تا اين حدّ از کوه بالا آمده است، لحظه اي درنگ کرد. به اطراف نگاه کرد. بعد به ستاره هاي آسمون که از لابلاي ابرها پيدا بودند نگاه کرد و همونطور خيره موند. مثلِ اين بود که انگار داره باهاشون حرف مي زنه. اشک از چشماش سرازير شد و روي گونه هاش ريخت. گويي متوجّه شده بود که ديگه خبري از اون بنا با ديوارهاي سفيدِ بلندش نيست. با همون حالِ روحيّش شروع به حرکت کرد و تويِ اون ظلماتِ شب به سمتِ نقاطِ مرتفع تر پيش مي رفت. گاهي اوقات با خودش ذکري را زمزمه مي کرد.

باد باشدّتِ بيشتري شروع به وزيدن کرد بگونه اي که هيچ صدايي جز صداي باد قابلِ شنيدن نبود. ناگهان احساس کرد که داره روي سطحِ شيبداري ليز مي خوره و بدونِ اينکه بخواد و بتونه خودش را کنترل کنه داره بسمتِ يکجايي مثلِ درّه سقوط مي کنه. آخه توي اون تاريکي اصلاً معلوم نبود که داره از چه ارتفاعي و به چه جايي سقوط مي کنه. ديگه همه چيز از دستش خارج شده بود و توي تاريکي نه تنها درحالِ ليزخوردن بود بلکه حالا ديگه به زمين مي خورد و غلط مي زد. خدا مي دونه که چندبار بدنش ضربات محکمِ سنگهاي سختِ کوه را تحمّل کرد امّا هرچقدر بيشتر غلط مي خورد، کمتر اثري از انتهاي درّه بود و گويي اين درّه آنچنان عميق بود که هرگز به انتها نمي رسه. از شدّت ضربات ناشي از سقوط، ازهوش رفت و ديگه هيچ چيز نفهميد.

چشماشو بازکرد. جايِ عجيبي قرارداشت. يکجايي مثلِ وروديِ يک غارِ بسيار بزرگِ زيرزميني بود. شگفت انگيز بود چون علي رغم اينکه شب بود امّا نورِ خيره کننده اي از درونِ غار که حالا او در راهروي ورودي اش قرارداشت به بيرون مي تابيد. از جايش برخواست و به دور و برش نگاه کرد. آخرين لحظاتِ سقوطش درست قبل از اينکه بي هوش بشه را بيادآورد. به بدنش نگاه کرد تا ببينه کجاي بدنش آسيب ديده؛ امّا نه تنها هيچ جايش آسيب نديده بود بلکه اصلاً لباسهايش هم خاکي نشده بودند! او فهميد که اينبار اگر به آن بناي شگفت انگيز با ديوارهاي سفيدِ بلند نرسيده است، امّا واردِ جايي شده است که شرايطِ ويژه ديگري دارد. احساسِ عجيبي داشت. مي دونست که بايد به داخلِ اين غارِ بسيار بزرگِ نوراني بره امّا نمي تونست نيروي عجيبي که از در و ديوارِ غار به او وارد مي شه را بدرستي درک کنه. تازه متوجّه شده بود که ديگه خبري از بادهاي سردي که چند لحظه پيش با صداهاي زوزه وارش تمامِ کوهستان را پرکرده بود، نيست.

