يادگار 28/12/1385

-          ازپادرآمدن

داشتم خوب می شدم و سَرِ پا بودم که دوباره مریض شدم. اِنگار قرارنیست خوب بشم. مثلِ اینکه بدجوری توانم را ازدست داده ام. شاید بخاطرِ.... باشه. خلاصه یکی دو روز دوباره افتادم. امّا دوباره بحمدالله بلندشدم. آخه خونه تکونی داشتیم و باید هرجورشده بود کارمی کردم. البتّه آخرِ سالی هم در محیطِ کار، بدجوری گرفتارشده بودم. اِنگار همۀ کارها را گذاشته اند برای دقیقۀ نود. اِشکالی نداره، عادتشون است. من که دیگه به این ناهنجاریها عادت کرده ام!

-          طلاق!

چند شبِ پیش داشتم بصورتِ اتّفاقی برنامۀ «هزار راهِ نرفته» را نگاه می کردم. راستش را بخواهی، همون موقعی بود که دوباره از بیماری افتاده بودم و نای حرکت کردن نداشتم. برنامۀ عجیبی بود؛ افرادی را که طلاق گرفته بودند و یا درحال جداشدن بودن را دورِ هم جمع کرده بودند امّا افراد بگونه ای انتخاب شده بودند که ازنظرِ روحیّه درسطحِ بسیار بالایی بودند و افراد بسیار موفّقی شده بودند. خیلی جالب بود امّا باورش برام دشوار بود. می دونی چرا؟ آخه اونها با روحیّۀ بالا و قاطعانه از اینکه بعد از طلاق تونسته بودند راهِ صحیح را انتخاب کنند و پیشرفتهای جدّیی در زندگیشون بدست بیارن، به خودشون می بالیدند. برای زندگیِ بعدی کاملاً آماده بودند و می دونستند که دیگه چکار باید بکنند تا دوباره شکست نخورند. حتّی سراغ زوجهایی رفت که هردو یعنی زن و شوهر برای بارِ دوّم بود که تشکیلِ زندگیِ مشترک داده بودند و حتّی با داشتنِ فرزندانی از همسرانِ سابقشون، عاشقوار، به زندگی فوق العادّه و موفّقی دست یافته بودند. روانشناسان و کارشناسان هم تحلیلهای منطقیی ارائه می داند و علّتِ موفّقیّتِ اونها را در زندگیهای دوّمشون را توضیح می دادند. درواقع حکایت این بود که اونها دیگه اشتباهاتِ زندگیهای قبلیشون را تکرارنخواهندکرد و بهمین دلیل موفّقیّت در زندگیهای جدیدشون تضمین شده است. بعضیهاشون خیلی خوب تونسته بودند بعد از جداشدن، ادامۀ تحصیلات بدن و کلّی پیشرفتهای دیگه! یک کمی باخودم فکرکردم. نگاهی به دور و برم انداختم. تقریباً تمامِ مواردِ طلاقی که توی اطرافم بود را بیادآوردم. خصوصاً بینِ همکارام که خیلی هم زیادشده و ازدواجِ مجدد هم بکرّات رخ داده. دیدم همّشون به زندگیهای بسیار موفّقی دست یافته اند. همّشون توی زندگیِ جدیدشون پیشرفت کرده اند. توی فامیل، دوست و همکاران، همه جا همینطور بوده امّا بااینکه به عینه داشتم اینها را می دیدم و به اصطلاح لمس می کردم، نتونستم باور کنم. یکجای کار می لنگید! آره، یک چیزی نادیده گرفته شده بود و همون باعث می شد که نتونم این واقعیّتهای آشکار را قبول کنم. این سؤال بدجوری ذهنم را مشغول کرده که: آخه کسی که توی یک جهنّمِ کامل و تمام عیار گیرکرده و با طلاق موفّق میشه از اون جهنّم فرارکنه، چطوری حاضرمیشه کاری را که ممکنه بازهم به یک جهنّمِ مشابهِ دیگه ختم بشه، انجام می ده؟! از کجا معلوم؟ شاید توی این یکی زندگیِ مشترک هم دوباره به یک جهنّمِ دیگه برخورد بکنه؟ اصلاً مگه آدمها چقدر باهم متفاوت می تونند باشند؟ مگه چندتا «آن یافت می نشود» وجودداره؟ مهمتر اینکه: این چجور موفّقیّتی است که صرفاً بخاطر اینکه اون جهنّمِ قبلی بپا نَشه، دائماً مواظبِ رفتارِ خودشون هستند؟ پس عشقِ پاک و تمام عیار چی میشه؟ آیا تفاهم و توافق کامل و رفاقت واقعی جاش را به حرکات و رفتارِ محافظه کارانه و ناشی از ترس داده؟ من که نمی تونم با این سؤالات کناربیام. راستش را بخواهی، چند روز قبلترش، یکی از محبوبین خدا داشت درهمین موارد توی یک خلوتِ استثنائی برام حرف می زد و نتایجی شبیه آنچه که در اون برنامه دیدم را، روزها قبل از اون برام توضیح داد و حتّی از تجربیّاتِ موفّقِ خودش برام می گفت. می دونم که در پسِ همۀ اینها حکمتهایی نهفته است و قراراست چیزهایی را بیاموزم که شاید بتونم عَن قریب به مؤمنی کمک کنم امّا حقیقتش را بخواهی هنوز نتونستم هضمش کنم. آخه چجور ی میشه؟ مگه آدمها چقدر باهم تفاوت دارند؟

يادگار 20/12/1385

-          نزدیک به مرگ

چند روزِ پیش به شدّت حالم بد شد. تمامِ بدنم دَردمی کرد. نفهمیدم چجوری خودم را به خونه رسوندم. خیلی سخت بود و نمی تونستم بدرستی ماشینم را کنترل کنم. تا شب کارکرده بودم. وقتی به خونه رسیدم، شرایط معمول حاکم بود و منهم چیزی نگفتم. به سختی کارهام را انجام دادم و نمازِ مغرب و عشاء را بجا آوردم و تقریباً خیزان و نالان خودم را به تختخواب رسوندم. ابداً کسی را درجریان قرارندادم و از شدّت درد و تب به خودم می پیچیدم. حالم بد و بدتر می شد تا اینکه به هزیان رسیدم. خودم متوجّه می شدم که دارم هزیان می گم ولی سعی کردم تا با تلقین، هرطور شده خودم را آروم کنم. دستِ آخر، اون شبِ طولانی صبح شد امّا حالِ من دیگه خیلی بد شده بود. نتونستم سَرِکار و نیز دانشگاهم حاضربشم. همۀ کارهای مهمّ روی زمین ماند و من حتّی نمی تونستم روی پاهام بایستم! تمام توانم را ازدست داده بودم. بعدازظهر راضی شدم تا از خدمات پزشکیِ بخشِ خصوصی، یک دکتر من را در منزل ویزیت کنه؛ امّا اونها پزشک نداشتند و فقط حاضربودند من را با آمبولانسِ خصوصی به یک مرکزِ درمانی اعزام کنند! قبول نکردم. بازهم طاقت آوردم. نمازهام را خیلی خیلی سخت بجاآوردم تا اینکه غروب شد. با تاکسی سرویس به یک درمانگاه خوب رفتم. خدا می دونه تا نوبتِ من شد، چه حالی از من گذشت. دکتر توی همون مراحلِ اوّلیّۀ معاینه متوجّۀ وضعیّتِ خرابِ من شد. برام عکس از قفسۀ سینه نوشت ولی من بهش گفتم که وقتِ اینجور کارها را ندارم. اونهم من را تهدید به بستری شدن کرد و منهم بناچار پذیرفتم. آه خدایِ من؛ نتیجه خیلی بد بود. ریه هام چرک کرده بودند و من دیگه نمی تونستم به راحتی نفس بکشم. من را زیر سرم و تحتِ مراقبت قراردادند. توی سرمم هم به مدّت سه روز، آنتی بیوتیکهای قوی ریختند و توی پاهام هم یکنوع دیگه تزریق کردند. یادمه دکتر که من را تحتِ نظرگرفته بود، یکبار آمد و کُتَم را که روی سرم کشیده بودم و زیرِ اون سرمِ کذایی داشتم درد تحمّل می کردم را کنارزد. دید از چشمام داره اشک جاری میشه و نشان از دردِ زیادی بود که داشتم تحمّل می کردم و دَم نمی زدم. رفت و دستورِ تزریقِ نوعی مسکّنِ کمیاب را داد. پزشکیارها که برای تزریقهای بعدی می آمدند از من درموردِ جانباز بودن و مجروحیّتِ جنگی اونهم با گازهای شیمیایی می پرسیدند و من تعجّب می کردم. آره، درسته؛ ریه هام دچارِ آسیبِ جدّی شده بودند. سه روز این شرایط ادامه داشت تا تونستم با احتیاط به جامعه برگردم.

-          می گن روزه...

تواین بین بود که بعضی نظرات ارائه شد. قویترینش این بود که من بعلّتِ گرفتنِ روزه های پیاپی باعث شده ام تا بدنم آمادۀ چنین آسیبِ جدّیی بشه. ولی من به اینجور حرفها اعتنایی نداشتم چون پناهی جز روزه نداشته ام و از سَرِ لجبازی اقدام به اینکارنکرده بودم. فقط خدا حرفِ دلم را می دونست.

-          ترمیم

من بارها و بارها این حالت را تجربه کرده ام. نوعی قدرتِ ترمیمی عجیب خدا توی بدنَم قرارداده. با مراقبتهایی که انجام شد و نیز به خواست خدا، بدنم به سرعت درحالِ ترمیم و بهبودی هست. درسته که هنوز سرفه می کنم ولی دیگه به فعّالیّتهای روزانه ام برگشته ام و باید کار و تحصیلم را ادامه بدم. من بازم معجزۀ خدا را در این بدنِ عجیبم دیدم. اوّل اینکه: بدنم طاقتِ تحمّلِ خیلی زیادی داشت. دوّم اینکه: بمراتب بیش از حدّ تحمّلش بهش فشار وارد شد خصوصاً از بُعدِ عاطفی و اونهم توی این چندسالِ اخیر تاجایی که اینجوری آسیب دید. سوّم اینکه با اینهمه آسیبِ جدّی، در زمانی که اصلاً تمایلی به خوب شدن نداشتم، شروع به ترمیم معجزه آسا کرد!

-          ناامّیدی

موضوع مربوط به ویروس و اینجور چیزها نیست بلکه وقتی فکرش را می کنم، بیادمیارم که چند روز قبل از این بیماریِ سخت، دچار عوالم و اندیشه های ناجوری شده بودم. نه اینکه خدایی ناکرده بخوام بگم ناامّید شده بودم، نه ابداً؛ چون ناامّیدی از درگاهِ ایزدِ منّان یک گناهِ کبیره است. بلکه موضوع این بود که از خلقِ روزگار دچارِ یأس و گریزشده بودم. حتّی داشتم سعی می کردم که دیگه دربارۀ آب حتّی کلمه ای با خدای خودم حرف نزنمو فقط با دلی اندوهگین در محضرِ یار به خدای خودم خیره بمونم. همین کار را هم کرده بودم. من نمی خواستم مُنکرِ وعده های خدای مقتدر و مهربون بشم امّا دیگه نمی تونستم در این خصوص توی محضرش چشم اشک بسویش بدوزم و فقط می خواستم با عقده ای که در دل دارم بهش نگاه کنم اونهم ساکت و بی صدا!

-          نمیشه

همینکه آمدم تا اینکار را ادامه بدم، بازم نشد. دائماً چیزهایی پیشِ روم قرارداده میشه تا نتونم ترکِ ساقر و مِی بکنم. حتّی یک شمارۀ خودرو و یا یک مسیرِ خیابانی نمی زاره توی حالِ خودم بمونم و توی سینه ام دردم را مخفی کنم و حتّی درمحضرِ معشوقِ اصلی یعنی خدای مهربون، سکوت کنم. بازم بهش گفتم: خدایا، نمی خوام حرف بزنم. دیگه برام سخته که بازم بخوام پیشت گلایه کنم و التماسِ پیشین تکرارکنم. دیگه این بُغضِ گلو اونقدر بزرگ شده که نمی تونم حتّی در حضور تو که از مادر و پدر به من نزدیکتری، از گلو بیرونش کنم و خودم را خالی کنم. پس دوباره روزه گرفتم تا با سکوتم بتونم مهمونِ خونه ات بشم. می دونم بدنِ عجیبی که تو به من دادی، می تونه بیش از این سختیها را دوباره تحمّل کنه. مگه هر روز اینطور نمیشه؟ با تحمّلِ همین سختیهاست که می تونم دوریِ «آب» را بجان بخرم. پس کمکم کن. دوباره کمکم کن. قول می دم اینبار به قولم عمل کنم و توی بدترین شرایط دیگه حتّی هزیان هم نگم. من که می دونم درِ باغِ بهشتت را داری باز می کنی. نمی خوام ازدستش بدم. اینبار بی سر و صدا بهش نزدیک می شم. باشه؟

-          انیمیشن و ترجمۀ کتب!

وقتی به آثار فوق العادّۀ سینمایی نگاه می کنم، به خودم بعنوانِ یک انسان می بالم. احساسِ وجد و افتخارمی کنم. از اینکه می بینم انسانها تونسته اند تا این حدّ قدرتِ خلاّقیّتِ خدایی خودشون را بکارگیرند که تا این اندازه مجموعه ای از هنرها را درقالبِ هنرِ هفتم، اینچنین هنرمندانه عرضه کنند، دگرگون می شم. امّا نکتۀ ظریفی در این بین نیز وجودداره:

ببین: بازیِ یک بازیگر درست مثل تألیفاتِ یک مؤلّف است. تصاویر متحرّک و انیمیشنی هم که بصورتِ کارتونهای جالب ایجادمی کنند مثلِ آثارِ ترجمه است. وقتی بعنوانِ مثال به کارتونهای سِریِ «باربی» نگاه می کنم و اوج خلاّقیّتِ سازندگان را در تقلید متناسب از رفتار انسانها را مشاهده می کنم، به اهمیّتِ کارِ مترجمین زُبده و ویراستارانِ نمونه بیش از پیش واقف می شم. آخه هیچکس مُنکِر اهمیّتِ بازیهای عاطفی و دقیق و روانشناختانۀ بازیگران نمیشه تاجاییکه بهشون جوایز ارزنده و فوق العادّه ای همچون «اُسکار» داده میشه ولی کی می تونه اون ترجمان سنجیدۀ رفتارهای انسانی را که درقالب نقّاشیهای سه بعدی و دوبعدی به ظرافت خلق شده اند را ازنظر دور بِزاره. من از ترجمه های زیادی بهره ها برده ام و متأسّفانه دائماً می شنوم که اینجا و آنجا صرفاً از مؤلّفین و بعضاً هم از ناشرین صحبت میشه و کمتر اسمِ اون افرادی را که دشواریِ ترجمه و ویراستاری را مدّتها به جان خریده اند را می شنوم! مسئله خیلی حسّاس است. ترجمۀ یک کتاب صرفاً برگرداندنِ جملات از زبانِ اصلی به زبانِ دیگری نیست؛ بلکه در این بین، مترجم باید بتواند احساس و روحِ کلامِ نویسنده را از نزدیک درک کند. او باید احساس کند. باید خودش را جای نویسنده قراردهد. رابطۀ مؤثّری بین نویسنده و خواننده ای که با زبانِ دیگری گویش دارد برقرارنماید. او باید حرفِ فردِ دیگری را (و نه حرفِ خودش را) دوباره و بصورتِ کامل بسازد. ویراستار نیز پابپای او باید چنین کند. گاه مترجم و ویراستار یکی هستند که این نیز بر دشواریِ کار بیش از پیش می افزاید. خلاصه اینکه: من به اونها هم می نازم و به آثارشون جایزۀ «اُسکار» می دم.

يادگار 26/11/1385

-          روزِ عشق

داریم دوباره به 29 بهمن نزدیک میشیم. روز سپندارمذگان که چیزی شبیه والنتاین است. منم می خوام به باران سیل آسای 6ام دیماهی قسم بخورم و فریادی بزنم از سرِ عشق. آنچنان که توی سرزمینِ لطیفِ ماه، آب بشنود و از خواب بیدارشود و بیاد آورد آزادگیِ حُرّ را در سرزمینِ کربلا؛ آنجا که عشق حرف اوّل و آخر را می زد و حُرّ، این آزادۀ بی همتا، درس عشق را به هر ساعدی آموخت. آخه می دونی، حُرّ، به معنیِ آزاده است. و کسی که به این نام از همان ابتدای چشم گشودن به این دنیایِ فانی خوانده شود، یقیناً لیاقتِ ذاتیی داره که کائنات این هدیۀ یا نشانه ای از هدیۀای بس بزرگ را به او پیش کش کرده است. یعنی او فارغ از هر عامل مادّیی می تونی بدون تعلّقِ خاطر به محدودیّتهای زمان و اجتماع، در نهایتِ آزادگی، تصمیم بگیره و خودش و دیگری را از محدودیّت نجات بده. من به این آزاده ایمان دارم. امام حسین هم به اون آزاده ایمان داشت. مگه نه؟ وقتی مناسبتی همچون والنتاین و یا سپندارمذگان را بخاطر می آورم، متوجّۀ منظورِ نهایی بنیان گذارانش می شودم و از خودم شرمنده می شم. اونها سعی کردند تا منِ نوعی بفهمم که اینجوری، یعنی با اعلامِ بی قید و شرط و پذیرفتنِ هرنوع عواقبی، باید در آستانِ معشوق، ابرازِ عشق کرد. البتّه خجالتِ من از خودم به این دلیل نیست که این کار را نکرده ام بلکه به دلیلِ این است که به اندازۀ کافی قدم پیش ننهاده ام و خودم را در زندانِ نامرئیِ تحجّرات و وابستگیها محبوس کرده ام. ولی برای آنروز به آب، در سرزمینِ ماه، باردیگر ابرازِ مِهر می کنم؛ با صدای بلند، با فریادی به رسائیِ این نوشته ها. شاید وعده های باری تعالی اینجا محقّق افتد و مقبولِ درگاه یارشویم و سرزمینِ عشق دوباره..... و اینبار برای همیشه. باشه؟

-          آه، حیوان

در زمانِ جنگِ ایران و عراق بود که برای طیِّ دوره های امدادگریِ بالینیِ قبل از اعزام به منطقۀ جنگی، در یکی از بیمارستانها مشغول به آموختن شدم. شیفتِ شب بود. واردِ اتاقی شده بودم که همه اش خانمهای مسن و پیر بودند و بی صدا چشم به جایی دوخته بودند. اگر هم حرفی می زدند، غالباً غیرِ قابلِ فهم بود. افرادِ با تجربه می گفتند که اینها سکتۀ قلبی و مغزی کرده اند و انتظارِ سکتۀ مغزیِ دیگری نیز از آنها می رود. درواقع اینجا در انتظارِ مرگِ آنها هستیم! این حرفها ازنظرِ پزشکی و نیز اخلاقی درست نبود امّا دیدگاه ها اینگونه بود. برای منهم چنین گفته هایی بسیار ناخوشایند بود ولی چکارمی تونستم انجام بدم؟ یک شب صحنۀ بسیارِ زشتی دیدم. تویِ همون اتاق متوجّه شدم که همۀ سِرمها تمام شده اند و پرستاران نیز همچنان در ایستگاهِ پرستاری محفلِ گرمی داشتند و اِنگارنه اِنگار بایستی چیزی را بررسی می کردند. همون موقع بود که براساسِ نوبتِ ساعتی، یکی از خانم پرستارانِ بسیار جوان برای اندازه گیریِ فُرمالیتۀ ضربان، تنفس و فشارِ خون وارد اتاق شد. من بی درنگ پرسیدم: خانم ببخشید، اگه مایعِ سرم تمام بشه، هوامی کشه؟ اونهم که به عنوانِ یک فردِ آگاه موردِ سؤال قرارگرفته بود، قبل از اینکه متوجّۀ شرایط بشه، جلوِ همه گفت: آره. بی درنگ بهش گفتم: خانم بنظر میرسه که مدّتِ زیادی هست که همۀ این سرمها تمام شده باشه. من منتظرِ جواب موندم امّا اون چیزی نگفت و سریع سعی کرد به یکی از سرمها وَربره امّا جوّ اتاق جلوِ اون آدمهای درحالِ مرگ خیلی سنگین شده بود و او طاقت نیاورد و با سرعت از اتاق فرارکرد. چند لحظه بعد یک آقا پرستار که خیلی از خودش مطمئن بود بجای اون خانم آمد. سعی کردم دوباره اون شرایط را ایجادکنم امّا این بابا خیلی حریف بود. کوچکترین توجّهی به من نکرد ولی کاربسیار بسیار زشت تری اَزش سَرزد. خدای من؛ او خیلی راحت کیسۀ سرمها را با سرعت عوض می کرد بدونِ اینکه هوای داخلِ لوله های سِتهای سرمها را خالی کنه. یعنی اینکه از اون اوّل که مایعهای سرم وارد لوله ها می شدند، تا زمانیکه به سوزنش که داخلِ رگهای دست اون بیچاره ها می رسید، هوای داخلِ لوله ها به سمتِ مجاری عروقی بیماران هدایت می شد و درواقع توی بدنِ اونها و در سیستمِ خونرسانیشون خالی می شد! ای بابا، چیزی شبیه به آمپولِ هوا امّا با مقدارِ تزریقِ هوای کمتر. خلاصه، صدایِ منِ بچّه سال که شانزده سال بیشتر نداشتم به جایی نرسید و همه اِنگارنه اِنگار که اتّفاقی رخ داده باشه، فعّالیّتهای روزانه و البتّه شبانه هشان را ادامه دادند. یادم هست که اون شب بازهم دیدم بعد از اون جریان، همه توی ایستگاهِ پرستاری، دورِ هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل می شنیدند و من نیز که از کنارشون می گذشتم، با دیدۀ تحقیر و کینه ورزانۀ اونها روبرو می شدم.

ازطرفِ دیگه شنیده ام که فیلها هنگامِ مردنشون که فرامی رسه، از گله خارج شده و منزوی می شن. وقتی که دیگه چندان نایِ ایستادن و حرکت نداشته باشند، قبل از اینکه از پا دربیان، حضراتِ کفتارها و لاشخورها زحمتِ خلاص کردنِ فیلِ مهربون را می کشند. ولی صد رحمت به همون حیوانها. آخه اونها می زارند که فیلِ پیر بره بیرون و اونجوری که راحت تر است، خلاص بشه. دیگه نمیان یک اتاق به اسمِ انتظارِ مرگ درست کنند و دستِ آخر خودشون یواشکی به منتظرانِ مرگ، با وجدانِ راحت هوا تزریق کنند! شاید بعد از اینهمه سال، اون بیمارستان دیگه از این مسائل نداشته باشه و با مدیریّتهای جدید دیگه شاهدِ چنین مسائلی نباشیم ولی من هیچوقت اون آدمها را فراموش نمی کنم.

يادگار 21/11/1385

-          خانواده سیخی چند؟

سالِ هشتاد و شش و بخصوص سال هشتاد و هفت، سالِ نابودی اخلاقی ایرانیها و از هم پاشیِ بیش از پیش خانواده ها است. بهتره برای کاسبی بریم سراغ قرصهای ایکس و اینجور چیزها. چیه؟ تعجّب کردی؟ رازش را بهت می گم: یادت هست که جمعیّت ناگهان حدود بیست، سی سالِ پیش رو به افزایش غیر قابل کنترل گذاشت؟ یادت هست که کشور دچار بی برنامگیِ بعد از انقلاب شده بود؟ تا سیستم حکومتیِ نوپای ایران اومد جون بگیره، کار از کار گذشته بود و سیاستهای کنترلِ جمعیّت تقریباً فراموش شده بود. ناگهان انبوهی از بچّه های پنج و شش و هفت ساله بودند که سرازیر به دبستانها شدند. وزارتِ آموزش و پرورش دچارِ مشکلِ جدّی فضای آموزشی و معلّم شد و برای جبران این کاستی دست به هرکاری زد. عدمِ تخلیّۀ مکانهای استجاری تا جذب گستردۀ معلّمانِ حقّ التدریسی. کم کم اون کوچولوها بزرگ شدند و این تودۀ جمعیّتی ناخوانده وارد مقاطعِ راهنمایی و دبیرستان شدند. همون معلّمها باید یکجورایی ارتقاءِ آموزشی پیدا می کردند و این دانش آموزها را پوشش می دادند. تعدادی از فارغ التحصیلان دبیرستانی باید جذب مراکز تربیّتِ معلّم می شدند تا بقیّۀ دانش آموزان را بسرعت تحتِ پوشش قراربدن. تازه نهضت سوادآموزی علاوه بر اکابر، دانش آموزانِ صغیر را هم تحتِ پوشش قرارداد خصوصاً در روستاها. اینهمه فارغ التّحصیل باید چکارمی کردند؟ کاری نبود. یک اقتصادِ بستۀ بیمار که نمی تونست اینهمه شغل ایجادکنه. پس داستانِ دانشگاههای آزادِ کوچک شروع شد. دانشگاههایی که به کمکِ دانشگاههای سازمان یافته و محکمِ دولتیِ قدیمی شتافت و در مدّتِ کوتاهی تونست به سرعت رشد کنه. از یکطرف فرصتهای چندساله ای برای برنامه ریزانِ حکومتی ایجادکرد تا بتونند برای زمانِ فارغ التحصیلی اینهمه آدم، یک کاری جور کنند و از طرفِ دیگه پولهایی را که خانواده های تقریباً متموّل برای هزینۀ تحصیلی خارج از کشورِ فرزنداشون صرف می کردند را جذب کنه. تازه باعث شد خیلی از اون فارغ التحصیلانِ بیکار بتونند بعنوانِ استاد و استادیار توی همون دانشگاه آزاد به کار مشغول بشن. امّا داستان به همینجا ختم نشد. اینهمه آدم باید فارغ التحصیل می شدند. این جمعیّتهای میلیونی کار می خواستند؛ زندگی می خواستند. نمودارهای فسادِ اجتماعی داشت به سرعت رشد می کرد. حکومتِ مرکزی باید یک کاری می کرد. تمامِ تلاشش را می کرد ولی نمی تونست این آهنگِ رشدِ بیکاران را پوشش بدهد. درصد آمارهای طلاق و فساد اجتماعی داشت بالا می رفت و آمار ازدواج از هرنوعش که باشه، موفّق و ناموفّق داشت پایین می آمد. سنّ ازدواج بخاطرِ عدمِ امکاناتِ تشکیلِ اوّلیّۀ خانواده بالارفته بود. پس سعی کردند تا از شیوه هایی مثل برقراری بحثِ ازدواج موقّت و کانونهای عفاف استفاده کنند که بتونند تا حدودی سیستمهای امنیّت اجتماعی را فعّال کنند. بازهم نشد. آمدند و جوایز و تشویقات زیادی را برای ازدواجهای ارزان و گروهی فراهم کردند. از هر شیوۀ خیرخواهانه و اسلامی کمک گرفتند. با هزینه های کم جهیزیّه ها فراهم می کردند و در ازدواجهای گروهی، هزینه های ازدواج و مجالسِ عروسی را به حدّاقل رساندند. امّا فاجعۀ اصلی در شُرف وقوع بود. آره، حالا اینهمه زن و شوهرِ بیکار! خدای من؛ آمار طلاق بالا و بالاتر رفت. بیش از بیست درصد از جدائیها در سالهای اوّلیّۀ ازدواج رخ دادند. خیل زندانیهای مربوط به عدمِ پرداخت مهریّه به چشم می خوردند. اعتیاد و هزارتا بدبختیِ دیگه. کانونهای فرهنگی و مذهبی با تمامِ قدرت سعی در جذب جوانها داشتند. آره، همون جوانهای بیکار! امّا گاهاً خیلی خوب تونستند جلوِ مفاسد اجتماعی را هم بگیرند. کانونهای سنّتی عزاداری و غیره هم مؤثّر بودند. امّا کم بود. سیستمهای فرهنگی دیگری، همچون میراثِ فرهنگی، تمام تلاشش را برای اِحیایِ مشغولیّتهای سالم همچون ایرانگردی کرد ولی آخرین زنگهای خطرِ فاجعه به گوش می رسید.

مشکلِ مسکن. اقتصادِ ناسالم و وارونه بهمراهِ جمعیّتِ کنترل نشده باعثِ بروزِ مشکل گرانی فوق العادّۀ مشکن شد. حالا همون زوجهای جوانی که با کمترین هزینۀ ممکنه به هم رسیده بودند، از یکسو با مشکلِ بیکاری دست و پنجه نرم می کردند و از سوی دیگه، با مشکلِ جدّی مسکن روبرو شده بودند. حالا دیگه بچّه هایی هم بدنیا آمده بودند و مشکل مسکن را صدچندان کرده بودند. خدایا، توی این اوضاعِ وانفسا چکار باید کرد؟

-          بازم می خوان!

فقط مسکن نبود که اینجوری رخ می نمود. مصرف خورد و خوراک و انرژی وحشتناک روبه تضاید گذاشت. کمبود انرژی الکتریکی کاملاً آشکار بود. کلّی نیروگاه و سدّ ساختند و به سمت انرژیِ هسته رفتند. امّا سوختهای فسیلی را که نمیشه به این راحتی کنارگذاشت. بنزین. آره بنزین. هزینۀ تأمینِ بنزین وحشت ناک و غیر باور بود. کشوری که می خواد رشد کنه تا بتونه اینهمه نابسامانیش را یکجوری سامان بده، باید از سیستمِ حمل و نقل خوبی برخوردارباشه. ولی چه ناوگانِ مناسبی؟! مگه از همون کانالهای تأسیساتِ شهری و متروهایی که در زمانِ جنگ جهانیِ دوّم در اروپا وجودداشت، چندتاش توی ایرانِ هشتاد و پنج بود؟ چقدر وسیلۀ حمل و نقل مناسب وجودداشت؟ همه مجبور بودند به وسایل نقلیّۀ شخصی که اونهم به خودی خود باعث شده بود تا چند تا کارخانۀ بی کیفیّتِ داخلی بخاطر بازارِ انحصاریشون حسابی لُب بشن، بکارگرفته بشن.

در ایّام تعطیل کافیه پات را از شهر بزاری بیرون. ببینی چقدر از همین مردمِ بدبخت با همین خودروهای شخصیِ درب و داغون و بدونِ کیفیّتشون توی گردشگاهها و تفرّج گاههای خارج شهر دارن خودشون را خوش نگه می دارن. دارن پیوندهای خانوادگیشون را یکجورایی محکم نگه می دارن. برای نذریهای ایّام مقدّس، از این سرِ شهر چند تا بشقاب غذا را بار می زنند و به اون سرِ شهر برای اقوامشون می برند. ایّام عید و روزهای دیگه با همین خودروها می رن خونۀ همدیگه. یعنی دارن با پول و جون خودشون حتّی به قیمتِ آلودگی هوا و ترافیک، پیوندهای خانوادگی و فامیلیشون را محکم نگه می دارند. یعنی آخرین سِلاحهای ضدّ فسادِ اجتماعی.

قرار است در ابتدای سال هشتاد و شش بنزین جیره بندی بشه و از کارتِ هوشمندِ سوخت برای کنترل مصرفِ سوخت یعنی درواقع کنترل همین سفرهای شهری و غیر شهری استفاده بکنند. اوّلش ساده است امّا به مرورِ زمان همان اتّفاقی که در افزایش طلاق رخ داد، به شکلِ دیگری رخ خواهدداد. آره، نیازها اینبار جورِ دیگه کار دستمون می ده و بحران آفرینی می کنه. رفتارها ماشینی تر و مقرون به صرفه تر می شه. بفرما زدنها که توی فرهنگِ بومیِ این آب و خاک جای داره، بازهم کمتر خواهدشد. تهِ جیبها نمی تونه هزینۀ بنزینِ گران را جوابگو باشه. فاصله ها بیشتر میشه. هزینه های زندگی بازم میره بالا.

-          جریانِ میمون

می گن: یک میمون مادّه را آزمایش کردند. بردنش توی یک مکان بسته مثلِ حمّامهای قدیمی محبوسش کردند. بچّه اش را هم دادند بغلش. زیر حمّام را گرم کردند. بدبخت میمون؛ بچّه اش را بغل کرده بود و اینطرف و اونطرف می دوید. پاهاش می سوخت ولی بچّه را زمین نمی زاشت. حمّام را خیلی گرم کردند. حیوون بدبخت دستِ آخر، جگرگوشه اش را گذاشت روی زمین و نشست روش!

من نمی دونم چرا اساتید جامعه شناسیِ ما فقط تشریف برده اند توی دانشگاهها و درس می دهند. مگه نمی گن: عالِمِ بی عمل به زنبورِ بی عسل ماند؟! چرا نمی شینند و خسارت ناشی از چنین تصمیماتی را بکمکِ سایر اساتید و همکارانِ محترمشون که اقتصاددان هستند را مشخّص کنند و بصورت رساله های کارشناسی در اختیار مجلس و دولت قراربدهند؟ می گن کلّی یارانۀ سوخت و چیزهای دیگه دارن می دن. خب باید هم بدن. این هزینۀ عدمِ برنامه ریزیِ بموقع هست. این هزینۀ مبارزه با فساد است. این هزینۀ نگه داشتنِ قوام بسیاری از خانواده ها، یعنی همون کانونهای اصلیِ مبارزه با فساد است. باید مسئله را بصورتِ ریشه ای حلّ کنند. باید تا زمان حلّ موضوع، یارانه بدن، خسارت بدن. باید تحمّل کنند. قرارهست پول نفت را صرف چی بکنند؟ صرف توسعه؟ صرفِ توسعۀ کشوری برای خانواده های از هم پاشیده؟ مثل همون دانشگاههای فراوانی که برای اون آمارِ بالای طلاق ساختند؟ مگه چندبار باید اشتباه بکنند؟ بنظر من تا زمانیکه اون اساتید محترم، به خودشون یک تکانی ندهند و اطّلاعاتِ کارشناسانهشان را در اختیار اقتصاددانان و آنها هم بنوبۀ خود، در اختیار حکومتِ مرکزی قرارندهند، این فجایع بازهم رخ خواهدداد.

-          مافیا کاسب است!

توی این اوضاعِ وانفسا، بهتر از هر جنگِ مسلّحانه ای، مافیا کاسبی می کنه. از همین الآن دلاّلان و خورده فروشهای موادّ و داروهای روانگردانشون آمادۀ شمارشِ معکوس شده اند. شاید قسمتی از منافع کسب شدهشان را هم صرف ساختنِ مراکزِ ترکِ اعتیاد و دانشگاههای غیر انتفاعی و انتفاعی بکنند!

-          حکومت گوش می کنه.

اونوقتها خیلیها از پاسدارها و بسیجیها می ترسیدند. تصوّراتِ نادرستی داشتند. یکروز در زمان هفتۀ دفاعِ مقدّس داشتم به تنهایی رانندگی می کردم. یک جوانِ تنها بودم که بهترین مورد برای مانورهای بی برنامۀ شهری محسوب می شد. زن و بچّه ای همراهم نبود. تنها بودم. باور کن در یک مسیر کوتاه، سه بار من را نگه داشتند و برای مانورِ شهری ماشینم را گشتند. با اینکه عجله داشتم، عکس العملی نشون ندادم، اعتراض نکردم و خودم را هم معرّفی نکردم. توی اوّلین فرصت رفتم و به بچّه های سپاه گفتم. آره، گفتم! همون کاری که خیلیها می ترسیدند انجام بدن. من رفتم و انتقاد کردم. چون می شناختمشون. دلیلی نداشت بترسم. می دونی نتیجه اش چی بود؟ سالِ دیگه همون گروههای مقاومت جلو همون ماشینها را می گرفتند ولی بجای مانورِ بی برنامه، شکلات و آبنبات تعارف می کردند و همه را شاد می کردند. آره، با اسلحه ایستاده بودند و همه چیز برای ایست و بازرسی فراهم بود امّا شکلات بهمون می داند. همه خوشحال بودند.

می دونی چرا؟ چون اونها تشنۀ انتقادِ سازنده بودند. اونهایی که مردم را می ترسوندند، نمی خواستند این مردم بفهمند که حکومت آمادۀ دریافتِ نظراتِ سازندۀ اونهاست. ولی من اینجوری نبودم. حالا هم نیستم. برای همین حرف دلم را نوشتم.

 

يادگار 20/11/1385

-          سیاست!

همیشه سعی کرده ام تا از بحثهای مستقیمِ سیاسی پرهیزکنم امّا چیزی به ذهنم خطورکرد و فکرم را برای مدّتِ زیادی به خودش مشغول داشت بگونه ای که نتونستم اینجا ننویسمش؛ آخه حرفِ دلم است:

-          مرگ بر....

وقتی که شنیدم برای هزارمین بار می گفتند مرگ بر آمریکا و انگلیس خنده ام گرفت و به این موضوع اندیشیدم که: هر کارِ نادرستی را که مثلآً به آمریکا نسبت می دهند، خودِ آمریکا اوّلین قربانیِ اون است. مثلاً می گن آمریکا و کشورهایی مثلِ انگلیس سعی کرده اند تا با رواج موادّ مخدّر جوانهای ما را منحرف کنند و از این قبیل حرفها؛ درحالیکه خود اروپاییها اوّلین قربانیهای قرصهای ایکس بودند. وقتی می گفتند نظامهای استعمارگرِ انگلیس و روسیّه فرقه های مجعولِ دینی را برای انحرافِ اعتقاداتِ اصیل مذهبیِ ایرانیها و مسلمانان ایجادکردند؛ این موضوع را بخاطر آوردم که: روزی نیست که توی اون کشورها مکاتبِ شیطان پرستی با اون جنایاتِ فجیع ظهور نکنه. و یا اینکه زمانیکه از ترویجِ مصرف گرایی حرف می زدند، بازم به یاد اوجِ تبلیغاتِ موادِّ مصرفی در همون کشورهای اروپایی افتادم.

با یک منطقِ دو دوتا، چهارتا به این نتیجه رسیدم که آمریکا و انگلیس و امثالهم مثلِ بقیّه بدبختن و اصلِ کاریها پشتِ نام اونها مخفی شده اند. جدّی می گم. اصلِ کاریها خیلی هم خوشحال می شن که یک عدّه آمریکا و انگلیس را مسئول بدانند و عدّه ای دیگه، ایران و سوریّه و.... اونها افرادی هستند که از این اوضاعِ وانفسها کمالِ استفاده را می برند. آخه بدبختهایی مثلِ آمریکا و انگلیس که نمی توانند مسائلِ داخلیشون همچون بیکاری، خساراتِ سیل و ایدز و... را حلّ کنند، چطور می توانند باعثِ همین بدبختیها توی کشورهای دیگه بشن؟ از همه مهمتر، اگه ادّعا میشه که این ناامنی های منطقه ای را اونها برای فروشِ اسلحه هاشون راه انداخته اند، باید گفت که خودِ اونها از بزرگترین خریدارانِ سلاح در دنیا هستند و همۀ اون تسلیحات را از کارخانجاتِ معظّم اسلحه سازیِ چند ملّیّتی که ظاهراً توی همون کشورها مستقر هستند خریداری می کنند. تازه جوونهاشون را هم با همون تسلیحات به جنگِ خلیجِ فارس، افغانستان، عراق و هزار جای دیگه فرستاده اند.

من نمی دونم چرا تا این حدّ باید مردمِ کشورها اینطور ساده لوحانه به جونِ هم بی افتند و اینطور خسمانه مرگ بر هم بگن؟! چرا کسی نمیره ریشه ها را پیدا کنه و اونها را نابود کنه. بخدا درست عینِ جنگهای واهی و بی جهتِ شیعه و سنّی هست. اصلاً اختلافی وجود نداشت بلکه افرادی داشتند از این میون بهره ها می بردند. حالا هم قراراست آمریکا و عراق به جونِ هم بی افتند. چرا هیچکس نمیگه وقتِ افشاء کردن است؟ چرا هیچکس نمیاد بجایِ سردادنِ شعار مرگ بر این کشور و اون کشور بلند بگه مرگ بر فلان کارخانۀ اسلحه سازی؟ چرا به جایِ مبارزه با مافیای موادّ مخدّر و مافیای اسلحه و امثلِ اینها، همه خودشون را پشت مبارزاتِ سیاسی مخفی کرده اند؟ اینهمه سال که اینهمه فحش و بد و بیراه به هم دادند و کشورهای همدیگه را محکوم کردند، به کجا رسیدند؟ معلومه. من می گم؛ با صداری بلند می گم که همه حرفِ دلم را بدانند: با فریب خودشون باعث شدند که اون حضراتِ بهتر از قبل و بیشتر از هر روزِ دیگه ای به تجارتِ غیرِ مشروع خودشون ادامه بدن. وقتیکه ایران موردِ حمله قرارگرفت فقط دو راهِ حلّ درپیش داشت: یا باید از خودش دفاع می کرد، و یا اینکه اجازه می داند کشور زیرِ چکمه های آنچنانی به خاک و خون کشیده بشه و نوامیس زیر پاهای آلوده موردِ تجاوز قراربگیره. پس به ناچار راهِ اوّل را برگزید و همین امر باعث شد تا میلیونها دلار اسلحه فروخته بشه. امّا هیچکس در هیچ شعاری اسمِ هیچ کارخانۀ اسلحه سازی را به زبان نیاورد و فقط می شنیدیم که می گن مرگ بر آمریکا، اسرائیل، انگلیس و.... آره همونهایی که همه روزه دارن از همون کمپانیهای اسلحه سازی خریدهای کلان می کنند؛ همونهایی که تا بنِ دندان مجهّز به اون تسلیحاتِ گران شده اند تا جایی که پولی براشون نمانده است تا خساراتِ یک سیل را در فلان ایالتِ آمریکا جبران کنند! ما فقط به یک مُشت کشور بدبخت فحش دادیم. بدبختهایی که خودشون هم مثلِ ایران، عراق، افغانستان و.... قربانی بودند!

-          حالا

جریانِ هولوکاست، طالبان، وهّابیّون و.... همه روشهای دیگری برای زنده نگه داشتنِ آتشِ جنگ و فروشِ روز افزونِ تسلیحات بود. کوپنِ هولوکاست تموم شده بود و حالا باید برسرش دعوا می شد تا یک آشوبِ دیگه برپا می شد. یکی از پایگاههای مصرفِ اصلیِ تسلیحات (یعنی ایران) که دیگه روی پای خودش ایستاده بود، نیازِ چندانی به اون خریدهای شرایطِ جنگ نداشت پس باید بقیّه را درگیرمی کردند. داستان یازدهِ سپتامبر که تموم شده بود. جنگِ عراق هم که دیگه فروشِ تسلیحاتِ آنچنانیی درپی نداره؛ افغانستان هم که دیگه فقط می تونه حقوقِ بازنشستگی اسلحه فروشهای قدیمی را جورکنه؛ پس باید دنبالِ بحران سازیِ دیگه ای باشند. موضوعِ جزایرِ ایران، موادّ مخدّر، هولوکاست و هرچیزِ دیگه ای باید موردِ توجّه قراربگیره. باید خوراک کارخانجات تسلیحات سازی و موادّ مخدّرسازی به هرشکلِ ممکن فراهم بشه. دوتا دوست را هم که به جونِ هم بیندازند، می تونه باعث بشه یکی چند دلار کاسبی بکنند.

-          حقّ السکوت

ولی داستان بهمین واضحی نماند بلکه افرادی که از اینجور مسائل سردرآوردند، حقّ السکوت گرفتند و یکجورهایی سهیم شدند. مثلاً کارخانجاتِ خوردرو سازی توی همین جنگِ ایران و عراق، چقدر کاسبی کردند؟ همون خودروهایی که اسمشون دائماً بعنوانِ خودروهای مقاوم و خوب برسرِ زبانها بود و پشتیبانیهای گسترده ای را در منطقه های جنگی بدون آنها نمی توانستند انجام بدهند، توی گزارشات خبری می دیدم که در جنگهای آفریقایی نیز درست مثل ایران و عراق موردِ استفادۀ گسترده قرارمی گیرند. خدای من؛ چه تجارتِ آب و نون داری؟! امّا این حقّ السکوتها از نوع سهیم شدن در اون بازارِ آشفته بود و سهیم شدن یعنی شریک شدن. شراکت هم قوانینی داره که شرکاء موظّف هستند بهش عمل کنند. بخاطرِ همین هم بود که قطعنامه های شورای امنیّت علیه ایران در مسائلِ هسته ای را همون حضراتِ به ظاهر دوستِ چینی و شوروی نیز تأیید فرمودند و از حقّ وِتوی آنچنانیشان استفاده نکردند. این قانونِ شراکت بود. وقتیکه اون قطعنامه در آژانسِ انرژی هسته ای چندسالِ پیش صادرشد؛ همه شُکّه شدند چون خبری از لیست کشورهایی که دائماً لافِ حمایت از ایران را می زدند نبود. برعکس، اونها هم جزءِ حامیانِ همون قطعنامه بودند. می دونی چرا؟ خب معلومه: باید از ایجادِ یک شریکِ دیگه جلوگیری می کردند. ایرانِ هسته ایِ اسلحه ساز نباید واردِ میدان می شد. نباید می تونست به چهل کشور محصولاتِ تسلیحاتی صادرکنه. امّا اگه دیدی کوتاه آمدند فقط یک معنی می تونه داشته باشه: اینکه ایران هم واردِ بازارِ تسلیحات شده و دیگه اونها درمقابلِ کارِ انجام شده قرارگرفته اند و باید برسرِ تقسیم بازار باهم کناربیان. یعنی ایران هم قوی شده. یعنی اگه با ایران کنارنیان، بازارهای دیگه را ازدست خواهندداد. بهمین دلیل هم رئیس جمهور فرانسه چند روز پیش گفت که: حالا اگه ایران یکی دوتا بمبِ هسته ای هم داشته باشه، خطرِ چندان بزرگی برای ما نیست.

-          مهرۀ سوخته

وقتیکه اسرائیل دیگه ترسناک نباشه و نتونه جنگ ایجادکنه و اگر هم یک جنگ محدودِ منطقه ای ایجادکنه، طرفهای درگیر سلاحهاشون را از جایی بجز اون مافیای اسلحه خریداری کنند، دیگه اسرائیل فایده ای نداره. دیگه یک مهرۀ سوخته است. آخه مردمِ دنیا و حتّی خودِ مردمِ اسرائیل هم آگاه شده اند. با استفاده از همون قوانین کشوریِ اسرائیل، نمایندۀ مسلمان توی پارلمانِ اسرائیل عضو میشه و درست همچون سی سالِ پیش، یک مسلمان، رئیسِ فلان بیمارستان اسرائیلی میشه و بخاطرِ مدیریّتِ خوبش از دولت تقدیرنامه می گیره. دیگه لولویی وجودنداره و دیگه نمیتونه منافعشون را تأمین کنه. باید دچار جنگ داخلی بشه. باید جناحهاش بجونِ هم بی افتند. باید آخرین درخواستهای سلاح نیز از این طریق ارائه بشه و آخرین دلارهای غیر مشروع نیز جذب بشه. ستون تا ستون فرج است.

يادگار 28/08/1385

-          سلامتی

ذکات فطره، ذکاتی است بخاطر سلامتی. بخاطر اینکه خدای بزرگ به ما سلامتی عطاکرد تا سال دیگری فرصت جبران بیابیم. من بازهم امسال ذکات فطره را آنطور که دوست داشتم، همچون سالهای پیشین دادم. آری، آنطور که فکرمی کنم صحیح تر است. شاید خیلیها مبلغی که من پرداختم را بسیار زیاد از حدّ می پنداشتند امّا من معتقد بودم؛ یقین داشتم که این محاسبه درست است و نه آنچه که غالب مردم درنظرمی گیرند.

