ادامه داستان (بخش پنجم):                                                                  باغباني بنام گل                                بازگشت به بخش چهارم

گل وقتي که تلاشهاي باغبونِ مهربون را مي ديد و مي ديد که با دستان ماهرش چگونه و با چه ظرافتي داره سعي در زنده ماندن اون مي کنه، دردش را فراموش کرد و خوابش برد.

     کم کم داشت هوا تاريک مي شد و نسيم ملايم داشت جايش را به بادِ سردي مي داد. ابرِ سياهي درحالِ پوشاندن ستاره هاي زيباي شب بود و اين نشون مي داد که احتمالاً شب آرامي نخواهدبود. باغبون که شرايط را ديد، رفت و يک پتو آورد و دورِ خودش پيچيد و نزديک گل نشست. باد شروع به وزيدن کرده بود و گل تکان مي خورد. از تکانهايي که باد به گل مي داد، گلِ مجروح بيدارشد. همه جا تاريک بود و هوا سرد شده بود و احساس مي کرد که باد داره تندتر و تندتر ميشه. ترسيد چون اصلاً حالش خوب نبود و نمي تونست شرايطِ غيرِعادّي را تحمّل کنه. نگران بود و اطراف را نگاه مي کرد ولي وقتي چشمش به باغبون مهربون افتاد، آرام گرفت. اونها حتّي کلمه اي به هم حرف نزدند و فقط گل به باغبون نگاه کرد. باغبون مهربون هم که سعي مي کرد تا گلِ مغرور اشکهايي که توي چشماش حلقه زده را نبينه، سرش را به سوي ديگري کرد تا بنظر برسه که داره کوهها را نگاه مي کنه.

     دوباره گل خوابش گرفت و بخواب رفت. باد تندتر شد و نم باراني شروع به باريدن کرد. هوا سردتر و سردتر شد و باغبان وقتي ديد که داره به ساقه گل آسيب وارد ميشه، خودش را جوري جابجا کرد که گل در پناه او قراربگيره و بادِ کمتري بهش برخورد بکنه. دائماً مسير باد عوض مي شد و باغبون هم جاشو عوض مي کرد. معلوم بود که داره خسته ميشه و بالاخره هم ازپا درمياد امّا پتو را دورِ خودش پيچيده بود و به کارش ادامه مي داد. باران تندتر شد و پتوي باغبون هم خيس شد. گل همچنان خواب بود و اصلاً متوجّه نمي شد که باغبون براي اينکه آسايشِ اون را تأمين کنه، چقدر سختي را داره بجان مي خره.

     صبح شده بود و نورِ زيباي خورشيد از افق مي درخشيد. همه جا باطراوت شده بود. همه جا با باران ديشب زيبا و زيباتر شده بود. گل بيدارشد. خنديد و با غرور به اطراف نگاه کرد ولي ناگهان بيادآورد که کجا است و چه شرايطِ سختي را گذرانده. مي خواست مطمئن بشه که آيا زنده است و يا اينکه مرده. وقتي به ساقه اش و مرهمي که باغبونِ مهربون، خيلي استادانه روي آن قرارداده بود نگاه کرد، متوجّه شد که زنده است. اصلاً متوجّه نبود که باغبون درکناري، زير يک پتوي خيس، تقريباً بي هوش افتاده است. هوا گرمتر و گرمتر مي شد و گل نيز ساعتها مات و مبهوت به گوشه اي خيره مي شد. ديگه از اون سرشادي مغرورانه اش خبري نبود. ظاهراً امروز يادش رفته بود که به گلبرگهاي زيباي خودش بباله. ازطرفِ ديگه، هوا که کمي گرمتر شد، گويي جان تازه اي در کالبد باغبون دميده شد و تونست خيلي آروم به خودش تکاني بده و پتو را از رويش به کناري بيندازه. اوّلين کاري که کرد اين بود که ببينه حال گل چطوره. وقتي که ديد گل به گوشه اي خيره شده، بي سر و صدا پتو را جمع کرد و خيلي آهسته، بگونه اي که گل متوجّه نشه، از اونجا رفت. رفت به اون يکي باغ. توي باغ جديد، سعي کرد که لباسهاشو عوض کنه و کمي شيرِ گرم درست کنه و بخوره تا حالش جا بياد امّا خستگي و ضعف توانش را گرفته بود و سرش گيج رفت و به زمين افتاد. کم کم سرفه و عطسه هم شروع شد که نشان از سرماخوردگي سختي مي داد. گلها سعي کردند تا ازش بپرسند که چي شده و پروانه ها هم دور تا دورش مي چرخيدند و مي خواستند تا براشون توضيح بده امّا او نمي خواست هيچکس جز خدا بدونه که چکارکرده است.