شروع به حرکت کرد و واردِ غار شد. صداي جويباري بگوش مي رسيد. سقفِ غار نوراني بود و درواقع نورِ ملايم و گسترده اي که از تمامِ نقاطِ سقفِ غار مي تابيد، باعث مي شد که هيچ نقطه تاريکي در اين غارِ بي انتها باقي نمونه.به راهش ادامه داد. از کنارِ باغچه هاي پرگلي گذشت. مناطقِ سرسبز و با طراوتي را نظاره مي کرد.خيلي عجيب بود. هرچه جلوتر مي رفت، تمايلِ بيشتري جهتِ ادامه راه پيدا مي کرد. او ديگه به فکرِ برگشتن نبود و حتّي هنگاميکه که به راهروهاي گشاد ولي تو در تويِ غار وارد مي شد، اصلاً تمايلي به بخاطرسپردنِ مسيري که طي کرده است نداشت. گويي اينکه به آن نمي انديشيد که ممکنه راهِ برگشت را گم کنه. دنياي فوق العادّه زيبايي بود. با آنکه مسافتِ زيادي را طي کرده بود ولي اصلاً احساسِ خستگي نمي کرد. آنچنان از آنهمه زيبايي و طراوت گلستانها و صداي دلنواز جويبارها به شگفت آمده بود که داستانِ گلِ خودش را فراموش کرد. از دور باغچه اي را ديد که گلهاي آن همگي يکرنگ بودند و شباهتِ رنگشان با گلِ خودش باعث شد تا بيادِ داستانِ خودش بيافتد. دوباره غم برچهره اش آشکارشد و از حرکت بازايستاد. بدون اينکه متوجّه بشه براي مدّتي به زمين خيره ماند. با صدايي که ندا مي داد: جلوتر بيا. بخودآمد. جلوش را نگاه کرد. آن دورها فردي را ديد که وجودي نوراني داشت. قامتِ بلند و صداي گرمي داشت امّا فاصله اش تا باغبانِ مهربان زياد بود. عجيبتر اين بود: با اينکه از هم فاصله نسبتاً زيادي داشتند، امّا هنگامي که باغبونِ مهربون صداي او را مي شنيد مثلِ اين بود که او در چندقدمي اش ايستاده است. درواقع مسافت روي صدا اثري نداشت و باعثِ کم شدنِ صدا نمي شد. باغبان جلوتر رفت.

او گفت: به سمتِ راستِ خودت نگاه کن.

سمتِ راستش درست مثلِ سمت چپش باغچه اي بود که ظاهراً آماده گلکاري شده بود و درحالِ حاضر هيچ گلي در آنها نبود. ناگهان ديد که از درون خاکهاي باغچه سمتِ راست گياهاني سر درآوردند و خيلي سريع شروع به بزرگ شدن و به برگ و بارنشستن کردند. بعدش هم همگي گل دادند. شگفت انگيز بود چون کاري که بايد در مدّتِ چند ماه انجام مي شد فقط در چند لحظه رخ داد. امّا حيرت آورتر اين بود که همه گلها درست مثلِ گلِ خودش بودند و همگي به او نگاه مي کردند و مي خنديدند.

آن مردِ نوراني گفت: حالا به سمتِ چپ بنگر.

در باغچه اتّفاقاتي درست همانندِ باغچه سمتِ راست رخ داد امّا با اين تفاوت که همه گلها بجاي آنکه خندان باشند، ثابت و بي روح و باحالتي همچون بي تفاوتي به باغبونِ مهربون خيره ماندند.

آن مرد پرسيد: آيا مي تواني در بينِ گلهاي سمتِ راست گلِ خودت را ببيني؟

باغبون اوّلش تعجّب کرد ولي بعد بخودش گفت که خب اينجا همه چيز ممکن شده است. شايد واقعاً گل را به اينجا آورده باشند بنابراين شروع کرد تا بادقّت بينِ اونهمه گل، گلِ خودش را پيدا کنه. مدّتِ زيادي گشت ولي توي اونهمه گلِ يک اندازه و يک شکل و يک رنگ نتونست گلِ خودش را پيدا کنه. او نسبت به هيچکدام از اون گلها احساسي که نسبت به گلِ خودش داشت، حسّ نمي کرد و به همين دليل مي تونست بفهمه که گلِ خودش اونجا نيست. سرش را بالا آورد و گفت: او اينجا نيست.

آن مرد گفت: اينها همه درست مثل اويند و همانجوري که هميشه آرزوداشتي درست مثلِ کوچکيهاي او، شاد و خندانند.

باغبون هم پاسخ داد: درسته امّا هرچقدر هم خوب باشند، او نيستند و هرگز نمي توانند جاي او را پرکنند.

آن مرد گفت: پس در ميانِ گلهاي سمتِ چپ، او را پيدا کن.

باغبون بادقّت سعي کرد امّا بازهم نتونست او را بيابد بنابراين دوباره گفت: اينجا هم نيست.

آن مرد پرسيد: مگر همه اين گلها درست مثل او نيستند؟

باغبونِ مهربون پاسخ داد: حتّي اگر ازهر جهت مثلِ او باشند، بازهم او نيستند.