امسال همچون دو سال پیشین، ذکات فطرۀ آب را هم ادا کردم. آری آب! آب بالاتر از سلامتی است. او باعث و منشإ سلامتی من است. چه دور باشد و چه نزدیک. او از هزاران سال پیش مرا زنده نگاه داشته است و تا هزاران سالِ دیگر نیز زندگیم، وجودم و همه چیزم در گروِ عشقِ خداییم به او است. آری، آب. همان آبی که در گامبالینیهای ماهِ زیبا همواره با من است و آخرین لحظاتِ زندگیم را با گرمایش که به قلبم می تاباند، حفظ کرده است. خدایا، تا کی؟ آب را به من برگردان. با همان عزّت بلکه بیشتر. با همان زلالی و روشنایی. با همان کوله بار ادبیّات و مفاهیمِ غنیّ ذهنی و معرفتی. با همان اصالت. دوستت دارم آب. تو می دانی. تو می دانی.

يادگار 27/08/1385

-          یار بود

خبر از یار آمد. خبر از آن یوسف گمگشته بود.

يادگار 08/06/1385

-          سلام!

حالِ عجيبي بود. ديگه براي من خجالت كشيدن اونهم توي اينجور موارد معنيي نداره. همونجا يعني پشت كامپيوترم و توي اتاق كارم اجازه دادم تا نرمك نرمك اشكهام جاري بشه. به اون نوا كه ازطريقِ اينترنت دريافت مي كردم و به اون شعر مولانا گوش مي دادم. دو روز بود كه سعي مي كردم مفهومش را درك كنم و حالا، يعني امروز صبح داشتم يك چيزهايي را مي فهميدم. ريتم آهنگ برام فوق العادّه آشنا بود چون مدّتها درجايي و در كنار عزيزترينانم، شنوندۀ ترانه هايي با چنين ريتم و نواهايي بوده ام. پس اين توازنات و اصوات و موسيقي برايم هميشه عزيز است و البتّه خاطره انگيز. خوب به مفهوم اشعار دقّت مي كردم و دو چيز در آنِ واحد از نظرم مي گذشت. يكي آن چيزهايي بود كه بزرگواري همچون مولانا با چنين كلماتِ فوق العادّه اي به معجزۀ شعر درآورده بود و ديگري پيام مخفيي بود كه شايد در ارسالِ لينك اين شعر كه نمي دونم براي چه كسي بود، نهفته بود. نمي تونستم با خاطرات، انديشه ها و مهم تر از همه، آرزوهام كناربيام. نمي تونستم درهنگام شنيدنِ اون موسيقي بياد عشق نيافتم. امروز معجزۀ اشعار مولانا در دست عزيزترين انسانها قرارگرفته بود و داشت كن فَيكن مي كرد. اصل شعر اونهم بصورت كامل و خارج از اون لينك به قرار زير است:

وصف عام

اي با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مي كنم    تو كعبه‌اي، هر جا روم، قصد مقامت مي كنم

هر جا كه هستي حاضري، از دور در ما ناظري   شب خانه
روشن مي شود، چون يادِ نامت مي كنم

گه همچو بازِ آشنا بر دست تو پر مي
زنم                 گه چون كبوتر پرزنان آهنگِ بامَت مي كنم

گر غايبي هر دَم چرا آسيب بر دل
مي زنم؟       ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي كنم؟

دوري به تن، ليك از دِلَم،
اندر دلِ تو روزني است   زان روزن دزديده من، چون مه پيامت مي كنم

اي آفتاب
از دور تو، بر ما فرستي نور تو        اي جان هر مهجور تو، جان را غلامت مي كنم

من آينۀ دل را زِ تو اينجا صقالي مي دهم       من گوش خود را دفترِ لطف
كلامت مي كنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو   اين‌ها چه باشد تو
مني وين وصفِ عامت مي كنم

اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را        هر
چند از تو كم شود از خود تمامت مي كنم

اي چاره! در من چاره گر حيران شو و
نظاره گر     بنگر كز اين جمله صور اين دم كدامت مي كنم

گه راست مانند الف،
گه كژ چو حرف مختلف    يك لحظه پخته مي شوي يك لحظه خامت مي كنم

گر سال‌ها
ره مي روي چون مهره‌اي در دست من    چيزي كه رامش مي كني، زان چيز رامت مي كنم

اي شه حسام الدين حسن! مي گوي با جانان كه من     جان را غلاف معرفت بهر
حسامت مي كنم

امّا لينك پخش موسيقي آن:

http://www.iransong.com/song/1087.htm

است و بصورت دقيقتر:

http://music.tirip.com/g.htm?id=1087&title=Az%20Del%20Salamat%20Mikonm&tag=pms

-          نمي دونم چي ميشه!

چندوقتِ پيش توي يك جريانِ اتّفاقي، براي اوّلين بار بود كه پروژه اي را كه روش كارمي كردم و موقّتاً متوقّف شده بود را بصورتِ رسمي به يك مرجع دولتي معتبر و پرهياهو اعلام كردم. بخدا نمي دونم چطور شد كه اينجوري اعلامش كردم. آخه مي خواستم فقط خودم از اين موضوع داشتم و آب. مي دوني؟ كار بزرگي است. يكجور تلۀ رسمي اطّلاعات. درواقع ديتابيس شناور برروي اينترنت كه مي تونه از توي هر شرايطي سالم بيرون بياد و خودش را بازسازي كنه. روي همۀ كامپيوترهايي كه مي خواهند با نرم افزارهايي كه با اين استاندارد كاركنند، شناور ميشه و خودش را بارها و بارها بازسازي مي كنه. براي شرايطِ جنگي يا غيرقابل اعتماد حرف اوّل را مي زنه. پس احتمال اينكه سازمانهايي بخوان رويش سرمايه گذاري وسيعي بكنند خيلي زياد است و اين درست همون چيزي است كه من ابداً حاضرنيستم بدون آب بهش بپردازم. از اونجا كه مثل يك بسترِ متحرّك و شناور كارمي كنه، شايد اسمش را بگذارم «تكنيك قاليچۀ سليمان» و يا «قلعۀ آ....». هرچند كه فعلاً كنار گذاشتمش. فقط نمي فهمم چطورشد كه اينجوري موضوع را اونهم در چنين سطحي افشاء كردم. به ياد يكي از پيامهاي كوتاهِ موبايلم كه يك بيت شعر بود افتادم:

بارها گفته ام و بارِ دگر مي گويم   كه منِ دلشده اين ره نه به خود مي پويم

در پسِ آينه طوطي صفتم داشته اند       آنچه استادِ اذل گفت بگو، مي گويم

-          خستگي يا بيماري؟

يكي دو روزي هست كه ديگه حالم خيلي ناجورشده. سرگيجه دارم و ناي راه رفتن ندارم. شايد سرما خورده باشم. چيزي شبيه خستگي شديد. البتّه دائماً توي فكرم و به آب مي انديشم. ولي ديگه خوردنِ غذا برام دشوار شده. يكجور حال بهم خوردگي خفيف بهم دست ميده. حتّي آب كه مي خورم، خارج از گوارايي و روح بخشيش، چند دقيقه بعد، احساسِ بدي بهم دست ميده. نمي دونم توي معده ام چه خبر شده است. به ما نيامده كه همون يك و نيم وعده غذا در شبانه روز را صرف كنيم! شايد اگه يك كمي استراحت كنم، حالم بهتربشه ولي نمي تونم. همينكه چشمام را مي خوام روي هم بزارم، هزارتا فكر، انديشه و خاطره مي ريزه توي زندونِ سرم. الآن ديگه مدّتهاي مديدي است كه لب به اون قرصهاي خواب آور و آرامش بخش كه ازشون نفرت دارم نزده ام. آره، درسته؛ شايد بيش از يكي دو سالي بشه. آخه اونوقتها فقط يك دكتر تونست من را متقاعد كنه كه حسّاسيتم به بعضي از پارچه هاي زِبر ناشي از شور زدنِ زيادم در هنگام انجام اموراتِ محوّله است و انصافاً تونست با تجويز اون آرامش بخشها منو نسبت به خيلي از اون حسّاسيتهاي مخفي پوستي نجات بده. البته خواب آلوده و بي خيالم مي كرد. بهرحال تصميم گرفتم كه ديگه از اون قرصها نخورم. همونطور كه چاي نمي خورم و سيگار نمي كشم. حالا هم با اينكه مي دونم فقط با يك قرص مي تونم به يك خواب طولاني و راحت برم، بازهم نمي تونم به خودم بقبولانم كه دست به چنين كاري بزنم. نمي خوام. آره، نمي خوام. اگه قرار است ذهنم بمبارانِ افكار و خاطرات و رازها بشه، بزار بشه. هرچي مي خواد بزار پيش بياد. ديگه بدتر از اين نميشه. دردهايي در سينه دارم كه گفتني نيست و حتّي باوركردني نيست. بخدا هنوز نتونستم با بعضي مسائل كنار بيام. هنوز نتونستم بعضي چيزها را بپذيرم. تمام زندگيم را نشانه هايي از آب مي بينم امّا خودِ آب را پيدا نمي كنم. يک روز تصميم گرفتم تا از جاه ها و چيزهايي که من را بياد آب مي اندازه عکس بگيرم و بندازم توي اين سايتها. شروع کردم و چندتا عکس گرفتم. خداي من، هرجا مي رفتم و به هرچي نگاه مي کردم، بياد آب مي افتادم. ديدم نميشه. اگه مي خواستم ادامه بدم، بايستي يک عالمه عکس مي گرفتم. تقريباً جايي نبود که من نشانه اي از حضور آب درش نبينم. پس اون کار را ناتمام گذاشتم و توي خودم ريختم. خدايا، باورم نميشه؛ نمي تونم باور کنم که آب نيستش. همه جا وجودداره امّا پيداش نمي كنم. توي همۀ گامبالينيها نگاه كرده ام؛ به همۀ هلالهاي ماه خيره شدم؛ توي اينترنت و كوچه و پس كوچه ها را زير و رو كردم و دستِ آخر، لاي برگهاي يك جلد قرآنِ كوچكم، بزرگترين ردّپاهاش را پيداكردم. ردّ پاش بود ولي خودش.... با چشمهاي گريون و براي هزارمين بار به خود قرآن پناه آوردم و اونهم براي چندمين بار، حكايت وعده هاي خدا را بهم نشون داد. آيا اون وعده هاي خدا قرار است كه بعد از حيات اين دنيا محقّق بشه؟ اگه اينطور نيست، پس چطور ممكنه؟ مگه وقتي هم باقي مونده؟

 

يادگار 04/06/1385

-          ستاره يا آب!

از نوارِ كاست «جونِ من و جونِ شما» از سعيد شهروز ترانۀ «ستاره» كه سرودۀ «بابك صحرائي» هست، به شكل عجيبي به دلم مي نشينه. ببين چه استعاره ها و تشبيهات و ادواتِ بديعِ ادبي را در خودش قرارداده؟ آيا مي شد عشق را از اين قشنگتر توصيف كرد؟ من اين شعر فوق العادّه را به عشقم آب؛ آره، همون آبِ باصفاي زيبا و مهربون و محبوبم؛ يعني تنها كِسم در همۀ عالم، تقديم مي كنم البتّه با چشمي گريان و بُغضي كهنه در گلو چون هروقت مي شنومش، مثلِ چندتا شعر و ترانۀ ديگه، اشك توي چشمام جمع ميشه ولي نمي زارم ديگران متوجّه بشن. بجز چند روزِ پيش كه يكنفر متوجّه شد:

ستاره، هنوز بيداري؛ بازم امشب خواب نداري     نكنه تو هم مثلِ من، عاشق و چشم انتظاري

نكنه تو هم تو شَبا، خسته از غبارِ جادّه               خوابِ مهتاب و مي بيني، كه مياد پاي پياده

نكنه هجومِ ابرها، تو رو هم از ما بگيره                ستاره براي بودن، ديگه فردا خيلي ديره

حالا كه خورشيد طلسمِ قلعۀ سنگي خوابه                  نَكنِه عِشقا دروغه، نَكنِه دنيا سرآبه

با كدوم بهونه بايد، شبا از تو كوچه دزديد             گلِ سرخِ عاشقي را، به غريبه ها نبخشيد

ستاره، همه غرورم، پيشكشِ نازِ تو باشه        تو بمون تا چشماي من، با سفيدي آشنا شِه

من اگه اسيرِ خاكم، تو كه جات تو آسمونه   دل خوشم به اينكه هر شب، تو بياي رو بومِ خونه

همنشينِ ابر و ماهي، توي اون همه سياهي         نكنه اينقدِه دور شي، كه ديگه منو نخواهي

-          خجالت مي كشم

وقتي غذا مي خورم، خجالت مي كشم. از خودم و همه چيز خجالت مي كشم. بعضي وقتها دلم مي خواد آب بشم و برم توي زمين. آخه مگه من كي هستم كه اجازه داشته باشم از اين نعمت بهره برداري كنم؟ مگه به كدوم وظيفه ام عمل كرده ام؟ مگه...؟ از يكسو كارهايي وجوددارند كه نبايد انجام مي دادم و از سوي ديگر، وظايفي كه بر دوشم بوده است و بهشون عمل نكرده ام. آره، دردِ آب. غمِ آب. عشقِ آب منو داره مي سوزونه. داره از پا درم مياره. بخدا ديگه طاقتش را ندارم. دلم مي خواد يه روز، توي يكي از همون گامبالينيها، بي افتم و ديگه بلند نشم. آدمي مثلِ من، حق نداره لب به غذا بزنه.

-          رمضان

يادته چقدر التماس كردم؟ چقدر زجّه زدم؟ توي اون ماهِ رمضون، شديدتر از ماهِ رمضون قبليش، به درگاهت افتادم. تا جايي كه نمي خواستم سر از خاكِ درِت بردارم. باورم نمي شد كه داره ميهماني رمضان تموم ميشه. باورم نمي شد؛ ولي تموم شد امّا من سر از خاك درت برنداشتم و گريه كردم و ادامه دادم. چشمۀ چشمام بارها و بارها خشكيد و دوباره جوشيد. جز آب، آبِ مقدّس، آبي كه بزرگترين آيتِ پاكي ذاتِ مقدّست است، به موجود ديگري رو نكردم. از دامِ سرآبها، يكي پس از ديگري رهيدم و اينك در آستانۀ رمضاني ديگر آرزو مي كنم كه چنانچه توفيق حضور نصيبم كردي، پايانش را نبينم و اگر وقت بازگشت به سرزمينِ آغازينم به دست خودم باشد، در همين ماهِ مبارك باشد. مگر تو آغاز و پايان نيستي؟ مگر تو ظاهر و باطن نيست؟ پس مي داني كه ظاهر ضعيف و رنجورم ناشي از عشقِ بي دريغ به آب است. مي داني كه... آه خداي من! پس كو اون وعده هاي برحقّت؟ تو هموني هستي كه ايوب نبي(ع) را در آني جوان كردي. هموني هستي كه خِضرِ پيامبر(ع) را هزاران سال زنده نگه داشتي. هموني هستي كه عيسي(ع) را بدون پدر از مادر پاك و مقدّسش بعنوانِ پيامبري در گهواره متولّدساختي. پس اگه بخواهي مي توني. خودت گفتي تا بگويي «كن فَيكن». پس ترا به وجود مباركت قسم مي دهم تا آب را به دنياي من بازگرداني. من بدونِ آب، عشق را گم كرده ام. كسي كه عشق را گم كنه، ديگه ايمان نداره. عشق هموني هست كه امام حسين(ع) توي اون صحراي داغ و سوزان با اون طفلِ معصوم درحضورِ قرنها به نمايش گذاشت. اون قدرتِ عشق بود كه اونجوري دردِ ازدست دادنِ علي اصغرش را اونهم در دستهاي خودش، همچون نازخريدنِ معشوق به جان پذيرفت. اگه آب برگرده، همه كاري براش مي كنم. همه كار. تا پاي جان. تا آخرين نفس. تا آخرين قطرۀ خون. البتّه اگه تا اون وقت، زنده باشم چون ديگه طاقت ندارم. كوچكترين منظرۀ عاطفي را كه مي بينم، كمترين نشانه از آب را كه بيادميارم، بُغضي سنگينتر از قبل گلوم را مي فشاره. قنوتِ نمازم توي گلوم گم ميشه. نفسم.... خدايا؛ چطور دلت مياد عاشقترين بنده ات را اينگونه بي آب بزاري؟ من خاك پاي آبم پس اون را بهم بده و به دامانم بازگردان. اون و باد، ابر، قاصدك و شبنم، همشون برام عزيزن. خيلي عزيز. مطمئنّم و شك ندارم كه خوب مي دونه چقدر خونوادش را دوست دارم. اون مي دونه كه عاشقش هستم و باد را گرامي مي دارم.

يادگار 26/05/1385

-          شقايق شاهد اصلي عشق

ديروز يكي از همكارانِ با احساس كه تا حدّي از درون ملتهبم آگاه است، راز شقايق را برايم فرستاد. خيلي زيباست امّا نمي دونم شعر از كيست!

شقايق گفت با خنده:

نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش، حديثِ ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يكي از روزهايي كه زمين تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت، تمامِ غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت

زِ رَه آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت:

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود امّا

طبيبان گفته بودندش

اگر يك شاخه گل آرد

ازآن نوعي كه من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آن دَم

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت: بسي كوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يك دم هم نياسوده كه افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاكم جداكرد و

به رَه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشكر از خدا مي كرد

پس از چندي

هوا چون كوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي كه تاول داشت گفت: امّا چه بايد كرد؟

در اين صحرا كه آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل كه جايي نيست؛ خودش هم تشنه بود امّا!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمامِ هست او بودم

دلم مي سوخت امّا راه پايان كو؟

نه حتّي آب، نسيمي در بيابان كو؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

كه ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوكم شد

دلش لبريز ماتم شد كمي انديشه كرد؛ آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان كاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زِ هَم بشكافت

زِ هَم بشكافت

امّا! آه

صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي كرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي كرد

و هر چيزي كه هرجا بود با غم رو به رو مي كرد

نمي دانم چه مي گويم؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

كه تو تاجِ سَرَم هستي

دواي دلبرَم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد

 

يادگار 25/05/1385

-          روزگار

بازم بصورت كاملاً اتّفاقي يك شعر جالب ديدم كه با آدرسش در اينجا مي آورم. اونجا نوشته از آقاي سياوش قميشي است. البتّه علّت اصلي جلب توجّهم اين بود كه: هرچند من نوارهاي غيرمجاز را گوش نمي كنم و اصولاً علي رغم علاقه ام به موسيقي، كمتر نوارگوش مي دهم امّا باتوجّه به مأموريتهاي زيادي كه بايد به اين سو و آنسو بروم، نوارهايي كه رانندگان مختلف براي جلوگيري از خواب آلودگي و شايد هم براساس يك عادت نه چندان درست، مي زارند را مي شنوم. غالباً نوارهاي جالبي نيستند امّا يكروز اين شعر را شنيدم و حال عجيبي بهم دست داد. خودم را كنترل كردم و حالت روانيم را بروزندادم امّا خيلي دلم مي خواست كه بنويسمش؛ تا اينكه شعرِ كاملش را پيداكردم. مي زارمش اينجا تا يادم باشه كه عاشقِ آب هستم. قاصدك و شبنم را دوست دارم و به ابر و باد احترامي از صميم قلب مي زارم. آره آبِ عزيز، دوستت دارم. همونجوري كه مي گفتي. ولي نه، از اونهم بيشتر:

من همون جزيره بودم      خاكي و صميمي و گرم 

واسه عشق بازي موجا         قامتم يه بسترِ نرم

يه عزيز دردونه بودم       پيش چشم خيس موجا

يه نگين سبز خالص      توي انگشتر دريا

تا كه يك روز تو رسيدي       روي قلبم پا گذاشتي

غصه هاي عاشقي رو تو وجودم جاگذاشتي

زير رگبار نگاهت دلم انگار زيرو رو شد    واسه ي داشتن عشقت همه  جونم آرزو شد

تو نفس كشيدي انگار نفسم بريد تو سينه     ابر و باد و دريا گفتن: حس عاشقي همينه

اومدي تو سرنوشتم بي بهونه پا گذاشتي  امّا تا قايقي اومد از منو دلم گذشتي

رفتي با قايق عشقت سوي روشني فردا    من و دل امّا نشستيم چشم به راهت لب دريا

حالا رو خاك وجودم نه گلي هست نه درختي   لحظه هاي بي تو بودن ميگذره امّا به سختي

دل تنها و غريبم داره اين گوشه مي ميره   امّا حتّي وقت مردن باز سراغتو مي گيره

مي رسه روزي كه ديگه قعر دريا مي شه خونم    امّا تو درياي عشقت باز يه گوشه اي مي مونم

اينم آدرسش:

http://khastedel2.persianblog.com

امّا نمي تونم شعري كه در يادگار 16/3/1384 تقديم به آب كردم را از چشمام دوركنم. پس دوباره مي نويسمش. خيلي قشنگ است و البتّه با احساس؛ پس با اشكهام آبياريش مي كنم تا دوباره درخت عشق و معرفت سرسبزبشه:

دِلَكم از آدما بگذر، دلِ اين آدما سنگه                                                  براي گفتنِ دَردام، قافيه تنگه و تنگه

توي شهرِ آرزوها، مي سازم يه خونه رو آب                               مي سازم شهري با اشكام، بادلي پر از تلاطم

مي سپرم دل به يه معشوق كه هميشه آشنامه                              مثلِ يك چراغِ روشن، روشني بخشِ شبامه

دل سپردن كارِ ما بود، بي توقّع، بي بهانه                                   از همون لحظه اوّل، لحظه هامون عاشقانه

چه كسي عشق و مي دونه، كي مي دونه چي مي گيم ما؟         چجوري بگيم تو اين دل مي گذره چه شور و غوغا؟

آدماي توي قصّه، بياين باهم بخونيم                                            به همه بگيم كه ما هم معني عشقو مي دونيم

تا ديگه اين منِ عاشق، نگه كه آدما سنگن                         نگه كه تو جادّه عشق، آدما بي پا و لنگن

گرفته شده از نوارِ سفر و هديه به آبِ عزيزم

 

يادگار 24/05/1385

-          روزگار

ديروز كه داشتم دنبال اون شعر قشنگِ حافظ مي گشتم، چشمم به يك شعر جالب ديگه هم كه مدّتها قسمتيش را زمزمه مي كردم، افتاد. با تمام تلاشي كه كردم فقط تونستم دوبيتش را پيداكنم تازه بدون اسم شاعر!

دلا خو كن به تنهايي     كه از تن ها بلا خيزد

سعادت آن كسي دارد     كه از تن ها بپرهيزد

يادگار 23/05/1385

-          روزگار

چند مدّتي دنبال اين شعرمي گشتم كه مرحومِ پدرم اونوقتها برامون مي خواندند. آخرش امروز پيداش كردم:

اين چه شور است كه در دورِ قمر ميبينم         همه آفاق پر از فتنه و شرّ ميبينم

هر كسي روزبهي مي طلبد از ايّام       علّت آن است كه هر روز تبر ميبينم

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است       عاقلان را همه در خونِ جگر مي بينم

اسب تازي شده مجروح به زير پالان        طوق زرّين همه بر گردن خَر مي بينم

دختران را همه جنگ است و جدل با مادر          پسران را همه بدخواه پدر ميبينم

هيچ رحمي نه برادر به برادر دارد                 هيچ شفقّت نه پدر را به پسر ميبينم

پندِ حافظ بشنو خواجه برو نيكي كن        كه من اين پند بِه از گنج و گوهر ميبينم

 

يادگار 17/05/1385

-          حسّ

چندين روز پيش يكجور احساسِ عجيب بر وجودم حاكم شد. نمي دونم چجوري بايد وصفش كنم! احساس مي كردم يك جايي، داره يه طورهايي ميشه و اتّفاقاتي رخ ميده كه آخرش يك ارتباطي با من پيدامي كنه. همون موقع بيت شعري را كه توي نوارِ كاست مرحوم آغاسي بود به ذهنم متبادرشد. دائماً همون بيتِ شعر، توي حافظۀ عجيب و غريبِ من مي چرخيد و يادي از آب مي كردم. مدّتي گذشت و توي اوّلين فرصت رفتم سراغ داشبورد ماشين و نوار را برداشتم و توي راديوپخشِ خودرو قراردادم. اونقدر صبركردم تا به همون بيت رسيد. چندبار بهش گوش دادم و اون احساس عجيب به شكلهاي مختلف توي وجودم عرضِ اندام مي كرد. دست آخر يك خودكار برداشتم و توي دفترچه يادداشت بسيار كوچكي كه در جيبم هست، همون بيتِ سحرآميز را نوشتم. بارها سعي كردم تا اون نوشته را به اينجا انتقال بدم ولي ابداً وقت نمي كردم. يكي دو هفته سپري شد و اتّفاقاتي هم رخ داد. مكرّراً اين بيت به ذهنم برگشت و صدبار سعي كردم تا درخلالِ گرفتاريهام، يك سَري به اين مجموعه بزنم و به اصطلاح قلم فرسايي كنم امّا نمي شد. تا اينكه ديروز پس از ديدنِ يك وبلاگ كه برام خيلي خيلي مهمّ است و بعد از مدّتها بروز شد، احساس كردم روزِ موعود فرارسيده و دستِ تقدير ديگه اجازه مي ده يك چند خطّي براي دلِ خودم بنويسم. خلاصه نشستم پشت كامپيوتر و متنهايي كه قراربود ترجمه كنم، تايپ كردم. وقتيكه همه صفحه ها را تايپ كردم، ديدم كه وقت زيادآوردم. آره همون معجزه اي كه منتظرش بودم بوقوع پيوسته بود. من بعد از دوهفته تونسته بودم يك وقت آزاد پيداكنم! فوري رفتم سراغ قرآن و يك راهكار طلب كردم. استادكريم هم سنگِ تموم گذاشت و بهم حكايتِ ابلاغِ رسالتِ پيامبرانِ الوالعظم را يادآوري كرد و وعده هاي ياريش را خاطرنشان ساخت. منم با دلي سرشار از عشقِ به آب و امّيدِ به باري تعالي شروع به نوشتن كردم. اون شعر قشنگ از اين قراراست:

خبر آمد، خبري در راه است   سرخوش آن دل كه از آن آگاه است

 

-          آبشار بي آب بود!

چند روزِ پيش من را بردن آبشار مارگون. يك جاي بسيار باصفايي است كه زيبائي طبيعت و بزرگي خدا را به نمايش مي زاره. حقيقتش را بخواهي من سفركردن و گشتن توي طبيعت را خيلي دوست دارم امّا بدون آب نه. اصلاً دلم نمي خواست پام را اونجا بزارم و ابداً روحيّۀ حضور در اونجا را نداشتم و صرفاً بخاطر اِجبار گريزناپذيرِ جمع و بعنوان راننده به اونجا رفتم. شب هم در نزديكي آبشار خوابيديم و فردا صبحش بهمراه سايرين ولي بازهم با اجبار جهت مشاهدۀ اون آبشار زيبا كوه پيمايي كرديم. خداي من؛ چقدر بزرگ و زيبا بود! چه جمعيّتي اونجا حاضربودند! ذرّاتِ غبارگونه آب كه از برخورد شديد آبِ آبشار به زمين در ابتداي يك رودخانه تشكيل شده بود، بمرور هركه را كه اطراف آبشار قرارداشت، خيس مي كرد. همه خوشحال بودند و مي خنديدند و شادي مي كردند. خيس مي شدند و بيشتر شادي مي كردند بجز من! من هنگاميكه به اون آبشار خيره مي شدم، نمي تونستم حتّي يك لحظه آب را از ذهنم بيرون كنم. اون آبي كه مردم مي ديدند، آبي نبود كه من مي خواستم ببينم. آرزويم همواره اين بود كه خودم آب را به چنين جاهايي كه جز عظمت و شكوه خلقت آنهم در زيباترين شكل ممكنه است، ببرم. آره، آبشارِ پر آب، بدونِ آب بود. بهمين خاطر دلِ من با تمام اون منظرۀ باورنكردني و بيادماندني، حتّي لحظه اي آرام و قرارنداشت و سرخوش نبود. من تنها كسي بودم كه در آن زمان و آن مكان از حقيقتِ آب آگاه بود و واقف به حكايتِ اسرارآميزش. عشقِ من، آب...

 

-          بوي ليلي

بازم يك سرِ ديگه به همون نوارِ كاست جاي داره:

ذكرِ حقّ دل را تسلّي مي دهد    آهِ مجنون بوي ليلي مي دهد

آره، فقط توي اين دوران، همين دورانِ تنهايي و افسردگي، يعني دورانِ زجر و فراغ آب، فقط ذكرِ حقّ مي تونه آرامش بخش باشه. توي اداره، همكاران درموردِ نزديك شدنِ ايّام ماه مبارك رمضان حرف مي زنند. بعضيهاشون هم مي نالن و شِكوِه و شكايت از سختيهاش مي كنند! من نگاهشون مي كنم و در دل مي گم: محفل ناز و اَدا نزديك ميشه. جاي گريه ها و خريدارِ واقعيشون معلوم ميشه. يادم مياد: هنگاميكه ماه رمضانِ پارسال تمام مي شد، چه حالي داشتم و چقدر ناراحت بودم. گريه مي كردم و نمي تونستم غم سنگيني كه در دلم بود را به كسي بگم. آخه تنها جايي كه برام مونده بود، همين ماه رمضان بود كه صاحب منزل يعني خدا وعده داده بود كه دربست همۀ حرفهامون را گوش مي كنه. بياد شبهاي قدرش افتادم كه توي خلوت گريه مي كردم و براي صاحبخانه از آنچه برمن گذشته بود حرف مي زدم. درست مثلِ يك دختربچّه كه شكايتها و آرزوهاش را به باباش ميگه، شده بودم. همه چيزم را به خدا مي گفتم. اون لحظاتِ روزه داري كه گاهاً براي برخي سخت و دشوار بود، براي من عيش بود چون درواقع در اون لحظات به خدا نزديكترمي شدم و خواستهاي نهاني دلم را راحتتر بهش مي گفتم. از همه چيز باهاش حرف مي زدم. از ماه، خاك، قاصدك، رودخانه، باد و مهمتر از همه آبِ عزيزم. يادم است كه هرچه به عيد فِطر نزديكتر مي شديم، من كمتر مي تونستم باور كنم كه حتّي يك روز بعد از ماهِ رمضان زنده بمونم. بخاطرِ همين هست كه بعد از اون ماه تا حالا، تقريباً اكثر روزها را روزه بوده ام. گاهي پنج يا شش روزِ هفته را روزه گرفته ام ولي هنوز نتونستم آرام بگيرم. حالا كه داريم دوباره به اين ماه مبارك نزديك ميشيم، من خوشحالم. خوشحالم كه مي تونم از همون روز اوّلش، خودم را در آغوش يار رهاكنم. خداي من؛ چقدر حرفها دارم كه بايد بهت بزنم. آخه من ديگه فقط تو را دارم. بابام كه از همه بهتر منو درك مي كرد، سالهاي سال پيش اومد پيش خودت، آبِ عزيز هم كه رفته توي ماه و هَر از گاهي نظري به من مي اندازه و چيزي نميگه! مثل زمانيكه برادرم فوت شده بود، ديگه منو توي آغوشش نمي گيره و آرومم نمي كنه. الآنم كه دارم اين چيزها را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده. نمي دونم روزي كه آب را ملاقات كنم، چه حالي خواهم بود؟ آيا همين اشكها توي چشمهام حلقه مي زنند و يا اينكه لحظه اي خواهدبود كه آب از بي توجّهي به معجزۀ عشق، دامنكشان بر سنگِ قبرم قدم برخواهدداشت؟!

 

-          تحوّلِ بي روح

بزرگترين برادرم چندي پيش بالاخره تونست منو تكان بدهد. اون هرطوري بود و با هر منطقي كه امكان داشت، منو متقاعدكرد كه كارِ بزرگي براي خودمون انجام بدم. نمي دونست توي دلم چه غوغايي برپاست و اصلاً نمي خوام ذرّه اي به نفعِ خودم قدمي بردارم. اون نمي دونست كه من بدون آب، اون آبِ عزيز و مهربون، حاضر نيستم خلوتِ اشك آلودم را با عالمي از رفاه و تسهيلاتِ مادّي عوض كنم. بهرحال بنا به راهنماييهاي او كه فردي بسيار بسيار مؤمن و باتجربه و البتّه يكي از مديرانِ ممتاز و درستكارِ ارشد اين آب و خاك هست، علي رغمِ ميلِ درونيم اقداماتِ بزرگي كردم كه جز دركنارِ آب، حاضر به انجامش نبودم. درواقع اون منو وادار به كاري كرد كه سالها پيش نه تنها اينكارها را بلكه مواردي بس بزرگتر و ارزشمندتر را پيشبيني كرده بودم و صرفاً بخاطرِ غيبتِ آب، يعني اوني كه همه آرزوها و زندگيم بود، دست از آن كارها كشيده بودم! برادرم نمي دونست كه چرا تا اين حدّ به اين پيشرفت مالي و اجتماعي مبادرت نورزيده بودم؟ آخه نكتۀ مهمتر اين بود: وقتيكه آب حضورنداشته باشه، سياهي و مكر و سرآب جاش را پر مي كنه. و اگه در چنين شرايطي به سوي تموّل حركت كنيم، درواقع تمام اون امكانات را دراختيار سياهي و سرآبها قرارداده ايم. آره، من دارم با دستِ خودم اونهمه رفاه و امكانات را دراختيار سرآبها قرارمي دم. حدوداً دو سالِ ديگه اين فرآيند به ثمرمي نشينه و چيزهايي كه حقّ مسلّمِ آب بوده، به سرآب مي رسه! امّا يك چيزي تهِ دلم ميگه: نترس؛ وعدۀ خداوند حتماً محقّق خواهدشد. يقيناً حقّ به حقدار خواهدرسيد. امّا ازطرفِ ديگه از خودم مي پرسم: آخه چطور مي تونم شاهد رفاه سرآبها با اون نيّتهاي پليدشون كه در عرصۀ عمر كوتاه من بارها و بارها و به عينيّت برايم آشكار شده است، باشم؟ نه، نه، نه؛ اين دشوارترين شرايطي است كه ممكنه تحمّل كنم. آخه چجوري مي تونم...؟ اگه آب يك كمي فرصت داده بود و يك كمي بيشتر صبر كرده بود و خودش را به اون راحتي توي سراشيبي قرارنداده بود، اينهمه سبزي و آزادگي در اختيار او قرارمي گرفت. ولي امّيدوارم كه چنين شود. امّيدوارم يك روزي شاهدش باشم. آيا ممكنه اون روز نزديك باشه؟ به راستي نمي دونم و نمي تونم درك كنم كه با اينهمه سختيي كه تحمّل كرده ام، چگونه است كه هنوز دل به امّيدِ وصالِ آب و عشقبازي كهكشان داده ام؟ آيا همون روزه هاي پياپي باعث نشده اند كه همون مقدار كمِ ايماني كه در وجودِ اين حقير بوده، باقي بمونه؟ چه چيزي جز يادداشتهاي قرآني در اختيارم بود؟ آيا نورِ امّيدي كه از دور در اين غارِ زندانِ طولاني، سوسو مي زد جز با ديدگان روزه و تقرّب جويي به درگاهِ آن خداوندِ عشق، قابل رؤيت بود؟ يقيناً پاسخ منفي است چراكه من باتمامِ وجود، لبۀ پرتگاه ناامّيدي را تجربه كرده ام و از ترسِ افتادن در آن، بارها و بارها با چشماني پر از خون و اشك به خداي آب پناه برده ام. روزي نبوده است كه در نماز يا زيرِ آبِ باران، آب را از آن حكيمِ مدبّر تقاضا نكنم. بخدا راست مي گم.

 

يادگار 19/04/1385

-          پيشگويي

توي قرآن صراحتاً ذكرشده كه عِلمِ غيب صرفاً مربوط به باري تعالي است و به رسول اكرم(ص) نيز دستورداده شده است تا به مردم بگويند كه: من اگر از آينده خبرداشتم، بنفع خودم قدم برمي داشتم. ازطرفِ ديگه مي ديدم كه يكجور حالتِ پيشگويي را براي خودم احساس مي كنم. حتّي بنظرم مي رسيد كه بشكل شگفت انگيزي مي تونم بگم كه چه اتّفاقي در كوتاه مدّت رخ ميده! امّا نمي تونستم قبول كنم و حدس مي زدم كه حتماً اشتباهي دركاراست. آخرش هم با كلّي دقّت متوجّه شدم: جريان «پِژواك خاطره» هست. من به اين نتيجه رسيدم: آنچه را درحالِ مشاهده هستم، شايد بخاطرِ نوعي اختلال، بشكلي در حافظه ام همچون صدايي كه در يك سالن بزرگ و خالي و يا در يك درّه مي پيچد، پژواك مي كند. همين امر باعث ميشه كه باكمي تجسّم، تصوّركنم كه اين رويداد را از قبل مي دانستم. آره؛ اسمشو گذاشته ام: «پژواك در حافظه». من اينو يكجور اختلال مي دونم و سعي مي كنم كه باهاش مبارزه كنم. شايد بعضي از آدمهاي ديگه هم اينجوري باشند و اونها هم تصوّرمي كنند كه اتّفاقات و رويدادهاي روزمرّه را قبلاً ديده اند؛ شايد اونها هم دچار چنين اختلالي شده باشند؛ مگه نه؟

-          چِك

معمولاً از بازي با چك و اينجور چيزها بشدّت پرهيزمي كنم. حتّي از خريد اجناس كم قيمتِ قسطي هم خودم را دورمي كشم امّا توي چندروزِ گذشته مجبورشدم دهها ميليون تومان را براي معاملاتِ ضروري و اجتناب ناپذير بوسيلۀ همون دسته چكهايم جابجاكنم. عجيبتر اينكه درست درزمانيكه قراربود دهها ميليون تومان به حسابم ريخته بشه، سيستمهاي ارتباطي و ماهواره اي بانك خراب شدند! حالا چكهاي من دست مردم بود و پولهايم توي هوا! يه آدم پولدار كه اسير سيستم بانكي شده بود! باتوجّه به اينكه حرفۀ خودم هم كامپيوتر است و با عالمي از ارتباطاتِ ناپايدارِ كامپيوتري سر و كاردارم، توي دلم هزارتا لعنت به طرّاحانِ اينجور سيستمهاي ناپايدار كردم. متأسّفانه در بسياري از قسمتها توسعۀ كمّيتي فداي كيفيت شده است و اينجوري مي خواهند كه وارد بازارِ رقابت جهاني هم بشوند! كاشكي افزايشِ كمّيتي صرفاً درخصوصِ تعداد عملياتِ روزانه بود، آخه اونها رفته اند سراغ تنوّعِ هرچه بيشترِ خدمات و افزايش تعداد و گونه هاي آنها، بدونِ اينكه به پايداري سيستمهاشون و بسترۀ سخت افزاري اجراي اونها نظري بيافكنند! خلاصه با لطفِ خدا مسئلۀ من يعني همون مشكلِ بانك يكجورايي اونهم بصورت استثنايي و براساسِ اخطارهايي كه به حضرات دادم حلّ شد. درواقع بين دو سه روز مجبورشده بودم بيش از صد و چند ميليون تومان گردش چك را تحمّل كنم. باوركن هيچوقت دلم نمي خواست وارد اينجور شرايط و جريانها بشم ولي مجبورشدم. اين يك قسمت از زندگيمون هست؛ مگه نه؟

-          بدبخت

يكي ديگشون جلو چشمام هست. درست مثلِ كبك كه سرش را كرده توي برف و چون چيزي را نمي بينه، فكرمي كنه كه ديگران هم اونو نمي بينند. خداي من! آنچنان كثافتكاريي كرده كه يكي از بدترين تنبيهاتِ اجتماعي را براش درنظرگرفته اند. اون داره ايام تنبيهش را مي گذراند امّا نمي دونه كه خيليها از اون رسوايي مطّلعند ولي ابداً به روي خودشون نميارن. عجيب اينجاست كه خيلي خوب با شرايط كنارآمده و به قول معروف ككش هم نگزيده. شايد اگه من جاش بودم، خودم را نابودمي كردم يا دستكم از شرم خودم را توي خرابه اي مخفي مي كردم. يادم آمد به روزهايي كه داشت براي ديگران پاپوش مي بافت. روزهايي كه با زندگي مردم بازيها كرد. روزهايي كه خدا را بنده نبود و هركاري ازدستش برمي آمد، انجام داد. حتّي همين اواخر هم يك خيانت آبدارِ ديگه به دوستاش كرد. ديدي كه خدا چه برسرش آورد؟ اون اعتباري نداره و در شرايطِ شكننده اي قرارش داده اند كه با اشاره اي، زندگيش به جهنّمي تبديل ميشه. خداي من، آخه آيا اونهمه نامرديها و نامردميها ارزش اين شرايط را داشت؟ باهمۀ اينها يك سؤال برام بي پاسخ مونده: اين درسته كه داره يكجورايي تنبيه ميشه ولي اون بدبختهايي كه دردها و رنجها را بخاطر اين فردِ پليد تحمّل كردند و آسيبها ديدند، چي مي شن؟ خساراتي كه تحمّل كردند و شايد هرگز جبران نشه چطوري بايد تلافي بشه؟ اگه ايشون هرنوع تنبيهي را تحمّل كنه، خساراتي كه به اونها واردشده، جبران نخواهدشد؛ يعني اينكه تنبيهات ايشون اثر و فايده اي براي آن زيان ديده ها نداره!

-          ماه

آب بهم گفته بود كه هميشه با حلولِ ماهِ شبِ چهارده انقلابي درونم رخ ميده. شايد به همين خاطر هست كه هرماه، هرچه قرصِ ماه كاملتر و روشن تر ميشه، من بيشتر از هميشه آب، همون عزيزترين را بهتر و واضحتر در درونِ ماه مي بينم. اصلاً شايد ارتباطِ من با آب ازطريقِ ماه بخاطرِ همين باشه. من آب را توي ماه مي بينم. چشم بهم دوخته و پِلك هم نمي زنه. شايد مواظبم هست تا ببينه آيا دست از پا خطا مي كنم يا اينكه بهش وفادارم؟ ولي حصولِ عشق خودش قاطعترين نشانۀ سربلندي در آزمونهاست. اون خودش مي دونه كه عاشقش هستم. شايد بخاطر همين هم هست كه چشم از من برنمي داره؟!

 

يادگار 28/03/1385

-          پدر

استادي دارم كه براشون احترام زيادي قائلم. حقيقتش را بخواهي، از بچّگي يه جورِ خاصّي بهشون نگاه مي كردم. خونۀ مرحوم پدرشون توي خيابونِ ما بود و اون وقتها گاهي اوقات مي ديدمشون كه فرزندِ خردسالشون را اونجا مي آوردند. البتّه من خيلي كوچيك بودم. سالها بعد، تابستونها توي كلاسهاي تابستونه بود كه با ايشون آشنا شدم. آخه اونوقتها، تابستون كه مي شد، مي رفتيم كلاسهاي تقويتي و درسهاي سالِ آينده را مي خونديم كه البتّه روش درستي نبود. ايشون هم ناظم بودند ولي نمي دونم كه چرا تصويرشون توي ذهنم مي ماند. تا اينكه چندسالِ پيش افتخارِ معاشرت و همنشيني با ايشون و خانوادهشان نصيبم شد. واي خداي من، از صميمِ قلب آرزوداشتم كه ايشون پدرم مي بودند. خيلي دوستشون داشتم ولي هيچوقت ميسّرنشد كه بهشون بگم. من ازطريقِ فرزندشون كه ديگه همكارم شده بود و صميمانه باهم كارمي كرديم، چنين سعادتي نصيم گشته بود. يادمه يه شب تا صبح توي خونشون درگيرِ پروژه اي بسياردشوار بوديم. ما نتونستيم تا صبح استراحت كنيم چون بايد پروژه را براي اوّلين پرواز آماده مي كرديم. خيلي بهمون سخت گذشت و جدّاً تلاش كرديم. با مشكلاتِ پيش بيني نشده روبرو شده بوديم و ايشون يكي دوبار بهمون سرزدند. يادمه وقتي دست گرمشون را كه پشت شونه هام احساس كردم، به چند دقيقه نكشيد كه مشكلمون حلّ شد. كارها تندتر جلو رفت و.... يه روز كه باهم رفته بوديم فرودگاه و منتظربوديم تا فرزندشون از تهران برگردند، باتوجّه به اينكه پرواز ايشون خيلي تأخيرداشت، مدّت زيادي تونستم از مصاحبت با استاد فيض ببرم. چندبارِ ديگه هم مثلِ همون موقع توفيق مصاحبت با ايشان نصيبم شد و هردفعه بيش از پيش آرزوي فرزنديشون در دلم غوغا بپاكرد. مي دونستم كه چندسالِ قبل، ايشون به بيماريي مبتلا شده بودند كه براي ماهها پاههاشون فلج شده بود. وقتيكه برام از خاطرتاتِ شيرين و بي پايانشون تعريف مي كردند، سراپا گوش بودم و لذّت مي بردم. يادمه توي فرودگاه رفتم و براي هردومون آب ميوه گرفتم. مي دوني؛ من توي تعارفات خيلي دست و پاچولوفتي هستم امّا نمي دونم چرا وقتي با استاد بودم، خيلي راحت مي تونستم پيش قدم بشم! مي دونم كه آرزوي فرزندي ايشون براي من يك آرزوي دست نيافتني است امّا حتّي الآن كه دارم اين مطالب را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده است. من حدود 17 سال از وجودِ پدري بهره بردم كه شايد در كمترعرصه اي سررشته نداشت و منبعِ علم و دانش و كمالات بود. بعد از اون بود كه سالها، درست همون سالهايي كه يك پسر، بيش از هروقتِ ديگري به وجود پدر نيازداره، از داشتنش محروم شدم؛ و حالا داشتم كسي را ميافتم كه نهالِ عشق را دروجودم از كودكي كاشته بود. عنصري مايۀ پيوندمان بود كه بزرگترين قسمِ خلقت، يعني عشق، عشقي با پاكي آب حلقۀ اتّصالش گشته بود. امّا دورِ گردون و حسودان و منفعت طلبان، اين مِهرِ لطيف را از من ربودند. من با ازدست دادنش، نه تنها آرزوي فرزندي بلكه پاكي آب را ازدست دادم. نمي دونم چرا هنوز نتونستم با اين مسئله كناربيام. بُغض گلوم را فشارمي ده. دلم مي خواد به همۀ عالم، با صدايي بلند بگم و فريادبزنم كه من اونو مي خوام. من استادم را مي خوام. من قصّه هاي زندگيش را مي خوام. من آب را مي خوام و به عشقش پايبندموندم. امّا نمي دونم چرا كسي صدام را نمي شنود؟! مگه ميشه؟ آخه اگه فرياد نزده بودم پس چرا صدام گرفته؟ پس چرا گلويم اينقدر دردمي كنه؟ يعني تمام اين دردِ كهنه كه حالا با نوشتنِ اين قسمت دوباره و دوباره شدّت يافته، تنها ناشي از اون بُغضِ چندساله هست؟ پس خدا كجاست؟ مگه نمي بينه كه پسري در آرزوي پدري، پدري كه سرچشمۀ آب «يعني عشقِ اون پسر»، داره سينه مي چاكه و خودش را به زمين مي زنه؟ پس چرا فرشته ها اونجا نشسته اند و كاري نمي كنند؟ چرا كائنات اينگونه ساكت مونده؟ چرا وقتي به ماه مي نگرم، آب را مي بينم كه با حالتي حاكي از خجالت، سعي در پنهان شدن مي كنه؟ چي شده؟ چرا اون كلاغِ شومِ بدقدم مي تونه همه چيز را ازم بگيره؟ چيه؟ آيا من كه يك مردِ 37 ساله هستم، نمي تونم آرزوي پدر داشته باشم؟ مگه همه در تخمينِ سنّ و سالِ من اشتباه نمي كنند؟ مگه تقريباً همه سنّ من را 10 سال كمتر محاسبه نمي كنند؟ تاجاييكه كارم به اِرائۀ چند كارت شناسائي مي كشه تا شايد قبول كنند كه من 27ساله نيستم! خدايا، اون پدر را كه اونجوري از من گرفتي، چرا اين يكي را برام باقي نگذاشتي؟ دلت خونك شد؟ آخرش اَشكم جاري شد و براي اينكه ديگران متوجّه نشوند، خيلي سريع با گوشۀ آستينم پاكشون كردم. امّا بُغضِ گلوم را چه كنم؟ خدايا، نمي تونم اون صحنه ها و اون لحظات را فراموش كنم. نمي تونم خاطراتم را ازبين ببرم. نمي دونم چكاركنم؟ آخه در پسِ تمامِ اون خاطرات، صداقتي بكر نهفته است. رازي لطيف و زلال. من با تمامِ وجود و از سرِ صدق و دور از هرگونه ريا به استادم عشق مي ورزيدم ولي هرگز به زبان جاري نكردم. تنها آب محرم اَسرارِ من بود. آره، آب و فقط آب. منهم براي او همينطور بودم. آيا نميشه حالا كه بازم روزۀ روزه گرفته ام، و با روزه گرفتن اينجوري خودم را مثلِ يك پسربچّه كه چيزي را از پدرش مي خواد و براي متقاعدكردنِ او، خودش را به زمين مي زنه و زجّه سرميده شده ام، دستِ مِهرِ پدري را يكبارِ ديگه روي شونه هام احساس كنم و با اشك شوق، آب را به آغوش بكشم و عشقبازي كنم؟ شايد لياقتش را نداشتم امّا چرا؟ چرا؟ چرا بايد اينهم يكي از اَسراري باشه كه جز با آب نمي تونم سَرِ سِر بگشايم و از نعمتِ وجودِ آب، اون آبِ زلال، توي اين كويرِ سرآب بي بهره بمونم و با لبهايي چاك چاك مشمولِ ترحّمِ اين و آن بشم؟ نه، نه، نه؛ من اين فراغ و اين ذلّت و خواري را نمي پذيرم. نمي تونم چيزي جز خاطرات و آرزوهايم را زمين بگذارم و دست به دستِ اونهايي بدم كه از سَرِ ترحّم دست به سويم درازكرده اند. نمي خوام لب بگشايم و رازِ دل جز در محضرِ آب برزبان جاري سازم. خدايا؛ با اين لبِ تشنه، قلبي خسته و روحي آزرده، با آخرين تواني كه در بدن دارم، به سويت مي ايستم و سَرم را كه از فرطِ خستگي و ناتواني، به سختي راست نگاه داشته ام و كمي به سمت راست متمايل گشته را بسويت مي چرخانم و مي گويم:

آنقدر در مي زنم تا دَر به رويم وا كني

-          عيبّ ديوانگي

پروين اعتصامي، اين شاعرۀ معصوم گفته:

ما نمي پوشيم عيبِ خويش، امّا ديگران   عيبها دارند و از ما جمله را پوشيده اند

ننگها ديديم اَندر دفتر و طومارشان     دفتر و طومارِ ما را زان سبب پيچيده اند

-          سرآب

بازم سرآب. اينبار رُك و پوسكنده بهش گفتم. گفتم كه مي دونم سرآب هست. باورش نشد كه جدّي مي گم. آخه اون كه نمي دونه آب چيه و منظورِ من از آب كدوم هست. امّا اين تنها سرآب و آخرين سرآبي نبود كه ديدم. از طرفِ ديگه دختركي كه قاعدتاً بايد سنّش كم باشه مدّتي هست كه پيشمون با نام كارآموز داره مثلاً كارآموزي مي كنه. مدّتها باهاش كاري نداشتم و توي عالم خودم بودم. روزها سپري شد تا اينكه تونستم تاحدودي بپذيرمش. يك روز كه سَرِ صحبت بازشده بود، حرف از عرفان بميان آورد و بيت شعري خواند و از من خواست تا شاعرش را حدس بزنم. من شك نداشتم كه شاعر بايد مولانا باشد امّا مشخّص شد كه او خودش اين تك بيتي را سروده است. درست شبيه مولانا. عجيب بود؛ چرا كه با صحبتهايي كه داشتيم، معلوم شد كه برداشتِ نسبتاً صحيحي از عرفان دارد. آخه وقتيكه از من پرسيد كه عارف هستم يا نه؟ خيلي سريع بهش پاسخ دادم: بدون «طائرِ قدس» و يا «خِضرِ زمان» نمي تونم عارف بشم و او به زيركي بحث را ادامه داد و اشاره به بعضي از رفتارهاي من كرد. چند ساعتي گيج بودم. دو سه روزي فكرم را مشغول كرد امّا با نشانه هايي فهميدم كه او هم سرآب است. آره؛ او هم جلوه اي ديگر از سرآب است. يعني اينكه آب نيست. آب فقط هَموني هست كه من و اُستادم مي دونيم. استادي كه آرزوي فرزنديش را داشتم و هنگاميكه براي كاري خدمتشون رسيده بودم، ديدم كه چگونه آجرها را براي كارِ كارگران به داخل ساختمان پرتاب مي كرد و با خونِ جگر سعي در بناي سرپناهي براي عزيزانش داشت. اي كاش من نيز توفيق حضور در زيرِ اون سقف را ميافتم و عمري كمرِ خدمت به ايشان را مي بستم. اين عشق من بود كه آب از آن خبرداشت و دارد. من دنيايي از سرآبها را به گوشۀ نگاهي از آب نمي بازم. مستي را در آغوشش تجربه كردم و جز در دانمنش هوشيارنخواهم شد. آب، دوستت دارم.