     از باغ اصلي يعني همونجايي که گل بود، بشنويد. نزديکيهاي ظهر بود که باغبان جوان بهمراه داورانِ جشنِ ديشب آمدند. باغبون که تمام ديروز و ديشب را به خالي بندي گذرانده بود، قراربود تا شاهکارهاي خودش را به اونها نشون بده. درواقع آنچه که از زحماتِ باغبانِ مهربون باقي مانده بود را مي خواست به نام خودش تموم کنه. وقتي که با افتخار جلوِ داوران راه مي رفت، در دلش رازي را پنهان کرده بود و امّيدوار بود تا داوران درموردِ بوته هاي گل استثنائيي که او ادّعا کرده بود پرورش داده و فقط بعنوان نمونه همان يک مورد را براي جشن آورده است، چيزي نپرسند. وقتيکه به بوته گل رسيدند، او سعي کرد تا توجّه ميهمانان را به بخشهاي ديگرِ باغ جلب کنه تا اونها بوته بدون گل را نبينند امّا اون پيرمردي که قبلاً هم به رفتار باغبونِ جوان و عدم حضور باغبونِ مهربون شکّ کرده بود، متوجّه بوته و گل شد. به آرامي بسوي گل قدم برداشت بگونه اي که ديگران تحتِ تأثير رفتارش قرارگرفتند و مسيرِ او را دنبال کردند. او نزديک گل شد. ساقه اش را ديد. ديد که چگونه استادانه مرهم گذاشته شده و پيوند زده شده است. به گل نگاه کرد و به او خيره شد. سکوت همه جا را فراگرفت و اين باغبون جوان بود که از ترس و خجالت داشت رنگ عوض مي کرد. گل هم به چشمان پيرمرد خيره شد. سپس با بي تفاوتي به جاي ديگري نظرانداخت. پير مرد کمري راست کرد و خيلي مصمّم بسمت دربِ خروجي باغ پيش مي رفت. ساير داوران نيز که رفتار غيرِ عادّي پيرمرد را ديدند، به آرامي از يکديگر علّتِ امر را جويا مي شدند. آخه اگه او چيز بدي ديده بود و يا اينکه از چيزي ناراحت شده بود، چرا چيزي به اونها نگفته بود؟ اونها به گل نگاه کردند ولي فقط خودِ گل را ديدند و زيباييش را دوباره ستودند امّا اصلاً متوجّه مرهم و پيوند نشدند. بهرحال آنها هم به احترام آن پيرمرد، پس از خداحافظي از باغبان جوان، اونجا را ترک کردند.

     آري عزيزانِ من، پيرمرد که موهايش را توي آسياب سفيد نکرده بود؛ اوخيلي چيزها را فهميد امّا به احترام و حرمت باغبونِ مهربون ساکت ماند و بهيچکس چيزي نگفت و حتّي اجازه نداد تا ديگران فرصت سؤال کردن را پيداکنند.

     روزها مي گذشت و شبها، هنگامي که همه خواب بودند، باغبون مهربون نزدِ گل مي آمد و بدون اينکه باعث بشه تا گل از خواب بيدار بشه، با شيشه دوّم دارويي که در ملاقات با مالک بدست آورده بود، معجون عجيبي درست مي کرد و پاي بوته گل مي ريخت. اينکار چهل شب تکرار شد و تنها چند شب آنهم توي عالمِ خواب و بيداري، گل متوجّه حضور باغبانِ مهربون شد.

     بشنويد از باغبان جوانِ عياش که مي خواست رَهِ صدساله را يک شبه بپيمايد. او که حالا برنده جشنِ اونسال اعلام شده بود، بيش از پيش وقتشو به بطالت مي گذراند و به اصطلاح دنبال کاسبي خودش بود. خيلي از خريدارانِ بوته و گل، صرفاً بعلّتِ اينکه او خوشنام شده بود براي خريدِ نشاءِ گل نزدِ او مي آمدند. او هم زيرکانه مشتريها را در باغ چرخي مي داد بگونه اي که از نزديکي گل بگذرند. آنها ديده تحسين داشتند و گل هم کمي خوشحال مي شد امّا مثلِ قبل نبود.