آن مرد گفت: جلو بيا و به راهت ادامه بده.

باغبونِ مهربون هم دوباره ادامه داد و بسمتِ آن مرد حرکت کرد امّا مثل اين بود که هرگز به او نمي رسد. از کنار باغچه هايي با گلهاي متنوع و زيبايي گذشت. آن مرد گفت: بِايست و به اين گلها نگاه کن. آيا آنرا ميان اينها مي بيني؟

باغبونّ مهربون يک نگاهِ سطحي به اون گلها انداخت و با لبخند جواب داد: نه، اون اينجا نيست چون هرچند که اين گلها زيبا هستند، امّا از نوعِ اون نيستند.

آن مرد گفت: دقّت کن.

باغبونِ مهربون بادقّت به گلها نگاه کرد و درميانِ آنها گلِ خودش را ديد که به زمين خيره شده بود و شايد هم به خواب رفته بود. تا آمد چيزي بگويد ديد که ناگهان همه گلها غيب شدند و تنها همان گل باقي ماند. آن مرد گفت: حالاهم مي تواني مطمئن باشي که گلت آنجا نيست؟

او با حالتي شرمگين پاسخ داد: گلِ من اينجا است. من دقّت نکردم. امّا اينجا چه مي کند؟ چگونه به اينجا آمده است؟

آن مرد گفت: امّا اين گلِ تو نيست. اگر بود، همان اوّل که اين باغچه گل را ديدي، احساسش مي کردي. درکارِ دل ترديد نيست.

سپس بادستانش به گل اشاره کرد. گل نيز تکاني خورد و مثل اينکه از خواب بيدارشده بود، سرش را بالاگرفت و خيلي بي تفاوت به باغبون نگاه کرد. باغبان دوباره حالت عجيبي پيداکرد؛ اوّلش ترسيد ولي بعد آروم گرفت. اين گل فوق العادّه شبيه به او بود امّا احساس نداشت. آن مرد دوباره دستش را تکان داد و ناگهان گل غيب شد. از باغبانِ مهربان خواست تا دوباره پيش بيايد. باغبان هم ادامه داد و به گلستان بزرگي رسيد.

آن مرد گفت: اشتباهِ تو اين بود که با ديده دل، حقيقت را نگاه نکردي. گلِ تو آنجا نبود امّا هرجايي مي توانست باشد. هرجايي که دلت باشد؛ هرجايي که قلبِ پاکت حضورداشته باشد.

باغبون خوب مي فهميد که او به چه چيزي اشاره مي کند. آره، درواقع آنچيزي را که از گل انتظارداشت، از صفا و صميميّت گرفته تا خودِ گل، درواقع گمشده اي در درونِ خودش بود. او بدنبالِ گنجِ درونِ خودش بود. درواقع آن گل تا زماني يک گلِ استثنائي بود که به معرفت و صفا متّصل بود و هرگاه که از پاک انديشي و اخلاص دورمي شد، نمي بايست که آنرا در همان قالب و زيبايي مي ديد. نبايد گل را بخاطر ظاهرش و يا حتّي ترکيباتِ اندامش، گل مي پنداشت. چيزي که از باغبونِ حکيم انتظارمي رفت اين بود که با ديده بصيرت به کُنهِ ذاتِ موجودات نگاه کنه. اگر اين شرط را رعايت کرده بودّ هنگاميکه که آن گلِ زيبا، از راهِ راست منحرف شده بود، هنگاميکه آنچنان تهمتهاي ناروا را به باغبون نسبت داده بود بايد باغبونِ مهربون درک مي کرد که تکبّر، غرور و خوشگذراني و خلاصه هزارتا رفتارِ بد و نادرستِ ديگه اي که از گل سرزده بود و او آگاهانه اِصرار به تکرارشان داشت، باعث شده بود که ديگه اون گل، استثنائي نباشه و شايد هم بشه گفت که اصلاً گل نباشه. و اگر باغبون درست تر به اين موضوع دقّت کرده بود، ديگه آنقدر دلتنگي نمي کرد و خودش را زَجرنمي داد. آري، او فراموش کرده بود که به درون نگاه کنه.