يادگار 12/03/1385

-          توان

اين ترم بايد 31 واحد بگذرونم. 15 واحد توي يك دانشگاه و 16 واحد ديگه در دانشگاهِ ديگه! پروژه ها و برنامه نويسيهاي عجيب و غريب براي اِداره دارم و بايد بتونم درمدّتِ كوتاهي بخشهاي مختلف اداره را براي جذبِ ميلياردها تومان مبالغ مربوط به قراردادهاي چندگانه آماده كنم. برنامه نويسيهاي دانشگاه هم بجاي خودشون باقي هستند و بايد به اموراتِ متفرّقه ازجمله مسائلِ مربوط به خانه و مدرسۀ بچّه هم رسيدگي كنم. بحمدالله تاحالا كم نياورده ام ولي خيلي دلم مي خواست كه مي تونستم مثلِ بقيه، يك كمي به كارهايي كه واقعاً آرزشون را دارم بپردازم. هنرِ هفتم، تحقيقاتِ نرم افزاري و شبكه هاي گسترده را خيلي دوست دارم. آه، عاشقِ طبيعت هستم و دلم مي خواد برم مسافرت. حتّي كشورِ خارجيي را هم براي مسافرت درنظردارم. نمي دونم كي مي تونم به اين چيزها برسم.

-          هُدهُد

چندوقتِ پيش داشتم متونِ اَدبي باحالي را مطالعه مي كردم. اَشعار خداي عاشقان، مولانا بود. وقتيكه به حكايتِ هُدهُد و بالقيس رسيدم، نمي دونم چطورشد كه يكهو دلم شكست. دردِ عجيبي تمامِ وجودم را فراگرفت. توي تنهايي خودم به همون سورۀ قرآن كه حكايت سليمانِ نبي(ع) را نقل كرده و دِرايتِ بالقيس و پيك خوشبختيي بنام هُدهُد را خاطرنشان كرده است، انديشيدم و آهسته گريستم. رازي در اين داستان وجودداره كه باتمامِ وجود احساسش مي كنم.

-          ساقي

بارها و بارها اين شعر را خوانده ام كه:

الا يا ايها السّاقي اَدِركأساً وناولها   كه عشق آسان نمود اوّل ولي افتاده مشكلها

ولي هرگز به عمق معني اش پي نبرده بودم تا امروز صبح. امروز صبح حالِ عجيبي داشتم. ناخداگاه اين بيت به ذهنم خطوركرد و باصداي آشكار اون را چندبار به زبان آوردم. هردفعه، بيشتر از دفعۀ پيشين برام معني پيدامي كرد. خداي من؛ كاملاً به عمقِ مفاهيمِ اصيلي كه در پسِ اين بيت وجودداشت، پي مي بردم. اوّل معني «مشكلها» و بعد معني «ساقي» و سپس بخشِ عربيش برايم آشكارشد. باتمامِ وجود داشتم اين بيت را مي خواندم و تكرارمي كردم. آره، يك پردۀ ديگه هم عقب رفت و پشت پرده را ديدم و گريستم ولي از اَعماقِ وجود ناليدم:

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست     راستي آن ناديدنيها ديدني است

-          ماه

چند روزي بود كه من و ماه از هم قهركرده بوديم. ديگه توي آسمون پيداش نبود. منم چندان مايل به ديدنش نبودم. البتّه ظاهراً ولي خدا مي دونه كه چقدر تهِ دلم مي خواست تا آب و ماه را ببيبنم. چند شبِ پيش، يواشكي توي آسمون دنبالش گشتم. به سختي پيداش كردم. دزدكي بهشون نگاه كردم و بعد كم كم، آشكارا بهشون خيره شدم. اونا هم متوجّه شدند. خداي من؛ اون هِلالِ باريك در مدّتِ كوتاهي درخشان و درخشانتر شد. تاحالا اينقدر درخشندگي ازش نديده بودم. گويي مرده اي داره زنده ميشه! مثلِ اينكه مي خواست  يه چيزي بهم بگه. شايد يه رازِ ديگه بود. نمي دونم اون چي مي خواست بهم بگه. راستش را بخواهي، يه چيزي هست كه به كسي نگفتم. مربوط به خوابي هست كه يكي دو هفتۀ پيش ديدم. بنظرم خوابِ خوبي نبود و احساس مي كردم كه آبروي كسي درخطر است. من اين موضوع را ازهمه مخفي كردم چون رؤياي عجيبي بود. هنوزم توي دلم نگهش داشته ام. هرچند براش دعا كردم ولي يه حسّ بهم ميگه كه....

يادگار 26/02/1385

-          حمّام

زيرِ دوشِ حمّام، وقتيكه با تمامِ وجودم آب را احساس مي كنم، نوعي احساسِ آرامش بهم دست ميده. آرامشي وصف ناشدني. احساس مي كنم كه توي مركزِ پاكيها قراردارم و هر دعايي بكنم، اِجابت ميشه. چون آب پاك است. پاكترين است.

-          عشقِ واقعي

يه روز يكي از همكارهام را ديدم كه خيلي داغون هست. چيزي نگفتم تا اينكه خودش اومد پيشم و يكي از محرمانه ترين اَسرارِ زندگيش را بهم گفت. عاشق دختري بود و حاضربود تا براش جون بده. كلّي هم توي چند سالِ گذشته با هم قرار و مدار گذاشته بودند و همكارم منتظر فرصتِ مناسب براي ازدواج بود تا اينكه يكي از اقوام اون دختر كه درآمدي از خارج كشور داشت برايش درنظرگرفته شده بود. آدمي بسيار پولدار ولي نه چندان خوب! خلاصۀ داستان اينكه قرارشده بود دخترخانم دستِ ردّ به سينۀ همكارِ عاشقِ ما بزنه. اونها خيلي باهم بحث كرده بودند تا جايي كه پدرِ همكارم هم كمي صداي مكالمۀ تلفني اش را شنيده بود امّا روي خودش نياورده بود و دستِ آخر هم همكارِ بنده توي اون حال آمد پيشِ من. ازش پرسيدم كه: آيا واقعاً مي خواهي كمكت كنم؟ گفت: آره. گفتم پس گوشي تلفن را بردار و بهش زنگ بزن. باهاش قراربزار و هرطورشده باهاش حرف بزن. التماسش كن. خودت را بشكن. خوردكن. غرورت را زيرِ پات بزار. هركاري كه حتّي در شأنت نيست انجام بده. پرسيد: چرا؟ من نمي تونم خودم را اينجوري خورد كنم و بشكنم! جوابش دادم: عزيزم، اگه امروز اينكار را نكني، سالها بعد كه با مشكلاتي برخوردي، به خودت مي پيچي و مي گي: اگه اون روزها تلاشِ بيشتري كرده بودم، اون كسي را كه بهترين انسانِ دنيا بود و عشقم بود را ازدست نمي دادم. اگه الآن خودت را نشكني، اونموقع خورد مي شي؛ نابود مي شي و هرگز خودت را نمي بخشي. ضمناً اگه توي اين گير و دار تونستي دلش را بدست بياري، چه بهتر و به مرادِ دلت رسيدي. اون آدمي نبود كه به راحتي بتونه خودش را بشكنه. چند روزِ بعد دوباره همديگر را ملاقات كرديم. گفت: خودم را شكستم. هركاري تونستم كردم. پرسيدم: حالت بهتره؟ پاسخِ مثبت داد و گفت: حالا ديگه مي دونم هركاري ميشده كرده ام. مي دونم كه ديگه اون من را نمي خواد و اون آقا را به من ترجيح داده است ولي خودم را شكستم. اضافه كرد: درسته كه از شكستنم ناراحت هستم ولي مي دونم كه سالهاي بعد ديگه خوردنمي شم. او از من تشكر كرد و رفت. امروزم ديدمش. خيلي سرحال بود. غمي كه تهِ دلش بود ديگه نمي تونست آزارش بده. امّا نكته اي را كه هرگز بهش نگفتم اين بود: اون دختر، نابودشد. او سالها بعد بايد كفّارۀ گناهش را به بدترين نحو و شديدترين وضع پس بده. شكسته شدنِ كنوني همكارم، سالها بعد آنچنان در زندگي اون خانم خودش را نشان خواهدداد كه او به دردِ يك سرطانِ مزمنِ طولاني مدّت راضي تر خواهدبود تا ادامۀ زندگي اش با حقّي كه از آن مرد بجاي مانده است. آتشي جان و زندگيش را طعمۀ حريق خواهدكرد كه دو حالت خارج نخواهدبود: يا ابداً به منشأ و خواستگاهِ آن آتش واقف نخواهدشد و بياد نخواهدآورد كه چه كاري در گذشته انجام داده است كه دچارِ چنين عاقبتي شده است و يا اينكه متوجّه مي شود و بياد مي آورد ولي نمي تواند حتّي در خلوتِ خود به زبان جاري سازد. چنين انسانهايي حتّي جرأتِ خودكشي را هم ندارند هرچند كه روزي چندبار آرزوي مرگ مي كنند. اين رازي بود كه به او نگفتم امّا مي دانم كه حتماً آن دختر اينگونه دچار عذاب مادام العمر خواهدشد!

-          ورزش

وقتي مي رم ورزشگاه، صبحِ گاه است و كسي جز يك نگهبانِ خُل وضع حضورنداره. شايد بيش از يكساعتِ بعد، افرادِ ديگر مي آيند. همون اوّل، لباسهام را عوض مي كنم و شروع به ورزش و دو مي كنم. گاهي هم بارفيكس مختصري مي زنم. بعضي وقتها تا 15 دور، دورِ زمين مي گردم. استراحتِ مختصري مي كنم و بعد با ديگران كمي دو و سپس نرمش كارمي كنم. اينبار توي سالن قراربود مربّي به همه نرمش بده. منم رفتم اونجا. هركاري او مي كرد، انجام دادم. شايد نزديك به 90% نرمشها را درحدّ قابل قبولي انجام دادم. خيلي خسته شدم و بهم سخت گذشت ولي خوب بود. نمي دونم آيا بازم فرصتِ اينجور كارها نصيبم ميشه يا نه؟ آخه....

-          مخاطبين

بعضي از همكارانم، مترصّد اين هستند كه هرچه زودتر، نوشته هاي من را بخونند. آخه من نسخه اي از اين نوشته ها را در شبكۀ كامپيوتري محلِ كارم قرارداده ام. نمي دونم چه چيزي در اين نوشته ها مي بينند و چي مي خوان پيداكنند؟ چون ابداً اين نوشته ها را مخاطب محور تنظيم نكرده ام بلكه براي دلِ خودم، آب و ماه مي نويسم. حرفهاي دل است. اين موضوع من را بياد جرياناتي مي اندازه؛ يادمه چندبار بصورتِ ناگهاني درشرايطي قرارگرفتم كه بايد بين آدمهاي مهمّي، توي مراكز اَرشدِ تصميم گيري وزارتي، سخنراني كنم. تا چند لحظۀ قبلش اصلاً نمي دونستم بايد اينكار را انجام بدم و آمادگي نداشتم. شايد اگر بهم مي گفتند، از حضور در آن مكانها سربازمي زدم ولي درمقابلِ كارِ انجام شده قرارگرفته بودم. خيلي جالب بود چون خداوندِ مهربون توانايي به من مي داد تا بتونم از پَسِ همشون بربيام. از رؤسا گرفته تا رقبا و دشمنان و خورده گيران. اين هنر چيزي نيست كه بخودي خود در من بوجود آمده باشد؛ هرچند كه مرحومِ پدرم هم هميشه و در هر محفلي، مركز مجلس بود و سخنران و سخن آور؛ ولي من خودم را در چنين سطحي نمي بينم بلكه معتقدم كه صرفاً در اون لحظات، خداي مهربون حفظِ آبروم مي كرد و اين توانائي را در وجودِ من به نمايش مي گذاشت. حالا هم بنحوِ ديگه اي همون توانايي ظهوركرده است چون مي بينم كه هركسي برداشت خاصّي از تك تك نوشته هام داره. درواقع رمزهايي را در جاي جاي نوشته هام براي آينده ام ذخيره كرده ام تا در آينده چيزهايي را بيادم بيارند. تجربيات و خاطرات و تعهّداتم. تلخكاميها و موفّقيتهام. رمزهايي كه بسهولت كشف نمي شن بلكه باعث مي شن جز خودم، آب و ماه هيچكس پيامِ اصليشون را درك نكنه. آخه يادگرفته ام كه اگه بخوام چيزي را مخفي كنم، بهترين جا همونجايي هست كه همه مي تونند ببينندش. شايد فقط يكنفر باشه كه مي تونه اين نوشته ها را كشفِ رمز كنه و اون را هم خودم خواسته ام. اون كليدي در دست داره كه اسمش كليدِ حجّت است. كليدي كه با همون كليد، حجّت براش تمام خواهدشد.

-          دوقلوهاي افسانه اي

اونوقتها توي تلويزيون كارتوني پخش مي شد بنام دوقلوهاي افسانه اي. كارتونِ جالبي بود چون هروقت اونها دستهاشون را به هم مي دادند، نيروي سحرآميزي ايجاد و كاربزرگي انجام مي شد. عالَمي سعي كردند تا اونها را ازهم جداكنند و از هدفشون بازدارند. داستان مدّتها طول كشيد ولي دستِ آخر با پافشاري و قدرتِ ارادۀ آن دو، همه چيز حلّ شد و به هدفشون رسيدند. جالبتراينكه هرچه برروي رسيدنِ به هدفِ مقدّسشون پافشاري بيشتري مي كردند و مشكلاتِ بيشتري را تحمّل مي نمودند، اِمدادهاي غيبي هم بيشتر و بيشتر مي شد تا جايي كه به وقوعِ يك انقلاب در يك كشورِ پهناور و به سرنگوني حاكمي جبّار انجاميد. آره، همون دوقلوها باعث شدند. بخدا توي زندگي ما هم همينطور است. خيليها اگه قدرِ دوقلوي افسانه ايشان را مي دانستند، مي تونستند عالمي را دگرگون كنند ولي حيف كه تقريباً همه، خيلي ساده و ارزان دوقلويشان را با كوچكترين بهانه ازدست مي دهند. خيلي دلم مي سوزه. آخه چرا...؟

-          آب چيه؟

آب، بيشتر از ماه، خاك، قاصدك، شبنم و باد توجّه ديگران را در نوشته هاي من به خودش جلب كرده است. بارها از من پرسيده اند كه آب چي هست و يا كي هست؟ گاهي اوقات هم فرضيه هاي عجيبي را اِرائه كرده اند كه حتّي از قدرتِ تصوّرِ من خارج بوده است. حقيقتش اينه كه آب يك حقيقت است. توي زندگي من آب مهمترين پديده اي است كه وجودداره امّا اين موضوع فقط به من منحصر نميشه بلكه اگه هرفردِ ديگه اي هم منصفانه به زندگي واقعي خودش بنگر، آبي را كه ريشه در زلاليهاي حيات داره خواهدديد. فرق من با بسياري ديگه اينه كه منصفانه در محكمۀ درونم تن به اعتراف دادم و ارزشِ آب، همون آبِ زندگي بخشِ زندگيم را اعلام كردم. من به پاكيش قسم خوردم و ماه را شاهدِ گفته هام گرفتم. آب براي من موجودي مقدّس است كه ريشه در تمام خاطراتِ پرارزشم دارد. مي پرسي كدام خاطرات؟ خب معلومه؛ هر خاطره اي كه در اون من براساسِ عقايدِ واقعي و از عمقِ وجودم به كاري دست زده ام. خاطراتي كه در اونها خطرها را پذيرفته ام، تا ديروقت كاركرده ام و بخاطرِ ازدست دادنِ سلامتيم، دست از فعّاليت نكشيده ام، به پول و مال و منال پشت كرده ام تا يار، آرام بگيرد و هر لحظۀ ديگري كه كوچكترين ريا در اعمالم نبوده است، نقشِ آب در خاطراتم، نقشي اصلي و لاينفك است. امّا يك نكتۀ ظريف هم وجود داره و اون اينكه: چه در فارسي و عربي و چه در انگليسي و آلماني و چند زبانِ ديگر، دو حرفِ اوّلِ حروفِ الفبا در كنارِ هم، صدايي همچون آب را تداعي مي كند. آيا اين بخودي خود طليعۀ زيبايي از گزينش اين واژگان نيست؟ چه خواسته اينكه براي من آب بمراتب فراتر از اينها است و تقريباً در هر دعايي كه در محضرِ يار هستم، نامي از او مي برم. آب واقعيتي است آشكار. آشكارتر از آنچه كه به چشم آيد! حتّي در يك انبارِ تنگ و تاريك كالا هم آبِ روشني بخشِ خاطرات واعتقاداتم است. آره، حتّي دخمه اي همچون يك انبار مي تونه منشأِ ظهورِ روشنايي آب باشه. بخدا راست مي گم.

-          LED

اين سه حرفِ انگليسي، سرنامِ كلماتي هستند كه براي توضيح عنصرِ مهمّي از اِلِمانهاي الكترونيكي بكارگرفته مي شوند. قطعۀ الكترونيكيي كه با روشن شدنش مي تونه پيامي را به ما بده و بعنوانِ مثال وضعيتي را براي ما روشن كنه. امّا گاهي اوقات مي تونه با روشن شدنش، جلوِ بزرگترين خطرات را بگيره. يادمه بارها و بارها باعث شد تا سِرّي، مخفي بمونه و... مي بيني؟ بعضي وقتها عنصري به اين كوچكي مي تونه خدماتي به اون بزرگي و بيادماندني ازخودش بجاي بگذاره. حتّي ذكرِ اسمش هم مي تونه....

-          پايگاه داده

استاد توي يك محفلِ خصوصي ازم پرسيد: با اِس. كيو. اِل چطوري؟ گفتم گذاشتمش كنار. جاخورد و پرسيد: پس با اوراكل چطوري؟ بازم گفتم: اونم گذاشتم كنار. بيشتر تعجّب كرد و پرسيد: پس ديتابيس با چي كارمي كني؟ گفتم با ديتابيسهاي شناور! با تعجّب بيشتر سؤالاتش را ادامه داد و منهم اونو متوجّۀ يك موضوعِ مهمّ كردم و آن اين بود كه با ساختنِ محيطهاي نرم افزاري كنوني اونهم بصورت كلاينت/سرور يا سرويس دهنده/سرويس گيرنده، عملاً فشارهاي مضاعفي را داريم خيلي چشم بسته به روي سِروِرها وارد مي كنيم درحاليكه منابع فراواني همچون كامپيوترهاي بيشمارِ محلّي را ناديده گرفته و از منابعِ قدرتمندشون استفاده نمي كنيم. يادت هست كه اونجوري كشور را صرفاً براساسِ تقليد و عدمِ جامع نگري درگيرِ عقب ماندگيهاي دِلفي كرديم و حالا باشتاب و بدون تحقيقاتِ اصولي و بنيادي داريم به سمت گودالها و سياه چالهاي دات نت مي ريم؟ خداي من، چرا اين آدمها بايد كلّي به خودشون و دنياي پيرامونشون ضرربزنند تا بتونند بفهمند كه تنها با كمي انديشۀ بيشتر و اصولي تر مي تونستند از پيش آمدنِ چنين بحرانهايي جلوگيري كنند. هروقت اساتيد مي خوان توي كلاسهام درموردِ مبحثِ جديدي مطلب بگن، همون اوّل روش متمركز مي شم و تحليلش مي كنم. حتّي گاهي اوقات به راهِ حلهايي كه خودم سالها پيش براي چنين مواردي درنظرگرفته بوده ام مي انديشم و وقتي ميبينم كه اونها راهِ حلهاي ديگر و متفاوتي ارائه مي كنند، تعجّب مي كنم. حتّي توي كتابها هم همون راه حلها و تفاسير را مي بينم. خداي من، اشتباه پشتِ سرِ اشتباه. چرا اينقدر لقمه را دورِ سرشون چرخونده اند؟ چندبار هم شيوۀ خودم را براشون شرح دادم و موجبِ تعجّب حاضران شدم. خوششون اومد ولي بعد از اون ديگه چيزي نگفتم. فقط توي دلم مرور مي كنم. چرا اونها توي اينهمه مدّت سعي نكردند تا از قدرتِ ابتكار خودشون استفاده كنند و راه حلّ جديدي را ارائه بدن؟ آيا اينهمه تقليد و بسط و گسترشِ نظرياتِ ديگران جز خسارت و عقب ماندگي چيزي به ارمغان آورد؟ اگه آدمِ ساده اي مثل من تونسته اينجوري توي خلوتِ خودش و جايي كه به هيچ مهندسي دسترسي نداشته، چنين راه كارهاي خوبي پيداكنه، اونهايي كه بمراتب از من باهوشترند و منابع و امكاناتِ بيشتري دراختياردارند يقيناً بهتر و بيشتر از من مي تونستند راهگشا باشند؛ ولي چرا نشدند؟ چرا نشدند؟ آب، لااقل تو به من جواب بده. خواهش مي كنم.

-          دوست

توي اين مدّت خيلي توي خودم فرورفتم و فكركردم. تجربياتم را دائماً به خودم متذكرشدم و مهمترين كاري كه كردم اين بود تا همه را از خيلِ دوستان و مدّعيانِ دوستي خارج كردم تا بتونم ارزيابي صحيحتري نسبت به همشون داشته باشم. مِلاكها و معيارهام را دوباره تصحيح كردم. توي اونهمه آدمِ محترم، كلّي آشغال پيداكردم كه جز منيت و ظاهر چيزي نداشتند. فهميدم به عدّه اي دلداده بوده ام كه آموزه هاي زشتي همچون صنف گرايي و برخي خِصالِ نكوهيده را در قالبهاي زيبا و مقبول اجتماعي به خوردِ اين و اون مي داده اند و من نيز بدونِ كنكاش، آنها را دوست خطاب مي كرده ام. وقتيكه از نو سعي در شناختن انسانها كردم، گنجينه هايي يافتم. آدمهاي پاكي كه در عين نداري، توانِ بالايي داشتند و ذرّه اي دست از پا خطا نمي كنند. هيچ توقّع اضافه اي از ديگران ندارند و خالصانه و ساده و بي غلّ و غشّ خواسته هاشون را به زبان مي آورند. يكيشون دائماً كنارم مي ايسته و هرجا مي رم، باهام مياد. از نظرش، حتّي يك دقيقه با من بودن هم غنيمت است. پسرِ پاك و مهربوني هست كه آنچه در دل داره به كسي نمي گه. قد بلند و سبزه و زحمتكش. يكي ديگشون مظلومترين آدمي هست كه مي شناسم. كافيه متوجّۀ كوچكترين منبع در اينترنت بشه. تا صبح هم كه شده، كلّي اطّلاعات و نمونه از اينترنت بيرون ميكشه. به همه كمك مي كنه و وقتيكه از موبايلِ شخصيش براي كارهاي اداري استفاده مي كنه و مورد تذكر من قرارمي گيره مي گه: به حرفهاي تو رسيده ام و مي خوام مثلِ تو باشم. مي خوام خدمت كنم و چيزي از سازمان توي اموالِ من وارد نشه. اون بندۀ خدا نمي دونه كه توي عالمِ خوبيها و به گَردِ پاشم نمي رسم. يكي ديگه هم هست كه تا شب يكسره كارمي كنه و توقّعي نداره جز آموختن. يكي ديگه هم فرسنگها اونطرفتر غمِ اين و اون را مي خوره و هركاري بتونه براي ديگران انجام ميده. توي سينۀ كوچكش اسرارها داره و صندقچۀ اَسراري كه روش را با گلهايي تزئين كرده تا ديگران ابداً متوجّه وجودش نشن. اون، يك نابغه هست كه بينِ آدمهاي عادّي داره زندگي مي كنه و از هرآنچه كه مي تونه، پاسداري و مراقبت مي كنه. وقتي به خودم آمدم و اينها را ديدم، از گذشتۀ خودم شرمنده شدم. خجالت كشيدم. من مدّتها عمرم را به پاي افرادي ريخته بودم كه در پسِ مهربونيهايي كه به من مي كردند، براي مردمِ ديگر چيزي جز نكبت و بدبختي نداشتند. سيستمهايي را طرّاحي كرده بودند تا منيتِ خودشون را اِرضاء كنند و دائماً و مستمرّاً بار روي بار و مشكلات مردم مي گذاشته اند. افرادي كه استفاده از بيت المال را حقّ خودشون مي دونستند درحاليكه كمترين خدمتِ واقعي را به خلق كرده بودند. توي دلشون خوشحال بودند كه به پيرزني كمك كرده اند درحاليكه منيتشون باعث شده بود تا فراموش كنند كه قوانيني كه خودشون به تصويب رسانيده بودند باعث شده كه اون پيرزن و هزاران آدمِ ديگه به بدبختي و سختي بي افتند. وقتيكه به آب مي انديشيدم و در شهرِ قرآن قدم مي زدم، در گوشه اي براي چندمين بار كتيبه اي ديدم كه روي آن نوشته بود: هرگز از بندگان فقير روي برنگردان. روي اون كتيبه نوشته هايي بود كه به من حكم مي كرد تا گردِ افرادي بگردم كه با سيلي روي خودشون را سرخ نگه مي دارند. فرهنگياني كه يك عمر به مردم خدمت كرده اند و آه ندارند تا با ناله سوداكنند. افرادي كه هرگز كسي به نداريشان واقف نمي شود ولي اونها براي تدارك سرپناهي تا گلو غرقِ قرض و سختي هستند.

-          انتخابِ محصول

در انتخابِ شوينده ها و موادّ آرايشي كه با سلامتِ افراد سر و كاردارد بايد نهايتِ دقّت را داشت. چندي پيش براي انتخاب شامپوي موي سر مجبور به تحقيق شدم چراكه متوجّه شدم بعضي از شامپوهاي ساخت داخل، بمرورِ زمان تغيير محتوايي پيداكرده اند و علي رغم ظاهر ثابتشون، بي اثر و يا مضرّ شده اند. برسي و تحقيق زيادي كردم و متأسّفانه مجبور شدم تا به سراغ شركتهاي خارجي برم. وقتي مدارك و محصولاتشون را خصوصاً از لابراتوارهاي معتبر بررسي كردم، متوجّه شدم كه چقدر راحت توي اينهمه سال از منابع مهمّي غافل مونده بودم. با وسواس عجيبي مسئله را پيگيري كردم و تونستم محصولاتي با فرمولاسيونِ مناسب پيداكنم. البتّه فقط به شامپو بسنده نكردم و درمورد سايرِ محصولات نيز تحقيق كردم. منابع بسيار باارزشي پيداكردم و وقتيكه سعي به تهيۀ محصولات برگزيده كردم، با مشكل روبرو شدم. هيچ جا اونها را نداشتند. خداي من! فقط من بودم كه متوجّه محصولات خوب شده بودم و خيلِ كثيري از اين مردم غافل بوده اند. طبعاً فروشندگان نيز فقط به خواست بازار توجّه كرده بودند و دنيايي از محصولاتِ فاقدِ ارزش و حتّي مخرّب و مضرّ دراختيار اين مردمِ بدخت قرارداده بودند. با تمامِ مشغله اي كه داشتم، متوقّف نشدم و گشتم و گشتم تا اينكه منابع اصلي را پيداكردم. خيلي عجيب بود. نمايندگي رسمي اون محصول، صرفاً يك فردِ بازاري بود و بجاي اينكه پوشش كلّي به كلّيۀ محصولاتِ اون كمپاني بده و در اين پوشش بيشتر به محصولاتِ پرفروشتر بپردازه، صرفاً به محصولاتِ كاملاً پرفروش پرداخته بود و تعمّداً از ساير محصولاتِ مهمّ چشمپوشي كرده بود و خودش را هم نمايندگي رسمي اعلام نموده بود. درحاليكه مركز ديگري وجودداشت كه باتوجّه به مشتريان خاصّ همچون من، رأساً اقدام به تهيه ساير محصولات كرده بود ولي مغازه دارها از وجودِ او بعنوانِ نمايندگي رسمي غافل مانده بودند. آره عزيزم، اينجوري با سلامت مردم جهت كسبِ درآمد و منافع بيشتر بازي مي كنند. بيادِ يكي از عزيزانم افتادم كه با مشكل عدمّ تناسبِ هورموني مواجه شده بود و يكي دو سالِ پيش مجبور شدم به شكل محرمانه اي براي مشكلِ موهاي او تحقيق كنم. اون موقع هم با چنين مشكلاتي روبروشدم و هرچند راهِ حلّي پيدا كرده بودم امّا اينك راه حلّي بمراتب بهتر و كارآتر يافته بودم. آره، حالا مي تونم مشكلِ اونهمه موي اضافي اون مهربون را حلّ كنم. اي كاش.... البتّه فقط توي محصولاتِ بهداشتي و آرايشي و طبّي نچرخيدم بلكه سراغ كمپاني معروفِ اينتل رفتم و محصولاتي همچون مادِربردها و پردازنده هاش را برّرسي كردم. نمي دوني چه به سرشون آوردم. ايميل بود كه پشتِ ايمل مي زدم و پاسخ مي گرفتم. من از نقص در فلان محصولشون مي گفتم و اونها پاسخ مي دادند. راستش را بخواهي هنوز قانع نشده ام و دوباره بايد تحقيقاتم را ازسر بگيرم. آخرش مجبورشون مي كنم تا محصولاتشون را كامل كنند.

-          بيمارانِ رواني

بخدا جنايت است؛ از جنايتم بدتر. بعضي آدمها بخاطرِ سختيها و ناكاميهايي كه كشيده اند در آستانۀ فروپاشي هستند و بعضي آدمهاي بي رحم بدون عنايت به اين موضوع، خيلي راحت اونها را تحتِ فشار قرارمي دن. به اونها ظلم مي كنند. مسخرشون مي كنند. مراعاتشون را نمي كنند. تركشون مي كنند. وعده و عيدهاي دروغين بهشون مي دن و بهشون تهمت وارد مي كنند. ببين: تمام اين كارها به خودي خود بد هستند امّا هنگاميكه در حقّ كسيكه در آستانۀ فروپاشي رواني است، روا مي شوند، ممكن است به اِزمِحلالِ كاملِ او و تبديل شدنش به يك بيمارِ رواني منجر بشن. اگر يك روزي بهشون بگي كه تو باعث شدي فلاني دچار فلان بيماري رواني همچون شيزوفرنيا بشه؛ اظهار تعجّب مي كنند و دَم از اِنكارمي زنند. آخرش هم اگه يك كمي انصاف داشته باشند مي گن: من قبول دارم كه فلان كارِ بد را انجام داده ام ولي اين موضوع كاري به بيماري فلاني نداره. درست مثل كسي كه در آستانۀ سقوط از يك بلندي قرارگرفته است و درحالِ ازدست دادنِ تعادلش بوده است و توسّط يك از خدا بي خبرها، هُل داده شده و از اون بالا به طرفِ پايين سقوط مي كنه و ناقص العضو و يا مرحوم ميشه. و هنگاميكه اون از خدا بي خبر را موردِ مؤاخذه قرارمي دي مي گه: مگه من چكار كردم؟ فقط يه آدم را آهسته هُل دادم. درست مثل الآن كه آروم به تو فشارميارم. اين تقصيرِ خودش بود كه افتاد! من اگه جرمي مرتكب شده باشم تنها همون چند ميليمتر تكان دادنِ يك موجودبوده است!... آره، اينها اينجوري هستند. ولي خدايي هست و يك روزي مكافاتِ عملشون را خواهندديد.

-          قيافه شناسي

بچّه بودم كه با اين علم آشنا شدم. بيشتر تحتِ تأثير نوشته هاي گرلينگ هالدر و برخي از روانشناسان قرارگرفته بودم و كتابهاي خيلي قديمي و ناياب را از جاهاي عجيب و غريب پيدامي كردم. در تحليلِ قيافه و رفتار ديگران پيشرفت كردم ولي ابداً كار خوبي نبود. همين چندسالِ پيش فكرمي كردم اينجوركارها خوب هست و بعنوانِ مثال شِرلوك هُلمز را اُلگو قرارمي دادم. ولي يه روزي فهميدم كه اگه قدرتِ خدادايي در اين زمينه، مثلِ ساير افراد دارم، كافي است و بيشتر از اون نوعي تجسّسِ غيرِ مجاز در احوالِ خصوصي ديگران است. يك مسلمان مجاز به تجسّس و غيبت نيست. توي شهرِ قرآن، توي كوچه اي، خرابه اي وجودداره كه يك ديوار سالم داره. روي اون ديوار تابلويي قرارداره كه با خطّ زشتي روش نوشته شده: غيبت و تجسس در حالِ ديگران همچون خوردن گوشت مردارِ برادرت است.

-          زندگي دوباره

مي دونم اگه دوباره به اين دنيا بيام، چجوري بايد زندگي كنم. مي دونم سراغ چه چيزي و چه كسي بايد برم. حتّي يك لحظه ام را تلف نخواهم كرد. يكي از بچّه ها كه همراهم آمده بود، ديد كه من سؤالاتِ عجيب و تكنيكيي از فروشنده ها مي پرسم. حتّي ديد كه يك دكتر به مناظرۀ من و فروشند ه، خيره مانده است. به من گفت: همه از كارِ شما تعجّب مي كنند. آخه هركسي به اين مغازه ها مياد، سَرِ قيمتها چانه ميزنه امّا شما بجاي بررّسي قيمتها، در موردِ كيفيت و نوعِ محصول سؤالاتِ عجيبي را مطرح مي كنيد كه تاكنون كسي از فروشنده نپرسيده است. آره؛ اون درست مي گفت. من آموخته ام كه با دقّت به زندگي نگاه كنم. وقتم را صرفِ اصلِ موضوع كنم و كمتر به حاشيه بپردازم. ديگه خوب مي دونم كه زندگي چي هست و از كجا شروع ميشه. خوب مي دونم چطور بايد زندگي كرد. خوب مي دونم چطور بايد چه چيزي را انتخاب كنم. امّا ديگه چيزي از اوّل شروع نميشه. من 37 سالم شده و به سالهاي قبل برنخواهم گشت. فرصتهاي بسياري را ازدست داده ام. شايد دوقلوي افسانه ايم را ازدست داده باشم. يكي از بچّه ها مي گفت: با اين تجربياتت اگه مي خواستي ازدواج كني خوب مي تونستي... گفتم آره؛ درست مي گي ولي..... من حتّي قانونِ 10 سال را هم تقريباً فهميده ام. خوب مي دونم كه مي تونه باعث معجزه بشه. مي تونه خوشبختي بباربياره امّا... آگه دوباره زنده بشم...... آب.

-          حلّيت

توي يادگار 31/1/1385 جريان اون پيرزني كه نمي خواست روحِ اون مرده را حلال كنه برات گفتم. باورت نميشه. پسرِ اون مرحوم آمد دنبالِ اون پيرزن و التماس كرد. گفت مادرش را درخواب ديده كه كاملاً عريان است. به پاي اون پيرزن افتاد تا حلّيت از جانبِ مادرش بطلبه. دستِ آخر پيرزن را سَرِ خاك مادرش برد. پيرزن مادر، پدر و برادرش را حلال كرد و گفت: امشب راحت بخوابيد. وقتيكه موضوع را براي من تعريف كرد سخت در شگفت آمدم. بهش گفتم: اگر من جاي شما بودم، نمي تونستم اونها را حلال كنم. آره، واقعاً برام سخت بود. آخه همين الآنشم چنين حالتي دارم. واقعاً نمي تونم بعضيها را حلال كنم. بي صبرانه منتظرِ روزي هستم تا در محضرِ خداوند، حقّ بستانم. آرزوهام را پس بگيرم. بغضهاي گلويم را....

-          محصولِ تضادّ

از طرفِ پدري از تبارِ شاهزادگان و علما و نجَبا هستم و ازطرفِ مادري از تبارِ تجّار و ملاّكين و معتمدين. امّا مادر و پدرم اختلافِ سطحِ عميق دانش و معلومات داشتند و من در چنين خانه اي پرورش يافتم. از سوي ديگر، وقتيكه كه به نياكانِ پدريم مي نگرم، فندق العلما را ميابم كه گويا در 16 سالگي به اجتهادرسيد امّا خود نيز از شاهزادگانِ قَجَر بود و اين مدّعا در شجره نامه تأييد مي شود. آري، عالمي كه از شاهزادگان است. آموختۀ فاميلِ مدرّسي هاي شيراز امّا با سِير و سلوكي متفاوت از خويشانم هستم. پوستي بسيار ظريف و حسّاس دارم امّا استخوانبنديي محكم بگونه اي كه در دوران مدرسه اگر با تهديدِ لگد روبرو مي شدم، تنها با مورّب گرفتنِ ساقِ پايم و اِصابت با ساقِ پاي مهاجم، دردِ جانكاهي در بدنش مي دويد تا جايي كه نقش بر زمين مي شد. و اگر مشتِ كسي به مشتم مي خورد از درد به خود مي پيچيد. بدني جمع و جور و لاغر دارم و قوي بنيه و چارشانه نيستم امّا اينگونه ام. مقاومتم درمقابلِ بعضي شرايط عجيب است درحاليكه حتّي نسبت به نورِ آفتاب نيز زود احساسِ سوزش مي كنم. اينها همه چيزهاي متضادّ است. امّا نعمت است. خداوند به من اين امكان را داده است كه درآنِ واحد بتونم عضو بيش از يك مجموعه باشم! تعجّب نكن. اين ويژگي باعث شده تا بتونم بين افراد و آحادِ مختلفِ اجتماع بدونِ بروزِ تضادِّ جدّي عبوركنم و بر خزانۀ اندوخته ها وتجربياتم افزوده شود. ولي نكتۀ مهمتر اين است كه اين خصيصه صرفاً به من منحصر نمي شود بلكه تفاوت من با سايرين در اين است كه من به وجودِ آن پي برده ام و ديگران از امتيازاتِ خاصِّ خودشان غافل مانده اند. آره، هر انساني بگونه اي موردِ لطفِ باري تعالي قرارگرفته است و از مجموعه توانائيهايي برخوردارشده است تا بتواند در اين دنياي وانفسا، گليمش را از آب بيرون بكشد. اي كاش همۀ آدمها به توانائيهاي خداداي و ذاتيشون آگاه مي شدند و با استفادۀ صحيح از آن، شكرانه اش را بجاي مي آوردند. بقولِ سعدي:

از دست و زبانِ كه برآيد كز عهدۀ شكرش بدر آيد؟

يادگار 24/02/1385

-          وقت

تو دوتا دانشگاه درس مي خونم. كار هم بايد بكنم. دنبالِ بقيۀ كارهاي زندگيمم بايد برم. اونوقت تازه بهتر از همه تكاليفم را انجام مي دم و چيزي را ازقلم نمي اندازم. براي همۀ امتحانها هم آماده ام. ديروز امتحان داشتيم و دانشجوها سعي كردند تا من را هم به صِنفِ خودشون دربيارن. به زور از كلاس بيرونم بردند تا امتحان لغوبشه. زيرِ بارنرفتم و مقاومت كردم. حرف هيچكدومشون را قبول نكردم. يكي از خانمها توي فاصلۀ يك قدميم، مواظبم بود تا از جام تكون نخورم و به سمت كلاس نرم. سؤالهاي بي مورد مي پرسيد و من به اِزاءِ هر پاسخِ كوتاه يادآوري مي كردم كه بايد برم و امتحان بدم. تا حركت مي كردم، به سايرين اشاره مي كرد تا بيان و مانعم بشن. آخرش خيلي محكم گفتم كه: هرچي بگيد، برعكسش را انجام مي دم. هرطورشده بود رفتم. استادم آمدند و همه را مجبور به امتحان دادن كردند. باوركن اونها نمي خواستند سر به تنِ من باشه ولي تهديدهاشون برام ابداً مهمّ نبود. من خودم هستم و تحتِ تأثير ديگران قرارنمي گيرم. سختيهاي زندگي به من اينجور آموخته است كه تنها حرفِ معشوق را وَقع نهم. من با تمام مشغله ها، خواسته هام و افسردگيهام دارم دروسِ دوتا دانشگاه را مي خونم ولي اونها باداشتنِ اونهمه وقت، اونجوري همه چيز را نابودمي كنند! چرا؟ چرا نمي فهمند كه دارند اينگونه وقتشون را به پاي آن ناكجاآبادها تلف مي كنند؟ چرا قدرِ عشق را نمي دانند؟ چرا زلالي آب را نمي بينند؟ و مهمتر از همه؛ چرا من را كه به ديارِ ديگري تعلّق دارم را از حركت وامي دارند؟ اونهمه سال بس نبود؟ اونهمه بازيها كه با من كردند، كافي نبود؟

-          واي

پنجشنبه بود كه توي خيابان، درحال مأموريت بودم كه منظرۀ عجيبي را ديدم. باورنكردني بود. تغييري در يكي از مهربونهاي عالم. داستاني كه بايد باورمي كردم ولي نمي تونستم. صدبار سعي كردم تا وانمودكنم كه اشتباه كرده ام. سعي كردم تا ناديده بگيرم. شرايطِ سختي بود چون نمي تونستم باوركنم. بعداز ظهر به جايي، نزدِ سفركرده اي پناه بردم. به او گفتم. گريستم و از اون ناعدالتي شكوه كردم. فرداشم توي عالمِ دعا پروازكردم و شبها توي شهرِ قرآن دنبالِ معرفت گشتم و چراغ دست گرفتم. اونجاها بود كه يكنفر دستم را گرفت و با خودش به اينبر و اونبر برد. من نمي فهميدم كجا هستم ولي من را توي زمان به خاطرات برد و نمونه هايي را نشونم داد تا بيادبيارم كه آينده چگونه است. بعد، از دور، آينده اي را نشانم داد. سالهاي سال بعد. چيز جالبي نبود امّا بهرحال پاسخِ من بود. دردم زيادترشد. قبول نكردم. نمي خواستم رنجِ عزيزي را ببينم. گريستم و به يار پناه بردم. دو سه روزي سپري شد و مي دونستم طبق معمول، از شبِ دوّمِ بعد از چنين واقعه هايي، خواب مي بينم. همينطورهم شد! خوابهاي مختلف و درهم و برهم. نمي دونم تقدير چه درنظردارد؟! آخرش بياد آن نكته اي كه هميشه فراموش مي كنم افتادم: فريبِ ظاهر را نخور و براساسِ تجسّماتِ رفتارهاي ديگران قضاوت نكن. آنچه صلاح است، آن شود و ناظر و حكيم و مدبّرِ عالم، تدبير امور مي كند. كسي جز به تلافي رفتار و انديشه هايش مجازات نمي شود و حقّ حكم لايتغير است. درجايي كه لازم باشد عفو مي كند و آنكه را لايق باشد نجات مي دهد. تو فقط بايد از او بخواهي، دعاي خير كني و آنچه در دل داري با او بگويي. تمنّاي درونت را فقط به او بگو.