کم کم باغبونِ جوان با گل ارتباط برقرارکرد و ظاهراً همه چيز به روال طبيعي برگشت. امّا وقتيکه براي آبياري گل مي آمد، مي ديد که پاي گل هميشه مرطوب است و مي فهميد که باغبان مهربان اونجا بوده است. اين گل بود که چندان توجّهي به آبياري شبانه باغبانِ مهربان نداشت و تاحدودي فکرمي کرد که بي تفاوت شده است. درهرصورت آدم فرصت طلبي مثلِ باغبانِ مهربان، از اينکه يکجورايي باغبونِ مهربون حضورداره و نمي گذاره که گلِ سرسبدِ اون باغ و نمادِ تبليغاني باغبون جوان ازبين بره خوشحال بود و از اينکه نيازي نيست تا ازکسي تشکّر کنه بيشتر خوشحال بود.

رفته رفته وضعيت باغ دگرگون شد و الفهاي هرز همه جا را گرفت. طراوت باغ کم کم ازبين مي رفت چون باغبونِ جوان اصلاً نمي تونست از شاهکارهاي باغبانِ مهربان مراقبت کنه. فرماني ازطرف مالک صادرشد که باغبان مهربان بايد به وضعِ اين باغ رسيدگي کنه تا باغ دوباره طراوتِ خودش را بازيابد. وقتيکه باغبانِ مهربان به باغ برگشت، پس از سلام و عليکي با باغبانِ جوان بسوي گل رفت و حال و احوالي باهم کردند. گل ظاهري راضي داشت و بنظرنمي رسيد که غرورِ قديم را هنوز داشته باشه. باغبون شروع به کار کرد و هرروز ظهر براي استراحت نزديک گل مي نشست. امّا يک چيز دلِ باغبونِ مهربون را مي سوزوند. مثل يک شکنجه بود. آخه اوني که با تمامِ مهربونيهاش و با اون صميميتِ قلبيش سعي مي کرد تا باگل صحبت کنه و توي ذهنش اينجوري مي گذشت که: حتماً گل بعد از ديدن اونهمه نامرديها و چشيدن طعم تنهايي،  درک کرده که من خودش را دوست داشتم؛ حتماً متوجّه شده که واقعيتها چيه و زندگي بايد چجوري باشه؛ حتماً خوب فهميده که مي تونه به چه کساني اعتماد کنه و چه جوري از گوهرِ گرانمايه وجودش تا رسيدن به هدفِ نهايي اش مراقبت کنه.

امّا گل رفتار عجيبي داشت. اونو درست تحويل نمي گرفت. تا ازش چيزي نمي پرسد، صحبتي نمي کرد. مثلِ اينکه داشت شرايطِ نامناسبي را تحمّل مي کرد. باغبون هم اوّلش فکر مي کرد که خوب اين طبيعي است. شايد گل باتوجّه به مشکلاتي که تحمّل کرده، نياز به همدلي و صفاي بيشتري داره. اون فکرمي کرد که بايد بيش از پيش شرايط صحبت و نزديکي را براي گل فراهم کنه تا اون بتونه به يک تعادل روحي برسه. امّا رفتار گل عجيب و عجيبتر مي شد. حتّي مشخّص بود که فقط نوعي رفع مسئوليت در رفتار و گفتارش نهفته است و فقط مي خواهد يکجوري و بي هدف زمان بگذره. کم کم باغبونِ مهربون براش تحمّل شرايط سخت تر و سخت تر مي شد. چندبار سعي کرد موضوع را بصورتِ غيرِ مستقيم بيان کنه امّا گل پاسخ درستي به سؤالاتش نمي داد.

يکروز ابري که ديگه از رفتار ناشي از بي تفاوتي گل بدجوري دل باغبونِ مهربون گرفته بود، پيش گل رفت و مستقيم ولي جدّي بهش چشم دوخت. گل سعي کرد با يک لبخند نيمه کاره، مثلِ هميشه موضوع را پايان بده و اجازه شروع بحث و پرسش و پاسخ را نده. امّا باغبونِ مهربون، خيلي مصمّم بهش نگاه کرد بشکلي که گل فهميد اينبار ديگه امکان گريزي نيست.