ما برون را ننگريم و قال را        ما درون را بنگريم و حال را

اين امتحانات هم درواقع براي اون بود که باغبونِ مهربون اين چيزها را به ياد بياره. توي باغچه اوّل، ميانِ آنهمه گلِ خندان و شاد، گلِ باغبون نبود چون صفاي درون نمي تونه بي مقدّمه باشه و شادي ناشي از صفاي درون نمي تونه با شادي ظاهري يکسان باشه. گلهاي باغچه دوّم هم هرچند رفتارهايي شبيه بي تفاوتيهاي آخرِ اون گل از خودشون بروز دادند امّا درواقع گلِ اصلي باغبون نبودند چون گلِ واقعي باغبون نمي تونست تا اون حدّ بي تفاوت و کج پندار شده باشه. اين گلها نمونه هايي از اون گل بودند امّا دلِ باغبون نمي تونست گل خودش را بين اونها پيدا کنه. گلِ درونِ باغبون، گلِ صفا بود. همونطوري که توي باغچه اوّل خبري از صفاي درون و واقعيّتِ صفا نبود و فقط ظاهري مصفّا وجودداشت، در باغچه دوّم نه تنها صفا وجودنداشت بلکه ظاهر گلها آنچنان فريبنده بود تا در دلِ باغبون تصوّرِ حضورِ گل خودش را ايجادکنه. اين دلِ باغبون بود که گواهي مي داد که گلِ خودش در هيچيک از آن دو باغچه نيست. پس اگر در همان دنياي خودش بدرستي به نداي درونش گوش داده بود، شايد تا اينحدّ از رفتارِ دور از انصافِ گل دلگير نمي شد.

در باغچه سوّم دو اشتباهِ ديگه کرد. اوّل اينکه به ظاهرِ باغچه نگاه کرد و چون همه گلها را گلهاي زيبا امّا معمولي ديد، متوجّه نبود که ممکن است بينِ اينهمه گلِ معمولي، يک گل استثنائي نيز پنهان شده باشد. درواقع يک گل استثنائي گلي نيست که آشکارا تفاوتهاي خودش را نسبت به ديگران به نمايش بگذارد بلکه يک گلِ استثنائي واقعي آن است که زيبائيهايش را در بينِ گلهاي ديگر پنهان کند. نجابت گوهرِ گراني است که به هرکس ندهند.

مُشک آن است که ببويد، نه آنکه عطّار بگويد.

اشتباهِ ديگرِ او اين بود: وقتيکه ميانِ آنهمه گلِ زيبا تصوّر کرد که گلِ خودش را پيدا کرده است؛ از آنجايي که دلش مي خواست تا گلِ خودش را دوباره ببيند، دچارِ توهّم شد و فکرکرد که اين گل، همان گل است. او آنچيزي را که مي خواست ببيند، ديد و نه آنچيزي که واقعيّت داشت.

حالا تا حدودي آرام گرفته بود. او حکمتها را داشت بيادمي آورد.

آن مردِ نوراني گفت: به پيش بيا و به راهت ادامه بده.

اين را گفت و از ديده ها پنهان شد. باغبونِ مهربون راه رفت و راه رفت. از کنارِ باغچه ها، مزارع و درختانِ زيادي عبور کرد. احساس خستگي به او غلبه کرد. دوباره آن مرد ظاهرشد. باغبون مي خواست از او بپرسد که تا کجا بايد ادامه دهد؟ امّا آن مرد گفت: راهِ درازي درپيش داري. تو از باغِ خاطره گذشتي؛ از باغچه هاي حکمت گذرکردي و اينک راهِ طولاني و طاقت فرساي صحراي زمان درپيش تو است. تو صدها سال زندگي کردي و کوره راههاي درازِ عمر را تجربه کرده اي، حالا بايد صبر و تحمّلِ خودت را دوباره بيازمايي.  اينرا گفت و دوباره نامرئي شد.