-          ترحّم

هيچ مي دوني فردي كه در حقّت ترحّم مي كند، حتّي اگر واقعاً و از صميمِ قلب به تو علاقه مند باشد، روزي به نابوديت خواهد انديشيد. رازش چندان پيچيده نيست. كافي است كه خودت را با حيواناتِ اهلي مقايسه كني. وقتي كسي در حقّ حيواني ترحّم مي كند، درواقع به موجودي لطف كرده كه او يك موجود هوشيار و منطقي نيست و ابداً قدرتِ استنتاجِ برتر همچون انسان را ندارد. پس هردو از اين امر لذّت مي برند. آن حيوان به نوايي رسيده است و آن انسان، ثوابي برده است و حيوان را درست در سطح انتظاراتش مي بيند. امّا هنگاميكه در حقِ انساني ترحّم شود و اين ترحّم همچنان ادامه يابد، كار به اين چيزها ختم نمي شود بلكه نوعي حقّ نابجا در فردِ ترحّم كننده ايجادمي گردد. حتّي اگر به ازدواج بيانجامد كه البتّه فاجعه است. علّت اينكه از ازدواج يادكردم صرفاً اين بود كه اين امر بالاترين حالتي است كه در آن، يك فردِ ترحّم كننده احساس خواهدكرد كه به حقّش رسيده است و مي تونستم به اِهداءِ فرصت اشتغال مثال بزنم. درواقع ياري رساندن و كمك كردن با ترحّم كردن بسيار متفاوت است. از زمين تا آسمان تفاوت وجوددارد. وقتي مي خواهي به كسي چيزي بدهي، بايد بگونه اي باشد كه او احساس كند تا تلاشي كرده است و حقّش است. هرگز نگذار تا او تصوّر كند كه تو آدمِ بخشنده اي هستي و بدان: هنگاميكه چنين احساسي به تو دست داد، به احتمالِ زياد، بجاي اينكه به او كمك كرده باشي، در حقّش ترحّم كرده اي. آره، به همين سادگي خودت و او را نابود نموده اي. به صحراي ناكجا آبادي پاي نهاده اي كه دنباله اي جز وهم و توقّعِ بي جا نخواهدداشت ولي مشكلِ اصلي اش اين است كه عواقبِ آن، سالهاي سال بعد خودش را نشان خواهدداد و نه اينك! اين مفسدۀ ترحّم است. بهمين علّت است كه پدرها و مادرها به فرزندانشون ترحّم نمي كنند بلكه درحقّشان پدري و مادري مي كنند. اونها شيوۀ نان درآوردن را به آنها مي آموزند و نه اينكه نان خوردن را! پدر و مادرِ درست، اينگونه اند.

-          نوشتن

از نويسندگي لذّت مي برم. مي تونم مدّتها بنويسم. از همه چيز و همه جا بگم. در هر عرصه اي پابگذارم. من از همه بريده ام و تجربه به من آموخت تا در انتخاب دوست ساده نگيرم و دقّتِ مضاعف داشته باشم. عشق را سرلوحۀ كارم قرارداده ام. حتّي بندرت كسي به گوشي موبايلم زنگ مي زنه. تنها ليستِ محدودي در اون وجودداره. آره، يه ليست از افرادي كه مي تونند بهم تماس بگيرند. جالب اينجاست كه يكيشون ابداً نمي دونه كه مجاز هست و من نيز هيچوقت بهش نگفتم. حقيقتش را بخواهي، چندين بار سعي كردم تا اون را هم حذف كنم ولي نتونستم. برام سخت بود چون او... حتّي هنگامي كه ليستِ محدودي كه موبايلم در اختيارم قرارمي داد، پرشده بود و به اِقتضاي شرايط مي بايست شمارۀ جديدي را در آن وارد مي كردم، بازهم شماره هاي اون فردِ پاك و مقدّس را از ليست خارج نكردم. سالها اونو بدونِ هيچ تماسي حفظ كرده ام؛ تا اينكه قبل از نوروزِ سالِ 1385 بود كه تصميم گرفتم تا موبايل را كناربزارم. موبايلم را خاموش كردم و جز درمواردِ ضروري روشنش نكردم. خيليها براي تبريكات ايامِ نوروز و روزهاي شادباشِ ديگر برايم پيامِ كوتاه فرستاده بودند امّا تقريباً هيچكدومشون را دريافت نكردم چراكه در سيستم مخابراتي براي مدّتِ طولانيي پيامها ذخيره نمي مانند و ازبين مي روند. بارها و بارها گِلِّگيها شنيدم و بالبخندي، توضيحِ كوتاهي دادم امّا... آه، از موضوع دورنشم! توي اين تنهايي فقط با كتاب سرو كار دارم. يعني مطالعه را به هرچيزي ترجيح مي دم. وقتي مي خوام توي جمعي شركت كنم و فيض ببرم، معاشرانم را كتاب برمي گزينم و وقتي بخوام توي اون جمع حرف بزنم، مي نويسم. حتّي هنگاميكه وسايلِ نوشتن دراختيارندارم و بعنوانِ مثال درحالِ پياده روي و يا رانندگي هستم نيز در تدارك و تدوينِ جملاتِ قابلِ نوشتن هستم. بسيار مطالبي درنظر مي گذرانم و متأسّفانه اندكي از آنها را فرصتِ رشتۀ تحرير ميابم.

-          رَبِّ الشرَحلي صَدري وَ يسِّرلي اَمري وَحلُل عُقدَتاً مِن لِساني يفقَهو قَولي

 

كلامِ پاك تنها در سينۀ پاكان اثرمي كند و جايي در وجودِ منحرفان ندارد. اين معجزۀ كلامِ حقّ است. بخدا هركه بيشتر در عالمِ گمراهي فرو رود، كمتر به گفته ها و نوشته هايي كه از ضميرهاي پاك، نورافشاني مي كنند، التفات ميابد و گويي اينكه مُهر بَر گوشهايش زده اند. حتّي معاشرانش نيز روز به روز فريبكارتر خواهندشد و چهره و قيافه اش دگرگون امّا هنگاميكه در آينه مي نگرد، فقط خودش را مي بيند و جز زيبايي چيزي درنظرش نمي آيد. پليدي را زيبا مي بيند و در نيلِ به آن، جري تر مي شود. خداوند نيز پاكان را با وسايل و شرايطي رفته رفته از او دور و دورتر مي سازد تا آنجا كه ديگر... اين وعدۀ الهي است و سنّت اِستدراج نام دارد.

 

-          نگاه

به ماه كه قرصِ كامل شده بود نگاهِ گذرايي كردم. نمي تونستم باوركنم كه آب... ماه روشن شده بود. روشنتر از هميشه. سعي كرد جلبِ توجّهم كنه. بالاخره نگاهش كردم. خجالت مي كشيدم. آب را ديدم. داشت نگاهم مي كرد. لبخندي به لب داشت. چرا؟ مي خواست چيزي به من بگه. نمي تونستم بايستم و به حرفهاش گوش كنم. خيلي ناراحت بودم. رفتم. مدّتي بعد يه سري به ديارِ قرآن زدم. اونجا شنيدم كه خدا داشت به همه مي گفت: «اون شب پيامبرِ اعظم(ص) را از مكه به بيت المقدّس بردم تا چيزهايي را ببيند.» امّا او چه چيز را بايستي مي ديد؟ دلم مي خواست برگردم پيشِ آب و ازش بپرسم. آخه اونموقع ها او برداشتهاي قشنگش را برام توضيح مي داد و نكته هايي از قرآن را كه متوجّه نبودم، به ظرافت درك مي كرد. آره، همون قرآني كه باعثِ پيوندِ من و اون شده بود. بزار يادت بيارم. نزديك يكهفته بود كه آب به جويبارِ ديگري رفته بود. منهم اونو توي انتخابش آزادگذاشته بودم. اون مثلِ هميشه نگرانِ وقت بود و من سعي كرده بودم رفتاري از خودم بروز بدم كه او دركمالِ راحتي راهش را انتخاب كنه. اون روزها خيلي بهم سخت مي گذشت چون مي دونستم كه اون داره به جويباري قدم مي زاره كه انتهايي جز تباهي نداره. بايد صبرمي كردم تا خودش اينو مي فهميد. او مي رفت و برمي گشت. از من سؤالاتي مي پرسيد و من بايد با احتياط پاسخ مي دادم. چيه؟ تعجّب نداره. احتياط. آره، احتياط. آخه نبايد انديشه هاي خودم را به او القاء مي كردم. آخه من به پاكي آب ايمان داشتم. بايد مي زاشتم تا خودش موضوع را درك كنه. مي دونستم كه مي تونه؛ چون اون آب بود. آره، آب. همون زندگي بخش. پس در پاسخ به سؤالاتش صرفاً به نكاتِ كلّي مي پرداختم و گاهي پرسشش را با پرسشِ ديگري پاسخ مي دادم. يكهفته اي گذشت و او برگشت پيشِ من. صورتم خشكيده بود و بدنم سراسر محتاج روحبخشي او. دست درازنكردم. نزديك نشدم. احترام گذاشتم امّا كوچكترين عملي كه باعث بشه تا او وسوسه بشه و از اون جويي كه برگزيده، منصرف بشه، از من سرنزد. ديدم آمد پيشم و ساكت ماند. نمي دونستم چكاربايد بكنم. داشتم مي سوختم امّا لب نمي گشودم و وانمودمي كردم كه همه چيز عادّي است. نزديكهاي غروب بود كه او تاب نياورد و لب به سخن گشود. خداي من! او متوجّه پستي آن جويبار شده بود. فهميده بود كه آنجا تله اي بيش نيست و اگر در آن جاري مي شد، قبل از رسيدن به سرمنزلِ سعادت، تباه مي شود و ذرّه ذرّه در زمينِ منيتش نابودمي گشد. او شروع به گريستن كرد و از دستم لب به شكايت گشود. مي پرسيد كه چرا به او نگفتم؟ چرا توضيح ندادم؟ برايش آهسته آهسته و با چشماني گريه آلود شرح دادم. سؤال كردم: اگر به تو مي گفتم، آيا حملِ بر حسادتِ من نمي كردي؟ آيا قبول مي كردي؟ امّا او گفت كه: منتظرِ گفتنِ من بوده است! هردو مي گريستيم. نمي دونم چقدر طول كشيد ولي كم كم قبول كرد كه نمي تونستم چيزي بگم. نكته اي كه مي خواستم بهش برسه اين بود كه يقين حاصل كنه كه من اونو مقدّسترين موجودِ زندگيم مي دونم و اون اينو فهميد. فهميد كه بهش ايمان داشتم و مي دونستم كه بالاخره درست را از نادرست تشخيص خواهدداد. فهميد كه بهش اعتماددارم. فهميد كه قبولش دارم امّا متوجّۀ لبهاي خشكم شد. متوجّه شد كه به سختي گام برمي دارم و آتشِ درونم بي آبِ وجودش آرام نخواهدگرفت. صميمانه و با محبّت با من سخن گفت. دلجويي كرد امّا من نمي توانستم.... با خود و خدايم عهدي بسته بودم و نمي دانستم كه چه زماني به عهدم مانده است. يادمه كه باهم قرارگذاشتيم تا براي داوري به نزدِ خدا توي شهر و ديار قرآن برويم. روي پَتويي در كنارِ ديواري نشستم. نسيم خنكي مي وزيد. مي دونم كه از ابتكاراتِ آب بود. ماه اونجا را روشن كرده بود و يواشكي داشت بهمون نگاه مي كرد. توي شهرِ قرآن ما را پيش مادر و پدرمون، يعني حضرتِ آدم و حوّا(عليهماالسلام) بردن. خداي من! يادم نمي ره. اونها درسِ عشق را بهمون يادآورشدند. دوباره توي كوچه و پس كوچه هاش چرخيديم. اينبار به حضرتِ موسي(ع) و بردار بزرگوارشون حضرتِ هارون(ع) رسيديم و ديديم كه خداوند داره به حضرتِ موسي(ع) مي گه كه: «برادرت را ياورِ تو قراردادم.» سرم پايين بود و خجالت مي كشيدم. چطور من زمانِ وعده را درنيافته بودم؟ ديگه شب شده بود. باشرمندگي رو به آب كردم و عذرِ تقصير خواستم. او خيلي مهربون بود. من كه هنوز لب به آب نگشوده بودم را با عطوفت پذيرفت. باهم دوباره پيمان بستيم. مي گريستيم و عهدِ عشق مي بستيم. گريه ها سرمي داديم و در دل مي خنديدم. دنياي ما فراتر از اين دنياي كوچك بود. اونشب جشنِ تولّد بود. جشنِ تولّدِ خواهرِ آب. يات مياد؟ توي يادگارِ 13/3/1384 نوشته بودم. آره، همون شبنم. اونشب قاصدك با اون جست و خيزهاش روي دستهاي باد براي گرفتنِ جشنِ تولّدِ خواهرش لحظه شماري مي كرد. اي بابا؛ بازم كه فراموش كردي! قاصدك، برادرِ آب است و باد هم پدرِ مهربونش. آخه اَبر يعني مادرِ آب اونشب نبودش و نتونسته بود خودش را به جمعِ اونها برسونه. نمي دونم چرا ولي حتماً حكمتي داشت. ابر چند روز قبل به ديدنِ نياكانش رفته بود تا بقولِ معروف تجديدِ قوايي بكنه و هنوز نتونسته بود برگرده. منو آب تصميم گرفتيم تا شبنم، قاصدك و ابرِ با عظمت را خوشحال كنيم. پس خيلي محرمانه و بي سر و صدا وسايل و ابزارِ جشنِ تولّدِ شبنم را فراهم كرديم. خداي من، اونشب چقدر خوش گذشت. خدايا...

-          انگليسي

خيلي به آموختنِ زبان خصوصاً انگليسي علاقه دارم. دستِ خودم نيست. ازش لذّت مي برم. توي دانشگاهِ قبليم، توي همه كلاسها نفرِ اوّل شدم. توي اين يكي دانشگاه هم نمرۀ بيست گرفتم. ولي اگه توي كنكور شركت كنم، فكرنمي كنم نمرۀ خوبي بگيرم! خنده داره، مگه نه؟ زبانهاي ديگه را هم دوست دارم. بعضي وقتها به آلماني توجّه مي كنم. زيرنويسهاي عربي كه روي صفحۀ تلويزيون براي فيلمهايي كه به زبانِ انگليسي پخش مي شن هم برام خيلي جالب است. برعكسشم همينطور. اگه فيلمي به زبانِ عربي باشه و زيرنويسش انگليسي، بازم لذّت مي برم. بيشتر، فيلمهايي را كه قبلاً به زبانِ فارسي دوبله شده اند و ديده ام را ترجيح مي دهم و دلم مي خواد كه اونها را به زبانِ انگليسي دوباره ببينم. هروقت هم توي حرفه ام گيركرده ام، تونستم تقريباً به راحتي از پَسِ متونِ تخصّصي انگليسي بربيام. نمي دونم چرا اينقدر از آموزشِ غيرِ كلاسيك زبان لذّت مي برم.

-          عجيبه

خداوند چندوقتِ پيش به من توفيقي داد تا با آدمِ مهربون و مؤمني آشنا بشم. خيلي كارش درسته و البتّه رحيم القلب. فكركنم يك سالي ميشه؛ شايدم بيشتر. آشنايي ما ازطريقِ اينترنت و خيلي اتّفاقي بود. او فرسنگها از من دور است و هرگز همديگر را نديده ايم امّا با هم ارتباطِ اينترنتي يا تلفني داشتيم. نمي دونم چرا اينجوريه؟! آخه هركي كه خوب هست و بهش اِرادت پيدا مي كنم، عملاً از دسترسم دور است. گويي مُهرِ تنهايي بر روي پيشانيم نقش بسته. مي دونم كه حكمتي در كار است. بهرحال ازنظرِ من، او يك نابغۀ مؤمن هست. گاهي اوقات دلم براش تنگ ميشه. آره، تنگ ميشه. درسته كه هرگز زيارتشون نكرده ام ولي بهرحال نوعي ارتباطِ انساني بينِ ما برقرارشده است. اي بابا؛ گاهي اوقات فكرمي كنم: كتابِ داستانِ زندگي من بگونه اي ورق خورده كه بايد از كنار چنين فرزانه هايي عبور كنم تا به سرزميني كه نمي دانم كجاست و چگونه است آنهم براي مأموريتي كه نمي دانم چه است، برسم!

-          فرمولِ معجزه

عجب عنواني برگزيدم؟! «فرمولِ معجزه». آخه من فكر مي كنم معجزاتِ الهي هميشه تداوم داره و بوقوع مي پيونده. مثلِ همين قرآن. امّا معجزات صرفاً قرآن نيستند. چيزهاي ديگه هم هست. فكركردي اينهايي كه دستشون به مراكز تحقيقاتي بزرگ مثل ناسا مي رسه، مي تونه نوعي معجزه در پشتِ خودش داشته باشه؟ بله، مي تونه. خيليهاشون عاشقند. اونها در راهِ عشق قدم برداشته اند. با شجاعت و تحمّلِ شرايط. اونها به خيلي چيزها نه گفته اند و عشقشون را به همه چيز ترجيح داده اند. علم توي خونۀ دلِ عاشقان خونه مي كنه. اي كاش همه اين واقعيت بزرگ را درك مي كردند. اي كاش مي فهميدند كه ظاهرِ انسانها تفسيرِ حقيقي درونشون نيست. چه بسيار مردماني كه در نزديكي ما هستند و ما قدرشون را نمي دانيم. يكيشون را زشت مي پنداريم؛ اون يكي را گدايي مفلس و يكي ديگه را.... حتّي يكي را زن و ديگري را مرد مي دانيم. اين يكي را استاد و اون يكي را بي سواد. يكي را متأهل و اون يكي را مجرّد. همه اش به ظواهر بسنده كرده ايم. جامِ جم در نزديكيمون است و ما ازدستش مي ديم. واي خداي من! اگه اين مردم مي دونستند كه اگه نزدِ يكي از همون آدمهاي بظاهرعادّي مي تونند دنيايي از گوهرِ معرفت بيابند و خوشبختي دنيا و آخرت را به خانه ببرند، آيا به اين راحتي، اين فرمولهاي معجزه را سرسري رها مي كردند؟ آيا سختي وصالِ اون فرزانگان را با جان و دل تحمّل نمي كردند؟

-          تكنولوژي

درسته كه اين يكي ماشينم از تكنولوژي بالاتري برخورداره ولي بازم ناقص هست. نمي دونم چرا نكاتِ فنّي را تمام و كمال مدّنظر قرارنمي دن! كار مي كنند ولي ناقص. تكنولوژي به اين خوبي را بكارمي گيرند ولي به كمال نمي رسونندش. وقتي به موتورش و سيستمهاي سوخت رساني جديدش نگاه مي كنم، مُخم سوت مي كشه و درك مي كنم كه ترفندهاي عجيبي را بكاربسته اند امّا حيف كه همه جانبه ننگريسته اند. هنوز دارم روي سيستمهاي ايمني و امنيتيش كارمي كنم.

-          دكترا!

دكتراي مملكت رو هم ديديم. استادي كه فقط بلد هست درس بده و شده دكتر. فول پروفسورِ ايران. هنوز نفهميده كه مشكلِ اين كشور از آموزشهاش ناشي ميشه. هنوز نفهميده كه ما از عالمانِ بي عمل بيشتر از عاملانِ بي علم ضربه خورده ايم. نظامِ آموزشِ عالي كشور بايد تكان بخورد. بايد حضورِ اساتيدي را ترقيب كنه كه دستِ كم كتابي را با نام خود تأليف كرده باشند. من اساتيدِ بسيار دلسوزي داشتم كه هدفي جز تربيتِ دانشجويانِ عامل نداشتند. من دلسوزيهايي از آنان ديدم كه فراتر از همون حضراتِ دكتر بود. وقتي مي ديدم كه چگونه تمامِ تلاششون را در جهتِ انتقالِ دانشِ كاربردي به دانشجويان مي كنند، تعجّب مي كردم. حالا كه حضراتي را مي بينم كه فقط مدارك بلندبالاي علمي را همچون لباسِ مزينِ عروس بدنبال مي كشند و به آن مي نازند و كاسبي مي كنند، آتش مي گيرم. استادي كه حتّي از اِعلامِ مرجعِ درسي طفره ميره تا مبادا دانشجويان، پي به بي سواديش ببرند! كتابي را معرّفي مي كنه كه ابداً در دسترس قرارنمي گيره و بعدش با زيركي يك دانشجوي ساده، مشخّص ميشه كه تمامِ مطالبِ گفته شده از يك سايتِ هندي بدست آمده است! نظامِ آموزشِ عالي كشورِ ما بايد باداشتنِ چنين اساتيدي مطمئن باشه كه متخصّصاني را به بازارِ كار عرضه خواهدكرد كه در وحلۀ اوّل ضرر هستند و در مرحلۀ دوّم دوباره و چندباره بايد آنچه را كه در دانشگاهها به آنها آموخته اند را در بازارِ كار بياموزند و اين يعني تأخير در حركت بسوي پيشرفت. چند روزِ پيش مجبور شدم تا مطالبِ كتاب را براي دانشجويان توضيح بدم. مطالبِ پيچيده و بي ارزش. اونها چندبار مطالعه كرده بودند امّا متوجّه نشده بودند. وقتي كه توضيح دادم، متوجّه شدم كه مطلب را گرفتند. هيچ ترفندي دركارنبود فقط به شيوۀ صحيحي براشون توضيح دادم. اونطور كه لازم بود. يكي از نزديكانم كه مجبورشده بود تا ويراستاري كتابي را با مشقّاتِ فراوان انجام دهد و بهمين دليل مسلّط به مجموعۀ آفيسِ ميكروسافت شده بود، بعد از مدّتي سرِ كلاس حاضرشد و به تربيتِ داوطلبانِ آموختنِ اپراتوري كامپيوتر پرداخت. او عالمي بود كه علاوه برداشتنِ مدرك تحصيلي، زجركشيده بود و در شرايطِ دشوار كاركرده بود و يكي از بزرگترين افتخاراتِ من همين بود كه مدّتي توانسته بودم در معيتش كمك كوچكي بكنم. باورنمي كني، آخر تِرم كه مي شد، شاگرداش گريه مي كردند و نمي خواستند اونو ازدست بدن. اونها عاشقش مي شدند چراكه مي ديدند كه او بي ادّعا داره دانشي را دراختيارشون مي زاره كه با رنج و زحمتِ فراوان كسب كرده. او يك استادِ واقعي بود. براي من هم همينطور. من اونو خيلي خيلي دوست دارم ماه اينو مي دونه.

يادگار 16/02/1385

-          ابزارِ معجزات

يادت هست كه درموردِ گروه هاي خوني و خصوصاً اونهايي كه كامل هستند، در يادگار 31/1/1385 چيزهايي نوشتم؟ ديدي كه بمرورِ زمان و در طي ساليان و اعصار و نسلها، رفته رفته گروههاي خوني كاملتري شكل گرفتند و اينك حدودِ 3% كلِّ مردمِ دنيا داراي گروهِ خوني كاملي هستند كه هر سه پروتئينِ آ، بِ و اِرهاش را دارامي باشند. يعني گروهِ خونيشون آ. ب. مثبت هست. ديدي كه براساسِ تحقيقاتِ انجام شده و نمونه گيريهاي آماري نه تنها مقاومتِ اين گروه نسبت به بيماريها بيشتر شده بلكه از هوشِ بالاتري برخوردارشده اند. خب، مي توني درموردِ ترشّحاتِ طبيعي بدنشون، همچون بزاقِ دهانِ اين افراد هم بينديشي. مسلّماً نوعي تكامل در سايرِ موادّ خونيشون نيز پيدا ميشه. در رطوبتِ دستشون هم مي تونه اينجوري باشه. منظورم هرآنچه كه بنوعي منشإِ داخلِ بدني داشته باشه. درسته كه در طي قرنها رفته رفته اين تكامل آنهم در حدّ 3% درصد حادث شده است امّا شيوۀ ديگري بنامِ موتاژن يا جهش ژنتيكي هم مي تونه چنين حالاتي را پديد بياره. بنا به دلايلي مي دونم كه نوعي حالتِ مقاومت درمقابلِ پيري در وجودِ چنين افرادي وجودداره و به اصطلاح مي گيم اونها ديرتر پير و شكسته مي شن. امّا نكتۀ مهمتر اين است كه افرادي كه با اونها زندگي مي كنند نيز رفته رفته تحتِ تأثيرِ همين خصوصيت قرارمي گيرند. بيا به هزارها سال پيشتر برگرديم. به زمان معجزاتِ حضرتِ عيسي مسيح(ع). ايشون قدرتي ماورائي به حكم خداوند داشتند و بعنوانِ مثال كور را شفا مي دادند. يعني آن قدرتِ متافيزيكي ايشون بصورتِ مادّي و در همين دنيا جلوه ميافت. چه بسا كه ايشون و ساير افرادي كه چنين كراماتي را داشته اند، داراي ويژگيهاي متمايزي در ساختارِ وجوديشان شده بودند. يعني انسانهايي كه در ابعادِ مختلف بنا به خواست ايزدِ منّان، تكامل يافته اند. حضرت مهدي(عج) و حضرت خِضرِ نبي(ع) كه هردو زنده هستند نيز مي توانند اينگونه باشند. مگه نه؟ آره، ميشه اينجوري باشه. ما اينك فقط نمونۀ كوچكي از اين تكامل را بصورتِ گروههاي خوني كامل داريم مشاهده مي كنيم امّا دانش ما درحالِ حاضر تا همين حدّ محدود است و نمي تونيم علّت واقعي و اصلي تجسّم مادّي اون معجزات را درك كنيم. نمي خواد جاي دوري بريم. آخه ما مي دونيم كه بعضي آدمها توانائيهايي همچون هيپنوتيزم مستقيم مغناطيسي دارند. اونها فقط با يك نگاه كردن در چشم ديگران، باعث مي شوند تا افراد به خوابِ ناگهاني و عميقي فروروند. من دبيرِ زيستشناسيي مي شناسم كه توانائي خواندن يا حسّ كردنِ انديشۀ افرادي همچون من را داشت و جالبتر اينكه مي دونست كه هربار كه مرتكب اين عمل ميشه، من مي فهمم. يادمه هنگاميكه هردو دستم را در دو دستِ خودش مي گرفت، در تمامِ بدنم احساسِ سرماي عجيبي مي كردم و در چشمانم چشم مي دوخت و درهمان لحظات، كوهي از اطّلاعاتِ نه چندان مفهوم را در درونم احساس مي كردم كه ظاهراً او بدنبالِ آنها بود و شايد چيزهايي درموردِ آيندۀ من حسّ مي كرد. اون لحظات ساكت بوديم و به چشمِ يكديگر چشم مي دوختيم. شرايطم بگونه اي بود و آنچنان غافلگيرمي شدم كه حتّي فرصتِ خجالت كشيدن هم نميافتم.

-          انتشارِ فكر

فردي را مي شناسم كه حالتِ عجيبي را در اطرافيانش اِلقاء مي كنه. فقط كافيه كه به چيزي فكركنه يا متوجّۀ نقصاني بشه. به چند ثانيه نمي كشه كه يكي از اطرافيان، چيزي در اون مورد ميگه و يا كاري انجام مي ده! اون ابداً بصورتِ اِرادي اينكار را انجام نميده. تازه، اوّلاش فكرمي كرد موضوع اتّفاقي هست امّا رفته رفته بر او مسلّم شد كه يك واقعيتي بنامِ انتشارِ فكروجودداره. اون ناراحت است چون هيچ كنترلي تاحالا نتونسته روي اين موضوع پياده كنه. اون يه آدمِ عجيبه و كسي از اين توانائي و سايرِ توانائيهاي عجيبِ ديگه اش خبرنداره. خودشم نمي خواد كسي چيزي بدونه. خيلي عادّي داره توي همين جامعه زندگي مي كنه و حتّي نزديكانش هم چندان اطّلاعي درموردِ اينجور چيزهاش ندارند. فقط فكرمي كنند كه اون خيلي باهوش است امّا خودش اينجوري فكرنمي كنه. نمي دونم؛ شايد يه روزي بتونه بر اين نگرانيش غلبه كنه و بفهمه چطور مي تونه اين توانائيش (انتشارِ فكر) را مهاركنه.

-          تلقين

يادمه يه روز توي شرايطي شروع به تلقين كردنِ مستقيم به يه فرشته كردم. آره، فرشته! آخه اون خيلي خوب بود. بنظرِ من خودش را اونطور كه بايد و شايد قبول نداشت. مي دونست كه مي تونه كارهاي جالبي بكنه ولي هميشه قبل از پايانِ داستان، كوتاه مي آمد و يا به قولِ معروف مي بُريد تا اينكه يكي مثل من پيدا ميشد و اونو ترقيب به ادامۀ كار و به پايان رساندنش مي كرد. ازنظرِ من اون فوق العادّه بود و فقط بخاطرِ سياستِ تربيتيي كه در دورانِ كودكيش، پدر و مادرش بخرج داده بودند، بنوعي دچار نوعي واكنشهاي دفاعي شده بود. آخه اونطور كه اون برام تعريف كرده بود، پدر و مادرش هيچوقت نگذاشته بودند تا او به علاقمنديهاش برسه. او كلاس نقّاشي دوست داشت امّا اونها او را جهتِ كلاسهاي ديگه تدارك كرده بودند. او به كلاسهاي هنري ديگه متمايل بود درحاليكه والدينش اونو توي عالم ديگري نگه داشته بودند تا زمانيكه ليسانسش را گرفت. يه روز توي عالم خواب و بيداريش، تا اونجا كه تونستم بهش گفتم كه اون يكي از موفّقترينها خواهدشد. شرايطِ مناسبِ محيطي فراهم نبود و كمي هوا سرد بود امّا چندماهِ بعد ديدم كه معجزه كرده بود. طرّاحيش را ديدم. خيلي حرفه اي بود. در عينِ حرفه اي بودن، فوق العادّه زيبا كاركرده بود. هيچ چيزي را ازقلم نينداخته بود. اين كمترين چيزي بود كه از او انتظارداشتم. هميشه فكرمي كردم يه روزي، شاهد شاهكارهاش باشم. خداوكيلي اون روزها هرچي در توان داشتم صرفِ او كردم و آخرش هم گوشه اي از اون تلإلؤِ جوهر درونش را ديدم. اي كاش مي شد.... بهرحال ديگه نديدمش. كارهاش را هم نديدم. حتّي نمي دونم به كجا رسيد و چكاركرد. بصورتِ اتّفاقي، چند تا تصوير كوچك كه از چشم طرح زده بود، لاي قرآنِ جيبيم جاي گذاشت. يادگارهاي بسيار ارزشمندي هستند. هروقت مي بينمشون، بيادِ اونهمه توانائي مي افتم كه در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، اونهم درونِ سينه اي پاك و كوچولو، مخفي مونده و جهاني در حسرتِ جلوه گريش عمر به پايان مي رساند!

-          نوشتن

نمي دونم چه ام شده؟! روزهاي گذشته با اينكه مطالب زيادي براي نوشتن داشتم، ننوشتم. بعدشم كه كلّي نوشتم، همه اش را پاك كردم. همين الآنم نمي دونم چي شد كه نوشتم. تقريباً برام فرق چنداني نمي كنه. آخه آدمي كه براي خودش مي نويسه، چه فرقي مي كنه اگه اونهايي را كه مي خوادبنويسه، توي ذهنش ازنظر بگذرونه. من اينجوري شدم. توي خلوتِ خودم با خودم گفتم و ننوشتم! ديشب حالِ خاصّي داشتم و رفتم سراغِ قرآن. داستانِ حضرتِ يوسف(ع) و برادرشان حضرت بنيامين(ع) را ديدم. اونجايي كه ايشان چهل سال صبركردند تا زمانِ وصال رسيد و حضرتِ يعقوب(ع) نيز با علم و آگاهي و دانش خدايشون همۀ اون چهل سال صبرپيشه كردند تا فرزندِ محبوبشون يعني حضرت يوسف(ع) را دوباره درآغوش كشند. چهل سال صبر!! بيادِ اين شعر حافظ افتادم:

يوسفِ گمگشته بازآيد به كنعان، غم مخور   كلبۀ احزان شود روزي گلستان، غم مخور

شايد بخاطرِ همين سرخوشي بود كه امروز دوباره نوشتم.

-          واكنش دفاعي

تعارض رواني يا واكنش دفاعي نوعي واكنش است نسبت به شرايطِ نامطلوبِ پيراموني. حالات و انواعِ مختلف دارد. مثل خيالبافي و غيره. امّا من بيماري «شيزو فرنيا» و يا برخي ديگر از اين نوع بيماريهاي رواني را نيز نوعي واكنش دفاعي مي دونم. ببين: وقتي شرايط بگونه اي غيرِ قابلِ تحمّل بشه كه فرد ديگه تاب و تحمّل نداشته باشه، ممكنه بيهوش بشه، ممكنه قاطي بكنه و ممكنه رفتارِ عجيبي از خودش بروزبده. اصلاً همين افرادي كه ما اونها را ديوانه مي دانيم، اونها بشكلي ارتباطشون را با جهانِ پيرامون قطع كرده اند. توي عالمِ خودشون هستند. ديگه نيازي نيست تا بخواهند حفظِ ظاهركنند و جلوِ ديگران لباس مرتّبي بپوشند. حتّي مي تونند عريان و كثيف بين مردم بگردند و به نگاههاي تمسخرآميز ديگران ذرّه اي اعتنا نكنند. اونها به نوعي واكنش دفاعي دست يافته اند و ديگه نمي خواهند از اون لاك دفاعي خارج بشن. اين يك سيستم محافظتي طبيعي است كه براي بقاءِ انسانها به اين شكل بروز مي كنه. پس اونها وجوددارند و زنده هستند. عقل دارند امّا از ما مخفي اش كرده اند. اونها مي فهمند امّا نه تنها نمي خواهند افرادي همچون ما را بفهمند بلكه ابداً تمايل ندارند تا ديگران اونها را درك كنند. اونها آزاد شده اند. خوشا بحالِ اونها. خوش بحالشون. توي دنياشون، نه ظلمي به كسي مي كنند و نه كسي به اونها ظلم مي كنه. خاطراتِ شيرينشون را نگه داشته اند و دارند پرواز مي كنند. اونها طاهر و پاك هستند.

-          بايد

بزرگوارِ مؤمني را مي شناسم كه اخيراً متوجّه شده كه يكي از نزديكانش داره وارد اين نوع واكنش دفاعي ميشه. اون آدم بسيار با خدايي هست و داره سعي مي كنه تا جلوِ اين موضوع را بگيره امّا بنظرِ من نمي تونه و نبايد سعي كنه؛ چون اون فرد تنها به اين وسيله مي تونه بقاء خودش را ادامه بده. اون بايد وارد چنين شرايطي بشه تا بحرانها را از سربگذرونه. اين خواست و تصوّر من نيست بلكه يك فرآيندِ طبيعي و اجتناب ناپذيراست. اين چيزي نيست كه بشه به راحتي از وقوعش جلوگيري كرد چراكه شرايطِ محيطي باعثِ چنين بحرانهاي روحيي شده اند و از توان كنترلي او خارج است. انسانها فقط زماني در چنين لاك دفاعيي وارد مي شوند كه همۀ درها، بله، همه درها برويشان بسته باشه و هيچگونه آيندۀ روشني را متصوّر نباشند. بحث از يك مشكل و دو مشكل نيست بلكه بحث از عوامل متعدّد است. عواملي كه اگر حلّ شدني بودند، كار به اينجاها نمي كشيد. بنظرِ من، ديوانگي يا جنون ابداً چيزِ بدي نيست بلكه يك دارو است. يك دورۀ درماني است. درماني اجتماعي-فردي و نه فردي-اجتماعي!!

يادگار 11/02/1385

-          10 سال

بازم همون دَهِ كزايي! آره، همون 10 سالِ مرموز. چند وقتِ پيشِ دهمين سالي بود كه به جمع وزارت نيروئيها پيوستم. يعني ده سالِ پيش با اونها شروع به همكاري كردم. همون 10 سالي كه برام كلّي رمز و راز در خودش داره، دوباره خودنماياند! شايد جالب باشه ولي بهرحال تونستم يك كمي از اون اَسرار را بفهمم. مي دوني؟ توي كلاس كه نشسته بودم، متوجّه شدم كه به اِزاءِ هر دانشجويي، يك نمونۀ ذهني در خاطراتِ ساليانِ دورِ تحصيلم دارم. درست همون تيپها و ذكاوتها و حماقتها! امّا نكتۀ مهمّ اين بود كه معادل اساتيد، كسي در خاطراتم نداشتم و همين امر باعث شد كه كم كم متوجّۀ بعضي چيزهاي شگفت انگيز بشم. ببين: من با جمعي از متولّدينِ 58 آشناشدم و خواسته يا ناخواسته درگير داستانها و حتّي خاطراتِ تكاندهندهشان اونهم غالباً در زمان تحصيلاتِ دانشگاهيشون شدم. نكته همينجا است. اگه منهم با اونها وارد دانشگاه شده بودم، همون اشتباهات را مرتكب مي شدم. آخه بعضي از اشتباهاتِ اونها با توجّه به شرايط بسيار نامساعدِ اجتماعي حاكم، به قيمتِ تمامِ زندگي ايشان تمام شده است. چه بساكه اگه منهم قاطيشون بودم، به مراتب بيش از اونها لطمه مي ديدم. ولي من وارد همون جوّ شدم اَمّا با 10 سال تجربۀ بيشتر. 10 سال مهارت اجتماعي و احساسي و عاطفي بيشتر. بگونه اي كه ابداً تحتِ تأثيرِ اون شرايط قرارنگرفته ام؛ حتّي تبديل به يك مردِ نامرئي شده ام. اونها كم كم متوجّه شدند كه من تحتِ هيچ شرايطي تأثيرنمي پذيرم و رفته رفته از ذهنشون پاك شدم تا جايي كه در انجام برخي كارها كه عقل سالم شرطِ احتياط را واجب مي داند، ابداً متوجّۀ حضورِ من نيستند و.... خلاصه اينم قسمتي از اون رازِ 10 سال!

-          يادآوري

خيلي سعي كردم تا يه چيزهايي را فراموش كنم. حتّي اجازه دادم تا نوعي بدبيني هم در درونم جوانه بزنه ولي نشد و همه چيز ديروز، ديشب و امروز جوري پيش رفت كه چيزهاي حسّاسي برام يادآوري بشه. گويي برنامه ريزي شده بود! پشتِ سرِ هم؛ تا جايي كه امروز خيلي تصادفي به يك وبلاگ ختم شد. خداي من! اينها چه معنيي مي تونند داشته باشند؟ چرا نبايد بتونيم بعضي چيزها را كناربزاريم درحاليكه همۀ شواهد دلالت بر جدائيها مي كنند؟ چطوري ميشه آدمها بدونند كه چه بايد بكنند و كجا بايد بروند؟ چرا نمي تونيم توي عالمِ محبّت آميزِ درونمون، با خودمون تنها باشيم. چرا حقّ نداريم در را به روي خاطرات ببنديم؟ چرا حتّي يك دليل، حتّي يك دليل وجودنداره تا به راهي قدم بگذاريم امّا ناگهان هزارتا شاهد و نشونه ظاهرميشه تا نتونيم خودمون را گم و گوركنيم؟ آيا اين يه بازي معمولي روزگار هست و يا نوعي آزمون پيچيده براي اينكه ثابت كنيم كه در انتخابهامون كاملاً با اراده ايستاده ايم؟ چرا بايد از كساني دفاع كنيم كه خودشون حتّي ذرّه اي براي اعتبار خود و ديگران ارزش قائل نيستند؟ چرا بايد به افراد بي تفاوتي بينديشيم كه....؟ اينها همه اش امتحان است. اينجا جايست كه ما بايد ثابت كنيم كه خوبيم و صبور و باخدا. بايد نشون بديم كه انديشه اي پاك در درونمون است و نمي زاريم بديها، نقش زشت بر پيكرِ زيباي درونمون بزنند. بايد به آنچه كه روزي گفته ايم و قول داده ايم، پايبند بمونيم. امّا اگه اشتباه كرده باشيم چه؟ اگه درست را از نادرست و سَره را از ناسَره تشخيص نداده باشيم چي؟ اگه انسانهاي پليد را جاي آدمهاي پاك و طاهر.... نه، نه، خدا نمي زاره ما قرباني فريبهاي شيطان بشيم. اون بنده هاش را يه جوري راهنمايي مي كنه. فقط كافيه كه لياقتش را كسب كنيم اونوقت مي تونيم معني نشانه ها را درست تر درك كنيم.

يادگار 01/02/1385

-          ماه و زمين

امروز صبح توي زمين ورزش خيلي زودتر از ديگران حاضرشده بودم. توي راه هم حسابي با خداي خودم راز و نياز كرده بودم و حتّي خيلي خودموني لب به گلايه بازكرده بودم. خُب آخه خداي من هست و هرجور بخوام مي تونم باهاش حرف بزنم! بهرحال صبح خيلي زود، يعني خيلي خيلي زودتر از بقيه، توي زمين حاضربودم. راه مي رفتم و به همه جا، مخصوصاً آسمون نگاه مي كردم. ناگهان چشمم به نيمرخِ ماه افتاد كه گويي آب، بازم شيطوني كرده و از پشت يه ديوار داره يواشكي به من نگاه مي كنه. آخه نيمرخش معلوم بود. يه لبخند زيبا هم روي لبش بود. به زيبايي هميشه اش. به فكر يك راز افتادم: ماه به دور زمين نمي چرخه بلكه اين زمين است كه دستهاي ماه را گرفته و داره دورِ خودش مي چرخونه و ماه هم كه توسّطِ عاشقش يعني زمين داره مي چرخه، بلند بلند مي خنده و به چشمهاي اون، چشم دوخته. خيلي قشنگه.

-          نماز آيات

همه مي دونيم كه در زمان وقوعِ كسوف يا خسوف بايد نماز آيات بجابياريم. آيات يعني نشانه ها. يعني نشانه هاي خداوند. ببين: وقتي ماه و زمين و خورشيد در يك راستا و درست برروي يك خطِّ راست قرارمي گيرند، خسوف يا كسوف رخ ميده. امّا مگه زمين دستانِ لطيفِ ماه را دردست نگرفته و بدورِ خودش داره مي چرخونه؟ خب پس بايد وقتيكه ماه جلو آفتابِ عالم تاب را مي گيره و باعث ميشه تا همه چيز و همه جا و حتّي خود ماه ناپديدبشه، درواقع باعث شده كه اون نشانه هاي بزرگِ الهي نيز ناپديد بشن. يعني همون عشق بازي ماه و زمين. پس چرا ما نمازِ آيات بجا مياريم؟ جوابش اينه كه: درواقع اونوقت هست كه نشانۀ اَعظمِ خالقِ هستي، يعني عشق نشون داده ميشه. معنيش اينه كه: عشق برتر از هر نوري هست. حتّي همون نوري كه از خورشيد مي تابه. من مطمئنّم كه ماهِ زيبا، همونطور كه با لبهايي خندان، چشم در چشمِ زمين دوخته، وقتيكه همه جا تاريك ميشه بازهم چشم از چشمهاي عاشقش برنمي داره. اونا هردو حتّي توي تاريكي هم، همديگه را مي بينند چون عشق بزرگترين منبعِ نور است.

-          شُكر

وقتي به اينهمه نعمتي كه خداوند بهم داده مي انديشم، نمي دونم چجوري ميشه شاكرِش بود؟ توانائيهايي كه در وجودم است مثلِ هر انسانِ ديگري، منحصربفرد است. وقتي پاي صحبتِ آدمهاي ديگه بنشينيم و بهشون خيلي نزديك بشيم، مي فهميم كه اونها هم توانائيهاي منحصربفردي دارند. اينهمه شاهكارِ خلقت را چجوري ميشه تصوّركرد. دستِ كم درموردِ خودم بايد شكرگذارش باشم، امّا با چه زباني و چطوري؟

-          بازم همون داستان

اي خدا؛ آخه چرا هميشه من بايد توي اين داستانها قراربگيرم؟ بازم همون مشورتهاي جانسوزِ هميشگي. اَلَكي اَلَكي ميشم مَحرَمِ اَسرارِ اينو اون. آخه من كه رفته ام و يك گوشۀ اين جهانِ بزرگي هستي را بي سَر و صدا اختياركرده ام و كاري بكارِ كسي ندارم. پس چطور اونها پيدام مي كنند؟ اونم براي مسائلي تا اين حدّ مهمّ. آخه مگه من كي هستم؟ چيزي بلد نيستم. اين موضوع صِرفاً در محلّ كار و زندگيم پيش نمياد بلكه بطرزِ شگفت انگيزي بچّه هاي دانشگاهم هم ميان پيشم و سؤالاتي مي پرسند كه معلومه تا حالا امكانِ پرسيدنش از ديگري را نداشته اند. شايد علّت اصليش اين بوده كه كسي را كه بتونند آنقدر بهش اعتمادكنند تا مبادا درحينِ مشاوره اونها را مسخره نكنه و يا اينكه موضوعاتِ حسّاسِ زندگيشون را جاي ديگه اي بروزنَدِه، پيدانكرده اند! امّا آخه منو ازكجا پيدا مي كنند؟ من كه اصلاً وقتِ اضافي ندارم و اگه بتونم براي حضور دركلاسها حاضربشم، كلام را بالا مي اندازم. ازنظرِ سنّي هم كه خيلي از اونها بزرگترم و باهاشون نمي تونستم آنچنان رابطۀ دوستانه اي برقراركنم كه بخوان اَسرارِ زندگيشون را بامن درميان بزارن. پس چطوري به من اِعتمادمي كنند؟ تازه، وقتي موردِ سؤال قرارمي گيرم، اوّلش خيلي سعي مي كنم تا از زيرِ پاسخش دَربرَم ولي دستِ آخر گيرمي افتم. مجبور ميشم تا براشون از حقيقتِ عشق بگم. از رازِ موفّقيت در زندگي. هميشه و در همه حال و در تمامِ مدّتي كه مجبورميشم براشون صحبت كنم، فقط و فقط آب، آره، همون آبِ طاهرِ زلالِ شفّاف پيشِ رويم قرارداره. اگه خوبيي را بخوام تعريف كنم، صداقتي را مثال بزنم و يا پيروز بيرون آمدن از بوتۀ آزمايش را بيان كنم، فقط و فقط از آب براشون مي گم. اگه بتونم ماه را ببينم، يه نگاهي بهش مي كنم و با دلي مَملو از احساس بهشون حرف مي زنم. دستِ آخر هم قسمَم مي دن تا سرِّ دلشون را براي كسي بازگو نكنم. منم مثلِ هميشه....

-          واگير

كي ميگه كه بيماريهاي رواني واگيرندارند. من كه اينجوري فكرنمي كنم. كسانيكه به سختي بايد از بيمارانِ رواني مراقبت كنند، غالباً از نزديكان اويند. اونها گاهاً سختيهاي طاقت فرسايي را متحمّل مي شن كه كمتركسي از اين موضوع خبر دارد. همين فشار شديدِ ناشي از سختيهاي پرستاري كردن از اون بيماران، كم كم باعث ميشه تا اطرافيان هم از تعادلِ رواني خارج بشن. حتّي ممكنه درميانِ صحبتهاشون مكرّراً بشنوي: ن«َكنِه منم دارم ديوونه مي شم!» خدا بهشون صبربده. از خدا مي خوام تا تمامِ اينجور مريضها را شفاي عاجل عنايت بفرمايد.

 

يادگار 31/01/1385

-          تكامل!