بادِ ملايم و نسبتاً سردي مي وزيد به شکلي که پروانه ها نمي تونستند در فضاي آزاد پرواز کنند؛ حتّي پرنده ها هم ترجيح مي دادند که توي لونه هاي گرمشون باشند. ميشه گفت که گل و باغبون هردو تنها بودند يا اينکه دستکم اونها اينجوري تصوّرمي کردند.

باغبون با لحني جدّي امّا صميمانه گفت: مي خوام چيزي را بدونم و مايلم که درست به پرسشهام پاسخ بدي. نمي خوام حقيقت را مثلِ هميشه پنهان کني.

گل که توي چشمان باغبونِ مهربون نوعي حالت جدّي و عزم و اراده قويي ميديد، نتونست بگه نه و ناخودآگاه گفت: باشه. راستش را مي گم.

باغبونِ مهربون گفت: آيا من تو را اذيت مي کنه؟ چيزي برات کم مي گذارم؟

گل نمي دونست چکارکنه تا از اين شرايط خلاص بشه ولي مي دونست که پاسخ به اين پرسش مي تونه باعثِ طحِ پرسشهاي جدّي تري از طرفِ باغبون بشه. دلش مي خواست يکجوري به حالت عادّي برگرده پس با لبخندگفت البتّه که نه. من بخاطر همه کارهايي که برام کردي ازت تشکّرمي کنم.

باغبون ديد که گل داره لبخند مي زنه و به اطراف نگاه مي کنه. مفهوم اينکارِ گل اين بود که مي خواد يکجوري موضوع مثلِ هميشه خاتمه پيداکنه. پس بهش گفت: لطفاً به من نگاه کن و بگو چرا؟

گل که توي قلبش مي دونست که منظورِ باغبونِ مهربون چيه پرسيد: چرا چي؟

باغبون که ديگه داشت چشماش از اشکهايي که درونشان جمع شده بود و نشان از شرايطِ روحي استثنائيش داشت، دوباره پرسيد: چرا؟

چند لحظه صبرکرد. به بالا نگاه کرد تا اشکهاش بيرون نريزه و دوباره رو به گل کرد و گفت: چرا با من اينجوري مي کني؟ چرا حتّي نمي خواهي هيکلم را ببيني. مگه من برات دردسري درست مي کنم. مگه بجز دوستي و محبّت چيزي به پايت ريخته ام. آيا هرگز درمقابلِ خدماتي که انجام مي دهم که البتّه وظيفه ام است و تو نيز شايسته آنها هستي، منّتي بر سرت گذاشته ام؟

گل اَخم کرد و سرش را برگرداند. گفت: نه. موضوع اين نيست. اصلاً چيزي نيست.

باغبون وقتي ديد که چگونه گل به پرسشش پاسخ مبهمي با آنچنان لحنِ خشني داد،بيشتر دلش شکست گويي تمامِ وجودش را آتش زدند. اشک برگونه هايش جاري شد. گل که اينبار کمي به خودش اومده بود و تا حدّي متوجّه رفتار بدش شده بود گفت: چرا به اين چيزها فکرمي کني؟ چيزي نيست.

ولي ديگه باغبون آرام و قرارش را ازدست داده بود و درحالي که گونه هايش کاملاً از اشک خيس شده بود گفت: تو حتّي الآن هم راست نمي گويي. تو مدّتها است که داري چيزهايي را از من مخفي مي کني. من تو را دوست دارم تا جايي که وقتي ديدم وجودم و عقايدم برايت خوشايند نيست، تاجاييکه حتّي آن زمان که به من گفتي تو را هموچون سايرين بخاطرِ زيباييت مي خواهم، با تمام علاقه اي که به تو داشتم، رها کردم تا تو خوش و خوشتر باشي. حتّي در ملاقاتهايم و پيامهايي که توسّطِ پروانه ها و باد و قاصدکها براي هم مي فرستاديم، سعي مي کردم تا دلت نشکند و فرصتِ زيادي به تو دادم تا حقيقت را درک کني. در اين چند روز، تمام بي توجّهيها و بي تفاوتيهايت را تحمّل کردم تا بتواني واقعيتها، مهر، دوستي و عشقِ منرا دريابي. امّا تو...

گل حرفهاي باغبونِ مهربون را قطع کرد فريادزد: درسته درسته. اگر تو منرا رها نکرده بودي اينجوري موردِ سوءِ استفاده قرارنمي گرفتم.