باغبون متوجّه شد که در ميانِ صحرايي خشک و بي آب و اَلف قرارگرفته است. حتّي در دوردستها هم آباديي ديده نمي شد. برگشت و به پشتِ سرش نگريست. همه باغها و گلستانها و جويبارها وجودداشتند. اگر بازمي گشت مي توانست استراحت کند و از آنهمه نعمت بهره ببرد امّا اگر به آنچه که آن مرد گفته بود، عمل مي کرد و واردِ صحراي زمان مي شد، معلوم نبود که چه زماني به انتهاي آن مي رسد و يا اينکه اصلاً به پايانش خواهدرسيد و يا نه. اينهم يک امتحانِ ديگر بود. راحت طلبي را کنارگذاشت و علي رغمِ خستگيي که در وجودش احساس مي کرد، واردِ صحراي عجيبِ زمان شد.

مدّتها بود که راه مي رفت و هيچ آباديي ديده نمي شد. هوا گرم نبود امّا خستگي امانش را بريده بود. تشنگي داشت او را ازپا در مي آورد. ديگر توانِ بازگشت را هم نداشت زيرا آنقدر راه آمده بود که از آن باغها فرسنگها دور شده بود و مسلّماً با آنهمه تشنگي و خستگي، هرگز نمي توانست بازگردد. پس بسختي به راهش ادامه داد. در دوردست چند درختي را ديد که احتمالاً برکه آبي درکنارشان بود. هرچند راهش کج مي شد امّا بسمتِ آن درختان مسيرش را منحرف کرد و به امّيد دست يافتن به آب بسوي آنجا روانه شد. نزديک به درختان، گلي را مشاهده کرد. وقتي که داشت به گل نزديک مي شد، برکه آبي را هم درپَسِ گل ديد. اينبار بجاي آنکه عجولانه تصميم بگيره، با احتياط به گل نزديک شد. آن گلِ خودش بود. داشت به او نگاه مي کرد و مي خنديد. باغبون خوشحال شد. گويي جان تازه اي در کالبدش دميده شده است. خواست که زودتر به گل برسد و با سرعتِ بيشتري حرکتش را ادامه دهد امّا بيادآورد که چندوقتِ پيش چگونه در باغچه هاي اوّل دچارِ اشتباه شده بود. بتابراين ايستاد و سعي کرد تا به نداي درونش گوش دهد. از يکسو گل مي خنديد و با دلبري تمنّا مي کرد تا باغبون بعد از آنهمه دوري، پيشش بيايد، و از سوي ديگر قلبِ باغبانِ حکيم اصلاً حضورِ گل را حسّ نمي کرد. باغبون مي تونست نزديکتر بره تا با گل همنشين بشه؛ شادي اش را دوباره بدست بياره. از آبِ برکه بياشامه و خوش باشه. امّا وقتي ديد که خبري از گل در درونش نيست به خودش گفت: نبايد به خودم اجازه بدم تا دوباره فريبِ ظواهر را بخورم. اگر اين گل، حقيقي نيست پس آن برکه آب و درختانِ مصفّا هم حقيقت ندارند و نبايد خستگي جسمي و روحي باعث بشه تا دوباره دردام بي افتم. پس راهش را کج کرد و دوباره ادامه داد.

بازهم راه رفت ولي ديگه نمي تونست طاقت بياره و روي زمين افتاد. مي خواست کمي استراحت کنه تا شايد دوباره جان بگيره و بتونه ادامه بده امّا بيادآورد که اينجا صحراي زمان است. با خودش انديشيد که زمان چيزي است که مي گذرد و اگر زماني را ازدست داديم، ديگر هرگز نخواهيم توانست آنرا جبران کنيم.

به خودش گفت: اينجا صحرائي است که زمانِ زندگي ما را مي سوزاند بنابراين امتحانِ من اين است که چگونه مي توانم از اين صحراي بطالتِ عمر نجات يابم. دوباره ايستاد و با اراده راهش را پيش گرفت. سعي کرد اجازه نده که ذرّه اي فکرش به مشکلاتِ جسمي و خستگي و تشنگي اش مشغول بشه. آنقدر راه رفت تا به نزديکي باغچه اي پر از بوته هاي خارِ بزرگ رسيد.

لحظه اي درنگ کرد. به خارستان نگريست. درست است که آنجا پر از خار است و خبري از آب و سبزه نيست امّا بي شکّ اينهم يک امتحانِ ديگربود. او اينبار هم بايد حقيقتِ امر را درک مي کرد. به خارها نزديکتر شد. چشمانش را بست تا با چشمِ دل به آنها نگاه کنه. يعني سعي کرد تا به نداي قلبش گوش بده.