خيلي برام عجيب بود. بارها و بارها ديده بودم كه بدنم نسبت به برخي آسيبها، بگونه اي خاصّ ترميم ميشه. چيزهاي متفاوتي نسبت به ديگران هم ديده بودم. پَريشب و ديروز صبح به اين موضوع انديشيدم كه من از گروهِ خوني خاصّي هستم. يعني آ.ب.مثبت! معنيش اينه كه در خونِ من پروتئينهايي با نام آ، ب و اِرهاش وجوددارند درحاليكه در بدن بسياري از افراد يعني 97 درصدِ مردم، هر سه پروتئين همزمان در خونشان يافت نمي شود. بعد به اين موضوع فكر كردم كه براي توليد مولكول پيچيدۀ پروتين بايستي ساز و كار گسترده اي در بدنم نسبت به بقيه وجودداشته باشه و همين موضوع باعث شده كه خصوصيتهاي متفاوتِ جزئيي داشته باشم. بنابراين رفتم سراغ اينترنت و اوّلين جستجو را انجام دادم. مي خواستم آماري درمورد تعداد افرادي كه مثلِ من هستند بدست بيارم و يك جستجوي فارسي راه انداختم. هرچند در مراحل اوّل به آمار نرسيدم امّا اطّلاعاتِ عجيبي دريافت كردم. خصوصياتِ رفتاري و مقاومت بدنِ ما نسبت به بيماريها توسّط گروههاي زيادي بررسي شده بود و هرچند همگي به مقاومت بدنمون نسبت به بيماريها و بويژه وَبا پي برده بودند امّا نكاتي درخصوصِ بهرۀ هوشي برتر نسبت به ساير گروههاي خوني اونهم براساسِ نمودارهاي آماري پيدا كردم كه حسابي شگفت زده شدم. مثلِ اين لينك:

http://www.schoolnet.ir/~farzgu/new_page_231.htm در بخشِ «رابطه هوش با گروه خوني AB»

            البتّه كلّي بحثهاي ديگه هم بود كه همش مطابق با شرايطم بودند ولي من تا اون روز فكرمي كردم كه گروهِ خوني آ بايد ازنظرِ آماري بالاترين بهره هوشي را نشان بده و چون مايل بودم كه درصدِ فراواني گروهاي خوني را بدست بيارم، رفتم سراغِ كارشناسِ آمار ادارمون. خيلي جالب بود چون ايشون روي همين موضوع كاركرده بودند. وقتي ازشون راهنمايي خواستم بهم گفتند كه گروه خوني آ بخاطر پشتكارِ فراوانشون معروفند و مديرانِ ژاپني در برهۀ خاصّي، سعي در استخدامِ افرادي با اين گروهِ خوني كرده اند و گروه خوني آ.ب. بالاترين ضريب هوشي را داشته است. به من گفتند كه چگونه آمارِ موردِ نظرم را در سايتهاي انگليسي پيدا كنم و من هم خيلي زود موفّق شدم. خداي من، آمار از اون چيزي كه فكرمي كردم حسّاستر شده بود چون در دورۀ دبيرستانم آموخته بودم كه 4 درصدِ مردمِ دنيا گروهِ خوني آ.ب. دارند امّا حالا مي ديدم كه از نوعِ اِرهاش مثبتش، فقط 3 درصد هستند! يعني از هر 100 نفر فقط 3 نفر مثلِ من هستند. نكتۀ ديگه را كه به راحتي نتونستم هزم كنم اين بود كه: اگه واقعاً موردِ ضريب هوشي درست بود پس چرا من بعد از 37 سال تازه به اين موضوع پي بردم؟ عجب روندِ هوشيي! بهرحال همونطور كه خانم كارشناسِ آمارمون گفتند، انسانهاي اوّليه غالباً ازنوع گروهِ خوني اُ بوده اند و طي ميليونها سال بتدريج و طي روندِ تكاملي، گروه هاي خوني ديگر نيز پديد آمده است يعني پروتئينهاي جديد در خونشون ايجادشده.

-          قدرِ نعمت

بهرحال باشنيدنِ اين موضوع، باخودم انديشيدم كه درمقابلِ چنين لطفِ پروردگار بايد سپاسگذارباشم. من داراي چنين ويژگي عجيبي در بدنم بودم و غافل مونده بودم. خدا چنين نعمتِ بزرگي به من اِعطاء كرده است و من شكرش را بجا نياوردم. آخه مرحوم پدرم هم همين گروهِ خوني را داشتند و دخترم هم همينطور! يعني من اون سه نفر از 100 نفرِ اوّلي را زيارت كرده ام! هرچند توي اين مدّت گروه خوني آ.ب. را بازهم ديده ام امّا ازنوعِ اِرهاش مثبت نبودند!

-          آنم آرزوست

به چيزهاي ديگه هم انديشيدم. مثلاً اينكه: همّۀ گروههاي خوني مي تونند به ما خون بدن امّا هيچكس جز خودمون نمي تونند ازمون خون بگيرند. يعني اگر بهشون خون بديم، مي ميرند. اگه بخوام بهش يه مفهومِ جديد بدم اينجوري ميشه: مي تونيم همه را درك كنيم امّا كسي نمي تونه ما را درك كنه!! يعني آن يافت مي نشودَم، آرزوست.

-          بازم آب

خب گروهِ خونيم آ.ب. هست. درسته، همون آب. من در چند روز گذشته فكرنمي كردم كه بتونم دوباره آب را... امّا رويدادهاي پياپي به شكلهاي مختلف حاليم كرد كه سخت در اشتباهم. خداي من؛ ديروز و ديشب ديگه حجّتها محكمتر برسرم فرود آمدند. آنچنانكه اصلاً نتونم ادّعاي ديگه اي را مطرح كنم. اين درسته كه من به زلالي آب ايمان دارم و بهش عشقي پاك مي ورزم امّا نمي تونم اين مطلب را مخفي كنم كه خسته ام و زمان را... امّا وقايعِ اين دو روز سعي در اين داشت كه يه چيزهايي حاليم كنه. ما كه قابلش نيستيم، تا خداي مهربونِ حكيمِ دانا چه بخواد.

-          حِلّيت

يك نفر كه در زمانِ حياتش به ديگري، اونهم در سالهاي سالِ پيش يعني نزديك به 40 سال اونطرفتر، ظلم كرده بود، چندوقتِ پيش به رحمتِ خدا رفت. اون فرد مشهور به ايمان و نيكوكاري بود امّا هيچوقت ازطرفِ اون يكي ديگه كه مظلوم واقع شده بود، حلاليت نگرفت. اتّفاق عجيب اينكه اين پيرزنِ مسن، توي دو شبِ گذشته بارها و بارها خوابِ اَمواتِ ديگه را ديده كه ازش تقاضا مي كنند تا اين مِيتِ جديد را حلال كنه. اون نمي تونه اينكار را انجام بده. عجيبتر اينكه خودِ اون مِيت تا حالا به خوابش نيامده است. خداي من؛ چجوري حقّ بنده هات را مي گيري؟ اينهمه سال تحمّل در دنيا، حالا اينجوري در آخرت! وقتي اون خانم داشتند برام صحبت مي كردند، خيلي محكم گفتند كه بي صبرانه منتظرند تا به اون دنيا برن و حقّشون را بگيرن. چه آتشِ جهنّمي اونجا هست؟! چون من ساليانِ طولاني زَجر اين خانم مسن را ديده ام. من كاري به ديگران ندارم؛ شايد خيليها ظلمهايي كرده باشند و بايد مجازات بشن امّا خودم چي؟ منهم درست مثلِ بقيه هستم. اگه ظلمي كرده ام، بايد مجازات بشم. واي خداي من؛ چه عقوبتِ وحشتناكي. من نمي تونم خيليها را ببخشم و بي صبرانه منتظرِ اون دنيا هستم امّا اين حالت مي تونه براي ديگران هم وجودداشته باشه يعني اينكه ممكنه من به كسي ظلمي كرده باشم و اونهم نتونه من را ببخشه. بهترين قاضي خداست. مگه نه؟

-          كشفِ رمز

آره، آب هم داره كشفِ رمز ميشه اونهم توسّطِ يك غريبه! شايدم دوتا غريبه. يكيشون جزءِ همون آدمهايي است كه با زندگي افراد ديگه بازي مي كنند. تا اونجايي كه شنيده ام، اون به آدمهاي لطيفي كه بوي زلالي آب را هم داشته اند، رحم نكرده است. شايد خودِ آب ابداً از اين خسم بي خبرباشه چون اون توي جويبارهاي پاك جاري هست امّا خسمِ پليد هميشه دركمين پاكيهاست. حالا با يه بازي داره آبِ عزيز براي يه شبهِه آب رمزگشايي ميشه. اين خودِ آب هست كه مي تونه با حضورِ خروشان و محكمش، پاكيشو به همه ثابت كنه. من چه كاري ازدستم برمي آيد؟ بدونِ آب نمي تونم كاري بكنم ولي با آب هركاري مي تونم بكنم.

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم   فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم

اگر غم لشكرانگيزد كه خون عاشقان ريزد  من و ساقي به‌هم سازيم و بنيادش براندازيم

يادگار 28/01/1385

-          جادّه نوراني

بعضي بازيها طوري طرّاحي شده اند كه بايد كارِ بي انتهايي را ادامه داد و بسته به زمان يا مقداري كه انجام ميشه، بازيكنها امتياز مي گيرند. دستِ آخر هم اگه قرارباشه برنده اي را مشخّص كنند، اوني برنده اعلام ميشه كه بيشترين امتياز را كسب كرده باشه. شايد بشه گفت كه اين زندگي موقّتِ دنيايي هم براي ما مثلِ همون بازي هست. براي من اينجوري بوده كه: نورِ عجيب و لطيفي كه از دوردستها بسويم مي تابيده را مي ديده ام و در جادّه اي كه با خطِّ سِيرَش برايم ترسيم كرده بود، راه مي رفتم امّا تقريباً هيچكس بجز خودم، اون جادّۀ نوراني را نمي ديد. بارها و بارها موردِ سرزنشِ اين و اون قرارگرفتم. بعضي مانعم مي شدند. خار و خاشاكها برسرِ راهم ريختند؛ كتكم زدند؛ فريبم دادند؛ با احساساتم بازي گردند و بدتر از همه، عواطفم را مجروح كردند. بارها برزمين افتام و با پيكري خون آلود، به سختي سر از زمين برداشتم و با آخرين رَمَقي كه در وجودم بود، به همون منبعِ نوراني چشم دوختم. اونوقت بود كه جاني دوباره در كالبدم دميده شد و آهسته آهسته برخواستم و درهمان مسيرِ نوراني قدم برداشتم. امّا دوباره مورد حمله ها قراگرفتم. چند قدمي برداشتم و براي هزارمين بار نقش برزمين شدم. مي دوني؟ از همون اوّل مي دونستم كه اين جادّۀ بي پايان است و گام نهادن در آن، صرفاً جنبه امتيازي داره. يعني اينكه: هيچوقت به آخرش نمي رسم و تنها چيزي كه برام مي مونه، همانا قدر و منزلتي هست كه اونهم توي اون دنيا، يعني خارج از اين دنيا نصيبم ميشه. هربار كه از فرطِ خستگي و جراحاتِ ناشي از ضرباتِ مهلك اونها نقش زمين مي شدم، در آخرين لحظات، با آخرين تواني كه در بدن داشتم، به همين موضوع مي انديشيدم و با خود مي گفتم: فقط چند قدمِ ديگه.... خواهش مي كنم، فقط يك گامِ ديگه... طاقت بيار. تو مي توني... مي توني يك قدمِ ديگه برداري. يك قدم هم، يك قدم هست. سعيَت را بكن. آه؛ امّا حالا ديگه نمي تونم. ديگه نمي تونم. شايد اين نوشته ها هم سعي و تلاشي براي برخواستن باشه. شايد، آخرين كوششها باشه. آخه نمي دونم توي آخرين قدمهايم، به كدامين سو رفته ام. شدّتِ جراحاتِ اون آدمها بگونه اي بود كه توان يافتنِ مسيرم را كاملاً از دست داده بودم. ديگه نمي دونم كه اون شعاعِ نوراني از كدامين سوي مي تابيده است! شايد اگر يكبارِ ديگه چشمم به اون مي افتاد، بازهم جان مي گرفتم ولي....

 

-          فراموشي معشوق

خداي من! اين چه رسمي است؟ چگونه است كه كسي آرزوي ديدار و معاشرتِ فردي را سالهاي سال درسينه داشته باشه و دلسوخته فراغِ يار باشه و هنگامِ وصال، با چندتا تَلنگُر صحنه را خالي كنه و اون معشوق را كه ساليانِ سال در آتشِ دوريش سوخته را رهاكند؟ فكر كن: توي همين دنيا دونفر را بشناسي كه براي وِصالِ روي هم تلاشها كرده اند و با آرزوي ديدار، جان باخته اند. حالا به من بگو، اگه پاتو گذاشتي اونطرفِ ديوار و اونها را توي اون دنيا ديدي كه نسبت به هم بيگانه اند و يا اينكه بدتر از اون، يكيشون در عالمِ غفلت و با كمالِ بي رحمي ديگري را رها كرده باشه، و مونسش سر بر زانوي غم گذاشته و در فراغ يار، دوباره داره دريا دريا گريه مي كنه؛ چه حالي بهت دست ميده؟ چيّه؟ مگه نمي تونه اينجوري باشه؟ خب؛ قبول دارم كه با آوردن مثال اونهم در ادامه اين دنيا به دنياي ديگه يعني جايي كه دارِ مكافات هست، كمي اِغراق كرده ام امّا در مثال مناقشه نيست و من اون مثال را براي اين تعريف كردم كه مقدّمه اي براي آنچه باشه كه الآن مي خوام بگم: حتماً برات پيش اومده كه با غريبه اي در اوّلين جلسه آشنايي چنان احساسِ نزديكي كني كه گويي مدّتها پيش با هم بوده ايد. يكي از علما مي گفت: اين حالتِ آشنايي ناشي از آن است كه احتمالاً اين دونفر در عالمِ ذر همنشين و معاشر بوده اند. عالم ذر كه مي دوني چي هست؟ همون عالمي كه ماها، قبل از حضور در اين دنيا، اونجا بوديم. حالا ببين: چطور ممكنه افرادي در اون دنيا عاشق وار يكديگر را دوست داشته باشند و هنگامي كه به اين دنيا مي آيند، بازهم همون اشتباهاتِ اون دنيا را مرتك بشن و از هم جدا بي افتند. اينجا يه جورايي داري به تعريفِ عالمِ برزخ نزديك مي شي! آره، عالمِ برزخ. عالمي كه اشتباهاتت بايد تكراربشه. ناامّيدي هات بايد تكرا بشه. هردفعه در صورت و ظاهري متفاوت. بگونه اي كه خودت را در شرايطِ متفاوتي احساس كني و نتوني به راحتي نتيجه گيري كني كه اين يك امتحانِ ديگه هست. بلكه بايد از اساس متوجّه مشكل و شيوه حلّ اون بشي. تعهّدت را ثابت كني و اگه بازهم همون اشتباهِ قبلي را در قالبِ اين رويدادِ بظاهر جديد امّا با همون محتوا مرتكب بشي، بايد بعد از فهميدنِ مطلب و سوختن تا عمقِ جان، منتظرِ همون آزمون در قالب و صورتي ديگر و در زماني كه اصلاً انتظارش را نداري، باشي. خب بازم برگرديم به عقب. چون مي خوام مقايسه ام را كامل كنم. اگه توي عالمِ ذر اون فرصت را ازدست داده باشي، حالا در اين دنيا مي توني جبران كني. آره، درسته! توي شرايطِ جديد، با صورتها و بدنهاي جديد! در قالبي جديد! اينجا سَراي امتحان است. اينجا تنها جايي است كه مي توني جبرانِ مافات كني چون بعد از اينجا عالمِ برزخ وجود داره. عالمي كه درست شبيه به اين عالم است و رويدادها يكي پس از ديگري درست مثلِ همينجا در قالبهاي جديد رخ خواهند داد امّا اونجا ديگه سَراي آزمايش نيست و جبرانِ مافات نميشه كرد. اونجا مجبور خواهي شد (مي فهمي؟ مجبورت مي كنند!) كه همون اشتباهات را دوباره و صدباره تكراركني. بسوزي و اشتباهت را به رُخَت مي كشند. مدام و مداوم. جيگرت را خون مي كنند. مي دوني كه داري اشتباه مي كني ولي منيّتهات نمي زارن جبران كني. تقريباً همه چيز ثابت شده و ثابت مونده. تو ديگه حقّ انتخاب نداري و تبديل شدي به يك موجود كه قدرتِ انتخاب نداره. فكرمي كني مي توني اينبار اقدامِ درستي كني. فكرمي كني مي توني به معشوقِ مقدّست بپيوندي ولي نميشه؛ نميشه؛ نميشه؛ نميشه؛ مي فهمي؟ نميشه! آيا حالا مي بيني اين دنيا چقدر مهمّ است؟ آيا مي بيني كه هر لحظۀ اين دنيا چقدر ارزشمند است؟ همون دنيايي كه به يك چشم برهم زدن، فرصتِ استفاده از اون و جبرانِ گذشته ات را ازدست خواهي داد و در گردآبِ بي پايانِ برزخ قرارخواهي گرفت. فقط اينو اشارتاً بهت بگم كه: بعد از برزخ، دوزخ يا همون جهنّم منتظرت هست. توي دوزخ ديگه نيازي به قالبهاي گوناگون و متفاوت همون داستان نيست بلكه اونجا فقط با تجسّمِ خود رفتارِ نادرستت سَر و كار داري. واي خداي من! چقدر وحشتناك! توضيحش الآن برام ممكن نيست. حالا برعكسش را نگاه كن. اگه توي اين دنيا درست عمل كرده باشي، توي برزخ همه چيز برعكس ميشه. همه اون رويدادها كه قراراست تا در قالبهاي جديد و غيره منتظره اي بوقوع بپيوندد، همگي و بلااستثناء، با موفّقيّتِ تو به انجام مي رسند. هر لحظه اش شيرين و شيرينتر مي شود. امّا برگرديم برسرِ معشوق! مي پرسي منظورم از معشوق چي هست؟ عزيزم، معشوق مي تونه يك انسانِ ديگه و يا خداي متعال باشه. امّا اينو بدون كه اگه هدفت مقدّس باشه، معشوقت حتّي اگه يك انسانِ ديگه هم باشه، جز خداي زيبا، چيزِ ديگري نخواهدبود. آره؛ عاشقِ واقعي، اونيه كه درونِ معشوقش را مي طلبه و در آينه درونش، معشوقش را در انوارِ لطيفِ الهي مي بينه. زير باراني از نورِ خدايي!

 

-          فرسودگي

همه چيز درحالِ فرسوده شدن است. قديمي مي شن، مي پوسَند، كهنه مي شن، رنگ مي بازند و يا ازكار مي افتند. آدمها هم پير مي شن. موهاشون سفيد ميشه. بدنشون ضعيف ميشه. مريض مي شن و.... امّا يه چيز برام عجيبه. آيا مفاهيم و اصول هم فرسوده مي شن؟ نه، اشتباه نكن. من از تئوريها حرف نزدم. من از اصول اسم بردم. آيا خدا پرستي و مقدّسات، عشق و هر آنچه كه در اين حوزه است هم فرسوده و ازكارافتاده مي شن؟ اگه نمي شن، پس چرا جامعه و مردم اينجوري شده اند؟ چرا؟ چرا براي هيچكدومش مثلِ قبل ارزش قائل نيستند؟ خداي من؛ اونها ديگه اصولاً كار خوبي نمي كنند و يا اينكه اگر به كارِ نيكويي مبادرت مي ورزند، چشمداشتي دارند. دستِ كم يا دارن ترحّم مي كنند و يا مي گن براي رضاي خدا فلان كار را انجام داده ايم! پس خودِ خدا چي شد؟ پس عشق چي شد؟ آخه مگه ميشه آدمها اينجوري از اصل و تعريفِ وجوديشون دورشده باشند؟ نكنه دارم خواب مي بينم؟ حتماً ديوونه شده ام؟ آيا حسابِ قرض الحسنه براي شركت در قرعه كشي جوائز مي شه قرض دادن به خدا؟! واي خداي من! براي هركاري بايد منافعي درنظرگرفت. حتّي جوابِ سلام دادن. آره جوابِ سلام مي ده چون مجبوره، وِجهِۀ عمومي اش مخدوش مي شه. ترحّم مي كنه و يا دستِ كم چون يك كاري است كه رضايت خدا را بدنبال داره انجامش ميده! امّا ابداً به اين موضوع نگاه نمي كنه كه جوابِ سلام، در وجودش اونهم در زمانِ خلقتِ خدايي نهفته شده است. نمي تونه جواب نده! اصلاً جزءِ ذاتش هست. اين يك نيكي است. چيزي است كه خدا در درونش قرارداد تا بتونه بهش لقب اَشرفيّتِ مخلوقات را بده. اصلاً خدا به جواب سلام دادنِ ما نيازي نداره. به دستگيري از مستمندان، نيازي نداره. مگه كلّ اين دنياي توهّمي براي اون چه ارزشي مي تونه داشته باشه، جز اينكه محيطي مَجازي براي آزمون و ارتقاءِ جوهرِ دروني ما پديداركرده است؟ حالا برو سراغِ اون آدمهايي كه يه بُخچۀ بي تفاوتي را روي دوششون گذاشته اند و دارند راهِ خودشون را مي رن. اونها بي تفاوتند. اونها به همه چيز بي تفاوتند. به پستاني كه در دهانشان شيرِ جان بخش گذاشت، به دستِ مهرباني كه برسرشون نوازشي روحبخش كشيده، به معجزۀ كلمه عشق؛ اونها به سانِ قاتلينِ بي رحمي هستند كه پس كشتنِ عشقِ اونو مُصلِح و قطعه قطعه كردند. شايدم با قِصاوتِ قلبِ تموم، روي پيكرِ مظلوم و طاهر و بي جانش، پا گذاشتن.

تو كز محنتِ ديگران بي غمي    نشايد كه نامت نهند آدمي

امّا نه. هرگز چنين چيزي نمي تونه بوقوع بپيونده. هيچ انساني، حتّي سنگدل ترين انسانها هم نمي تونن اين كار را بكنند. روحِ آدمي لطيف تر از اين حرفها است. من نمي تونم باوركنم. دلم مي خواد تا آخرين لحظۀ حياتم، اينجوري فكركنم. رفتارشون را هرجور مي خواهي تلقّي كن ولي نگو اونها قاتلينِ عشقند. من دلايلِ محكمي دارم. دلايلي كه نمي توني ردّشون كني. پاشو و برو توي چند تا موزه. نه تنها توي موزه هايي كه آثار نفيس و شگرفِ گذشتگان در اون است مثلِ موزه فرش بلكه موزه هنرهاي معاصر. ببين؛ همه جاش عشق داره حركت مي كنه. همه جاش ردّ پاي عشق هست. خوب به زمينش نگاه كن. چشماتو بازكن. جاي پاي عاشقها رو مي بيني. حالا سرتو بلند كن. به آثار حَجميش نگاه كن. به بُرِشها، به تركيب رنگها. سعي كن بهشون نزديك بشي. وقتي خوب بهشون نگاه كني، آينه اي بسيار شفّاف مي بيني كه تصوير خودت و يه نفرِ ديگه توشون داره نشون داده ميشه. به اطرافيانت نگاه كن. بهشون نزديك شو. بوشون كن. بوي كي را مي دن؟ اينجا يكي از جاهايي است كه اگه خودت را ببيني، نمي توني بگي كه دچارِ منيّت شدي بلكه برعكسِ همه جاي ديگه تو خودِ خودت را پيدا كرده اي! تو عشق را داري در آينه فراموش شده خلوصِ درونت مي بيني. تو عاشق و معشوق را مي بيني حتّي توي همين وبلاگها؛ توي خيابونها؛ پاشو برو عبّاس آبادِ تهرون يا برو زير قرآنِ شيراز. پاشو برو توي بوتيكها و به اتاقهاي پرُشون يه نگاهي بنداز. برو فرودگاه. اصلاً هرجاي ديگه اي كه مي خواهي برو. يه گوشي تلفن را بردار يا اينكه سوار ماشين شو و چرخاش را توي اوّلين چاله اي كه در سطحِ خيابان نقش بسته بنداز يا اينكه توي يك دورزدنِ مختصر، با ديوار يه خونه تصادف كن. پاشو و برو زيرِ بارون. برو زيرِ نورِ ماه و به قرصِ كاملش نگاه كن. هرجا بري مي توني عشق را ببيني. اون، همه جا نقش خاطره مي زنه. ولي حِيف! حِيف كه ديگه بايد با همه اين زيباييها وداع كرد. نمي تونم توضيح بدم. يعني بايد دربِ اون قبرستان را محكم ببندم. مي خوام نباشم. بينِ جمع نباشم. مي خوام بينِ اون گورها تنها باشم. مي خوام با همون قبرها همراه باشم. قبرهايي كه توي موزۀ وجودم درست بينِ اونهمه گياهانِ سرسبز، داستانهايي از عشق را برام بنمايش مي زارن. مي خوام اگه آخرين لحظه اي وجودداره، توي همون عالم باشم. مي خوام با بُغضِ ديرينه اي كه در گلو دارم و اشكهايي كه در چشمانم همچون امواجي خروشان به اين سو و آنسو مي رن، بينِ همون قبرها، يه جاييي واسۀ خودم بازكنم. فقط نمي دونم چرا مي نويسم؟! نمي فهمم چرا دست از نوشتن برنمي دارم؟! شايد قراراست تا بانوشتنِ اين مطالب، با جوهرِ خونِ دستهايم، دستهايم نيز همچون قلبم در جَوار آن قصّه هاي ديرينه درعالم پاك و مطهّرِ عشق و با خاطرۀ آب، آرام بگيرد. انشاءالله. انشاءالله. انشاءالله.

-          وصيّت

فكر كردم حالا كه توي اينجا و چندجاي ديگه مي تونم چيزهايي را بنويسم، از فرصت استفاده كنم و يك چيزِ مفيد يا شايد تنها مطلبِ مهمّي را كه تاكنون تونستم بهش بينديشم، را بنويسم. آره، يك وصيّت! و اون اينه: نمي خوام و ابداً راضي نيستم كه پس از مرگم، كوچكترين مراسمي گرفته بشه. حتّي تشييع پيكر بايد به ساده ترين نحو برگزاربشه. قبري كاملاً عادّي و ارزانترين سنگِ قبر كه حدّاقلِّ نوشتار بررويش نقش بسته باشد. فقط نام و نشانم بهمراهِ تاريخ تولّد و وفاتم كه در گوشه اي شماره رديف و قطعه نيز درج شده باشد. فقط همين. آخه كي مي دونه مرگش كي فرامي رسه؟ چه بسيارند كسانيكه مرگ در چند قدميشون هست و اونها بگونه اي زندگي مي كنند كه گوييي اصلاً چيزي بنامِ مرگ وجودنداره. من بيش از هر وقتِ ديگه اي آماده پذيرفتنش هستم. دستِ كم مي تونم امّيدوار باشم كه توي اون دنيا پرده از بسياري اَسرار برداشته ميشه. مي تونم از زجرها نجات بيابم. مي تونم... دستِ كم اگر بميرم، با همين مقدارگناهانم از اين دنيا برم و به اونها اضافه نميشه. البتّه مؤمن حقّ نداره كه آرزوي مرگ كنه چرا كه اين نشانه بارزِ كفران است. كفرانِ نعمتي بنامِ حيات. حياتي كه بموجبِ آن، با تحمّل مشقّاتش مي تونه با گام برداشتن در همون جادّه نوراني، براي اِرتقاءِ ظرفيّتِ وجوديش، تلاش كنه. پس فردِ با ايمان نمي تونه با آرزوي مرگ، كفرانِ چنين نعمتي بكنه امّا آيا نمي تونه آرزوي لقاءِ يار را داشته باشه؟ آيا نمي تونه به راحتي بعد از شدّتِ اين دنيا چشم بدوزه؟ نمي تونه به اونطرفِ ديوار، يعني وادي السّلام امّيدوار باشه؟ وادي السّلام، همونجايي است كه خورشيدي نداره امّا نور لطيفي همه جايش را روشن كرده. سرزمينِ زيبايي كه خستگي در آن راه نداره.

 

يادگار 21/01/1385

-          بلاگها

يك وبلاگ ديگه هم راه انداختم و حالا آدرسهام به اين قرارند:

http://360.yahoo.com/heartrefine

http://weblog.zendehrood.com/heartrefine

http://www.heartrefine.blogfa.com

http://www.heartrefine.persianblog.com

http://spaces.msn.com/HeartRefine

http://www.heartrefine.mycloob.com

به اِضافۀ دو سايت مستقل كه هركدومشون يكسري ويژگي خاصّ خودشون را دارن. مشكلسازترينشون پرشين بلاگ هست كه علي رغم زيباييهاش، زمان بروز رسونيش، مشكل داره. يعني اينكه گاهي اوقات اقدام به بروزرساني بلاگهامون نمي كنه و من همواره پس از ارسالِ يك پُستِ جديد، حتماً بعنوانِ يك بينندۀ مستقل، جداي از صفحه مديريتش، آزمايشش مي كنم. آخه ديده ام كه برخي افراد پستهايي داشته اند كه روزهاي بعد خودش را نشون داده است. تازه وقتيكه اونها يك پُستِ جديد داشته اند و بازم اينبار فقط پُستِ قبليشون نشون داده شده و بندگانِ خدا ابداً متوجّه نيستند. ولي سايت جالبي هست. راحت ترينشون هم زنده رود هست؛ البتّه اگه خراب نشه چون بعضي اوقات با مشكلاتِ مختصري روبرو ميشه كه معمولاً در كمتر از يك روز حلّ ميشه. سايتهاي خارجي هم كه عالمي دارند ولي سايت ايراني كلوب با سرعتِ بيشتري (درست مثل بلاگفا) كار مي كنه. خلاصه هركدومشون عالمي دارند. براي ما كه شده اند محفلِ يادداشتهاي شخصي! البتّه توي گازاك و اوركات و يه چندتاي ديگه هم هستم ولي محيطشون و يا محدوديتهاشون اذيتم مي كنه.

يادگار 18/01/1385

-          اين چه جور شيطاني هست؟!

خيلي به اين موضوع مي انديشم چون شاهد مكرّرِ اين حالت هستم. ببين: از يكطرف مي دونيم كه شيطان كمَرِ همّت بسته تا انسان را منحرف كنه و توي قرآن هم صراحتاً ذكرشده. امّا ازطرفِ ديگه مي بينم آدمهايي وجوددارند كه كاملاً آمادۀ انحرافاتِ اجتماعي هستند ولي دستشون به جايي بند نمي شه. يعني اگه امكاناتش فراهم بود، بطورِ قطع اونها كارهاي بسيار بسيار نادرستي را مرتكب مي شدند! خب، حالا سؤالم اينه: پس شيطان چه كاري قرارهست كه انجام بدهد؟ اينهم محيطِ مستعد! پس چرا امكاناتِ اونجور كارها را براي اين افراد فراهم نمي كنه؟! مگه وظيفه اي غير از اين داره؟ نكنه دست و پا چلفتي شده؟! اينهمه جَوون كه آماده انحرافِ اساسي هستند، از خطرِ اساسي جناب شيطان در مسائل خيلي مهمّ مصون مونده اند. هرچند برخيشون درگير اون انحرافات شده اند، امّا تعداد بسيار بسيار بيشتري آمادگي دارند ولي شرايطش مهيا نمي شه. فقط كافي هست تا در شرايطِ گناه قراربگيرند امّا حضرتِ شيطان نمي تونه؛ شايد محدودش كرده اند و شايد... آهان؛ اين يكي فرضيه مهمتر هست! كدوم فرضيه؟ اينكه: شيطان در وجودِ خودمون است. من پيش دستي كردم چون مي دونستم يك بحرالعلومي فوري مي پره و مي گه: شيطان بوسيلۀ خودمون مي تونه اينكار را انجام بده؛ و از همون حرفهاي هميشگي. امّا من مي گم: اگه ما اَشرفِ مخلوقاتيم، پس شيطان كوچيكتر از اونيه كه بتونه ما را وادار به انجامِ كاري بكنه بلكه اين روند تصميم گيري خودمون است كه به ناكجا آباد ميره. اين رويۀ زشت و ناپسندمون بايد اسمش را گذاشته باشند: شيطان. البتّه مي دوني كه از قديم به خيلي چيزها نسبتِ شيطاني بودن مي دادند. مثل چِرك و كثافت! و بعدها كه ميكروب كشف شد، گفتند: چون اون وقتها نمي تونستند به مردم حالي كنند كه ميكروب است، مي گفتند شيطان است و از اين حرفها. خب بريم سراغِ همون دنياي مجازيمون. پس شيطان مي تونه يك ماهيت كاملاً انتزاعي در همون انديشۀ ما داشته باشه و بنيادش برپايۀ انديشۀ نادرست و هوي و هوسِ ما بناشده باشه. حالا اگه خواستيم برون فِكني كنيم، مي گيم: اين ما نبوديم كه اون فعلِ بد ازمون سَرزد بلكه شيطان بود و خيلي منصف باشيم مي گيم: فريبِ شيطان را خورديم. من كه تصوّر مي كنم: همه چيز در ذهنمون و توي همون دنياي مجازي مي گذره.

-          دنياي توهّمي

بازم همون دنياي مجازي كه نمي شه اثباتش كرد! من يه نشونۀ ديگه هم سراغ دارم. آدمهايي كه توانائيهايي فراتر از حالتِ عادّي دارند. اونها فراتر از اين دنياي مجازي مي انديشند. اونطرفِ پرده را ديده اند. اونها مسلّط به اين دنيا شده اند. مي دونند كه اين دنيا هيچّي نيست. فقط سراي امتحان و كوشش است.

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست    راستي آن ناديدنيها ديدني است

يا

مرغِ باغِ ملكوتم، نيم از عالمِ خاك.....

اين گفتار نشانه از چيست؟ صاحبدلاني كه اين اشعار و نمونه هايش را سروده اند، به چه مقامي دست يافته اند؟ اصلاً امام حسين(ع) چه چيزي را با تمامِ وجود درك كرده بود؟ من كه مي گم، همين واهي بودنِ اين دنيا را. آره، اونم مثلِ ساير اولياءالله، واهي بودنِ اين دنياي بي مقدار را درك كرده بود. هرچند تمامِ وظايف و اِلزاماتِ انساني را بجا مي آورد امّا كاملاً به اين سَراي امتحان، واقف بود و اسيرِ توهّماتِ اون نشد. روزي از مرحوم پدرم پرسيدم: چه كاري از همه كارها بهتر هست؟ او پاسخهاي كوتاهي مي داد و باهم كمي بحث كرديم. دستِ آخر چيزي گفت كه من نتونستم ادامه بحث بدم. توي عالمِ بچّگيم، حسابي جاخوردم و دنبالِ معنيش مي گشتم. شايد هنوزم معنيش را بدرستي درك نكرده باشم. او گفت: فداكاري. امروز از خودم مي پرسم: چه كسي حاضر ميشه تا فداكاري كنه. اونم نه تنها از جان يا مال بلكه حتّي از آبرو. آره، فداكاري از آبرو بسي دشوارتر است. مثلِ حضرتِ خِضرِ نبي(ع) كه با عنايت به دانش الهيي كه داشت، مجبور بود بدون دادنِ توضيحي، اقدام به سوراخ كردنِ كشتي ميزبانشون بكند. كشتيي كه صاحبانشان با صميميت از ايشان و حضرتِ موسي(ع) پذيرايي كرده بودند. درواقع علّتِ اين كارشون همانا نزديك شدنِ پادشاهي ظالم به آن كشتي بود و اگر آن ستمكار متوجّه مي شد كه اين كشتي آسيب ديده است، از غَصب كردنش منصرف مي شد و اِلاّ همچون ساير كشتيهاي ديگر، اين يكي هم توقيف مي شد و دارندگانِ مستضعفش، تنها مَمرِّ معاششان را ازدست مي دادند. به اين مي گن: فداكاري در آبرو. البتّه دشوارتر از اينها هم بوده است. چه بسيار مرداني كه تهمتهاي هوسراني بر پيشانيشان نقش بسته است درحاليكه شجاعانه در راهِ حفظِ حريمها اقدام كرده اند و لب از اسرار نگشوده اند. حالا خودمونيم؛ چه كسي مي تونه اينجور فداكاريهايي بكنه؟ من كه فكر مي كنم كسيكه بر بي مقداربودن، توهّمي بودن و مجازي بودنِ اين دنيا واقف شده باشه و يه جورايي، اونطرفِ پرده را ديده باشه.

-          سكوت

هنوز نمي دونند. آره، نمي دونند و نمي خوام هم بدونند. طرف فكرمي كنه هنوز و بعد از اينهمه سال نفهميدم كه چجوري سعي كرد تا از هويت من براي ضربه زدن به ديگري استفاده كنه. خيلي بهم اظهارِ اِرادت مي كنه. ولي فكر مي كنه نمي دونم سعي داشته از قِبَلِ ارتباطش با من، همين منِ بي مقدار، سعي در ادامه بازيهاي نادرست و منفعت جويانۀ اجتماعيش بكنه. آموخته ام كه سكوت كنم. بزارم همونجوري كه مي خوان فكركنند. اونها بايد نتيجۀ اعمالشون را ببينند. بايد اسير اون منيتها و چه شدم و كي هستمهاشون بمونند. بايد بزارم فكركنند تا دارن درست پيش مي رن. اين حدّاقلّ مجازاتي است كه براشون متصوّر هستم. نمي دونند كه مي دونم چجوري با آدمها بازي مي كنند. از لبخنداشون، از كنجكاويهاشون و مهم تر از همه، از نيازهاشون سوءِ استفاده مي كنند. هركسي خودش بايد عاقل باشه. خودش بايد دوست و دشمنش را بشناسه. يه روزي، يه پروژه سنگين داشتيم. يكي از همين حضراتِ منم-منم، ادّعا كرد كه در فلان مرحله، كمكون مي كنه. وقتيكه زمانِ نياز فرارسيد معلوم شد كه اون، فقط يك منم-منم بوده كه حالا گندش دراومده. از اساس تِزِش غلط بود و من بروش نياوردم. چند شب بيداري كشيديم تا آبرمون را نجات بديم. خدا هم كمكمون كرد و البتّه دعاي پدر يكي از نزديكانم. امّا بعدها بيش از پيش برام معلوم شد كه چه افرادي ميان و به آدمِ عرضِ اِرادت مي كنند... من در درونِ خودم، هنوز آب را زنده نگاه داشته ام و رازها بهش مي گم. حتّي آنچه كه اينجا ميارم، تنها گوشه اي از رازهايي ايست كه يك روزي در گوشِ آب نجواخواهم كرد. او مَحرمِ اسرارِ من است. او پاكي من است. اون موجودي است كه هرلحظه كه مي گذرد، بيش از پيش به پاكيش ايمان مي آورم.

-          قنوت

بااينكه ديروز آماده بستنِ هميشگي دروازۀ گورستان شده بودم و در يادداشتهام نوشتم؛ هنگام نماز ظهر و عصر، توي قنوت، ناخداگاه دلم شكست و بيادِ آب افتادم و دوباره همون دعاي هميشگي ولي با دلي صد چندان شكسته تر را سردادم. ناگهان به خودم آمدم و انديشۀ بستنِ دروازه را مروركردم. آه خداي من؛ توانم را بكلّي ازدست دادم و به سختي روي پا ايستادم. نمازم را با كمترين توانِ جسمي ادامه دادم و......

يادگار 17/01/1385

-          آه

چشماتو وا كن آقاجون، بالهاي خستمو ببين   منو نگاه كن آقاجون، دلِ شكستمو ببين

-          يعني چي ميشه؟

خدا چطوري مي زاره... نمي دونم! شايد از اساس توي اشتباه بوده ام. آيا واقعاً....

-          آدما!

اين آدمها اصلاً چي هستند؟ واقعيتشون چي هست؟ آيا فقط توي ذهنِ من وجوددارند و يا اينكه واقعيتِ خارجي دارن؟ اگه از خودشون بپرسم، مسلّماً مي گن وجوددارن. خب؛ خودشون به همين باور هستند. غير از اين نمي تونه باشه. ولي شايد يك خيال، يك الگوي ارزيابي و يا آزمايشگر هستند. آيا واقعاً امكان نداره كه چنين شرايط و دنيايي در ذهن پديدبياد؟ اگه خدا بخواد، نمي تونه؟ اصلاً آيا لازم هست كه هويتِ مادّي و عيني به اين چيزها داده بشه؟ نه. فقط كافي هست، اگر من وجوددارم، در ذهنم همه چيز اِلقاء بشه. يه مثالش همون فيلم سه قسمتي ماتريكس است. چندتا دليل هم وجودداره: مثلاً اگر اين دنيا يك دنياي عيني و خارج از ذهن بود، چطور مي تونست معجزاتي كه خارق عادت هستند همچون بيرون آمدنِ شترِ حضرتِ صالح(ع) از دلِ كوه و يا تبديلِ عصاي حضرتِ موسي(ع) به اژده ها كه امري غيرِ ممكن هست را توجيه كرد؟ اينجور چيزها فقط توي عالمِ تخيلات مي تونه حادث بشه و ما بايد قاعدتاً توي همون عالم باشيم. يه دليلِ ديگه هم اينه كه: چطور ممكنه خدا اجازه بده كه اونهمه ظلم و جنايت و تجاوز رخ بده. مثلِ اتّفاقاتِ فجيعي كه برسرِ مردمِ بسني و هرزگوين آوردند. بسياري از اون خسارات، خصوصاً خساراتِ عاطفيش هرگز جبران نميشه و اين از عدالتِ ذاتِ مقدّسش دور است. ما مي دونيم كه او عادل است و فقط درحالتي كه تمام اين رويدادها در ذهنمون رخ داده باشه، قابل قبول مي تونه بمونه! آره، همون القاءِ ذهني براي تجسّمِ دنيايي به اين پهناوري. توي ذهنِ من كهكشانهايي وجود داره كه براي سفركردن به آنها بايد ميليونها سال آنهم با سرعتِ نور در حركتِ باشم. امّا ازنظرِ خالق، ابداً اينجوري نيست؛ چون او مي دونه كه اين فقط يك تجسّمِ ذهني است و از بيرون كه به من نگاه مي كنه مي دونه كه فقط من وجوددارم و نه اون كهكشانها. به ديوانه ها نگاه كن! اونها توي عالمِ خودشون توي دنيايي سِيرمي كنند كه گويي در اونجا شايد رئيسي بزرگ، يك آدمِ خوشبخت و يا ممتاز باشند. توي ذهنشون شرايطِ ديگري وجودداره ولي ما كه از بيرون داريم بهشون نگاه مي كنيم، مي بينيم كه ابداً در شرايط و حالتِ مناسبي نيستند. شايد لباسهايي كثيف به تن داشته باشند و رفتاري پَرخاشجويانه و يا در حالاتِ نامطلوبِ ديگر. پس مي بيني كه ميشه در ذهن يك انسان، عالمِ ديگري مجسّم شده باشه. يه دنيايي كه وجودِ خارجي نداره!!!!

-          جدّي نگير

لازم نيست كه اين حرفها را جدّي بگيري چون از هرنوع استدلالِ ديگه اي هم استفاده كني، آخرش مي موني كه حقيقت و واقعيت كدوم است. يه چيزيي شبيه به اين پرسش كه: آيا خداوند ابتدا مرغ را آفريد و يا تخم مرغ را؟

-          گورستانِ سبز

ديگه وقتي نيست! بهتر است كه همين روال را حفظ كنم. مي گي كدوم روال؟ خب همين جريانِ گورستان را مي گم ديگه. ببين؛ من يه قبرستان پر از آرزوهاي زيبا و جدّي مدفون شده دارم. چه آرزوهايي را كه با دستهاي خودم، هنگاميكه غرقِ گريه بودم، توي قبر گذاشتم و ناباورانه، هنگاميكه ذرّه ذرّه خاك بر پيكرِ پاكشون مي ريختم، به پيكرِ مطهّرشون كه گاهاً آنچنان بي رحمانه موردِ تجاوز قرارگرفته بود و اينگونه جان باخته بود، مي نگريستم. به ازاءِ هر ذرّۀ خاكي كه بر پيكرِ رعناشون مي ريختم، قطرۀ اشكي از چشمانم جاري شد و با نگاهي به بالا، بالاتر از هر بالايي، خدايم را جستجو مي كردم تا همچون خردسالي كه برسرِ جنازۀ مادرش نشسته و ناباورانه به پيكرِ او نگاه مي كنه، زجّه مي زنه و به پدرش كه ايستاده نگاه مي كنه. توي اون زجّه ها و گريه ها، با چشمانش كه به چشمهاي گريه آلودِ پدرش دوخته شده، التماسِ كمك مي كنه! او داره از پدرش ملتمسانه مي خواد تا مادرش را زنده كنه! منم همينجوري به پروردگارم نگاه مي كردم. حالا ديگه دروازه بزرگِ اين قبرستان را مدّتهاست كه بسته ام و خودم را درونش حبس كرده ام. اين دروازه، درهاي بزرگ و باشكوهي داره كه از ميانِ ميله هاي عموديش، ميشه از بيرون، درونش را ديد. امّا آنچه كه ديگران مي بينند، باغي بسيار سرسبز است! مي دوني چرا؟ چون گذاشتم تا اَلفهاي هرز و هر گياهِ ديگري در ميانِ سنگِ قبرها رُشد كنند، حالا ديگه تمامِ سنگها در بين اونهمه گياه، كه درواقعِ با اشك چشمهام آبياريشون كرده ام، پنهان شده اند. براي همينم هست كه از بيرون بنظرمي رسه كه من درونِ يك باغِ سرسبز زندگي مي كنم. توي اين مدّت، خيليها سعي كردند تا بيان توي همين باغِ سرسبزِ من. ولي نزاشتم. در را بازنكردم. اصلاً نزاشتم متوجّه اون قبرها بشن. بعضيهاشون خيلي از دستم دلخورشدند امّا من چيزي نگفتم و رفتم و دوباره و دوباره، با اشكهام اونجا را آبياري كردم. آه آبِ مهربان، مونس و هم دمم، سنگِ صبورم! ديگه نمي تونم؛ ديگه وقتشه تا همون دروازه را هم كاري بكنم تا ديگه هرگز بازنشه حتّي به روي خودم. مي خوام گورِ ديگري را آبادكنم. اينبار ديگه خون خواهم گريست. مدّتهاست كه راه مي رم و گريه مي كنم امّا حالا كه ديگه وقتي نمونده بايد..... مگه من ديگه چقدر مي تونم.....؟ ديگه وقت نيست. اين يك واقعيت است. چند روزي هست كه دارم به اين موضوع مي انديشم. مدّتها زانوي غم دربقل مي گيرم و مي انديشم. آخرش هم به اين نتيجه رسيدم. نمي دونم؛ شايد توي اين قبرِ آخري، خودمم را هم دفن كنم. مگه اين دنيا، مجازي نيست؟ پس چه اِشكالي داره؟ امّا از يه طرفِ ديگه، وعده هاي قرآن چي ميشن؟ مخصوصاً اونجايي كه حضرتِ زكريا(ع)، توي اون محلّ مقدّس، به خدا عرضِ حال مي كنه و حكايت از پيري خودشو همسرِ مهربونش مي كنه، خدا بهش چه پاسخي مي ده؟ آره با اون كهولتِ سنّ! منم چند شبِ پيش خواب دوتا از پيامبرها را ديدم. يكيشون الوالعظم بود. و البتّه هردو زنده اند! با تمامِ اين حرفها ديگه.....

-          تكنولوژي

نمي دونم با چه زبوني بايد بگم؟ برام مثلِ روز روشن هست كه دوتا انقلابِ انفورماتيكي ديگه در راه است. ببين: تا حالا يادگرفته اند كه براساسِ مهندسي سخت افزار، معماري كامپيوتر را با تكنولوژي ظاهراً پيشرفتۀ امروزي بگونه اي پايه ريزي نمايند گه انگار يك آپارتمان ده طبقه را روي يك ليوانِ بلورينِ كوچك برپا نموده اند. اونها كم كم متوجّه مي شن: بجاي اينكه سعي در يافتنِ شيوه هايي كنند كه بتونند ساختمانهاي بزرگتري را روي همون ليوان برپاكنند، از اساس همون ليوان را بزرگتر و قدرتمندتر بسازند و بدنبالش، آپارتمانهاي صد طبقه روش خواهندساخت! آخه محدوديتهاي ده ها سالِ پيش ديگه نيست. دوّمين انقلاب هم در زمينه نرم افزار خواهدبود. ابداً شكي ندارم. اين سيستمها با زبانِ بي زباني دارن مي گن كه شيوه هاي بهتري هم براي بكارگيريشون وجودداره. نمي دونم تا كي مي خوان به اينها از ديدِ يك رياضي دان نگاه كنند؟ حتّي همون رياضي دانها هم اگه با شيوه هاي اجرايي بيشتر آشنا بشن، بهتر مي تونند تئوريهاي رابطه اي را تبيين كنند. بايد يكي بهشون بگه كه چجوري بايد از لاكشون بيرون بيان. كاشكي يك كمي وقت داشتم!