باغبون گفت: من؟ من که همه تلاشم را کردم تا کنارِ هم بمانيم امّا آيا واقعاً امکان داشت؟ فراموش کردي که چقدر با حرفهايت آزارم دادي؟ فراموش کردي که به قاصدکها مي گفتي تا خبرهايي از شيريني ايامت آنهم در دوري از من و همجواري با آن باغبانِ جوان را به من برسانند؟ چرا بياد نداري که اين تو بودي که باتمام وجود خوشحال بودي که با او صبحها دير از خواب برمي خيزي و تا ديرهنگام، باهم خوشيد و گل مي گوييد و گل مي شنويد؟ چطور فراموش کردي که...

گل دوباره حرفهاي باغبونِ مهربون را قطع کرد و گفت: من نمي گم که دوستم نداري؛ امّا آيا واقعاً از تهِ دل است؟ درواقع نمي تونم اين را قبول کنم که تو خودم را دوست داشته باشي. مي خواهم بدانم تو باداشتنِ آنهمه گل، چرا مي خواستي منرا هم داشته باشي؟

باغبون حيرت زده ساکت شد. ناگهان اشکهايش متوقّف شد. پرسيد منظورت چيست؟

گل که ديگه متوجّه حيرت و ناراحتي باغبون شد سعي کرد حرفي را که زده است توجيه کنه امّا ناخواسته بدتر شد چون گفت: تو گل داري. فقط مي خواهم بدانم که چرا يک گل ديگر مثل من را مي خواستي داشته باشي؟ منظورم اين نيست که تنها بخاطرِ زيباييم من را مي خواهي، فقط علّتش را مي خواهم بدانم. اصلاً چرا توضيح نمي دهي؟

باغبون پرسيد: آيا واقعاً تو تصوّر مي کني که من براي وجودت ارزش قائل نيستم و صرفاً بخاطرِ زيباييت به تو نزديک مي شوم و نگاهت مي کنم؟ آيا فکرمي کني که هيچ خصوصيتِ والا و استثنايي در تو نمي بينم؟

گل گفت: البتّه مي دونم که تو ويژگيهاي منحصربفردِ من را مي داني امّا تو باداشتنِ يک گلستان، چرا...

باغبون ديگر طاقت نياورد. سرش داشت منفجر مي شد. فرياد زد و بي هدف بسويي شتافت. زجّه مي زد و مي دويد. نمي توانست باورکند کسي که تا اينحدّ بپايش بي هيچگونه چشمداشتي زحمت کشيده است، آنگونه ناجوانمردانه درحقّش قضاوت کند. براي باغبون که دلش پاکِ پاک بود، باورکردنِ اين موضوع که درتمام آن مدّت، گل با داشتنِ چنين انديشه غلطي داشته او را تحمّل مي کرده و رفتارهاي صميمانه او را ناشي از نيازِ باغبان جهت ارضاي حسِّ زيبايي دوستيش مي دانسته است، بسيار بسيار دور از انتظاربود.

بچّه ها، اين يک واقعيت است که پدرها و مادرهامون، ما را بخاطرِ اِرضاي احساساتشون دوست ندارند بلکه نوعي پيوندِ روحي و عاطفي بينِ ما وجودداره که اگر درکش کنيم، نه تنها هرگز حاضر نيستيم که اونها را ازدست بديم بلکه هيچوقت کاري نخواهيم کرد که اونها حتّي ذرّه اي از دستمان ناراحت بشوند.

گل سعي کرد باغبون را صدا بزنه. نمي دونم چرا. شايدهم کمي پشيمون شده بود که اينجوري به باغبون با اون قلبِ مهربونش حرف زده. امّا فکرنمي کنم گلي با اون غرور و آنهمه انديشه نادرست، از آنچه که در ذهنش گذرانده بود، خجل و شرمسارشده باشه. او حتّي به اين موضوع فکرنکرده بود که بعضي وقتها، شبها که همه خوابند، توي خواب و بيداري، باغبونِ مهربون را مي بينه که داره معجوني را به آرامي پاي بوته اش مي ريزه تا او زنده بمونه، قويتر بشه و زيباتر بشه.

او بخودش گفت من که ديگه نيازي به باغبون ندارم. ريشه ام آنقدر بزرگ شده است که مي تونه از اعماقِ زمين آب جذب کنه. اصلاً نمي خوام چشمم به هيچ باغباني بيافته.