چشمانش را بازکرد و با قدمهايي استوار و محکم به ميانِ خارها رفت. اصلاً معلوم نبود که اين خارها تا کجا ادامه دارند. تا چشم کار مي کرد، بوته هاي خارِ خشک بود. راهي براي عبورِ باغبون وجودنداشت بنابراين براي گذشتن از ميانِ انبوهِ خارها، دائماً بدنِ باغبان با خارها برخوردمي کرد بگونه اي که دست و پاي او زخم مي شد. با آنکه جاي سالمي در بدنش نمونده بود و همه جاي بدنش زخم شده بود، بازهم ادامه مي داد. گامهايي محکم نشان از اراده اي استوار داشت.

بالاخره ايستاد؛ با دستانش تعدادي از بوته هاي خار را کنارزد. شگفت انگيزبود. درست درميان آنهمه خار، دسته گلي که بشکلِ يک تاج درآمده بود، وجودداشت. باورنکردني تر اينکه: بزرگترين گلِ آن تاج هم، همان گلِ باغبان بود. امّا يک چيز ديگه هم بود. خداي من؛ آن تاجِ گل برروي سرِ يک دوشيزه جوان بود که روي زمين نشسته بود و سرش را روي زانوهايش گذاشته بود. ظاهراً بخواب رفته بود. ظاهراً قبل از اينکه بخواب برود، در انتظارِ آمدنِ کسي بوده است؛ شايد منتظرِ باغبونِ مهربون بوده است!

باغبان جلوتر رفت. لحظه اي ايستاد و به تاجِ گل و دختر نگاه کرد؛ سپس خم شد و شانه هاي دخترک را فشرد. او بيدارشد و وقتيکه پاهاي زخم شده باغبان را در پيشِ رويش ديد، سرش را با آرامي بالا آورد. همانطور که به چشمانِ باغبان خيره مانده بود، ايستاد. چشم در چشمِ هم دوخته بودند و لحظه اي چشم از هم برنمي داشتند. دختر لبخندي زد و با چشماني که درونشان اشک حلقه زده بود گفت: بالاخره اومدي. خيلي دير کردي. خيلي انتظارت را کشيدم. اينرا گفت و زد زيرِ گريه. خودش را در آغوش باغبونِ مهربون انداخت.

باغبان شانه هاي دختر را با دو دستش گرفت و او را درمقابلِ خودش قرارداد. توي چشماي اشک آلودش نگاه کرد. معلوم بود که خيلي تعجّب کرده است. گفت: تو، تو مگه...؟ که دخترک با لبخند حرفشو قطع کرد و گفت: مرگ، اوّلِ يک زندگي جاويد است. مگه اين درسِ را فراموش کردي؟ باغبونِ مهربون لحظه اي ساکت ماند بعد دخترک را درآغوش کشيد و بلند بلند گريه کرد. حالا ديگه صدايي جز صداي گريه آن دو بگوش نمي رسيد.

صدها سال پيش، زمانيکه باغبونِ مهربون نوجواني بيش نبود، استادِ فرزانه اي داشت که تحتِ تعليم وتربيّتِ خاصِّ او قرارگرفته بود. آن استاد، دانشمندي عارف بود که زبانزدِ عصرِ خودش بود. استاد، شاگردش را خود انتخاب مي کرد و تنها فردي را به شاگردي مي پذيرفت که ازنظرِ او جوهرِ دروني قابلي داشته باشد. شاگرد مي بايست نزدِ استاد زندگي مي کرد تا استاد تمام جوانبِ روحي و رفتاري شاگردش را زيرِ نظرداشته باشد. ازطرفي استاد دخترِ کوچک و بسيار زيبايي داشت. چند سال بود باغبونِ مهربون که البتّه اونوقتها نوجوان بود، نزدِ استاد شاگردي مي کرد و دخترک از همان دوران کودکي با او مأنوس شده بود. آندو روز به روز بيشتر به هم انس مي گرفتند.