يادگار 10/01/1385

-          آموزش

يك كار جالب براي آموزش دقيقِ كارت گرافيك كردم. خيلي تحقيق كردم و حالا براي استفاده همگان، لينكشو مي زارمش اينجا. ولي حتماً بايد با ويندوز XP به بالا نگاش كنند تا خوشكل دربياد البتّه هردو فريمش بايد با UTF-8 باشه.

يادگار 6/01/1385

-          خاله

اينم يكي ديگه! آره، خاله ام هم فوت كردند. يكي يكي دارن مي رن. منم يه روزي بايد برم. وقتي ايشون چند روز قبل از عيد فوت شدند، نتونستم توي مراسم تشييع پيكرشون حاضربشم امّا براي مجلس ختمشون رسيدم. وقتي سخنرانان از شوهرش و پدرش كه هردو تاجر بودند، سخن بميان مي آورد و خصوصاً زمانيكه اشاره به پدربزگ من مي كردند، توي دلم مي خنديدم كه آخه انتساب به چنين بزرگواراني حتّي اگر پدربزرگ من باشه، چه فايده اي داره؟ با خودم گفتم: بايد خودم يه چيزي باشم و نه اينكه بخوام به آباء و اجدادم بنازم.

گيريم پدر تو بود فاضل     از فضلِ پدر تو را چه حاصل؟

فقط يه استثناء وجودداره: اينكه در زمان حياتشون، از محضر اون بزرگوارها كسب فيض بكنيم.

-          شراب

اينكه به كاري بپردازيم تا به نهايت موفّقيت در اون دستيابيم، يك چيز خوب است امّا بهتر از اون و درواقع موفّقيت وقتي به وقوع مي پيوندد كه ما با خواست و اراده خودمان به سوي آن كار قدم برداشته ايم. پس از همون ابتدا ما موفّق شده ايم و ابداً نيازي به حصول موفّقيتِ ظاهري نيست. درست مثل ورود به بهشت! آره بهشت!! درواقع اين بهشت و جهنّم در همين دنيا هم هست. كساني كه مي تونند تجسّمات سيئات و يا خيرات را با ديده دلِ پاك ببينند، همون موقع فرد نيكوكار را قرين نعمات بهشتي ميابند. اونها مي بينند كه چگونه كائنات درمقابل چنين كسي سر به سجده فرود مي آورد و خودِ اون فردِ خير نيز چنانچه به درجات متعالي تري نيز رسيده باشد، مي تواند باتمام وجود از اون لذايذ معنوي بهره ببرد. مثال عيني اش هم افرادي است كه دست به ايثارگريها زده اند. جان و مال در راه خير و رفاه و آزادي مردمان باخته اند. گاهاً زجرهاي طولاني جسمي را متحمّل شده اند. مثل برخي از مجروحان جنگها و خصوصاً جنگهايي كه براي حفظ و حراست از جان، مال و ناموس درگرفته است. معمولاً همه، فقط زجرهايي كه اين محبوبان در مدّت باقيمانده زندگيشون متحمّل مي شوند را مي بينند امّا صاحبدلان، عيشي كه اونها توي دنياي خودشون مي كنند را مي بينند. خوشا بحال اونها كه اينگونه شراب عشق مي آشامند و خمارِ حضرت دوستند.

-          فهميد

ببين: حرّ يك سردار سپاه بود كه مأموريتي آنچناني را بعهده داشت. اعتبار بالايي داشت و كاري را كه بهش مي سپردند، با دقّت و تعهد بالايي انجام مي داد. آيندۀ روشني درانتظارش بود. اعتبار آنچناني؛ امّا چيزي را ديد و فهميد كه امثال من هرگز توفيق دركش را نداشتيم. او در چند ساعت به اونهمه چيز پشت پازد. نه قوميت و نه پُست و شهرت و اعتبار، هيچكدوم نتونست چشمهاش را بسته نگه داره.

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست    راستي آن ناديدنيها ديدني است!

اون حقايق را ديد. افتخار واقعي و عيش حقيقي را درك كرد مگرنه كدوم آدم عاقلي مياد اينهمه برتري و توفيقات اجتماعي را در چند لحظه پشت سر بندازه و به جمع هفتاد و چند نفري كه قرارهست تا ساعاتي ديگر آنچنان فجيعانه به خاك و خون كشيده بشن، بپيوندد؟ تازه اگر با حساب و كتابهاي اين دنيايي مي خواست به اين موضوع بنگرد، به اين نتيجه مي رسيد كه اين قافله آخرش بايد تسليم بشه و با خفّت و خواري سر تعظيم پايين بياره؛ پس متّحد شدن با اينها، بزرگترين اشتباه زندگيش خواهدبود؛ امّا اين محاسبات كه عادّي ترين محاسباتي است كه يك انسان معمولي در ذهن خودش مي گذراند، روي او تأثيري نداشت و پشت پرده را ديد. لحظاتي كه دردِ زخمهاي شمشير را تحمّل مي كرد، درواقع داشت عشقبازي مي كرد.

-          آخرش

مي دوني؟ ما همه توي اين دنيا فقط و فقط يك رهگذريم. هركاري كه بكنيم، مي گذره. وقتي رفتيم تازه متوجّه مي شيم كه همش توي يك چشم بهم زدن بوده. آره، تمام اين ساليان دراز، تمام اين سختيها و يا حتّي خوشگذرانيها، همه و همش فقط در يك چشم بهم زدن سپري شده است. حالا ببين: كسي كه درمقابل اين ناملايماتِ روزگار و ديگران، هرچند هم زياد و سخت و طاقت فرسا باشه، طاقت بياره، درواقع در همين فرصت «يك چشم برهم زدن» تونسته معامله بزرگي بكنه. يك معامله بزرگ. همّش سود بوده. درواقع او با توجّه به اينكه بر آثار مثبت اين مقاومتش واقف هست، داره عيش مي كنه. عيش واقعي اينه يا اون كارهاي ديگر؟ وقتي يكنفر مياد و از اموالش به ديگران و خصوصاً نيازمندان مي بخشه، چيزي را ازدست نمي ده بلكه داره يك معامله بسيار پرسود انجام ميده امّا اون معامله صرفاً خريدن جايگاهي در بهشت نيست بلكه بمراتب برتر و والاتر از اونه. اون يعني جلب رضايت زيباي زيبايان. يعني لقاءَالله. خب مي بيني كه مي گذره: بد كني يا نكني مي گذره. شايد بخاطر همينه كه مي گن:

زمستان مي گذره و روسياهي به زغال مي مونه!

من خيلي به اين ضرب المثل فكرمي كردم ولي نمي تونستم معنيشو درك كنم؛ امّا تصوّر مي كنم كه حالا دارم يك كمي مي فهممش.

-          حرف دل

خيلي دلم مي خواد حرف دلم را بزنم ولي نمي دونم چرا هيچوقت نمي تونم درست بريزمش بيرون. آخه من از اون آدمهايي هستم كه هر چيزي را مي بينم، يه جوري تفسير مي كنم و منشأ هزارتا ايده جديد برام ميشه. بعضي چيزا هم يه سري خاطراتي را برام زنده مي كنه كه وابسته به عمق وجودم است. ولي توي اين ميون، باتوجّه به آدمها و حكايتهايي كه ديدم، يه چيزايي شايد حاليم بشه!

-          رايحه بهشت

مردي را مي شناختم كه بخاطر خدمت به مادرِ مريضش، ازدواج نكرد. مادرش بيمار بيمار بود و او خدمت به مادرش را تا آخرين لحظات ادامه داد. مادرش فوت شد و او چند سالِ بعد ازدواج كرد. سنّش زياد شده بود امّا خدا موهبتي از بهشت را به خونه اش فرستاد. زندگي ايده آلي داره و بعنوان يك استاد دانشگاه، فوق العادّه موفّق هست. اون هم بهشت اين دنيا را داره و هم بهشت اون دنيا. يكي ديگه هم مي شناسم كه رنج داشتن همسر بد و ناسازگاري را متحمّل شده و دم نمي زنه. مادر مريضش را حراست مي كنه و به گونه اي غير محسوس از بيمار روانيي هم مراقبت مي كنه و خلاصه هركاري بتونه مي كنه. ديدم كه به ديگران هم خدمت مي كنه. نمي دونم خدا به اين يكي چي ميده؟ ولي شايد توي دلش به بهشت ديدار يار رسيده باشه. بازم يكي ديگه از همكارهام بود كه مدّتها به پدرِ مريض و پيرش خدمت مي كرد. حتّي از كارهايي مثل..... هم دريغ نمي ورزيد. پدرش فوت شد ولي وقتي كه جريان فاش شد، گل سرسبد هرمجلسي، فقط خودشه. خدا مي دونه همين افراد، چندبار از دوست نماها راده شدند. آره، خيليها وقتي از مشكلات آدم آگاه مي شن، اونهمه لاف دوستيشون را فراموش مي كنند و از يه طريق كاملاً آبرومندانه، در ميرن! پس بهترين مونس و همدم و نيز بهترين سنگ صبور، خداي متعال است. آيا منم مي تونم جزءِ اين سعادتمندان باشم؟ هروقت حرف از حماسه كربلا به ميان مياد، مي گيم: خب اگه ماهم جاي اونها بوديم، همون كاري كه اون هفتاد و چند تن كردند، مي كرديم. امّا حقيقت اينجاست كه هنوز هم صحنه، صحنه كربلا است فقط شيوه ها عوض شده است. اونموقع ترس از جان بود، حالا ترس از آبرو و مال و مقام و اينجور چيزها. اون موقع قوم گرايي و خليفه سالاري بود، حالا هم ملّي گرايي صِرف و كوركورانه و اَدا و اصول درآوردن. آدمهايي كه عاشق باشن، فقط به يك تكه زمين دل نمي بندند بلكه همه جاي عالم وطنشون حساب ميشه. اگه جايي هم دم از ملّي گرايي مي زنند، يه بهانه است تا عشقشون را از يه جايي بروز بِدَن. اونها براي همه سرزمينها و انسانهاشون ارزش قائلند. ولي فرصتِ بروز عشق و محبّتشون را فعلاً در اين پهنه از گيتي يافته اند. يه نشونه خوبي كه دارند اينه كه: هرگاه از مفاخر ملّي سخن مي رانند، گوشه چشمي به سايرين هم دارند و هرگز نمي بيني و نمي شنوي كه آنها كسي يا فرهنگي را كوبيده باشند.

-          پول

همون فرزانه اي كه چند روز پيش منو درموردِ اون ده سالي كه وضعش را نقل كردم، نصيحت مي كرد؛ يه حرفهايي هم درمورد پول زد. اون گفت كه پول خوشبختي نمياره و پرده از قسمت حسّاسي از زندگي گذشته اش برداشت. آره، اون با كلّي پول و اينجور چيزها نتونسته بود خوشبختي را ايجادكنه. منم به همين نتيجه رسيده بودم. مثلاً همين حقّ مأموريتهام، اوّلش كسي متوجّه نمي شد كه من فرمهاي مأمويتم را ردّ نمي كنم. خدا مي دونه چقدروقته كه اينكار را انجام مي دم. تا اينكه كم كم، اونم بعد از ماهها، بقيه متوجّه شدند. اوّلش با نصيحت كردن پيش اومدن و بعدش هم هزارتا برنامه ديگه. واقعاً هم به دلايلِ من گوش نمي دادند. درواقع اعتقاداتِ من را درك نمي كردند. هرچي مي گفتم كه اين موضوع، تنها يك راه براي بازگرداندنِ دريافتيهاي اضافه اي است كه بعنوان پاداشها و اضافه كاريهاي قلاّبي به من مي دن، بازم قبول نمي كردند و مثالهايي از آدمهايي برام مي زند كه متأسّفانه درقِبال كار كمي كه انجام مي دن، به شكلهاي مختلف و گاهاً نادرست، افزايش جيره و مواجبشون را راه مي اندازند! امّا اون فرمايشات ذرّه اي روي من تأثيرنداشت. راه خودم را ادامه دادم و مي دم. تا اونجايي كه بشه همينكار را مي كنم. مگر اونهمه پول را بي خيال نشدم؟ بخاطر چي بود؟ آره عزيزم، اون پولي ارزش داره و موندگار هست كه همراه و توأم با عشق باشه. با آبِ عزيز باشه. با يار باشه. مگرنه اينها فقط مايۀ ذلّت و خواري و وابستگي است. اينها بودي ندارند. من كه بالي به آتش عشق كشيده ام، اين مطلب را مي فهمم. اگه اونها هم حتّي يك نظر معشوق را ببينند، مي فهمند كه من از چي مي سوزم. تازه وقتي به اون عشّاقي كه تا آخرين لحظه و حتّي سالها پس از شهادتشون، رازهاشون فاش نشده بود، مي انديشم، از خودم شرمنده مي شم. من همين يك كار كوچيك را نتونستم مخفي كنم و رازم برمَلا شد. يعني لياقتم بيشتر از اين نبود. بهرحال ديگه كمتر سربه سرم مي زارن. ديگه براشون تقريباً عادّي شده. خدايا؛ نگذار دلم به اموالي كه منشأ مشخّصي نداره، راضي بشه. خدايا؛ بذار عشقِ حقيقي را تجربه كنم. بزار مثل همون شهداي والامقام كربلا اجازه حضور محفلت نصيبم بشه. خدايا؛ طاقتش را بهم بده تا بتونم همين پلك بهم زدن كوتاهِ دنيايي را پشت سربزارم.

يادگار 4/01/1385

-          زمان

باورم نميشه كه اين راه را آمده ام! باورم نميشه كه اينهمه اتّفاق براي من رخ داده! نمي تونم قبول كنم كه اينجوريه! حتّي عجيبتر اينكه توي زمان حسابي به عقب برگشتم امّا نه اونجوري كه توي فيلمها و كتاب داستانها است. شايد نزديك به ده سال يا حتّي بيشتر به عقب برگشتم. آره؛ زندگي برام شده درست عين يك جويبار آرام كه آهسته آهسته و پيوسته به جلو ميره و من هم دركنارش مي تونم بايستم، همسو با آن راه برم و يا درخلاف جهتش، به عقب برگردم. بعضي وقتها اين حالت برام خيلي راحت اتّفاق مي افته. اينجوري به عقب برگشتم. وقتي يكنفر بهم صحبت ميكنه و ازم كمك مي خواد، وقتي يك طفل معصوم بهم وَرميره و يا هنگاميكه كه به مفاهيم اصيلي همچون عشق و كائنات و خلقت مي انديشم، خيلي راحت مي تونم خودم را كنار همون جويبار احساس كنم و به عقب و جلو برم. راحتِت كنم: شدم دونفر. يكي توي يه قايق كوچولوي اسباب بازي اونم وسط جويبار است و اون ديگري، كنار جوي ايستاده و نظاره گرش هست. هردوشون خودمَم! به خاطراتم مي تونم به شكل عيني بگرم. ديگرون هم برام همينجوري شده اند. اونها را هم وسط همون جويبار، توي قايقهاي كوچولوي اسباب بازيشون مي بينم. كارهاي خوب و بدشون را از اون بالا و كنار جوي نگاه مي كنم. مي بينم كه همه كارهاشون يجور بازي هست و خودشون نمي فهمند. اونها مهره هاي بازي هستند و نمي خوان حتّي براي يك لحظه هم كه شده، از بيرون خودشون را ببينند. وقتي سرِ هم كلاه مي زارن و همديگه را اذيت مي كنند، بخصوص موقعيكه نمونه خود من كه ميون اونها هست را آزار مي دن، از بيرون نگاهشون مي كنم و مي خندم؛ چون راحت مي تونم كنار جويبار زندگيشون جلو يا عقب برم و گذشته يا آخرتشون را ببينم. بعد يواشكي به اون يكي نمونه از خودم كه ميونشون گيرافتاده چشمك مي زنم تا آروم بشه. درواقع يادش ميارم كه بايد تحمّل كنه و فراموش نكنه كه اينها همش بازي هست و گذرا.

-          ديدگاه

خيلي واسم عجيبه چون نه تنها در زمينه هنر بلكه درخصوص برنامه نويسي كاملاً با ديگران متفاوت مي انديشم. راه حلهايي كه ارائه مي دم، مثل ديگران و حتّي كتابها درست هستند امّا زمين تا آسمون با اونها متفاوت است. چند روزِ پيش هم يك مسئله در كلاس طرح شد و راه حلهاي كلاسيكش هم بيان شد. به بحث گذاشته شد و من متوجّه شدم كه مي تونم از زاويۀ ديگري هم به اينگونه موارد نگريست. خيلي ساده بود. وقتي راه حلّم را ارائه دادم، استاد به ديگران گفت كه: ايشان (يعني من) هميشه راه حلهاي قشنگي براي مسائل ارائه مي كند. آخرش هم گفتند كه اين شيوه بايد بنام من ثبت بشه. مي دونم كه همه انسانها خصوصاً در بُعد هنري با يكديگر متفاوتند امّا هرگز تا اينحدّ تفاوت نديده ام. تفاوتها غالباً در سليقه ها يا ارائه ها بروز مي كنه امّا من از اساس با ديگران متفاوت مي انديشم. مثل دكوربندي اتاقها! آره، هيچ جايي اون چيزي كه در ذهنم وجودداره نديده ام؛ حتّي فكرنمي كنم شبيهش هم ديده باشم. توي سخت افزار هم همينطور هستم. وقتي استاد داره مدارهاي كنار ميكروكنترلرها را توضيح ميده، مي دونم براي تكميل يك سخت افزار از چه اِلِمانهاي الكترونيكي مي خواد استفاده كنه و پيشاپيش ابرازمي كنم ولي بعد از تأييد استاد، باهاشون بحث مي كنم و شيوَشون را ردّ مي كنم. نمي دونم چرا اينجوري ميشه چون از بنياد ساختارهاشون را بسيار ابتدايي و كند احساس مي كنم. دارم باتمام وجود نياز به انقلاب تكنولوژي را در تمام سطوح ميكروپروسسورها حسّ مي كنم ولي نمي دونم اينها چرا اينجوري عين يه خَرِ لنگ دورِ خودشون مي چرخند؟! چرا حركت نمي كنند. پروژه هاي هوش مصنوعي فارغ از اونهمه محاسبه رياضي را امكانپذيرمي بينم ولي آخه چرا...؟ من از اين تفاوتهاي بنيادي در انديشه و سليقه ام نسبت به ديگران زجرها مي كشم. درواقع اينو مي دونم كه راز اصلي موفّقيتهام در نرم افزارهاي بزرگي كه تا همين دوسال پيش ارائه مي كردم، ريشه در اون تفاوت داشته امّا به چه زباني بگم: من نمي دونم از اينكه يك دانشجوي نفرِ اوّل هستم خوشحالم يا ناراحت! حقيقتش ابداً اِرضاء نمي شم. يه چيز كم هست. آره مي دونم! اونو كم دارم. آرزوهام رو كم دارم. آب را كم دارم. من گوشه اي پنهان بودم و آب منو به اين حركت واداشت. حالا بدونِ اون نمي تونم.... لحظه اي نيست كه به فكر فرارنيفتم و نخوام خودم را از اين بند و زنجيرها نجات بدم. درست وقتيكه به حالت انفجارمي رسم، يه نگاهي به كنار جويبار مي كنم و خودم را كنارش مي بينم. آره اون بهم يك چشمك مي زنه و با يه لبخند كه معلومه داره باهاش كوهي از غم را مخفي مي كنه، آرومم ميكنه.

-          سلام

خداي من؛ وقتي به آخرهاي نماز مي رسم؛ درست اونجايي كه بايد به آخرين پيغمبر خدا سلام بدم، احساس خجالت مي كنم. خيلي سخته. من خودم را بايد در جوار ايشان و در محفلي خدايي ببينم تا بتونم بهشون عرضِ سلام كنم. آخه مگه ميشه؟! منِ ناچيز در محفلِ عبادت دركنار اون بزرگوار بوده باشم و بتونم به راحتي بهشون سلام كنم؟ بخدا يه جور احساس خجالت عجيبي بهم دست ميده. تازه بعدشم بايد به خودمون و ساير بندگانِ صالح خدا سلام بدم. اينم برام سخته آخه جمع بين من و اونها......

-          قول و تعالي

مي دونم قبل از اينكه روحمون در اين جسم دميده بشه، درست هنگاميكه پدرمون حضرت آدم(ع) درمقابل همه كائنات نامهاي خداوند را يكي پس از ديگري ذكر مي كرد؛ همه ما احضارشديم و ازمون عهد گرفتند. مي دونم توي عالم ذر بوديم. مي دونم كه همه ما مي دونستيم كه با آمدن به اين دنيا، چه درد و رنجي را متحمّل مي شيم. امّا اينو هم مي دونم كه براي ارتقاء درجه وجوديمون و قرب بيشتر قبولِ زحمت و مشقّتِ اين دنيا را كرديم. اين دنيا درست مثل نرده باني است كه بايد رنجِ بالارفتن از اون را تحمّل كنيم تا بتونيم به درجه بالاتري برسيم. هرچه سخت تر باشه، شيب اون نرده بان بيشتره و با هر پلّه، ارتفاع بيشتري را طي مي كنيم. درسته كه براي بعضيها اون نرده بان تقريباً افقي است و با طي چندين پلّه از آن چندان ارتفاعي بالاتر نخواهندرفت امّا براي برخي ديگه، آنچنان شدائد طاقت فرساي زندگي وجودداره كه نشون ميده اون نرده بان، تقريباً بحالت عمودي است. خوشا بحالشون. وقتيكه مي بينيم نرده بان امامان معصوممون چگونه قائم بوده، به سرعت زايدالوصف اونها در صعود به جايگاه لِقاءالله پي مي بريم. السّلام و علَيك يا اَباعبدالله.

-          خواب

بارها و بارها شده كه خواب آب را ديده ام. حتّي اگه وقفه اي هم پيش آمده، بازهم دوباره سعادت ديدار رويش، دير يا زود ولي در عالم رؤيا نصيبم شده. وقتي تنها هستم و چشمم به ماه مي افته، آب را در اون مي بينم و اسمش را با صميميتِ تمام صدا مي زنم. بعدش هم يه نگاهي به خدا مي كنم. نگاهي كه فقط اون مي دونه در پَسش چه رازها و اشاره ها و گِله ها پنهان است. گاهي اوقات احساس مي كنم كه قلبم همون موقع ميشكنه. يه جور سوزش را درش احساس مي كنم ولي اين روزها بياد اون يكي وجودم مي افتم كه كنار جويبار زندگي داره با چشمهاي پر از اشك بهم نگاه مي كنه. منم چشمم را توي چشمهاش مي دوزم و اون باهمون حالِ روحانيش، يه لبخند مهمونم مي كنه و با يك چشمك ميگه: همه چيز را بسپار به خدا. وقتي مي خوام بهش بگم كه: بخدا نمي تونم، ديگه طاقت ندارم. بغض گلوم را بيش از پيش فشار ميده و صدام درنمياد. كلّي صحنه جلوم تداعي ميشه و بيهوش مي افتم كف قايق اسباب بازيم. آره قايقي كه در ميان آب همون جويبارِ زندگي، ناباورانه داره جلو ميره. وقتي قايقهاي ديگه دور و برم حلقه مي زنند و با حرفهاشون سعي مي كنند منو به هوش بيارن و ازم حرف بكشند، بالبخندي ظاهري، توجّهشون را به چيزهاي ديگه جلب مي كنم هرچند كه اين روزها ديگه اين ترفندم هم چندان كارساز نيست. بعد يواشكي و از ميون اونها به خدا نگاه مي كنم بهش مي گم: خودت مي دوني ولي من نمي دونم. همه چيز را مي سپارم به تو.

-          ده سال

نمي دونم چرا دائماً با اين عدد يعني دَه، سروكار پيدا مي كنم؟ من متولّد 1348 هستم و چنانچه ده سال ديرتر بدنيا مي آمدم، سال 1358 مي شد كه من به انحاءِ مختلف به اون سال اشاره داده شده ام! من ده سال پيش وارد همين شركت برق شدم! فرزانه اي چند ماه پيش به شكلي بهم نزديك شد و پرده از گوشه اي از مشكلاتم كه تا اون زمان كسي نمي دانست برداشت. او فوق العادّه باخداست و دردي را كه در دل پنهان داشته بودم را به ظرافت دريافت. سعي كرد كه كمكم كند خصوصاً هنگاميكه متوجّه شد كه من سالهاي سال است چنين شرايطي را تحمّل كرده ام و راز نگفته ام و از كسي جز خداي مهربون كمك نخواسته ام. من نيز پافشاري كردم كه بازهم مي خواهم به خداي خودم متوسّل بشم و تمنّا دارم تا مرا در اينكار آزادگذارد. هنگاميكه فهميد كه درشُرُفِ ترك امري هستم، خيلي جدّي لب به نصيحت گشود و قاطعانه همون عبارت ده سال را ذكركرد. او تأكيد داشت كه من نزديك به ده سال عقب مانده ام و بايد جبران شود. او نمي دونست هربار كه از اون ده سال سخن مي راند، در دل من چه غوغايي برپامي شود. چون همون ده سال، ريشه در رازي بس عظيم در وجود حقيرم دارد. بعد از اين جريان بازم بارها و بارها اين حكايت ده ساله به طرق مختلف يادآوريم شد. امّا اين چند شب گذشته ديگه سعي كردم بهش كمترفكركنم. بااينكه دربسياري موارد همانگونه كه اطرافيانم ديده اند، جبران بعضي چيزها و يا دست يافتن به چيزهاي با ارزش ديگري برايم از هر كسي آسانتر است امّا سعي كردم تا قيدشون را بزنم. يواشكي و قبل از اونكه اون ساعدِ كنار جويبارِ زندگي متوجّه بشه، يه نگاهِ ملتمسانه به خدا انداختم و با اشاره بهش گفتم كه ديگه نمي تونم.... زانوهام خم شد و افتادم كف قايقم. دوباره بهش نگاه كردم و با زبان اشاره بهش گفتم: مي بيني؟ حتّي زانوهام ديگه طاقت ايستادن نداره. من تا ده سال ديگه... توي اين عالمها بودم كه چشمم به كنار جويبار افتاد. ديدم اون يكي ساعد داره روبه خدا همون حرفهاي منو مي زنه. تمام لباسهاش از اشك خيس شده بودند ولي ديگه از چشمهاش اشكي نمي اومد بلكه حالا داشت خون مي گريست.

-          يادگارِ اسطوره اي

توي اين عالمها بودم كه ناخودآگاه خودم را توي همون قايق اسباب بازي زندگي، كنار تلويزيون ديدم. فيلم ماتريكس بود. چند روز بعدشم فيلم روح. آره توي اين ايام عيد، قراربود درست درشرايطي كه من در حالِ رها كردن همون ده سال هستم، بانمايش اين فيلمها فلجم كنند. آره، اونها داشتند قسمهايم را بيادم مي آوردند. دنيايي از تعهدي كه برداشته بودم! غافل از اينكه ديگه ناي ايستادن ندارم تا بتونم كوله بارِ همون ارزشها و تعهّدات را حمل كنم. نمي دونم كي به آخرِ اون جويبار مي رسم؟ چون خيلي خستمه. فقط گهگاهي آب به خوابم مياد و روحي در كالبدم مي دمه. ولي ديگه..... حتّي اگه به هدف نزديك شده باشم و وعده هاي خدا نزديك باشند، ديگه طاقتش را ندارم. ديگه نمي تونم.......

-          دوست

اين ايام بايد كلّي كتاب را زير و رو كنم. دستكم 5 كتاب سنگين. البتّه 4 تا برنامه هم بايد بنويسم و مقاله اي هم بايد ارائه بدم. كتابهايي كه مي خونم، جزء سخت ترين كتابها است ولي ظاهراً من ساخته شده ام براي همين كار. آخه هميشه با كتاب مأنوس بودم. هيچوقت نشده كه اين دوست ساكتم منو تنها بزاره. اين روزها، بيش از هروقت ديگه اي مي رم پيشش. يكي از همون كتابهاي سختي كه شايد نزديك به ده سال پيش مطالعه كرده بودم را يكي از همكاران با رغبت زياد تهيه كرد و سعي در مطالعه اش داشت؛ دستِ آخر از شدّت عصبانيت ناشي از سختي مطالبش، اون را پرتاب كرد و ديگر حاضرنشد تا مطالعه اش بكنه! امّا اون كتاب براي من يكي از تكنيكي ترين كتابهاي برنامه نويسي بود. راستش نمي تونم از كتاب دوربشم. خيلي چيزها را توي عالم كتابها پيدا مي كنم. هرچند كه اين روزها بازار كتاب حسابي بهم ريخته و بيشتر بعنوان كالاهاي لوكس داره مصرف ميشه خصوصاً دست دانشجويان! بعضيهاشون هم كه اشاره اي به عشق و عاشقي داره، دست به دست مي گرده امّا بدون درنظرگرفتنِ محتواشون، اونها تنها دوستانِ من بودند كه منو تنها نگذاشتند و توي خلوتهام هميشه حضورداشتند. مهمترينشون هم كه مونس شب  و روزم شده، همون قرآن مجيد است.

 يادگار 23/12/1384

-          خوابِ عجيب

ديشب ، بعد از اونكه اون كارِ خوب را مثل شبهاي ديگه بي سر و صدا انجام دادم؛ با بدني خسته و دستهايي آسيب ديده كه نمي دونم چقدر مي تونن طاقت بيارن، بعد از خواندن دوصفحه قرآن، خوابم برد. راستش درحينِ انجام اون كار خوب، با ابراهيم خان صحبت مي كردم و راز و نياز مي گفتم؛ درست مثلِ هميشه! آخه ايشان هميشه و همه جا هستند. آره، ارواح مجرّد از زمان و مكانند. خلاصه، شب خوابِ عجيبي ديدم: آب مي خواست بِرِه خانه خدا، آمده بود پيش من تا طلب حلّيت بكنه! عجيب اينجا بود كه اگه حلالش نمي كردم، اجازه عزيمت به خانه خدا را نميافت! خيلي اِصراركرد امّا من قبول نمي كردم. اون مي فهميد ولي بازهم طلبِ حلّيت مي كرد. بازهم من ردّ مي كردم. توي چهره اش نوعي افسردگي بود امّا مثل هميشه پاك پاك و دوست داشتني بود. بيدار شدم و همينطور به اين موضوع فكرمي كردم كه: آخه من كي باشم كه بخوام جلوِ ملاقات دوتا چيزِ مقدّس را بگيرم؟! آب، مقدّسترين موجودِ زندگيم هست و خانه كعبه كه از تقدّس، مثل زدني نيست. حالا من كي باشم كه بخوام اجازه بدم و يا ندم؟

-          حفظِ راز

قراربود و از همون اوّل آب و خاك قرارگذاشته بودند كه اگر از هم جداشدند، طوفاني به پا بشود. هميشه اينطور بوده است و هنگاميكه خشكساليهاي وسيع پيش مياد، خاك غوغايي بِپا مي كند و طوفانهاي خانمان براَندازِ شن بَرمي خواهد و همه چيز را نابود مي كند. من نيز چنين پيماني بسته بودم امّا هرگز بدان عمل نكردم. ترجيح دادم سِلِه ببندم و همچون كفِ يك درياچه خشك يا بهتر بگم يك اقيانوسِ خشك، ازجام تكان نخورم و به بالا، يعني اونجايي كه خداهست نگاه كنم. لب نگشودم جز دربرابر ذاتِ مقدّسش و هيچكس را محرمِ اسرار قرارندادم. به تمام تعهّداتم به آبِ عزيز بطور تمام و كمال عمل كردم و بلكه بيشترهم مايه گذاشتم. ذرّه اي خطا نكردم و اجازه ندادم چيزي جز خواستِ آب به موقعِ اجراء گذاشته شود. نه به كسي چيزي گفتم و نه به عملِ نادرستي دست زدم و خلافي كردم. درخود ريختم و با خداي خود راز و نياز كردم و گريستم ولي به وعدهاي حقّش دل بستم.

-          عيد

عيد؟!!! مگه ميشه بدون آب عيد داشت؟ آه نه؛ نه؛ نه؛ هرگز. اونهم سيزدهم فروردين كه همه مي خوان خانه هاي دلشون را با صلح و صفا آكنده از زيبائيهاي كائنات كنند. اونجا بدون آب، مثل هر سال ديگه، بي معني است. بيا يك كاري بكنيم: تظاهركنيم كه خوشحاليم و غم در سينه پنهان داريم. ساكت بمونيم و با خداي خودمون راز و نياز كنيم. آب مي فهمه، مي شنوِه و حسّ مي كنه. چون پاك است. پاكترين است. او تجربيات گرانقيمتي كسب كرده و دوست و دشمن را مي شناسه. اون به پاكي و معصوميتِ يك طفلِ خوردسال است امّا ارزنده ترين تجربيات را در سينه دارد. حالا ديگه مي دونه عشق چيه، خدا كيه و خاك و نسيم و قاصدكها را مي شناسه. اون مي دونه كه خارها گاهاً مي تونند چگونه به شكل يك گلِ زيبا خودنمايي كنند و در اوّلين فرصت، نيششون را در عمق جان فروكنند. آنقدر سريع كه هيچكس نفهمد و اگر فهميد، توانِ گفتن نداشته باشد.

يادگار 7/12/1384

-          اصلاحيّه

اون عزيزي كه شعرِ يادگار 4/12/1384 را برام ارسال كرده بود، غلطم را گرفت و برام نوشت كه بصورت صحيح اينگونه است:

اي جويبار جاري، زين سايه برگ مگريز     كاين گونه فرصت از كف دادند، بي شماران

ازش بينهايت سپاسگذارم كه اون يكي از مقرّبان درگاه الهي است و بايد قدرِ دين و ايمان خودش را بدونه. حتماً هم مي دونه.

-          آهنگ عشق

يه آهنگ فوق العاده اي وجودداره و تقريباً همه مي دونند كه نقطه ضعف من همين آهنگ هست. اونا مي دونند كه بعنوان مثال اگر در محيط كارم، اين آهنگ را پخش كنند، سرجام مي شينم و ساكت مي شم و توي عالم خودم مي رم. اونا مي دونند كه مي رم توي يه عالم خاصّ. توي دلم گريه مي كنم. ديگه نمي خوام كسي را ببينم و فقط مي خوام توي ذهنم.... آخه اين موسيقي، روي يك كليپ بود كه برام خيلي ارزش داشت. داستاني را حكايت مي كرد كه عشق را بصورت تمام عيار نشون مي داد. هرچند كه آخر اون كليپ كه البتّه با نواي يك بانوي خارجي مزين بود، به مرگ معشوق مي رسيد امّا شكوه عشق را تجسّم مي كرد. مدّتهاست كه به اون كليپ دسترسي ندارم امّا هزاربار در وجودم زنده اش كرده ام. من خاطراتِ زيادي از اون كليپ دارم. آره، يك كليپ خارجي كه دورانِ باشكوهي را در فصل زمستان، اونم با برف بازي به تصوير مي كشه. خب، درسته كه به اون كليپ دسترسي ندارم، امّا كليپ ديگري وجودداره كه مزين به همون موسيقي هست. اينجا لينكشو مي زارم. از اوني كه تهيه اش كرده، سپاسگذارم و از هميشه محبوبي كه شايد بطور ناخواسته اين لينك را برام آشكارنموده، از صميم قلب تشكرمي كنم. شايد....

http://clips.zendehrood.com/ShowClip.aspx?ClipID=1061

يادگار 4/12/1384

-          گريه ي آب

امروز سحر پس از صرفِ سحري، داشتم تا زمان نماز صبح با قرآن سفرمي كردم. بناگاه فكري بَروجودم غلبه كرد: آب گريسته است. آره حتماً گريسته است. بعد رفتم سراغ تلفن همراهم و روشنش كردم چون احساس مي كردم بايد خبري باشد. متوجّه شدم يك پيام كوتاه برايم آمده است. شعر جالبي بود كه يكي از آشنايان برايم فرستاده بود:

اي جويبار جاري، زين سايه برگ مگريز       كين گونه فرصت از كف دادن بي شمارن

نمي دونم چه ارتباطي بين اين دو قضيه وجودداره ولي چرا هردو در يك زمان بايد...؟

يادگار 1/12/1384

-          روز عشق

روز والنتاين و يا سپندارمذ، فقط يكروز از سال است امّا براي عشق ورزي نمي توان از ديگر ايام سال غافل بمانم. چرا و چگونه مي توان عشق را تنها و تنها به يك روز محدود كرد؟! عجيبتر اينكه در قرآن هم چيزي شبيه به اعمال اين روزها امّا نه تنها براي يكروز از سال بلكه تمام ايام آن داريم. مي گي نه، به آيه هاي 36 و 37 از سوره احزاب مراجعه كن. آره عزيزم، اونجا خداوند به بهترين موجود روي زمين يعني پيامبرمون امر مي كنه كه: آنچه در دل پيرامون زَينَب كه زنِ مطلّقه پسرخوانده ات يعني زيد است، بخاطرِ ترسِ از مردم مخفي ندار بلكه بهتر بود از خداي خودت مي ترسيدي تا از مردم. زيرا ايشان راغب به او بودند و با اين دستور، آشكارا آرزويشان را برزبان آوردند و....

-          شكست يا پيروزي؟

دختر برادرم جملات و دعاهاي بسيار زيبايي شكارمي كند و بهترينهايش را برايم مي فرستد. اين يكيش خيلي جالب است:

خدايا! به رغم تمامي تلاشهايم شكست خورده ام. نيازمند آن نيرو، شهامت و ايماني هستم تا دريابم كه در هرچه روي مي دهد رحمت تو نهفته است. مرا خردي بخش كه شكست را توقف نداند و آنرا نردباني براي فراز به اوج ببيند تا دريابم،‌ راه موفقيت من را شكست هاي بي شمار هموار مي كند.

يادگار 27/11/1384

-          معامله!

ساعد، يادت مياد كه مدّتها پيش، ناگهان دنيات فروريخت؟ يادت مياد كه اونهمه دنبال علّت گشتي و هرچي بيشتر سعي كردي، كمتر چيزي دستگيرت شد؟ حالا ديگه كم كم داره پرده ها عقب ميره و كم كم اون معامله پنهاني آشكارشده. بزار بهت بگم: اونوقتها، اوّلي كه منافع خودشو در خطرديده بود و ديگه مي دونست حناش رنگي نداره و تو به بازيهاش و حيله هاش واقف شدي، سعي كرد دور و برت را خالي كنه تا بزورهم كه شده مجبورت كنه بااون شريك باشي! براي همين هم رفت و دوّمي را ترسوند. شايد با يه تلفن و يا يك قاصد و... دوّمي هم كه خيلي زود خودشو باخت، تو رو راحت فروخت. البتّه نه خيلي راحت ولي اينكار رو كرد و وانمودكرد كه اين خواست خودش هست. اون جوري رفتاركرد كه تو اصلاً متوجّه ردّپاي اوّلي نشي! آره عزيزم، آنچنان شريك قسم خورده ات توزد كه حتّي به تو مجال فكركردن به توطئه پنهاني كه موجب چنين خسارتي شده، داده نشه. مي پرسي: چرا نوشتم خسارت؟ خودت خوب مي دوني كه بعد از رفتنت به چندنفر خسارتهاي كلاني واردشد. از اوّلش هم مي دونستي كه اگه بري، اينجوري ميشه امّا اون بدون عنايت به عواقبش، تو را وادار به اينكاركرد. خداي من، حالا اون رقمهاي ميليوني كه ارزشمندترين قسمتش قراربود صرف خانواده همونها بشه، به كنار؛ اونهمه اعتبار افراد كه فقط در چندماه آسيب ديد چي؟ تو اون دور نشستي و با چشمهاي اشك آلود شاهد نابودي همشون بودي و كاري نمي تونستي بكني. البتّه يه بارم تمام سعيتو كردي ولي ظاهراً معامله ي انجام شده، خيلي معتبرتر از عهدهاي شريكت بود! در تمام اين مدّت كسي چيزي بهت نگفت و تو هم همه چيز را دردل مخفي داشتي. حالا با وقايع تكاندهنده تري چيزهايي را فهميدي. عجيبتر اينجاست كه اوّلي هم به چيزي نرسيد بلكه هر لحظه، ارادتت بهش كمتر شد تا جايي كه دستش تا اينحدّ از تو دور و دورترگرديد. هيچكدومشون نمي دونن كه تو مي دوني ولي تو ديگه تقريباً فهميدي. ولي سربلندم كردي چون: «ثابت كردي كه عاشقي». تو نمي دونستي كه پشت پرده چه خبره ولي تن به ذلّت و سازش ندادي. دلت هميشه پيش آب عزيز بود. پشتِ پا به همه چيز زدي و گفتي: «پول بدون عشق و آب ارزشي نداره». آنچه كه آب از تو خواسته بود، اونهم در غيابش، تمام و كمال انجام دادي و داري مي دي. تو به خودت و كائنات ثابت كردي كه عاشقي. عاشقِ واقعي. عاشقي كه بيش از هروقت ديگه آغوشي پذيراي آبِ مهربان داره. آبي كه اونهم بناچار و بافشار ديگران، به جويبار بيگانه اي كه ازش گريخته بود كشيده شد و انشاءالله...

 

-          دوست يا دشمن

چندي پيش، جايي بودم و بحث بسيار محرمانه اي با كسي داشتم. كاركشيد به نقل قولها و حكايات باورنكردني. من زيرِ بارنمي رفتم و طرفم اِصرارمي كرد. خداي من، پَته همه روي آب ريخته شد و من هنوزهم قبول نكرده ام. كاررسيد به جاي وحشتناك. ساعد، باورت نميشه، آخه درمورد عزيزترين كسي كه باتمام وجود دوستش دارم هم عرض حال فرمودند. فقط فكركرده بودند كه من ارتباطي با وي ندارم و نمي بينمش و همين باعث شده بود تا به خودشون اجازه بدن چيزهايي هم به او بچسبانند. الآن هم كه دارم برات مي نويسم، بازم داره حالم دگرگون ميشه! اون كه گرم صحبت بود، بناگاه و در ادامه صحبتهاش از وي و كسي كه... حرف زد ولي متوجّه عمق ديدگان من شد. يكهو به خودش اومد و حرفش را عوض كرد و گفت: البتّه فلاني كارش خيلي درسته. فهميدم كه همون فلاني توي چه توطئه اي قرارداشته و داره و خودش خبرنداره. چيزي كه خيلي داغونم كرد اين بود كه همه اين حضرات دوستان فوق العادّه مورد اعتمادش بودند و اساساً براي بسياري مسائل حتّي امورات تخصّصي با اونها مشورت كرده بود. واي خداي من، اينجور چيزهاي ناجور اونهم فقط درمدّت يكسال تا اينحدّ زياد و گسترده را گوش به گوش و زبان به زبان نقل كرده بودند. حالا فقط بخاطر درك حضورِ من به خودش بياد و حرفش را پس بگيره و چيزهاي ديگه از جاهاي ديگه بگه كه اونم بدتر از بده و بازهم بنحوي... خلاصه اونوقت به كسي چيزي نگفتم و رفتم. توي راه داشتم ديوونه مي شدم. يه دوروزي حتّي خودم را نمي تونستم ببينم. حتّي از اينكه حضورم باعث كنترل موضوع و ختم جريانات شده بود خرسندنبودم و از اون جملات ناقص كه از زبان اين حضرات به ظاهردوست درآمده بود، كوهي از كابوس ساخته بودم. دوره سختي بود. نمي تونستم بهش چيزي بگم. هيچ كانالِ ارتباطيي نبود و دستم بهش نمي رسيد. وقتي فهميدم كه دوسال فقط بخاطر من ناله هاي گندآلودشون را در گلو خفه كرده بودند و بعد از غيبتم، به هركار دست زده بودند و بدون هيچ ملاحظه اي، اونهم ازدرِ دوستيهاي صميمانه، آنچنان شخصيّت و اعتبار اجتماعيش را به گندكشيده بودند، داشتم آتش مي گرفتم. اونها خيلي راحت اونو به بازي گرفته بودند و از دستِ گلهايي كه آب داده بودند، بابي شرمي براي هم تعريف كرده بودند، شايد توي مستي! امّا چه بايد مي كردم؟ رفتم پيش خدا، بهش گفتم. گفتم كه من نمي خوام باوركنم. بهش گفتم من به قِداست و پاكي آب ايمان دارم. بهش گفتم كه به همون اعتقاداتم قسمش مي دم كه نزاره... قربون خداي مهربونم برم. خيلي كارش درسته. درسته كه هنوزم كه هنوزه، وقتيكه به اون جملات و اون نامردها فكرمي كنم، آتش مي گيرم ولي تا همين چندروزِ پيش، شايد با تصوّري از حضورمنِ بي مقدار، خفه شده بودند ولي يه احساس مبهم بهم ميگه كه: يه دور جديد از اون بازيها و كامروائيهاي ناميمونِ اين دوستنماها داره شروع ميشه. احساس مبهمي هست. نمي دونم، شايدم يه جاي ديگه را آلوده كرده باشند و سمّ بدبيني و بدگويي را پراكنده باشند. من يادگرفته ام كه درچنين شرايطي برم توي آغوش خدا. خدا خودش گفته كه: «هركسي را عزّت دهد، هيچكس نمي تواند او را از بلنداي عزّت فرودآورد و هركس را ذليل گرداند، هيچ كس نخواهدتوانست از منجلاب نكبت نجاتش دهد». كائنات شاهد اين معامله همچون همون معامله پشت پرده اوّل نيزخواهندبود. اي كاش مي تونستم باصداي بلند به همشون بگم كه: «من هستم و تا هستم نمي زارم ذرّه اي از آبِ پاك را با آلودگيهاي خودتون كدِر كنيد». آب، پاك است و شفّاف. من او را اينگونه مي بينم و برايم اينگونه است. اين براي كلّ كائنات، اِثبات عشق پاك است. اين قدرت حكمفرمائي اشرف مخلوقات است به كلّ كائنات. آري، اينكه خدا مي گه: «آنچه در آسمانها و زمين است را مسخّر شما قراردادم». اشاره به همين مدّعاست. اين قدرت ايمان ما است كه حاكميّت بر همه چيز را به ما مي دهد. من به پاكي آب ايمان دارم و تا اين لحظه، هيچ شيطانكي نتونسته منو اغفال كنه. وقتيكه دلم خيلي ميشكنه، شيطون بازم نمي تونه واردش بشه چون مثل چندماه گذشته، دائم روزه مي گيرم. ازاينكه توان جسميم را ازدست بدم ابداً ناراحت نيستم چون روحم را پاك نگه مي دارم. چون چاره ديگه اي ندارم. همين روزه و مهموني خداست كه راه شيطون را مي بنده. فقط آب مي تونه روزه ام را بازكنه. اون همون آب پاكي هست كه هميشه باخودش ايمان و صداقت و عشق به خالق را به ارمغان مياره. هموني هست كه وقتي اسم ذات مقدّس احديّت را مي شنيد، همچون اشك جاري مي شد و هنگاميكه به سجود مي رفت، من را با خودش به اوج ملكوت مي برد.