باغبان در دورترين جاي باغ، اونجايي که هيچ نوري نبود و تاريک بود، گوشه اي نشسته بود و گريه مي کرد. دائماً و بي هدف مي پرسيد چرا؟

اصلاً نفهميد کي خوابش برده است امّا با نواي روحبخشِ اذانِ صبح ازخواب برخاست و پس از گرفتن وضو، به نمازِ صبح ايستاد. عجب حالي داشت.

بچّه ها، نماز يکجور ارتباطِ مستقيم با خدا است. حالا درنظر بگيريد: خدايي که عاشق بنده هايش هست، اونها را درحالتي که دلشون شکسته ببينه که درحالِ راز و نياز با او هستند. شکّ نداشته باشيد که معجزه ميشه چون خدا براي قلبِ شکسته خصوصاً اوني که موردِ تهمت قرارگرفته باشه، احترام خاصّي قائل است. پس معجزه ها شروع شد.

از اون نماز به بعد، معمولاً باغبونِ مهربون توي نمازهاش حالت خاصّي داشت. همواره و توي زندگيش بيشتر احساس مي کرد که خدا نزديکش است. گاهي اوقات بياد مالک مي افتاد که اون روز بهش گفت تو قلبِ پاکي داري ولي شرايطِ سختي درانتظارت هست. آره اشاره مالک درست به همين تهمتِ نارواي گل بود. مالک خوب مي دونست که چنين اتّفاقي براي مردِ پاکي همچون باغبونِ مهربون که در دلش جز محبّت چيزِ ديگري نبود، چقدر دردناک و جانکاه خواهدبود.

باغبون از حضور در آن باغ نزدِ مالک، عذرِ تقصير آورد و اجازه خواست اگر امکان دارد تا مدّت نامعلومي او را از باغباني گلها معاف بدارد. مالک که درک مي کرد اجازه داد تا باغبانِ مهربون هرجور که دوست داره و راحتتر است زندگي کنه. مالک دلش براي باغبونِ مهربون خيلي مي سوخت امّا مي دونست که هرچند تحمّل اين اتّفاق براي قلب پاکِ باغبونِ مهربون بسيار مشکل است امّا خداوند شيريني آموختنِ حکمتي والا و درسي بزرگ را براي او در اين داستان قرارداده است بگونه اي که باغبان پس از آنکه توانست از درد روحيي آن برخورد، کمر راست کنه، آماده پذيرفتنِ مسئوليتهاي بسيار دشواري خواهدشد. ازطرفِ ديگه خودِ باغبون هم مي تونست حکمتِ اين وقايع را تا حدودي درک کنه امّا هروقت که يادش به آن جريان مي افتاد، ناخودآگاه قلبش دردمي گرفت و دلش مي سوخت و آهي از اعماقِ وجودش برمي خواست. او نمي تونست آن گل و رفتارش را فراموش کنه چون هروقت گلهاي ديگه را مي ديد و يا اينکه بادِ سردي مي وزيد که او را بيادِ شرايطي مي انداخت که گاهاً تا آخرين ذرّه توانش سعي کرده بود تا در آن شبهاي سرد، جان گل را نجات دهد و يا حتّي هنگاميکه بوته هاي کوچکي را مي ديد که او را بياد زماني مي انداختند که بوته کوچک گل را يافته بود و با تلاش شبانه روزي، سعي در ايجاد شرايطِ اختصاصي براي به ثمرنشستنِ او کرده بود؛ چطور مي تونست اون گل را از ذهنش دورکنه؟

هروقت قلبش مي شکست، براي گل دعا مي کرد، البتّه خيليها در چنين شرايطي دست به نفرين و دعاي بد برمي دارند امّا قلبِ او آنقدر صاف بود که به خدايش مي گفت: من مي دانم که تو براي آهِ دلِ بنده ات ارزشِ زيادي قائلي. نمي دانم چگونه با او رفتارخواهي کرد امّا آرزو مي کنم تا او دوباره به پاکي زمانِ تولّدش بازگردد. به زمانيکه تازه غنچه داده بود و علاقه من نسبت به خودش را تحت تأثير غرور و انديشه بد، بخاطرِ زيباييش نمي دانست. او را به زماني برگردان که غنچه کوچک و شادابي بود و از صميم قلب و بي ريا مي خنديد و از شادي ديگران شادبود. به آنزمان که تو را بهتر از الآن درک مي کرد.

بقيه داستان بخش ششم