خانه استاد برفرازِ تپّه اي سرسبز بود که از آباديهاي اطراف فاصله داشت. گاهي اوقات شاگرد را براي جمع آوري برخي گياهانِ دارويي به کوهها و دشتهاي اطراف مي فرستاد و دخترکوچولوها همراهِ شاگردِ استاد به کوه مي آمد. اونها خاطراتِ شيرينِ زيادي از آن ايام داشتند خصوصاً اينکه هردو بسيار شاد و سرزنده بودند و همراه با جمع آوري گياهان شفابخش، مدّتها بازي مي کردند آنچنان که گاهي اوقات و در زمانِ بازگشت به خانه، دخترک از فرطِ خستگي خوابش مي برد و شاگردِ مهربون، اون را تا مسافتهاي زيادي روي شانه هاش حمل مي کرد.

يکروز که استاد، دخترک و شاگرد به يکي از کوههاي اطراف رفته بودند، دخترک درحالِ بازي و جُنب و جوش بود که متوجّه پرتگاه نشده بود و به پايينِ صخره ها سقوط کرده بود. هرچند که استاد و شاگرد هردو شاهدِ سقوطِ دلخراشِ دخترک بودند امّا وقتيکه براي يافتن جسدش به پايين صخره ها رفتند، حتّي پس از آنکه روزها خودشون و اهالي آباديهاي اطراف تلاشِ زيادي کرده بودند، اثري از دخترک نيافته بودند. دستِ آخر که از يافتنِ پيکرِ دخترک مأيوس شدند، با اجازه استاد، عمليّاتِ جستجو خاتمه يافته بود امّا شاگرد نه تنها دست از جستجو برنداشت بلکه حتّي شبها هم در کوهستان مي ماند. استاد که از علاقه پاک آندو بهم خبرداشت و مي دانست که ممکن است تا شاگردِ مهربانش از شدّتِ ناراحتي بيش از پيش سلامتي اش را درخطر بي اندازد، چندبار سعي کرده بود که مانع شود تا شاگردِ مهربون براي يافتنِ پيکرِ دخترک به کوهستان برگردد امّا موفّق نشده بود. دستِ آخر شاگرد هم گم شد و يکي دوهفته از او خبري نبود. هنگامي که به درخواستِ استاد، اهالي آباديهاي اطراف براي يافتنِ شاگردِ مهربون، به کوهستان رفتند، پيکر نيمه جانِ او را درحاليکه آخرين تاجِ گلي که دخترک عادت داشت براي خودش درست کند و درزمانِ سقوطش نيز برسرداشت را در دستانِ او ديدند.

او را با همان حال به خانه استاد آوردند و پس از آنکه سلامتي اش را بازيافت، تا آخرِ عمرِ استاد، شاگردي کرد؛ استاد نيز او را همچون فرزندش مي دانست و درحقّ او پدري کرد.

حال بعد از صدها سال آندو دوباره به هم رسيدند. دخترک بزرگ شده بود و فوق العادّه زيبا.

باغبان گفت: اينهمه مدّت منتظرِ من بودي؟

دختر پاسخ داد: هم منتظرت بودم و هم با تو بودم.

باغبون تعجّب کرد و پرسيد: چطور ممکنه؟ تو کجا بودي که نمي ديدمت.

دختر درحاليکه لبخند زيبايي برروي لبهاي قشنگش نقش بسته بود پاسخ داد: با تو و دردرون قلبت بودم و هروقت به گلها نگاه مي کردي، من از بين آنها تو را مي ديدم امّا تو من را نمي ديدي. تازه خوب مي دونم که بعضي وقتها اونها را بجاي من اشتباه مي گرفتي. اين راگفت و زد زيرِ خنده.

باغبون که حالا بهتر از هروقتِ ديگه مي دونست کجا است گفت: اگر مي دونستم اينجوري است، هرگز عُصاره جواني را نمي نوشيدم تا بتوانم تو را زودتر بيابم.

دخترِِِ زيبا گفت: نه، اشتباه مي کني. اگر تو عصاره جواني را ننوشيده بودي، اگر آنهمه سختي را تحمّل نکرده بودي و اگر پس از تحمّل رنجِ گل، انسانِ خوبي نمي ماندي، لياقت اينجا را نداشتي و من را هم هرگز نمي يافتي.