 

-          صخره

مي دوني با اونهمه ناملايماتي كه آب و امواجش با صخره مي كند، بازم صخره عاشقِ آب است. ببين، موج ميره عقب و با سرعتِ هرچه تمامتر امواجِ خروشانش را به صخره ميزنه بگونه اي كه صخره، باتمام قدرت و استحكاميكه داره، تاب نمياره و ذرّه ذرّه خوردميشه. ولي بازم عاشق آب است و حتّي تازمانيكه به ماسه هاي نرم كنار دريا تبديل ميشه، بازهم ازكنار آب دورنميشه. اون عاشقِ آب است. ببين، همين ناملايمات آب، چه چهره ي زيبايي به صخره ميده؟ اين زيبائيِ صخره از خشونتهاي آب است. صخره هم اينو ميدونه و براي همين بيش از پيش در عشق آب مي سوزه و فرومي ريزه. يه چيز را يواشكي بهت مي گم: صخره ابداً به فكر زيبائيش نيست. اون باتمام وجود عاشق آب است. براي همينم خداوند اين دو عاشق و معشوق را كنارهم نگه داشته. يه چيز محرمانه ديگه: پشت اون صلابت بي همتاي صخره، قلبي به نرمي ماسه هاي كناردريا وجودداره و آب اينو بهتر از همه مي دونه. يه چيزه ديگه كه اين يكي خيلي محرمانه است: وقتيكه آب با اون فشار زيادش، آنچنان امواجش را باخشونت به صخره مي كوبونه، درست درلحظه اي كه به صخره برخوردميكنه و ما فكرمي كنيم باهم سرِ جنگ دارند، داره صخره را به آغوش ميكشه و باهاش عشقبازي ميكنه؛ مي گي نه؟ برو و پايين صخره، درست اون قسمتهاييش كه توي آب و اون زير قرارداره را ازنزديك نگاه كن.

 

-          آب برميگرده

مي دوني چرا آب هرچقدرهم كه از صخره دوربشه، بازم بسويش برمي گرده؟ نه، نشد! ايندفعه فكرت به اينجا قدّ نمي داد. آخه آب از سِرِّ صخره خبردارشده. خوب مي دونه كه چه نزديك صخره باشه و چه از اون دورشده باشه، صخره داره همه چيزش را براي اون و به امّيد اون تدارك مي بينه. اين يعني عشق جاودان. آب باسرعت به آغوش گسترده صخره مي ره و صخره همه خودشو توي آغوش آب مي بينه. خداي من، كائنات را واداركرده اي كه شاهد و ناظر اين صحنه باشكوه عشقبازي باشند و اگر من، يعني انسان، يعني اشرف مخلوقات، از اين حماسه مكرّر غافل بمانم مسلّماً باعث خواهم شد تا شيطان به من نزديك و نزديكتر بشه و من به انكار عشق بپردازم.

 

-          صدا

پسر -هموني كه اونروز دغدغه ي دخترك را از خيسي عرق كف دستش ازبين برده بود- نمي تونست حتّي يك لحظه بدون اون بمونه و همواره بفكرش بود. وقتي هم به هردليلي دخترك به او تلفن مي كرد، صدايش را ضبط مي كرد و دراوّلين ملاقاتي كه با هم داشتند و غالباً همون روز بود، صداي اونو براش پخش مي كرد. هردو خوشحال بودند و بالذّت به صداي ضبط شده، گوش مي دادند. گاهي اوقات هم درتمام مدّتي كه به اون صدا -كه صرفاً يك مكالمه ساده تلفني بود- گوش مي دادند، دستهاشون در دست هم بود و تبسّم روي لبهاشون نقش مي بست و البتّه دست دختر ابداً و اصلاً عرق نمي كرد. آيا اين نيز عشق نيست؟ از كائنات مي پرسم: اگر اين عشق نيست پس عشق كجاست؟

 

-          قدرِ گوهر

داشتم سفارش يك سيستم الكترونيكي امنيتي براي خودم مي دادم كه متوجّه شدم بايد تغييراتي در مدارات داده شود. با بررسي قطعات و مداراهاي موجود، تند و تند طرح مي دادم و فروشنده هم دائماً طرحهاي منو اجرا مي كرد. دو شب بود كه تا ديروقت داشتيم قطعات الكترونيكي را براساس طرّاحيهاي عجيب و غريب من منتاژ مي كرديم و كارهاي غيرمعموليي كرديم. خدا مي دونه چندتا رِله تركيبي قطع و وصل و تأخيري و ركتيفايرِ اضافي بخاطر طرحهاي من بكاررفت. دستِ آخر بهش گفتم: من تا حالا كسي را نديده بودم كه اينطوري بتونه طرحهاي منو درك كنه و با اين سرعت نصب و اجرا كنه. عجيبتر اينجاست كه تو اصطلاحات اصليي را كه من بكارمي برم درك مي كني و نيازي نيست تا از اصطلاحات نادرست رايج در بازار استفاده كنم! چگونه ممكنه؟ اونم برگشت و گفت كه: متخصّص برق صنعتي هست. توي يك كارخانه داشته كار فنّي مي كرده كه يك روزي بهش مي گن: باتوجّه به اينكه سابقه كارپردازي هم داره، بايد كارپرداز بشه!!!  آره، يك چنين متخصّصي را به يك كارپرداز ساده تبديل كرده بودند. اونم از اونجا بيرون اومده بود. مي بيني؟! قدر گوهر را نمي دانند.

 

-          كار

مدّتها ست كه برنامه نويسي حرفه اي گسترده اي نكرده ام و صرفاً كارهايي را بصورت رايگان براي مراكز و افرادي انجام داده ام. خيليها تعجّب كرده اند كه چرا درمقابل خدماتي كه انجام مي دم، پولي نمي گيرم ولي حقيقتش اينه كه من به آب وفادارم. همين چندروزِ پيش، تونستم به يكي از شعبات يك شركت بيمه كمك كنم. بندگان خدا نرم افزارهاشون را كه بايد درحين ارتباط با اينترنت بكارمي بردند، عملاً ازدست داده بودند و كلّي بيمه نامه روي دستشون مونده بود. دلم سوخت و آستين بالا زدم و اين برنامه كلاينت/سروري مبتني بر اينترنت امّا نه تحت وب را راه اندازي مجدّد  كردم و رفع عيب اساسي از سيستمهاشون نمودم. واي خداي من، نمي دوني چقدرخوشحال شده بودند. وقتيكه اومدن تا بهم پول بدن، فقط ازشون خواهش كردم تا برام دعا كنند. من دعاها را براي آب جمع مي كنم. تازه، شَبِشَم تونستم تا ديروقت، به يك معلول شنوايي كه گذرانِ زندگيش تاحدودي به سيستمهاي كامپيوتريش وابسته شده، كمك كنم. خداجون، اينبار نمي دوني چقدر كيف كردم؟ خيلي لذّت داشت. آخه اسم من «ساعد» هست. ساعد يعني كسيكه به ديگران كمك مي كنه. يكي از صفات خداوند است. من خواسته يا ناخواسته دارم به معناي اسمم عمل مي كنم. خدايا شكرت كه مي تونم به امّيد لقاي آبِ عزيز، اينگونه به ديگران خدمت كنم. خدايا، آب را ازمن دريغ نكن. خدايا، من به لحظه عشق بازي آب و صخره امّيدها دارم؛ نگذار تا بارقه هاي امّيد در سرزمين درونم خاموش گردد. من آروز دارم تا در لحظه وداع، چشمانم با دستهاي لطيف و مهربان آب بسته شود. الهي آمّين.

 

-          ذوق

كوتاه و مختصر بگم: كلّي ناگفته ها دارم كه مثل بغض توي گلوم جمع شدن. خيلي دلم مي خواد تا اونها را به رشته تحرير دربياورم امّا،

مستمع صاحب سخن را برسرِ ذوق آورد

حالا مستمع من كي هست؟ خاك؟ آب؟ ماه؟ كدومشون؟ اگه گفتي؟ اگه تونستي مشخّصشون كني؟ راستي، فكرمي كني اصلاً علّتي براي ادامه اين نوشته ها وجودداره؟ شايد بايد يه جوروي توسّط يكي از همينها مورد تمسخر قراربگيرم تا ذوقم كوربشه و براي مدّتي و شايد هم هميشه دست از نوشتن بكشم؟ ولي آب ديد كه حتّي اگه ننويسم هم باز يك عاشق راستين و ثابت قدم هستم. اوني هستم كه به موهبت و عطيئه دروني عشق دست يافته و يا دستكم دركش كرده و پس از تحمّل اينهمه ناملايمات دست از آب برنداشته و چيزي را جانشين او نكرده است. من گواه و شاهدي بس معتبردارم و آن همانا كائنات است. من ديماه و بهمن ماه و هر ماه تكراري ديگري را به تكرار عشقِ پرمعنا تبديل كردم امّا خاموشتر از هر وقت ديگري، در تنهايي خودم سكوت كردم و دل به گوشه چشم يارسپردم تا مبادا مجدّداً به «برداشت شخصي» محكومم نكنند. و اگر امروز چند كلمه اي نوشتم، دست خودم نبود و نيرويي ديگر مرا واداشت تا بنويسم. اراده اي كه از درون من نبود و از جايي ديگر، شايد از دلي غم زده برگرفته شده بود. هميشه دوستت دارم آب، حتّي اگر سعي كني تا من تصوّر كنم كه آتش هستي. رخصت ده تا تو را به دارالسلام وجودم ميهمان كنم و برسرِ سفره دلِ سرسبزم، از تو با شربت عشق آنچنان پذيرايي كنم كه مست محبّت شوي و درد ساليان سختي از وجودت رخت بربندد. به همان چهار-نُه و گامباليني و گيتار قسم كه... به نماز و افطار قسم. به سفر و آرزو و آزاده قسم.

يادگار 21/11/1384

-          چشمها

هرچه خواستم كه عينك روي چشمهام بزارم، آب نگذاشت! گفت مي خوام خودشون را ببينم. منم كه خيلي خاطرش را مي خواستم، ديگه از عينكهام استفاده نكردم.

-          گذشت و عشق

مي دوني؟ اوني كه به زندگي رنگ و بو و عطر خاصّي مي ده، سختيها و شدائدي است كه تحمّل مي كنيم. حالا هرچه نامردميها و خيانتهاي بيشتري را تحمّل كنيم، خب مسلّماً نتايج بهتري مي گيريم چون دراين اوضاع وانفسا هست كه مي تونيم از پلّه هاي نامرئي صعودكنيم و به يار نزديكتر بشيم. بايد توي چنين شرايطي نشون بديم كه به مفاهيم اصيل كلماتي كه اَدا مي كنيم، پايبنديم. به عشق، خدا، حقيقت و واقعيت. بايد به خودمون، خداي خودمون و همه كائنات ثابت كنيم كه عاشقيم. اين درست همون امتحان ما هست. يعني اينكه نشون بديم كه از گناه هاي ظاهري و غيرارادي ديگران مي گذريم و به اونهايي كه دوستدار حقيقت و خداي مهربون هستند، عشق مي ورزيم.

-          مادرِ حجّت خدا

نه، نه، من كه ابداً باورم نميشه كه حضرت مهدي(عج) زنده باشند و اون كسيكه تمام وجودِ مباركش از بطن مقدّس اون سرچشمه گرفته باشه، از اين دنيا رفته باشه. ببين: اگه قراربود فوت كرده باشه، چرا اونجوري؟ چرا شبانه بخاك سپرده شدن؟ چرا مرقدشون مخفي باشه؟ نه عزيز من. اون رفته بوده به سفر. يه سفر خاصّ كه براي ما به «وفات» تعبيرشده چون قدرتِ دركش را نداشتيم. امّا من يقين دارم يه چيز ديگه هست. مي گي نه؟ پس به من بگو جريان ظهور فاطيماي مقدّس اونهم توي اروپا چيه؟ به من بگو چطور توي شرايطِ عجيب و غريب مياد و به مردم ازجمله خود تو دلداري ميده؟! يه چيزي ته دلم گواهي ميده كه براي حفظ و قوام اين سلسله ي طهارت شرط لازم اينه كه مادرشون زنده باشه. نمي دونم با چه زباني مي تونم منظورم را اَدا كنم ولي.... من كه خيلي باهاشون حرف مي زنم و مي دونم كه مي شنوند. به بقيه هم توصيه مي كنم كه از بركات حضور اون فاطمه زهراي مهربون(عليها سلام) قافل نشن.

-          كوچه و خيابان

نغمه هايي كه براي ايام تاسوعا و عاشورا مي شنيدم از جمله نوحه هاي آهنگين آقاي كويتي پور منو به عالمي مي برد. من خاطرات عجيبي از برخي از اون اشعاردارم. من عشق را بيادميارم. آره عشق و آب و ماه را. اون نغمه ها خيلي چيزها را بيادم مياره و از درونم آتشي زبانه مي زنه. آتشي سوزان كه مي دونم نه تنها خودمو بلكه ديگران را هم درخود خواهدسوزاند. آتشي كه نمي تونم مهارش كنم. سعي كردم تا تصاويري از هرجايي كه خاطره و بوي عشق ميده تهيه كنم؛ واي خداي من؛ ديدم هرچي عكس مي گيرم بازم مناطقي هست كه خاطراتي از عشق را درخودش پنهان داره. خاطراتي از آب و عشق و ماه و باران و... ولي هنوز دارم ادامه ميدم. عكس مي گيرم و امّيدوارم يه روزي همينجا الصاقشون كنم.

-          وعده

چطورميشه وعده هاي خداي مقتدر درست ازآب درنياد؟ مگه ميشه؟ شايد دارم ايمانم را ازدست مي دم! واي، نه، خداي من! اين آخرين چيزي هست كه برام مونده. پس بهم بگو چرا اينهمه كه خدا توي قرآن دم از بازگشت يوسف(ع) و مائده و اينها زده براي چي هست و كي تجسّمات كنونيش بوقوع خواهدپيوست؟ نمي دوني؟ چرا؟ مگه تو همش به اشارات همين قرآن عمل نكردي و نمي كني؟ مگه مونس شب و روزت همين قرآن يعني معجزه جاودان پيامبر اكرم(ص) نيست؟ پس چه ات شده؟ شايد دوباره بايد مراقبه كني و در شفّافيتِ خودت تجديدنظر نمايي. يادت باشه كه هروقت كم آوردي، به ائمّه اطهار و خصوصاً امام زمانت و مادر مهربون و زنده اش متوسّل بشي. حتماً كمكت مي كنند. مطمئن باش. شك نكن.

-          تهران

ديشب يه فيلم سينمايي توي شبكه سوّم تلويزيون ايران گذاشته بودن كه موضوعش برمي گشت به زمان قبل از انقلاب. سعي كرده بودند تا بيننده تصوّركنه همونطور كه از موضوع فيلم برمي آمد، داستان در شهري خارج از تهران بوقوع پيوسته؛ امّا از بخشهايي از همون تهران براي ايجاد موقعيتهاي فيلمبرداري استفاده كرده بودند. من نمي دونستم چكاركنم چون داشت كوچه پس كوچه هاي آشناي عشق را نيز بنمايش مي گذاشت. آره همونجاهايي كه عشق و آب را بيادم مي آورد. بعضي وقتها از موضوع فيلم و اشارات تلويحي روانشناسي مربوط به اون قافل مي شدم و فقط در كوچه و خيابانهاي عشق فرومي رفتم. آره ساعدجان؛ خاطره تو از عشق و آب و ماه فقط محدود به زادگاهت نيست بلكه خيلي جاهاي ديگه هم مي توني ردّپاهاي اونو ببيني. ببيني و بسوزي. يادت باشه كه موزه ها هم براي همين ساخته شده اند. اونها مطالب مهمّي را از گذشته هاي دور و نزديك بيادمون ميارن. اونها ساخته شدن تا ما هويتمون را فراموش نكنيم و اصل و نسب و تعهّداتمون را همواره بخاطرداشته باشيم. درست مثل موزه فرش و اون راهنماي فوق العادّه اش كه داشت يه عدّه دانشجوي خوب و با استعداد را براي راهنماي گردشگران آموزش مي داد. آره، مثل موزه هنرهاي معاصر با اون حوزچه بسيار بزرگ روغن سوخته اش و طرحهايي كه گاهاً براي دركش مدّتها تو و آب بايد بهشون خيره مي موندين و وقتي كه از مفاهيم والايي كه در پس اون ساخته هاي فوق العادّه سردرمي آورديد، يه جور لذّت معنوي خاصّ بهتون دست مي داد.

-          آزاده

توي سوگواريهاي مربوط به ايام تاسوعا و عاشورا، پيرامون آزادگي حرّ، اين آزاده ي دنيا و آخرت، خيلي چيزها شنيدم. همه اش تكاندهنده بود. اينكه آدمي آنچنان بتونه در مدّت بسيار بسيار كوتاهي تغييرجهت بده و غرور و دنياطلبي را كناربزاره و توبه كنه، خيلي عجيبه. چه مادري داشته اين حرّ؟ عجب شير پاكي. كار به جايي مي رسه كه امام زمانش، يعني هموني كه روز پيشينش به او مي گويد: مادرت به عزايت بنشيند؛ اينكه مي فرمايد: تو آزاده اين دنيا و آن دنيا هستي. و نيز مي فرمايد: تو سعادتمند اين دنيا و آن دنيا هستي. مي بيني؟ آين يعني آزادگي. يعني كسي كه از نفس امّاره اش آزادشده است. يعني كسي كه اشتباه خودش را پذيرفته و مترصّد فرصت مناسب جهت جبرانش هست و از زندانهايي كه ادامه اشتباهاتش برايش ايجادكرده اند، نجات پيدا كرده و به مقام والاي آزاده بودن دست يافته است.

-          بازم وعده

اينبار توي قرآن صرفاً وعده هاي خوش نديدم، راستش دلم شكسته بود و ساعت دو پس از نيمه شب بود.  از روزِ قبلش، يه جورايي و از چند نشانه متفاوت دريافته بودم كه بايد با يه نماز نافله شب برم و تجديد عهدي با يار بكنم. امّا بدجوري تنبلي اَمانمو بريده بود. دست آخرم زير بار حقّ نرفتم و با اون دل شكسته راهي تختخواب شدم. ولي طاقت نياوردم و يه بار ديگه با خداي مهربونم راز و نياز كردم. آيات عجيبي بود و اشاره مستقيم به نماز شب داشت. ديگه ديدم نميشه. گفتم: حكمتي درش هست. پاشدم و رفتم سراغ جانماز. سعي كردم درست نماز شب را بجا بيارم و دربينش درك كنم كه چرا بايد سجده برم و يا اينكه ركوع كنم. تلاش كردم تا حالت نيايش و پرستش معبود را بفهمم. توي قنوتهاشم كه همه چيز به خدا گفتم. يه چيزهايي بازم يادم اومد. حتّي... كف پاهاي يه يار ديرينه ي مهربونم، اونم هنگاميكه روي يه موكت نمازمي خواند و بعدها نماز را كنارگذاشت جلو چشم نقش بست. چندبار جلو افكاربدي كه درمورد اون و ديگران داشت به ذهنم خطورمي كرد را هم گرفتم. بهرحال نماز شب رو تموم كردم و رفتم بخوابم ولي بازم دلم آروم و قرارنداشت. دوباره قرآن را برداشتم و اينبار درمورد حضرت صالح پيامبر(ع) و قوم فاسد ثمود آمد. قبلاً هم توي قرآن اِشاراتي به اين قوم و بلايي كه برسرشون آمده بود را مطالعه كرده بودم امّا اينبار يه جاي ديگه قرآن بود. صراحتاً به تمسخر پيامبرخدا توسّط آن نابكاران بحث مي كرد و بلايي كه به سرشون آمده بود. مي دوني؟ من خيلي وقت پيش با خودم يه قرارگذاشته بودم: اينكه هروقت يه اخطار يا چيزي درمورد مكافات توي قرآن ديدم، به اونهايي كه ازدستشون ناراحت هستم نسبت ندم و اينجوري تفسير كنم كه: اين اخطاري است براي خودم. مدّتها است كه توي چنين شرايطي سعي مي كنم تا اون رذيلتها را درخودم كشف كنم و اخطاررا جدّي بگيرم ولي حقيقتش را بخواهي اينبار نتونستم. يه جوري بود! فكرمي كردم منظور بايستي يك حكايت پندآموز باشه كه عن قريب در شرف انجام است. ساعد، راستشو بخواهي به دلم افتاده كه بايد شاهد يه جور تنبيه براي فردي يا كسي باشم. نمي دونم چرا ولي اين يه جور احساس مبهم است. خدا خَتمِ به خير كنه. بهرحال توي سنّتهاي الهي هيچ تغييري نيست و اين نيز گفته صريح قرآن مجيد است.

-          خوبيها

ببين ساعد؛ همه اشتباه مي كنند. اشتباه. اصلاً آدم جائزالخطا است. البتّه اشتباه غير عمد و سهوي. ممكنه امر بهشون مشتبه شده باشه. ممكنه فريب شيطون را خورده باشند. ولي همونطور كه ميشه نيمه پُرِ ليوان را ديد، ميشه نيتها و خصلتهاي خوبشون را هم ديد. اونجوري كه: يا اصلاً كارهاي بدشون را نبيني و يا اينكه خيلي برات كمرنگ بشه. مي دونم برات خيلي سخته ولي باوركن خيليها دچار لغزش مي شن. حتّي اونهايي كه عهد شكسته اند. اصلاً به من بگو: آيا خودت اشتباه نكرده اي؟ آيا امّيدهايي را ناامّيد نكرده اي؟ مسلّماً تو هم مشكلاتي داشتي و داري. جونِ من بيا و سعي كن به پاكي آب بينديشي. به صفا و صميميتش. به محدوديتهاش و اينكه با همون محدوديتها و قلب مهربونش چندبار سعي كرد تا از گذرگاهها بگذره. شايد بايد بيشتر بهش توجّه مي كردي. شايد بايد بيشتر بهش كمك مي كردي. حالا هم ديرنشده. هميشه ميشه يه كاري كرد. سعي كن به خوبيهاش فكركني. اين يه پلّه ديگه از رسيدن به خدا است. آره عزيزم. سعي كن توي قلبت فقط روشني نگه داري. تو كه از خدا آب را مي خواهي، خب ازش سلامت و پاكيش را هم بخواه. بگو: خدايا، آب را شفّاف و پاك و دور از هرگونه آلودگي نگه دار. به من امكاناتي ارزاني فرما تا شايسته نگهداري از آب باشم. بگو: خدايا، منو شايسته آب بكن. خدايا قلبِ خاكيم را با آب، آرام و خرّم بگردان. خدايا خودت مي دوني كه آرزويم اين بود كه درواپسين لحظات زندگيم، دستان لطيفِ آبِ پاك، چشمانم را ببنده. خدايا نگذار اين عشق و محبّت از دلم بيرون بره. عشق به آب، پدرش و خدايش.

يادگار 10/11/1384

-          سوزِ دل

امروز يكي از همكارهاي مظلوم و مؤمن قديميم را ديدم. برام حرف زد. توي صحبتهاش، يه شعر خوند كه متأسّفانه نمي دونست از كي هست. منم توهوايي گرفتمش و آوردمش اينجا:

هرچه بشكست، زِ كارافتد و خود بي ثمراست     غيرِ دل، گر شكند پرهنر و نامور است

قطره اي كز دلِ بشكسته برآيد به يقين    كه زِ فولاد و زِ آهن هم او را اثر است

كه يكي برق زِ آتشكده ي دل بجهد    عالمي سوزد و سوزنده ي هر خشك و تر است

اينو نوشتم چون يادم انداخت به چيزها و حرفهايي كه حسابي دلمو سوزنده بود و نمي خوام هيچوقت فراموششون كنم. آره، گاهي اوقات به ياد تيرهاي داغي كه ناخداگاه از دلم همچون شراره هاي آتش به بيرون مي جهد مي افتم.

-          اينم يه جور سوزِ دل!

مدّتها پيش جايي شاهد مكالمات دونفر بودم. اونها درمورد فرد سوّمي بدگويي مي كردند تا اينكه صحبت به جايي رسيد كه فرمودند اون فردِ سوّم، دست به رفتار تندي زده است. واي خداي من، ديدم يكيشون به ديگري گفت كه: «از سوزِ دلش هست». منو ميگي، توي دلم گفتم: عجب! اينها چجوري درمورد مردم قضاوت مي كنند؟ بعد از اينكه همه بلايي سرِ يكنفرميارن و اونو به رفتارهاي تند وامي دارند، آخرشم مي گن كه «از سوزِ دلش هست».

يادگار 12/10/1384

-          چرا؟

ديروز افتخار حضور در چند كنفرانس ادبي را داشتم. چندتا كتابِ داستان خوب را معرّفي مي كردند و شرح داستانشون را مي دادند. هركدوم توسّط فردي و بطور جداگانه. واي خداي من! ديروز روز عجيبي براي من بود. فقط براي من. بين اونهايي كه اونجا تشريف داشتند، فقط براي من اينهمه حيرت و تأمّل ايجادشده بود. آخه ترتيب ارائه كتابها و نامشون براي من، تكاندهنده ترين حالات ممكنه زندگيمو تداعي مي كرد. آره اوّلش كتاب فوق العادّه «ورونيكا مي خواهد بميرد» اثر جناب آقاي پائولو كوئيلو و دوّمي و سوّمي بترتيب «جاناتان مرغ دريايي» و «چه كسي پنيرم را جابجاكرده؟» بود. خداياي من مگه ميشد؟ درست به همين توالي. وقتيكه داشتند خلاصه داستانشان را نقل مي كردند، من ذرّه به ذرّه داستانها و حتّي آن قسمتهايش را كه نمي شد به راحتي بيان كرد را بيادمي آوردم. خدايا چرا من بايد توي اون موقعيت قرارمي گرفتم؟ آخه شرايط روحي عجيبي بهم مي داد. وقتي كتاب اوّل اعلام شد و نقل داستان گرديد، فقط يك اتّفاق بنظرم آمد هرچند كه از چندروزِ قبل اتّفاقاتِ مشابهي كه درهمين راستابود مكرّراً برايم روي مي داد؛ امّا بعد كه صحبت از كتابهاي دوّم و سوّم و درست با همان توالي بميان آمد ديگه من نمي دونستم چكاركنم؟ مات و مبهوت داشتم به سخرانان چشم مي دوختم. درست توي همين ماه دي! آره ديماه. ماهي كه نمي دونم بايد ازش فراركنم و يا نه. ماهي كه نمي دونم به من مي خواد چه چيزي را بياموزه و يا بخاطرم بياره. وقتي از ششم اين ماه گذركردم و دستِ ردّ به سينه ها زدم فكرنمي كردم اينجوري و بصورتِ ناگهاني غافلگيربشم. خدايا چطورشده؟ درست همون ماهي كه ديده به اين دنيا گشوده ام بايد اين اتّفاقات رخ دهد؟!

-          قرآن

وقتي از آخرين كلاس ادبياتِ اين ترم خارج شدم و بطرف خانه رانندگي مي كردم؛ ديگه حالاتِ چندروزِ پيشم به شدّت افزايش يافته بود و نمي تونستم بدونِ تفاوت از كنارِ بسياري از مكانها بگذرم. بغض گلومو گرفته بود. نمي دونستم چكاركنم؟ بهرحال، هرطوربود تا شب صبركردم و آخرش دست به دامن قرآن، همون مونس و همدمِ هميشگيم شدم. آره همون چيزي كه به عزيزترين عزيزترينانم هديه دادم. هديه اي از صميم قلب و با عشقي پاينده و بدور از ريا بود. البتّه براي دو موضوع به خداي مهربون رو زدم. وقتي قرآن را بازكردم، بدنم خشك شد. پاسخي مستقيم بود. خدايا چطور تا اين حدّ ممكنه رخ بده. پاسخ دقيقاً متناسب با آنچه كه پرسيده بودم!!!!! واي، خدا چقدر به دلهامون نزديك است امّا چگونه مي تونم آنچه را كه گفته به موقعِ اجرا بگذارم. درسته كه بايد كسي را فراخواني كنم ولي چطوري؟ چرا حالا؟ حالا كه بيش از پيش شكننده شده ام؟ حالا كه تيرهاي تيز و زهرآلودِ نفريني كه مي خواست از دلم  بسويي پرتاب بشه و من باسختي نگذاشته بودم و همه نفرينها را به كائنات واگذاشته بودم؟ حالا كه به كنجي پناه برده بودم؟ حالا كه داشتم.... آه نه؛ آخه چطوري؟ روي به خداي خودم كردم و بهش گفتم: خدايا خودت مي دوني كه تو دقيقاً چيزي را از من خواستي كه من در آرزويش هستم و به تو واگذاشته ام، امّا خودت مي دوني كه توانش را ندارم. خودت مي دوني كه هروقت خواسته ام آنهم بدستور خودت انجامش بدم، مشكلاتي پيش آمده و من داغونترشده ام. خداي مهربون، تو به همه چيز واقفي، هرچه مي گي و هرچه مي خواهي، درپَسِ آن، حكمتي بس شگرفت نهفته است ولي من كه يارا و توانِ درك گوشه اي از آنهمه اقيانوس بيكران حكمتت را ندارم، پس چرا بايد اينگونه به كاري امرم كني كه نمي دانم چگونه و از كجا بايد شروع كرد؟ خلاصه از خودش كمك خواستم و تصميم گرفتم امروز را روزه بگيرم.

-          روزه

چندسالِ پيش، هنگاميكه از كرده خودم پشيمان شده بودم، روزه گرفتم و روزي پس از روز ديگر، همچنان ادامه دادم. امروز كه روزه هستم، به ياد آن روزها افتادم. يادم مياد كه روزِ سوّم توسّط عزيزترين عزيزم كه متوجّه جريان شده بود، از روزه بازداشته شدم. اون با منطقِ خودش به من ثابت كرد كه تصوّرم اشتباه بوده است. روزهايي را كه هرگز فراموششان نمي كنم.

-          پدر

سالها پيش پدرم را ازدست دادم. او مرد عجيبي بود. هنگاميكه بدنيا آمدم، سنّ كمي نداشت ولي باحوصله زياد، اونهم بعد از كلّي بچّه ديگه بهم توجّه فوق العادّه اي مي كرد. حتّي بعد از من هم بازهم صاحب فرزند شد امّا من و برادرِ اوّلم براش يك چيز ديگه بوديم. او چيزهايي را برايم تعريف كرد كه شايد هيچ پدري براي فرزندان خودش تعريف نكرده باشد. او به من چيزهاي ارزشمندي آموخت. آه، نه تنها كلامي بلكه بگونه اي كه كاملاً در وجودم ريشه دوانيد. او به من فداكاري و عشق را آموخت. آري عشقي كه اينك نمي دانم چقدر از آن را بياددارم. مي دانم كه وجودداره امّا چقدر و چگونه؟ شايد خودش بياد و دوباره كمكم كنه. حتماً مياد. من مي دونم. كدوم پدر حاضرميشه فرزندي را كه اونقدر بهش عشق مي ورزه، تنها بگذاره؟

-          پسرم و پدرم

درست از همان سردخانه اي كه جسد پدرم را تحويلم داده بودند، جسد پسرم را نيز چندسال بعد تحويل گرفتم. درسته كه اين واقعه مربوط به چندسال پيش است امّا آدمها نمي تونند داغِ رفتگانشان را فراموش كنند. امّا هيچكدوم از اينها مرا به اندازه فراغ ديگري ناراحت نكرد. فراغي كه جانكندن بود. فراغي كه هيچكس از آن چيزي نمي داند و حتّي تصوّري از آن درذهنش شكل نمي بندد. فراغي كه مادّي نبود. صورت ظاهري نداشت. در عالمي رخ داد كه دركش براي عاشقانِ راستين ممكن است امّا باورنخواهندكرد. چيزي كه شايد تاپايان عمرم صرفاً در لفّافه از آن سخناني به اشاره آنهم براي خودم بگويم. براي خودم و البتّه براي ماه. آري ماه. هماني كه رخ نمود و رخ برگرفت و دوباره و دوباره تكرارش خواهدكرد. آري همان ماهي كه شاهد عشقبازيهاي خالصانه خاك بود آب. آبي به زيبايي زيباترين و خاكي به پاكي پاكترين. و سوگندي كه در پيشگاهِ ماه، هنگاميكه دست در دست يكديگر داشتند، يادكرده بودند. به همان سوگندِ پاك قسم كه من گريانم و شوق يادِ حكايتِ آب و خاك، لحظه اي مرا تنها نگذاشته است. ترانه اي در دل دارم كه فقط اهلش از آن باخبرند و يادي در خاطر كه فقط آب ازآن خبردارد. اي خاك، چه به تو گذشته؟ فقط من مي دانم.

يادگار 1/9/1384

-          آموزش

چندتا از پرسنل بخش فنّي دانشگاه كه امورات مربوط به بخشهاي كامپيوتري را بعهده دارند، مجبورم كرده اند كه براشون كلاس بزارم. آدماي ناز و پاكي هستند. هيچ كلكي توي كارشون نديدم. صادقانه آنچه را مي خواهند، به زبان ميارند. اين يك دنيا برام ارزش داره. ومنم بااينكه برام خيلي سخت بود، قبول كردم و كلاس كوچولويي براشون ترتيب دادم. بنابراين گوشه اي از دانسته هاي اندكم را دارم بهشون انتقال مي دم. كلاسي كاملاً كاربردي درموردِ مباحثِ شبكه و اينجور چيزها. خدايا، خودت مي دوني كه من به اين باور رسيده ام كه در مقابل اقيانوسِ بيكرانِ علم و دانش، هيچ نيستم و هيچ نمي دانم. خدايا، خودت مي دوني كه برام دشوار است تا درست در مركز علم و تكنولوژي، اونهم در مجاور اونهمه استادِ بلندپايه، كلاس درسي تدارك ببينم. نه، نمي تونم. بهتر است بجاي كلاس درس، اسم يك كارگاه آموزشي را برگزينيم و بجاي درس دادن، كلمه تحقيق و كارِ گروهي را بكارببريم. مگه نه؟!

-          كيمياگر

كيمياگر نوشته جناب آقاي پائولو كوئيلو، اثرِ شگفتي هست. درسته كه داره طي يك داستان، كيمياي هركسي را بهش يادآوري مي كنه ولي تأكيدِ خاصّي روي نشانه ها داره. جنگ دو پرنده در هوا يكي از مهمترين بخشهاي آموزشي اين كتاب است. جالبتر اينجاست كه در همان ابتداي كتاب پيرامون داستانِ كوتاهِ نگاه كردن جوان زيبا به تصوير خود، آنهم در رودخانه آرامي صحبت مي كند كه خود نيز آميزه اي از مَثَل و آموزش است. واقعاً حيف است كه اگه كسي ارتباط اين دو بخش را عميقاً متوجّه نشه!

-          كار

اي بابا، بازم پيشنهادِ كار! اينبار ازطرف مديرگروه. آدم نازنيني و دانشمندي است. يه شركت خصوصي را هم ايجادكرده كه سهامدارانش، صرفاً هدفِ مالي ندارند بلكه درتلاشند تا دست ديگران را هم بگيرند. او هنگامِ پيشنهادش به اين موضوع اشاره كرد كه دلش مي خواد يك كاري انجام داده باشه؛ مثلِ يك پروژه علمي-كاربردي. آدم فوق العادّه اي هست. هرچقدر فضل و كمالاتِ يكنفر بيشتر باشه، تواضعش هم بيشتر ميشه. ولي من كه نمي تونم! چطور مي تونم بدونِ آب، بدونِ عشق و يا بدونِ.... كاربگيرم؟ نه، من به خيلي چيزها پشتِ پا زدم. بدونِ آب نه؟ نه.

-          قلعه

قلعه سرسبزِ خودم را به هر چيزي ترجيح مي دم. توش اتاقهاي زيبا و دل انگيزي كه براي آب تدارك ديدم، تصاوير خاطره انگيزي از اون را روي ديوارها نصب كرده ام. همه جا را نقشهايي از آب زده ام. رنگهايي از آزادي، سبز و زرد. دور از زنگارهاي بدبيني و تهمت و دروغ. فقط عشق هست و صميميت و صداقت. جايي براي خرده گيري و اشكال تراشي و كارهاي ناشايست نيست. فقط خوبي هست و امّيد و آرزوهاي شيرين. فقط خاطره هاي دل انگيز. فقط زيبايي. آرزو و هر آنچه كه در تصوّر نگنجد. فقط بخاطر آب و فقط براي او. مي دونم كه باوركردنش براش سخته ولي براي عقلش سخته و نه براي دلش. دل هرچه پاك تر باشه، راه هاي نور و سعادت را بهتر مي بينه ولي عقل تابع تدبيرِ موقعيت و سود و منفعت است. جاهايي دل، پا مي گذاره كه عقل در اون فرو مي مونه و جرأت قدم برداشتن نداره. آره اينجا حقيقتي بنام عقلِ دل وجودداره. فقط دلِ پاك مي تونه بياد جلو. يعني دلِ پاك آب. آب يعني يك عزيز مهربون.

-          گناه

برام خيلي عجيبه. اينكه آدم نتونه گناه بكنه و ابزارهاي گناه و پليدي، بدون آنكه خود آدم متوجّه بشه، جمع بشه و از دسترس دوربشن. خدا خيلي كارش درسته. درسته كه فيلم «او يك فرشته بود» كاملاً براساس اصول عقلي و حتّي مذهبي نبود و حتّي در چند جايش هم باعثِ رواج نوعي بدبيني اساسي در اذهان، اونهم آدمها نسبت به يكديگر شد ولي بهرحال يك چيزهاييش جالب بود. اونجاييش بيشتر موردِ توجّهم قرارگرفت كه: شيطان با شنيدنِ نداي دروني اون آقا كه داشت توبه اش را در درگاه خداوند اِقرارمي كرد، داغون مي شد. اون ديگه نتونست باعث عذاب ايشان بشه. مجبورشد فراركنه. مجبور شد اونجا را ترك كنه. آره، بخدا همينطور هست: شيطان كافيه در هر شكل و هيبتي كه باشه، بفهمه كه يكنفر به خدا پناه برده. حتّي بدون اقامه دليل و شايد بيخبر، بزاره و در بره. اين همون جمع شدنِ اسبابِ گناه است. اينجا فقط جاي پاكان هست و بس. ولي برعكسشم درسته. اونجايي كه ذكر خدا باشه و توكل و توصّل، وقتِ حضور پاكان و مخلصان هست. دلها روشن مي شن. همه چيز درست ميشه. يادم به سريالِ بسيار زيباي «كمكم كن» افتاد كه ماه رمضانِ پارسال به نمايش گذاشته شد. اونهايي كه از حالتِ اغماء برگشته بودند و اون دنيا را تجربه كرده بودند. همون قهرمانِ فيلم بود كه تعجّب كرده بود و گفت: "نمي دونم چرا هروقت مي خوام كارِ بدي انجام بدم، درِ همه گناهان به رويم بسته ميشه." ولي عجب سريال فوق العادّه اي بود. نگرشي عميق به مسئله مرگ و زندگي؛ فرصت و تلاش و خلاصه خوبي و بدي داشت.

-          آب

به خدا، دست به هرچي مي زنم، به هرجا كه مي رم، به هرچي كه فكر مي كنم و با هركسي كه حرف مي زنم، آب را مي بينم و جلوم مجسّم ميشه. اصلاً نمي تونم از ذهنم بيرونش كنم. شايد اصلاً قرارنباشه كه خونه دل و ذهنم را ترك كنه. اون يك امّيدِ نهادينه ي وجودم هست. يك رازِ درونم هست. يك پاكي و معصوميتِ بچّگانه بي نظير است. او خدايي است. او مدّتها است كه در دلم، قلبم و وجودم، خانه كرده. بياد جريان مرتاضها و اينكه با رنج جسماني سعي در غلبه روح بر جسمشان مي كنند، افتادم و اينكه به آب گفتم: ما نيز به غلبه روح بر جسم معتقديم و برايش نيز تلاش مي كنيم امّا نه از واردكردنِ رنجِ غير متعارَف به جسم بلكه با تربيت روح. نمي تونم بوسه آب كه درساحلِ دلم، بر گونه ي چپم نوازش كرد را فراموش كنم. نمي تونم وقتيكه جوش و خروش و جست و خيزهاي شادانِ موجِ آب را مثل همگان مي ديدم، اَصراري را كه قطراتِ اشكش به آهستگي از دردهاي دروني و غمهاي ديرينه اش برايم تعريف كرد را ازيادببرم. نمي تونم قَسَمهايي كه در پيشگاهِ خداوند در وفاداري به آبِ مهربون خوردم را اِنكاركنم. خيلي سخت بود چون بايد آبراهها مي ساختم و كانالها حفرمي كردم تا او را به سرزمينِ آرزوهاش برسونم. از سنگلاخها گذشتيم و از ميانِ كويرهاي گرم راهمون را ادامه مي داديم امّا براي او، تحمّلِ اينهمه مشكلات بس دشواربود و گاه از دستم عصباني مي شد و توفانها بپا مي كرد. من لحظه هاي يأس و ناامّيديش را ديدم و ديدم چگونه در مسيرش متوقّف شد. نازش كشيدم و راه افتاد ولي دوباره و دوباره... مي دونم كه عشق معجزه مي كند و چون عاشقش هستم، توفيق در پيشِ رو دارم. حال چه زنده باشم و چه.... اين قانونِ كائنات است. بايد اينچنين باشد. اين حقّ است. اين همان عدالت باري تعالي است. اگر زنده باشم و وُرودِ آب به سرزمين خوشبختيها و قلعه سرسبز را ببينم، محشر است و اگر عمري باقي نبود، پيشِ حضرتِ حقّ سرافرازم كه تلاشها كردم و درها كوفتم و زمينها كندم. مي تونم براي فرشتگان از عشقِ حقيقيم نسبت به آب بگويم. غزلسرايي كنم. آبهاي جويباران را زير درختانِ رحمت، به نوازش، استشمام كنم. رقص حقيقت را در پرده وفا بنوازم. آه، خداي من.

يادگار 30/8/1384

-          يادآوري؟!

يه جور حالت يادآوري وجودداره. همه وقايع ظاهراً قبلاً هم رخ داده اند! من دقيقاً مي دونستم چي مي خوان درس بدن و هنگاميكه استاد داشت موضوع را تعريف مي كرد، با حيرت داشتم بهش نگاه مي كردم. آخه اوّلش فكرمي كردم اينها را بهمون درس داده اند ولي بعد كاملاً مشخّص شد كه اوّلين بار هست كه مي خوان بهمون بگن. يكي بدادم برسه.

-          حفاظت

شيطان قسم خورده هست و انسان نيز از نعمات ايزد منّان بي نصيب نيست. كافيه كه بخواهي، از خودش بخواهي، از صميم قلب بخواهي و همه چيز را به خودش بسپاري. ديگه شيطان ميره توي قفس. ديگه نمي تونه كاري بكنه. يادت مياد؟ چندسالِ پيش، وقتيكه حسابي گيچ شده بودي، نمي دونستي كدوم درسته و كدوم غلط.... يادته چجوري كارها را به او سپردي و گفتي: خدايا، هرچي تو بگي، همون را قبول دارم. ديدي چجوري همه چيز تغييركرد؟ چيه؟ تعجّب كردي؟ آره عزيزم! اونموقع بود كه خدا حفاظتِ بيشتري را برات درنظرگرفت. به خودت و اطرافيانت و كارهايي كه مي توني انجام بدي و خصوصاً اونهايي كه نمي توني انجامشون بدي نگاه كن! تو واقعاً نمي توني بعضي گناهان را انجام بدي. يعني هنگاميكه درگيرشون مي شي، درهاي گناه، پشتِ سرِ هم به رويت بسته مي شوند. فقط كافيه بدونِ اينكه بفهمي، درگير يك كارِ بد بشي؛ خودبخود موقعيتها عوض ميشن؛ بدونِ اينكه اصلاً بفهمي كه داشتي توي يك تله مي افتادي. تازه بعد از مدّتها متوجّه مي شي كه علّت عدم حضورِ فلاني و يا تغيير موقعيت بهماني، حكمتي فوقِ تصوّرِ تو را درپشتِ صحنه بدنبال داشته. اين يك حفاظت است. يك نعمتِ فوق العادّه بزرگ. هموني كه ازخدا خواستي.

-          حيله

يه چيزي بگم؟ مَكرِ شيطان صرفاً براساسِ حضور و وسوسه نيست بلكه با عدمِ حضور و غيبت هم كارمي كنه. بخدا راست مي گم! باوركن! مي تونه كاري كنه كه تو نسبت به عدمِ حضورِ كسي يا چيزي شاكي بشي. دچارِ هزارجور ناراحتي و كش مكش بشي. اين موضوع بيشر توي مسائلِ مالي به چشم مي خوره ولي مواردِ فنّي، عاطفي و احساسي هم داره. حالا ديگه شيطون مي تونه از درِ ديگري وارد بشه و وسوسه ات كنه. از بدبيني گرفته تا تهمت و هزارتا چيز بدِ ديگه.

-          آب، ماه و خاك

چندشبِ پيش متوجّه شدم توي ماه نمي تونم تصويرِ آب را ببينم. واي خداجون؛ نمي دونستم چكاركنم. تصوير مبهمي بود. چطورشده بود؟ پس قَسَمَش دادم. گفتم: نمي خوام دنياي پاكم را ازدست بدم. وايسادم و بهش خيره شدم. دلش سوخت. دوباره خودي نشون داد و بهم لبخندي زد. يه نفسِ راحت كشيدم. منم بهش يك لبخند زدم و يه چيزايي را بيادش آوردم. گفتمش: يادت باشه، من خاكم. ديشب، وروجك از توي ماه به بيرون سَرَك مي كشيد و لبخند مي زد و زود مي رفت مخفي مي شد. يه دتّي مي گفت و باز مي رفت اون پشته. فكركرد نمي بينمش. آخرش وايسادم و به ماه نگاه كردم. تا سرش را آورد بيرون و خواست بگه: دتّي؛ من پيش دستي كردم. خلاصه آب، خنديد و من رفتم. اي آب! خيلي دوستت دارم. به آزادگي ات قسم، عاشقتم. خودتم مي دوني. مي دوني كه هيچكس به اندازه من و از صميم قلب دوستت نداره. حالا مي خواهي بخاربشو و برو توي آسمونها، بارون بشو و بيا روي زمين يا اينكه هركار ديگه اي كه مي خواهي بكن؛ جات توي قلبِ خاك است. جايي كه طراوت و سرسبزي خاصّي را برات تدارك ديده. شك نكن. يقين داشته باش. به نداي دلت گوش كن.

-          آب و بهشت

خداي من! چرا چيزهايي كه جلو چشمم هست را نمي بينم؟ اگرم مي بينم، تشخيصشون نمي دم! بابا، توي قرآن، هزاربار گفته: بهشتي كه درنهرهايش، زيرِ درختانِ سرسبز و ميوه دارش، آب جاريست. بخدا يه رمزي توي اين گفته ي تكراري قرآنِ كريم نهفته هست. والاّ توش يه رمزي هست. آخه چيزي شبيه به اين كه توي دنيا هم هست! پس بايد يه چيزي فراتر از آنچه از ظاهرِ اين آيه برمياد، درونش نهفته باشه. بايد كشفِ رمزش كنم. خيلي سعي كرده ام ولي هنوز موفّق نشده ام. اينجا اشاراتِ بسيار ظريفي به يه چيزهايي هست كه بايد بفهممشون. آبِ نهرها يك تشبيه، استعاره و يا اشاره به مفهومي بس ژرف است.

يادگار 23/8/1384

-          ماه

نمي تونم به ماه نگاه نكنم. يه زيبايي خاصّي داره. همش مي خواد يه چيزي را بهم بگه. نمي دونم چي هست ولي يه جوريه. نمي دونم داره ترحّم مي كنه يا اينكه دلسوزي ويا اصلاً يك كارِ ديگه. نمي فهمم به چي داره اشاره مي كنه. قرآنم همينجوريه. بعضي وقتها، ديگه خيلي توي درك اشاراتش گيج مي شم؛ عجيبتر اينكه توي همون قرآن، درست زير همون آيه هايي كه توي تشخيص مفاهيمشون (كه مسئوليتِ خاصّي را بدنبال دارند) نيز آمده است كه: ما اين مثالهاي روشن را براي اين آورده ايم تا شما بفهميد! آخه من بايد چكاركنم؟ خصوصاً حالا كه اينجوري سردرگم مونده ام؟ آخه چجوري آدم درغيابِ حجّت خدا مي تونه بفهمه كه بايد چكاركنه؟ حالا كه اينهمه بهش نيازدارم تا معاني و اشاراتِ همون دستوراتِ الهي را برام شرح بده، غايب هست. آخه مگه من يك بنده خدا نيستم؟ مگه هدايت شدن حقّ من نيست؟ حالا يه عدّه توي هزارسالِ پيش قدرناشناسي كردن و حتّي الآنم ارزشِ حضور اين دردانه خلقت را نمي دانند، ولي حقّ من چي ميشه؟ من بايد چكاركنم؟ بايد از كي بپرسم؟ بايد تسليمِ شيطان بشم؟ شايد همين يك امتحان باشه! يعني بايد مشخّص بشه كه توي اين غيبت و صحراي بدونِ آب، آيا به سمت سرآبهاي شيطاني مي رم يا نه؟!