باغبان باشوخي گفت: لياقتِ اين خارستان و صحرا؟

دختر گفت: تو هرگز صحرا و خار نخواهي ديد چون قلبي سرسبز و پر از صفا داشتي. اين را گفت و به اطراف اشاره کرد. باغبانِ مهربون ديد که همه جا سبز و خرّم است. برتنش لباسي زيبا است.

آن مرد دوباره ظاهرشد. جلو آمد. باغبان توانست صورتِ نوراني اش را ببيند و او را بشناسد. آري او استادش بود. لبخند مي زد و نشان مي داد که از شاگردش راضي است. شاگرد دوباره به آغوشِ استاد پيوست.

استاد گفت: پسرم خوش آمدي.

استاد دست راستِ دخترش را گرفت و در دستِ چپِ باغبونِ مهربون قرارداد. خانه بسيار قشنگي را به آندو نشان داد که ميان باغي مصفّا و زيبا بود. به آنها گفت:  برويد به خانه خودتان. مي دونم که حرفهاي زيادي داريد تا باهم بزنيد. صدها سال حرف و خاطره زيبا.

 

صبح روزِ بعد چوپاني با پسرش که درحالِ چراندنِ گوسفندان بودند، متوجّه پيکرِ بي جانِ باغبانِ مهربان شدند که توي دستِ چپش گلِ عجيبي قرارداشت. چوپان نزدِ باغبان ماند و پسرک براي آوردن کمک، بسوي شهر شتافت. ديري نپاييد که تقريباً تمام مردمِ شهر خودشون را به محلِّ حادثه رساندند. دورِ پيکر باغبونِ مهربون حلقه زده بودند و گريه مي کردند. بدنِ بي جان باغبون را به شهر انتقال دادند و پس از طيِّ مقدّمات، آماده بخاکسپاري شدند. هنگاميکه خواستند تا به قبرستانِ عمومي شهر بروند، آن پيرمرد که در جشن، داوري را بعهرده داشت، جماعت را متوقّف کرد و گفت: مرحومِ باغبون، چند روز قبل از مردن، وصيّت کرد تا با اجازه مالک، او را در باغ اوّل، نزديک به سکّويي که آماده کرده است بخاک بسپارند.

بنابراين پيکرِ باغبان را به همانجا يعني باغِ اوّل، نزديکِ سکّويي که آن گل قرارداشت بردند. هيچکس متوجّه گل نبود ولي پيرمرد متوجّه شد که باغبانِ جوان مات و مبهوت به گل خيره مانده است. او هم به گل نگاه کرد. همه به گل نگاه کردند. حيرت آوربود. اون گل ديگر يک گلِ استثنائي نبود بلکه به يک گلِ معمولي تبديل شده بود. مالک واردِ باغ شد و همگان به احترام او، عقب رفتند تا براي عبور او راه بازشود. مالک نزديک محلِّ دفنِ باغبان شد. آهسته به پيرمرد گفت: تعجّب نکن. آن گل تازمانيکه باغبان وجودداشت، استثنائي بود و حالا که او رفته است، اين گل که به کمالي که باغبانش برايش درنظرگرفته بود نرسيده است، صرفاً به اِقتضاي ماهيّتش گل مي ماند امّا کمالِ والاي باغبانش را تا ابد از دست خواهدداد.

هنگاميکه سنگتراش مشغولِ آماده کردنِ سنگِ قبر مي شد، پيرمرد به سنگتراش گفت: او وصيّت کرده است که روي سنگِ قبرش فقط يک کلمه نوشته شود. پس فقط بنويس گل.

پس از آنکه مراسمِ بخاکسپاري پايان يافت، مالک دستور داد تا ديوارهاي دور باغ را خراب کنند تا همه بتوانند براحتي به آنجا بيايند.

روزها گذشت ولي رفته رفته دور تا دورِ سنگِ قبرِ باغبانِ مهربان، بوته هاي گلي روييد. از هر بوته غنچه اي پديدارشد و دستِ آخر غنچه ها به گل نشستند. آري گلها از همان نوعِ گل استثنائي بودند که ديگر استثنائي حساب نمي شدند. حالا ديگه همه جا از آن گل پرشده بود.

تا باغبان وجودداشت، آن گل، استثنايي بود؛ چون فقط باغبانِِ مهربان او را از صميمِ قلب باورداشت.

 

پايان