-          اعجوبه

يكي از آشناهام مي تونه فقط با داشتنِ كمترين مشخّصاتِ اينترنتي از يه بنده خدا، ردّشو از هرجاي دنيا بگيره. خلاصه اعجوبه اي هست. از همونهايي كه اگه يه عكس را بهش بدن، جنازه تحويل ميده! آخه ازنظرِ قدرتِ بدني و برخوردهاي فيزيكي هم آمادگي بالايي داره. چندوقتِ پيش جريان يه مزاحم را بهش گفتم و اونم بلادرنگ پيشنهاد داد تا اطّلاعاتي را كه دارم بهش بدم تا همون داستان را به مرحله اجرابگذاره امّا من مخالفت كردم و گفتم خودم مسئله را حلّ مي كنم. خلاصه دركمالِ ادب و بااستفاده از واژگاني خاصّ و فوق العادّه محترمانه از ايشان خواهش كردم كه... اونم بي خيال شد. آره، حالا كه يه گوشه دِنج را براي خودم برگزيدم، نيازي نيست كه براي حفظش به اونجور رفتارهاي خشونت آميز متوصّل بشم كه البتّه درشأنِ من نيست و خاطره خوبي هم از اينجوركارها ندارم. ولي خودمونيمها، بعضيها عجب اعجوبه هايي هستند!

-          نعمت

حتّي توي بدترين شرايط، اگه آدم خوب دقّت كنه، مي تونه نعمتهاي خدا را ببينه. آره، همينكه مي تونم دنبالِ آب بگردم؛ به ماه نگاه كنم و عشق بورزم و آنچنان درموردِ خاك به باوررسيده باشم، همين نعمت هست. اين يك نعمتِ بي مانند است. خدايا شكرت. هميشه و همه جا شكرت. بخاطر آب هم شكرت. ممنونم.

-          شعرِ زيبا

ديروز شعرهايي را توي يكجاي دورافتاده، توي عالم اينترنت ديدم و حالِ عجيبي بهم دست داد كه البتّه همون اوّل به تاريخهاي بسيارقديميي كه زيرشون تعمّداً نقش بسته بود توجّه كردم. بصورتِ بي نام توي يادگارِ ديروزم هم آوردمش چون از نامِ سراينده اش يقين نداشتم و فقط بخاطر تشابه نامي اون سايت با يك سايتِ ديگه كه مي شناختم، متوجّه اين جريان شده بودم. امروز صبح هم كه به سايتِ اوّلي نگاه كردم، تذكر دريافت كردم و دريافتم كه طرّاحِ هردوسايت يك هستند. منهم همونجور كه ايشان امرفرموده بودند عمل كردم و از نوشته هام، حذفشون كردم. البتّه اگر ايشان مايل بودند مي تونستم كه نامِ سرايند را نيز صراحتاً اعلام نمايم ولي.... بهرحال ازاينكه مايه تكدّرِ خاطر آن عزيزِ مهربان شدم، بايد عذرخواهي كنم. بهمين دليل علاوه بر اطاعتِ امرشون، توضيحِ مختصري نيز به انتهاي يادگارِ ديروزم اضافه كردم. ولي بايد بخاطرِ همه چيز خداي مهربون را شكركرد. نعمتهاش درست بيخِ گوشمون هست و ما دركشون نمي كنيم. منكه مي خوام چشمام را بيشتر بازكنم و اين چندصباحِ عمرم را به سپاسگذاريش بيشتر بپردازم. با دوري از آنهايي كه او دوستشون نداره و شايد نزديكي به آنهايي كه او دوستشون داره (البتّه اگه قابل باشم). او، همواره اين امكان را دراختيارم قرارداده يعني خودش بسترِ اين اموراتِ مقدّس را برام مهيا كرده است فقط بايد دركش كنم. خدايا خودت كمكم كن. مرسي.

يادگار 22/8/1384

-          واي

داشتم توي بلاگها نگاه مي كردم كه شعري سوزناك را ديدم. شعري كه گويي مدّتها پيش نوشته شده بود و من اينك يعني همين امروز ديدمش. واي خداي من؛ آتيش گرفتم، داغون شدم. عيناً ذكرش مي كنم البتّه بدون ذكر نويسنده چراكه فعلاً معذورم و كاملاً از نام و شرايطش خبرندارم:

.....................
............................
...................................................
.......
........................
..............................

.................................
................
...........................

.............................
...............
........................

.........................
........................................

..............
....................................................
..........................................
...................

.......................................

....
......................

بازم توي همون بلاگ آمده بود:

.....................................................................................


.....
..................
............
..................
.......................

..........................
................................
....
...........................................
.....................
.......................


..................
..............................................

.................
.............
........
....................

...............
............................

.............
............
.......................
............
................

.........................
..........................
...........


....
...
..............
..................
...............
.............

........

با خوندنِ اين نوشته ها بدجوري منقلب شدم. آخه چرا حالا بايد اينها را مي ديدم؟ حالا كه منهم درموردِ ماه مي نويسم و....

 

-          رفتن

يكي از آشناهام داره ازبينمون ميره. فكرنمي كرد كه من بفهمم چون از همه مخفي كرده بود. چند روزِ قبل، توي خلوتِ خودم، متوجّه شدم. امروز بهش زنگ زدم و گفتم: مؤمن اونوقتها كساني كه اطرافيانشون متوجّه مي شدن كه احتمال شهيد شدن دارن، بهشون مي گفتن كه نوربالا مي زنند. حالا راستشو بگو؛ آيا تو هم داري نوربالا مي زني؟ اون نتونست ديگه از من مخفي كنه چون...

وقتي به رفتن فكرمي كنم، اين شعر به ذهنم متبادر ميشه:

بيا تا قدرِ يكديگر بدانيم              كه تا ناگه زِ يكديگر نمانيم

خداوكيلي اين ناراحتيها و كش مكشها ارزشِ اينجور جدائيها را داره؟ چطور مي تونيم اجازه بديم كه پيوندهاي انساني كه اونهمه مقدّس هستند، اينجوري و به راحتي ازهم بپاشن و گسسته بشن. هممون مقصّريم. متوني كه از اون وبلاگ برداشتم، بدجوري منو شرمنده كرد و خجالت كشيدم. الآنم حال و روزِ خوبي ندارم. مثلِ اينه كه داره سلولهاي بدنم ازهم جدامي شن. توي دلم داره يك ندائي كه اين چند ماه زمزمه مي كرد به فرياد تبديل ميشه. خدايا بدادم برس چون الآن بايد دوباره رانندگي كنم و مي ترسم فشارِ روحيي كه داره برمن وارد ميشه در رانندگيم بروزكنه. من به سهم خودم شرمنده هستم و انكارنمي كنم. هرگز انكارنكرده ام ولي اينك بيش از پيش.....

توضيح: يك روز بس از نوشتنِ اشعار، با نوشته اي كه از شاعرِ اصلي اين سروده ها يافتم، شكم مرتفع شد و نسبت به نويسنده واقعي آنها، يقين حاصل كردم. و چون ايشان حاضر به طرح اشعارشان از اين طريق نبودند، همه را محو كردم. هرچند برايم خيلي عجيب بود ولي به اصولي كه معتقدبودم عمل كردم حتّي به قيمت تغيير آنچه كه درگذشته نوشته بودم!

يادگار 21/8/1384

-          يخ

اگه چندتا قطعه يخِ كوچولو كه توي يك ليوان آب هستند را مدّتها در دماي اتاق به حالِ خودشون وا بزاريم، پس از مدّتي، هنگاميكه بهشون نگاه كنيم، مي بينيم كه همزمان با آب شدنشان، بهم چسبيده اند. آره بهم چسبيده اند. درست مثل افرادي كه دست به دستِ يكديگرداده اند و يا اينكه همديگر را در آغوش گرفته اند. البتّه درست درلحظاتِ آخرِ زندگيشون. شايد از ترسِ آخرين لحظات به هم متوسّل شده اند؛ يا اينكه دست در دستِ هم دارن بالارا نگاه مي كننده و به آخرين نيايشهاشون مشغولند. ولي چرا به اين نكته كمتر توجّه مي كنند كه دارن توي آب حلّ مي شن. آره، دارن توي آب حلّ مي شن. آب!

 

-          ماه

ديشب براي خريد و كارهاي  ديگه، مكرّراً از ماشينم پياده شدم و بعد سوار. هربار هم درست مثلِ هميشه يك نگاهي به آسمون مي انداختم تا ماهِ عزيزم را ببينم. ديشب ماه تقريباً نيمه بود و خيلي زيبا مي درخشيد. هربار كه نظرم بهش مي افتاد، علاوه براينكه نقشِ زيباي آب، يعني عشقم را تويش مي جستم، بصورتِ غيرِ ارادي، خدايم را صدامي زدم. آخرش به اين فكرافتادم كه چرا اينجوري ميشم؟ كمي تأمّل منو به اين نتيجه رسوند كه: براي نگريستن به اون زيباييها بايد به بالا، يعني جايي كه غالباً بدور از مظاهر دنياي پيراموني و مادّيمون، خدا را درآنجا مي جوييم و دعا مي خوانيم، مي نگريم. يِجور تجسّمِ خداپرستي و معنويّت در جايگاهِ ماه وجودداره. يعني داره با زبانِ بي زباني بهمون ميگه: اگه زيبا هستم، زيباييم از خداست و اگه زيباييم را ببيني، راهي به مشاهده هرچه بيشترِ زيباييهاي خدا پيدامي كني. واي خداي من! من كه در ماه آب را مي بينم، چه بايد بكنم؟! يعني اونهمه زيبايي و پاكي و صميميّت خدايي هست؟ حتماً همينطوره. مگه نه؟

 

-          عشق

يه عدّه درعجب هستن كه من چطوري مي تونم اينهمه ناملايمات، خصوصاً سختيهاي كاري را تحمّل كنم. عدّه ديكه مونده اند كه من چرا آرزوي پول و اينجور چيزها را نمي كنم و تمامِ فعّاليّتهاي فوقِ برنامه ام را براي كسبِ درآمد، متوقّف كرده ام. كلّي سرزنش شنيدم. ولي من نمي تونم. نمي تونم بدونِ عشق دست بكاري بزنم. آره عشق. پول بدونِ عشق معني نداره و بي ارزشه. مثلاً قراره با پول چكاركنم؟ برم ماشينِ آخرين سيستم بخرم و خونه دراَندشت بسازم؟ برم اينور و اونورِ دنيا حال كنم؟ نه، هرگز. بردونِ آب و عشق هرگز. آخه من با چه زباني بگم كه عشق را ديده ام. من عشق را با تمامِ وجود حسّ كرده ام. من مي دونم اون چه شكليه. مي دونم چه صفا و صميميّتي داره. سعدي هم مي دونست. حافظ كه ديگه صددرصد. منم مي دونم. بخدا مي دونم. من با آب بودم. من عاشقِ سينه چاك آبم. همون آبي كه عشق با اون معني پيدامي كنه؛ و همون عشقي كه آب با اون دروجودم جان مي گيره. آره اون آتشِ عشقِ كه آب با خودش داره. اين حكايتِ واقعي آب و آتش است. درواقع آتش، آب هست و آب، آتش؛ و ميزبانِ ايندو كه درواقع يكي هستند، خاك است. اين خاك آزاده هست كه سينه چاك آب است. اين آبِ آزاده هست كه آتش دلِ خاك را مهارمي كنه و سپس شادان به هوا فوران مي كنه و سبزي و خرّمي را نقش خاطره عشق مي زنه.

 

-          خارجيها

يكي از دوستان كه توي خارج يك كارِ حسابي پيداكرده و همه جا مي گرده برامون تعريف كرد كه: يك روز خانمش دو سه بار به موبايلش زنگ زد و اونهم با صداي آروم بهش جواب داد. بعد متوجّه ميشه كه جوّ  خاصّي بر محيطِ كاريش غلبه كرده. يك انگليسي بهش نزديك ميشه و ميگه فقط يك نصيحت بهت مي كنم: اگه يكي دوبارِ ديگه اينجوري با موبايلت حرف بزني همه فكرمي كنند كه مشكلِ خانوادگي داري. نبايد اينجا با خانواده ات صحبت كني!

اون برامون تعريف كرد: باتوجّه به دستورالعملِ جديدي كه مثلاً در آلمان صادرشده، كارمنداني كه در محيطِ كارشون خميازه بكشن را اخراج مي كنند. اون گفت: جداشدنِ همسران (حتّي باوجودِ فرزند) يك امر كاملاً عادّي است و خصوصاً اين موضوع بيشتر هنگامي رخ مي ده كه ذرّه اي شك كنند كه وجودِ همسر ممكن است در پيشرفتشون اِخلال وارد كنه. خداي من! حتّي از برخي رؤساي ترازِ اوّلِ برخي مؤسّساتِ پيشرفته هم اسم برد! من نمي خوام بگم كه اين وضع بد است و يا خوب؛ ولي بهرحال اينجوري هست. آره، مي دونم خيليها با رفتن از اين كشور، از همسرشون جداشده اند امّا آخه آيا پيشرفت خصوصاً در علوم و فنونِ پيشرفته و يا تجارت، ارزشِ چنين رفتاري را داره؟ نمي دونم. شايد! ولي يه موضوعِ ديگه اينكه: خواهرها و برادرهاي من كه سالهاي سال است در آمريكا زندگي مي كنند، چنين رفتاري ازشون سرنزده. مگه اونها شغلهاي حسّاسي نداشته اند؟

 

-          پدربزرگِ آب

بازم به يادِ پدربزرگِ مهربونِ آب افتادم. اون هَراَزگاهي، يه جايي، آب را غافلگيرمي كرد و بعد سرش را بيرون مي آورد و به آب مي گفت: داتّي. آبم همينكار را با اون مي كرد و با لهجه شيرين و نوك زباني جواب مي داد: داتّي. آه خداي من. مطمئنّم كه هنوز هم پدربزرگِ مهربونش همينكار را داره انجام مي ده چون دوستش داره. آخه آب را ادامه وجودِ بابركتِ خودش مي دونه. چراكه نه. آخه هركارِ خوبي كه آب انجام بده و هردلي را روشنايي ببخشه، پاي پدربزرگِ مهربونشم حساب ميشه. پدربزرگش خيلي وقتها سنگِ صبورِ من بوده. همه چيز را مي دونه. سالهاست كه مي دونه. منم يكي از اونهايي هستم كه خودمو مديونش مي دونم. اگه علم و دانشي هست، از بركتِ وجودِ پرفيضِ اونه. پس يقيناً گره گشا و مشكل گشا است. مگه نه؟

 

-          ميهماني

خدايا، چطور تونستي ميهمانت را از اين ميهماني بيرون كني؟ مگه نه اين است كه ماهِ رمضان، ماهِ ميهماني خداست. خدايا خودت مي دوني كه توي اين ميهماني داشتم دردهامو به مرحمِ شبهاي بابركتش تسكين مي دادم. خدايا خودت خوب مي دوني كه يكسال، همه روزه، انتظارش را كشيدم. خودت مي دوني كه روزهاي آخرش داشتم ديوونه مي شدم و آرزوي تمام شدنم را همراهِ تمام شدنش مي كردم. آخه چطور تونستي ميهماني كه رَداي بلندت را گرفته بود و زَجّه ها مي زد اينگونه از اين ميهماني بيرون كني؟ مي دونم همه جا هستي و شاهد همه چيز خصوصاً ناملايماتي كه بنده هات تحمّل مي كنند؛ ولي من به اون ميهماني دل خوش كرده بودم. به شبهاي قدرش. به همه چيزش. حالا توي يك كوير، بدون آب موندم. دور از آب. نه دست و دلم به كار ميره و نه تاب و طاقتِ قدم برداشتني برام مونده. آب را در ماه ميّابم آنگونه كه آب ارتباطِ مرا با دوره ظهور ماه دريافته بود! آيا بازهم مي خواهي آزمايش بشم؟ بازم سرآبها، آبنماها، آبفشانها و ... بازم بايد نشون بدم كه فقط و فقط به آب وفادارم؟ يعني هنوز ثابت نشده؟ هنوز شكي هست؟ باشه؛ هرجور كه فكرمي كني بهتره. هرجور كه خودت صلاح مي دوني ولي اينو بگم كه: ديگه رمقي برام نمونده. ديگه دارم ازپا درميام. بدونِ آب، جاني برام نمونده. هرچي هست، فقط ظاهرم هست. يك جنازه متحرّك. يك آدمِ خسته و درمونده. كسي كه در آستانه ناامّيدي است. كسي كه شيطان، اين قسم خورده پليد، برايش دندان تيزكرده است. دنداني كه اگر برجانم نشيند، تا اعماقِ وجودم فروخواهدرفت و سمّ مهلكش، تمام دين و ايمانم را خواهدسوزاند! اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَيطانِ الرَجيم.

يادگار 17/8/1384

-          آه و نفرين و ديگر

 

اونچيزي كه خانمان برانداز و سوزاننده است، آهي است كه قبل از نفرين، از سوزِ دل، برخواسته است. آره، وقتي كه يك دلسوخته كه مورد بي عدالتي قرارگرفته و بقولِ معروف كلاهش را برداشته اند و اونو توي دنياي ساده و بي قَلّ و غشش و توي تنهايي خودش، نامهربانانه رهايش كرده اند، آهي بكشه، اون آه به آسمون ميره و شراره سوزاني از ماوراء به زندگي اونهايي كه بهش بد كرده اند، پرتاب مي كنه. اين يك راز است كه در دلِ كائنات نهفته است و نشان از عدالتِ خداوند عادل هست. مي گن:

چوبِ خدا صدا نداره         اگه بزنه، دوانداره

آره اين اجراي عدالتِ خدايي، ديرو زود داره ولي سوخت و سوز نداره. پس بايد تا عمرباقي است، سعي در جبران كرد؛ شايد فردايي وجودنداشته باشد. يااينكه فردا خيلي ديرشده باشه. آخه هر آن ممكنه كه آخرين لحظه زندگيمون باشه.  خدايا مي دوني كه بارها سعي كرده ام تا بدنبالِ آهي كه از نهادم بلندمي شود، نفرين نكنم امّا اين را هم مي دوني كه گاهاً متناسب با تلخيهاي باورنكردنيي كه به كامم ريخته اند، نتونسته ام خودم را كنترل كنم و اينو خوب مي دوني كه دارم مصرّانه سعي مي كنم تا ازديگران تصاويرِ پليدي در ذهن نداشته باشد. خدايا اگه نمي تونم عشق را در سرزمينِ وجودم به باربنشانم دستكم عنايتي فرما و نگذار تا نفرت در بيابانِ درونم ريشه بدواند. خدايا به امّيد تو. من هركه را درحقّم بدي كرده يا به بدي قضاوت كرده، به تو واگذاركرده ام تا بتوانم به آن ديگر بپردازم. كمكم كن. خواهش مي كنم.

 

 

-          حتّي زنِ پيامبران!

 

در آيه 9 از سوره تحريم آمده است:

خدا براي كافران، زنِ نوح و زنِ لوط را مثل آورد كه تحت فرمانِ دو بنده صالحِ ما بودند و به آنها (نفاق و) خيانت كردند و آن دو شخص (باوجودِ مقامِ نبوّت) نتوانستند آنها را از قهرِ خدا برهانند و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان در آتش درافكنيد.

جلّ الخالق، حتّي زنِ اين دو پيامبر هم نتونستند نعمت حضور در محضر مقرّبين درگاهِ ربوبيت را درك كنند؟ حالا كجا هستند؟ ارزشش را داشت؟ يعني ارزش داشت براي همان چند صباح، اينگونه تا دنيا دنيا هست و در آخرت، همه چيز خوب را ازدست بدهند؟ خدايا، ممكنه منهم چنين خطايي بكنم؟

 

 

-          حالا اين يكي رو ببين

 

در آيه 10 از سوره تحريم آمده است:

و باز خدا براي مؤمنان (آسيه) زنِ فرعون را مثل آورد. هنگامي كه عرض كرد: باالها، تو خانه اي براي من در بهشت بناكن و مرا از شرّ فرعونِ كافر و كردارش و از قوم ستمكار نجات بخش.

مي بيني؟ اونهمه نعمت و امكانات را كنارگذاشت و خدا را برگزيد. تازه بالقيس و حضرت مريم هم نمونه هاي متعالي ديگري هستند. خدايا شكرت كه نمونه هاي خوبشونم بهمون نشون مي دي. مرسي.

 

 

-          كانادا

چندوقتِ پيش يك خانم جوانِ كانادايي براي من اي ميلي فرستاد و پيشنهاد دوستي داد. منهم خيلي محترمانه درپاسخش عرض كردم: آنگونه كه اظهاركرده ايد، وبلاگهاي من موردِ توجّهتان قرارگرفته است؛ امّا شما فارسي نمي دانيد و من تقريباً حتّي در وبلاگهايي كه ميزبانِ آمريكايي داشته اند، به فارسي نوشته ام؛ چگونه ممكن است؟ او ايندفعه علاوه بر ارسالِ عكسهاي موقّر و صميمانه اش، از من دعوت بعمل آورد و گفت كه مشكلِ بليط و هتل نخواهم داشت!!! و البتّه يكسري چيزهاي خيلي قشنگِ ديگه!!!   اينبار نوشتم كه: درحالِ حاضر تمايل ندارم كه از ايران خارج بشم ولي دلم مي خواهد براستي بدانم كه توي اين دنياي بزرگ و اين اينترنتِ گسترده، چطوري من را پيداكرده ايد؟    او هنوز جوابم را نداده. آدم بايد خيلي هوشيارباشه مگه نه؟

 

يادگار 16/8/1384

-          زبانِ نگاه

يه شعرِ زيبا، لطيف، پرمعنا و اشاره ديدم و اينجا گذاشتم. خيلي قشنگه چون يجور حرفِ دل توشه:

 

نشود فاشِ كسي آن چه ميانِ من و توست

تا اشاراتِ نظر نامه رسانِ من و توست

گوش كن، با لبِ خاموش سخن مي گويم

پاسخم گو به نگاهي كه زبانِ من و توست

روزگاري شد و كس مَردِ رَهِ عشق نديد

حاليا چشمِ جهاني نگرانِ من و توست

گو بهارِ دل و جان باش و خزان باش، اَرنه

اي بسا باغ و بهاران كه خزانِ من و توست

اين همه قصّه ي فردوس و تمنّاي بهشت

گفت و گويي و خيالي زِ جهانِ من و توست

نقشِ ما گو ننگارند به ديباچه ي عقل

هركجا نامه ي عشق است، نشانِ من و توست

سايه! زِ آتشكده ي ماست فروغِ مَه و مهر

وَه از اين آتشِ روشن كه به جانِ من و توست

                                                                                                                                                                                هوشنگ ابتهاج (هـ.ا.سايه)

 

-          عيد

عيد سعيدِ فطر با جمعه كه عيد مسلمانان هست، همزمان شد. منم كه غصّه دارِ پايانِ ماه مبارك رمضان بودم، براي اداي نمازِ عيد، عازمِ مسجد شدم ولي عجيب خدا هوامو داشت! آخه برعكسِ هر سال، يك جاي فوق العادّه خوب و بدون مشكل گيرم اومد. يه جايي كه بتونم به راحتي تكيّه بزنم و سمتِ چپم هم خالي بود و منتهي مي شد به پرده اي كه جداكننده بخش خانمها از ما بود. خلاصه جوري بود كه مي تونستم حسابي برم توي حال خودم و... . تا تونستم با خداي خودم حرف زدم. وقتي نماز شروع شد، توي قنوتهاش، گريه ام مي گرفت و دستِ آخر چندقطره اي هم اشك از چشمام جاري شد. نمي تونستم هنگاميكه با كلماتِ زيبايي، بزرگي خدا صدازده مي شد، به كرامت و بخشش او فكرنكنم. انگار تمام آرزوهام و هرچي مي خواستم بدونم، توي اون لحظه بهم فشارمي آورد و خبر از لحظه وصال مي داد. مثلِ اين بود كه غمها و ناراحتيهايي كه سالهاست دردرونم مخفي كرده ام، يه راهِ فرار پيداكرده بودند و درست مثل دختركوچولويي كه بعد از مدّتها پدرش را مي بينه، به آغوشش مي شتابه و لبِ شكايت از آنچه در غيابِ پدر به سرش آورده اند مي گشايد. دستِ آخر هنگاميكه خطبه هاي نماز را مي خواندند و از خدا صحبت مي كردند، بازم اشك برگونه هام جاري مي شد. حالِ عجيبي بود.

 

-          تصادف

توي ترافيك گيركرده بودم و يك پرايد سمتِ چپم و كمي جلوتر متوقّف شده بود؛ چون ماشينهاي ديگه راهش را بسته بودند. ناگهان صداي برخوردِ ناجوري را شنيدم. نگاه كردم و ديدم يك موتورسيكلت كه دوتا سوار داشت، بشدّت و احتمالاً بدونِ گرفتنِ ترمز به پشتِ پرايد برخوردكرده اند و بعد از شكستنِ شيشه عقبش، درست سمت چپِ من نقش برزمين شده اند. وقتي به پايين نگاه كردم صحنه دلخراش و ترسناكي ديدم! يكنفر روي زمين بود و سرش زيرِ ماشينِ من. سريع از خودرو خارج شدم و ديدم زير ماشينم پر از خوني است كه داره با سرعت از سرِ اين پسر بي جان بيرون ميريزه. مردم توي اون ترافيك دورمون جمع شده بودند. تقريباً مطمئن بودند كه اون مرده و كسي نمي گذاشت ديگري بهش دست بزنه. من رفتم نزديك تا اگه لازم بشه براي عمليّاتِ اِحيا حاضربشم ولي فقط خون بود كه مي ديدم و نمي دونستم ازكجا بايد شروع كنم. وقتي خواستم ضربانِ قبلش را ازطريق گردنش بگيرم، متوجّه شدم كه انگشتانِ دستش تكان خورد و از حركتِ بدنش متوجّه شدم كه داره نفس ميكشه. نكته عجيب اينجا بود كه سرش كاملاً زير ماشينِ من بود و همه جا غرقِ خون امّا به هيچ جاي ماشينم برخورد نكرده بود! فقط از روي آسفالت به زير ماشينم ليزخورده بود. چند نفر آروم و درِگوشي بهم گفتند: زود برو مگرنه پاي تو هم گير مي افته. بهشون گفتم: غيرممكنه. تا پليس نگه نمي رم. خلاصه صبركردم تا اينكه آمبولانس آمد و چندلحظه بعد اون پسر دركمال تعجّب حاضرين، نشست كنار ماشينِ من. و بعداز بستنِ سريعِ زخمش، به بيمارستان انتقالش دادند. پليس هم آمد و بعد از چك كردنِ ماشينم، يقين حاصل كرد كه بطورِ شگفت انگيزي هيچگونه برخوردي با ماشينم نداشته است و به من اجازه رفتن داد. امّا بلندشدنِ اون پسر كه با اون ضربه و اون شرايط بايد مي مرد، يك معجزه و لطف خدابود و اينكه تا زير ماشينم رفته بود و اونجا را غرق خون كرده بود ولي كوچكترين برخوردي با هيچ قسمتِ ماشينم نداشته بود! وقتيكه رسيدم خانه تازه متوجّه شدم كه دستهاي خوني او و همراهش به همه جاي ماشينم كشيده شده است. حتّي پيراهنم هم خوني شده بود. خدا خيلي بزرگ هست براي همين نه تنها سجده شكر گذاشتم بلكه نمازِ شكر نيز بجاآوردم.

 

-          آب

بدجوري براي آب بي قراري مي كنم. به هرچي چشم مي دوزم، بيادش مي افتم. آب كه براي من مظهرِ پاكي و صداقت هست. آره، گامباليني هايي كه مي بينم. كوچه پس كوچه ها و خصوصاً ماه. ماهِ زيبا و دوست داشتني. تابِ پاركهاي محلّه اي. حتّي آتش. آتشي كه او فكرمي كرد از اونه؛ امّا او آب بود. شفابخش و نوراني و دوستار خدا. آبي كه زندگي بخش هست. آبي كه چشم اندازهاي زيبايي را درخودنهفته دارد. آخه چجوري بگم؟ خوندنِ متونِ لذّتبخشِ انگليسي، كار با كامپيوتر، ديدنِ آرايه هاي موضوعي و فهرست و مندرجاتِ كتابها، فهرستِ جداول و نمودارهاي برخي كتب و هرچي كه به ذهنم خطورمي كنه، تصويرهاي زيبايي از آب، آبِ پاك را برام زنده مي كنه. بعدش قلبم مي شكنه. دردي صدچندان بهم هجوم مياره. به خدا متوصّل مي شم و ازش مي پرسم: چرا؟ چرا؟ كي؟ قولِت را چجوري مي خواهي….؟ و هزارتا سؤالِ عجيب و غريبِ ديگه. بهش مي گم: مگه نمي بيني كه اينهمه سرآب دور و برم را احاطه كرده و حتّي آبنماهايي كه واقعيّت و اساس و بنيادشون مبتني برحقيقت نيست باهم مسابقه مي دن تا بتونند در جايگزيني آب، گوي سبقت را ازهم بربايند؟ نه، نه، من تاحالا نگذاشته ام كه اونها موفّق بشن. نمي خوام بزارم. خدايا تنهام نگذار. مي دوني كه ضعيفم پس منو بحالِ خودم وانگذار. نگذار تا فريبِ اينهمه شبهه آبها را بخورم. آب را برام برگردون. قول مي دم در پاكيزگيش صدچندان بكوشم. از آلودگيها دورش بدارم. خاكي حاصلخيز براش باشم با كلّي گامباليني جالب و خنده دار. قول مي دم تا سرسبزي و خرّميي را براش فراهم كنم كه هميشه قاصدكها و پروانه ها دورش باشند و شاد نگهش دارند و اون ازاينكه در آغوشِ خاكش هست، به خودش بباله و بيش از هروقتِ ديگه اي احساسِ امنيّت كنه. قول مي دم تا باهم منشإ كلّي خيرات و بركات و زيبائيها بشيم و به همه كائنات خدمت كنيم. قول ميدم رنگين كمانش را براي همگان بنمايش بگذارم تا اوجِ شكوهِ خلقت را دروصالِ يارببينند. خدايا خودت مي دوني كه چه عهدي با تو بسته ام و چه نذري كرده ام. پس آب را ازمن دريغ نكن. همونجوري كه وعده دادي؛ مگه نه؟ من خودم را شكستم و خوردكردم و زيرِ پاي خودم و ديگران قراردادم تا شايسته آب باشم. خودت گفتي: بخوانيد مرا تا استجابت كنم شما را. مگه نه؟

يادگار 9/8/1384

-          وداع

اين ميهماني شكوهمند هم داره تموم ميشه. ماه رمضان، اين آسايش و همدمم داره ميره. اي كاش منم همراهش مي رفتم. نمي دونم چكاركنم. اين ايام، خصوصاً شبهاي قدرش كه از بيماري به خودم مي پيچيدم و معجزه شبِ قدر بطورِ ناگهاني، بيماري ام را در يك شب، آنهم در سرما، به حدّاقل رساند. من توي اين ماه، هرشب و هرشب از آب با خداي خودم گفتم. از همه چيز گفتم. براي همه دعا كردم. از گذشته و دردهايي كه در درونم دارند نابودم مي كنند گفتم. از خيلي چيزهاي ديگه. گريه كردم و رداي بلندش را گرفتم و رها نكردم. اشك مي ريختم و دركنارش بودم. دردهامو بهش مي گفتم و زخمهاي دلم را در جوارش خنك مي كردم. اي كاش ميشد منهم همراهش برم چون نمي دونم چكاركنم. دارم داغون ميشم. حتّي توي فراگيريم هم داره تأثيرمي گذاره. آخه ديگه به كجا پناه ببرم؟ به كي بگم چِمه؟ فقط او محرمِ اسرارم هست و حالا داره اين حلقه ارتباطِ استثنائي ازبين ميره. ميشه مثل هميشه. نه، خدايا، منو اينجا، توي اين صحراي زمان رها نكن. بگذار آخرين روز اين ماهِ مبارك، اوّلين روزِ لقاءِ يار باشه. منم بپذير. خودت مي دوني كه توي كوچه پس كوچه هاي شهرِ رمضان، از دست وسوسه هاي مأيوس كننده شيطان مخفي شده بودم. با نور مهتابي آسمونِ اين شهر، داشتم دنبالِ بارقه هاي امّيد مي رفتم. حالا بدونِ اون، ديگه طاقت ندارم. اين ابليس مي خواد منو با خودش ببره. نگذار. مهيمانت را همراهِ خودت ببر. دركنارِ خودت حفظم كن. من آب را مي خوام. خواهش مي كنم منو... .

-          كتاب

نمي دونم براي ويراستاري و نشر كتاب چه مراحلي را بايد طي كنم. يكي از عزيزانم كاملاً به اين موضوع تسلّط داشت ولي اينك دسترسي به او ندارم. مي تونم تمام كارهاي كتاب را خودم انجام بدم. از طرحِ روي جلد تا صفحه بندي و تصويرهاي داخل آن ولي فكرمي كنم اگر اينكارها توسّط فرد ديگري انجام شود، اين اثر از اشكالاتي كه از آنها غافلم، دورخواهدشد. بهرحال هركسي روي آنچه ارائه كرده ممكن است نوعي تعصّب داشته باشه و من نمي خوام دچار اين اشتباه بشم. نمي دونم؛ شايد هم اصلاً اين كار را به وقتِ ديگه اي موكول كردم!

-          خواب

نمي دونم چجوري بگم. باورنكردني هست. گاهاً خوابهايي مي بينم كه درست مثل يك فيلم سينمايي با يك فيلمنامه كه با دقّت تنظيم شده، هستند. از ابتدا تا انتها بجز تيتراژهاي اوّل و آخر فيلم! از مقوله هاي متفاوت. از اجتماعي گرفته تا علمي-تخيلي. آخه چجوري ممكنه كه تا اينحدّ دقيق و كامل باشه؟ حتّي ممكنه بتونم بعد از بيداري، فيلم نامه اي هم بنويسم! چرا اينجوري ميشه؟ البتّه ازقديم مشكلات برنامه هاي كامپيوتري كه دردست تهيه داشتم را در عالم خواب و رؤيا حلّ مي كردم ولي اينجوريش خيلي عجيبه!!!

يادگار 8/8/1384

-          شبِ قدر

من درست يكسال روزگار منتظرِ شبهاي قدربودم. تمام ماه مبارك رمضان را هم خدا خدا كردم تا توفيق شب زنده داريش نصيبم بشه و البتّه لطفِ خدا نيز شاملِ حالم شد. خيلي كيف داشت؛ آخه مثلِ يك نورِ امّيد مي مونه. تمامِ شبهاي قبل و حتّي شبهاي بعدش هم موفّق به زيارتهاي مختلف و خصوصاً نماز نافله شب شدم كه براي روحيه ام فوق العادّه بود ولي يك مشكل دارم. يك مشكلِ اساسي. اونم ترسِ از ناامّيدي هست. آخه اگه اين ماهِ عزيز تموم بشه، من به چي خوش باشم؟ هيچكس نمي دونه كه در پسِ خنده هام، دردهايي نهفته است كه توي اين ايام تسكين پيدا كرده اند؛ حالا با پايانِ اين دلخوشي، بايد چكاركنم؟ پس اين شبها به خدايم گفتم و بازم مي گم كه: نگذار اين شيطانِ رجيم كه در كمينم نشسته، موفّق بشه. نگذار بتونه اين نورِ امّيدي را كه در قلبم دويده، ازم بگيره. بهش گفتم: مي دوني كه من ضعيفم. پس به تو پناه مي آورم و از تو مي خوام تا در مقابلِ او كمكم كني. خدايا يادت نره ها. من خيلي مي ترسم. خيلي زياد.

-          آب

اين روزا چند نفر درمورد واقعيتِ آب ازم پرسيدند. عجيب بود كه در يكروز مي پرسيدند و اِصرارداشتند تا براشون توضيح بدم ولي نگفتم. اونها خاك و آب و ماه و گامباليني را بايد همينجوري كه توي نوشته هام، اونم نوشته هايي كه براي دلِ خودم مي نويسم را بپذيرند. چون همّشون يكجور قداستِ محرمانه برام دارند كه البتّه آب، عزيزترينشون هست. هموني كه توي اين ايام سراغِ پدربزرگش رفتم. آره آب پدربزرگِ بزرگواري داره كه منشإ اون هست. آه خداي من، توي اين ايامِ ماهِ مبارك چقدر هوامو داشتي كه گذاشتي راحت با پدربزرگِ آب خلوت كنم.

-          داستانِ شگفت انگيز

داستاني را كه نوشته بودم، قرارشد تا تحويل بدم و احتمالاً براي مراحل چاپ و نشر آماده بشه. بعنوان يك تحقيقِ ادبي هم ارائه خواهدشد. وقتي داشتم نسخه نهايي براي ويراست را غلطگيري مي كردم، بدجوري بهم ريختم. باورم نمي شد كه اين چيزها را (مخصوصاً اواخرش را) خودم نوشته باشم. خدايا به من چي گذشته بود كه آنچنان انشاء و حكايت را ارائه كرده بودم؟ ولي همين امر باعث شد تا عزم جزم كنم و آماده نوشتنِ بخشِ دوّم داستان بشم. ايده ها دارند پشتِ سرِ هم به ذهنم وارد مي شن. آخه قداستِ آب و عشقِ آب، منو واداشت تا درلابلاي بازخواني اون داستان دوباره سعي در نشان دادنِ پرده هايي از زيباييهاي پنهانِ آن حكايت كنم. البتّه نسخه ترميم شده اين داستان را نيز امّيدوارم بزودي و بصورت عمومي در سايتهايي به مردمِ دنيا تقديم كنم.

-          يه جور كار

ديشب تا ديروقت داشتم توي دانشگاه كارمي كردم. آره كار! براشون برنامه نوشتم تا آمارهاشون درست بشه. فايلهاي اطّلاعاتيشون باهم جوردربياد و هزارتا چيزديگه. خيلي خسته بودم و باسرعت زيادي كارمي كردم. برنامه نويسي مهارتم هست. يك آدمِ دلسوزي ازم پرسيد: چرا پروژه برنمي دارم و پول درنمي آورم؟ يه لبخند بهش تحويل دادم و گفتم: من خيلي چيزها را كنارگذاشتم. بهش گفتم: شايد يه روزي بفهمي كه تو چه عالمي به سرمي برم. اون هنوز باورنكرده. ولي من ازاينكه مي تونم قيدِ پول را بزنم، تاحدّي راضي هستم ولي نه كاملاً. نمي دونم چطورشده ولي دلم مي خواد تنها باشم. فقط بخاطرِ روابطِ اجتماعيي كه ناشي از كار و تحصيلم هست، درگير ارتباطات انسانها مي شم. دلم مي خواد آزاد باشم. يك آزاده. آره يك آزاده و نه بي تفاوت يا بي قيد بلكه يك آزاده. دلم مي خواد آزاد باشم تا بتونم به اونجايي كه از اونجا اومدم، برگردم. آره پيش خدا باشم هرچند كه خداي عزيزم همه جا هست ولي من لياقتِ دركش را ندارم.

يادگار 5/8/1384

-          استاد

اين ترم اتّفاقهاي عجيب رخ داده مثلاً از محضر اساتيدي فيض مي برم كه ويژگيهاي منحصربفردي دارند. مثلاً همين استاد ادبياتم. يك خانم بسيار صبور هستند كه برخلاف انتظار در قبال برخوردهاي نادرست و بعضاً زشت بعضي از دانشجوها كه كلاس درس را با سيرك و اينجورجاها اشتباه مي گيرند، برخوردي آرام دارند و با بيان زيباتر مطلب و با رويي گشاده باعث مي شوند تا خود اون بچّه هاي بازيگوش از رو برن. وقتي به زيبايي مطالب مفيد كتاب و متون بسيار غنيّ فارسي را برامون بازگو مي كنند و ما را توي باتلاقهاي دستور زبان رها نمي كنند و هرجايي راهي متناسب را پيش رويمان قرارمي دهند، مسلّم است كه كسي نتونه به خودش اجازه بده كه حريم ادب را بشكنه و بعضي كارهاي بچگانه را از سربگيره. البتّه استاد اخلاقمون هم يك خانم مؤمن ديگه هستند كه ايشون هم از اين ترفند صبورانه بي بهره نيستند. من توي كلاس ايشون هم دوباره صبر و تحمّل را آموختم و يادگرفتم كه بدون برخوردهاي آنچناني و خشونت آميز هم ميشه متخلّف را نادم و پشيمان كرد و اجتماعي مثل كلاس را به مسير اصليش هدايت كرد.

-          ماه رمضان

امسال عجب سالي بود. من ديگه بخاطر عوض شدنِ دانشگام، مشكل خروج از شهر را نداشتم و تونستم بحمدالله تمام روزه هامو كامل بگيرم. امّا در تمام روزها و شبهاش بياد آب بودم و ماه. توي ماه آبِ عزيز را مي ديدم و توي نيايشهاي شبانه ام و خصوصاً روزها و شبهاي قدر، از آب براي خدايم مي گفتم. خيلي خوب بود. خدايا شكرت. نمي خوام اين فرصتهاي باقيمونده را ازدست بدم. شايد آخريش باشه ولي تونستم توي اين شبها، توي اون راز و نيازهاي شبانه ام، عاشقانه از آب بگم و با خدايم خلوت كنم. كلّي هم ازش قول گرفتم آخه مي دوني؟ من ميهمان خدا بودم پس عزيزي يك ميهمان را داشتم و خودم را تا مي تونستم براش لوس كردم.

-          امّيد

توي نيايشهام، خدا را قسم دادم كه اجازه نده تا توي پرتگاه ناامّيدي سقوط كنم. بهش گفتم كه شيطان دركمينم هست و مي خواد ازاين طريق منو ازش دوركنه. قسمش دادم نگذاره عشق و آب و گامباليني را فراموش كنم. من به پاكي آب دوباره گواهي دادم.

يادگار 9/7/1384

-          تكنولوژي

مدّت زيادي روي ارتباطاتِ بسيار پيچيده منطقي بين شبكه هاي كامپيوتري كاركردم. مشكلاتي را ديدم كه حتّي متبهّرترين كارشناسانِ شبكه نتونستند حلّشون كنند. مي دونستم كه راه حلّ مناسبي وجودداره و حتّي نظرياتم را بصورت كتبي گزارش كردم. امّا اونها توي همون قدمهاي اوّل حتّي توي درك آنچه من مي گفتم، بازمي ماندند!

اينبار بجاي اينكه صبركنم تا اونها نظرياتم را تحليل كنند و راهِ حلّي بيابند، خودم دست بكارشدم و با چند روز تحقيق و كلّي آزمايش و ايجادِ شرايط مختلفِ پيچيده و با استفاده از كلّي سيستمهاي ارتباطي و مانيتورينگ، به تكنولوژيي دست يافتم كه در سيستمهاي ارتباطي شبكه اي (WAN) در نوعِ خودش بي نظير است. حالا مي دونم كه علّتِ اصلي اشتباهِ كارشناسان چي هست و چگونه ميشه بگونه اي شبكه ها را تنظيم كرد كه نه تنها كاربران بلكه حتّي برنامه نويسانِ پيشرفته هم به راحتي كاركنند و باكوچكترين مشكلي روبرونشوند. درواقعِ مرزهاي زميني و فواصلِ جغرافيايي كاملاً برداشته ميشه و همه احساس مي كنند در يك شبكه كوچك و مناسب اونهم توي يك ساختمان امّا توي اتاقهاي مختلف قراردارند!

-          نمي فهمند

چندي پيش در عالم برنامه نويسي بودم كه متوجّه شدم بعضيها حرفهامو نمي فهمند. درواقع برنامه نويسانِ ديگر، كمتر به ايده هاي من واقف مي شدند و منهم هم كم كم دريافتم كه صحبت كردن درموردِ اون چيزهايي كه ابداع مي كردم، جز اتلافِ وقت چيزِ ديگري دربرنخواهدداشت؛ بنابراين كمتر صحبت مي كردم و حتّي موقعيكه پس از حيرت از كارهايم، مورد پرسش قرارمي گرفتم، صرفاً تاحدّي كه طرفم بفهمه كه توي مقوله اي واردشده ام كه او اصلاً در آن حوزه نينديشيده است، بسنده مي كردم مگراينكه او دوباره و با سماجت مي پرسيد.

حالا هم به مشكلي صدچندان بيشتر برخورده ام. ديگه اكثراً نمي فهمند من چگونه اين تنظيمات شبكه هاي كامپيوتري درهم و تداخلي را انجام مي دهم. هرچقدرهم كه توضيح مي دم بازم متوجّه نمي شن و فقط گاهي سعي مي كنند تا صورتِ ظاهري تنظيماتي كه انجام مي دم را به ذهن بسپارن. وقتي به چهره هاشون نگاه مي كنم، مي فهمم كه به مشكل برخورده اند و از اينكه نمي تونم بيشتر توضيح بدم، شرمنده مي شم. امّا چكاركنم. ظاهراً توي پيشوني من نوشته كه بايد هميشه تنهايي كاركنم.

-          به گورمي برم

يكروزي بايد بِرم و اينهمه چيزي كه مي دونم و گاهاً كاملاً منحصربفرد شده را نمي دونم به كي بايد بسپارم. آخه من ديدگاهِ خاصّي توي برنامه نويسي داشتم و در نوعِ خودش منحصربفردبود تا اينكه غرقِ شرايط بسيار ويژه شبكه هاي محلّي شدم. شبكه هايي كه در برپانگاه داشتنشون، يك عالمه اطّلاعات ذيقيمت بدست آوردم. اطّلاعاتي كه هرچه بيشتر پيش مي رفتم، كمتر آدمي ميافتم كه بتونه بفهمتشون. خداميدونه چه چيزهاي عجيبي هست كه فقط توي شرايطي كه من قرارداشتم ممكنه تجربشون كرد بگونه اي كه اكثرِ شرايط جديد را مي تونم در تقريباً تمام نقاطِ دنيا رفع عيب كنم. البتّه اين تازه اوّل كارم هست و هرچه بيشتر پيش مي رم، به مجهولات و پرسهاي جديدي برمي خورم. بقول شاعر:

تا بدانجا رسيد دانشِ من      كه بدانم همي كه نادانم

ولي آخه چطور ميشه باوركرد كه اينهمه چيزي كه يادگرفتم را بايد همراهِ خودم به گورببرم. حيف نيست؟ نمي دونم. آخه چرا؟ دو سه شبِ پيش توي همين فكربودم كه تفعّلي با قرآن، اونم با دلِ شكسته زدم. خيلي عجيب بود چون حكايتِ حضرتِ زكريا آمد كه تقريباً به اين شرح بود:

ايشان كه پيرشده بودند، درخلوتي كه ظاهراً درحال گردگيري از مقدّسترين بخش مسجدالاقصي بوده اند، باخداي خود راز و نياز مي كنند و مي گويند: من پيرشده ام و فرزندي ندارم. برادرزاده هايم وارثم هستند و من ازجانب آنها احساس ايمني نمي كنم. مي خواهم ارثم بدست اهلش بيافتد.

به ايشان وحي مي شود كه: بزودي داراي فرزندي متّقي مي شوي كه نامش يحيي است و پيش از اين كسي را با اين اسم نناميده اند.

ايشان جهت اطّمينان بيشتر مي پرسند: چگونه ممكن است درحاليكه همسرم از نود گذشته و من نيز صدساله ام و خشك و پيرم؟

خداوند نيز مي گويد: اينكار براي ما آسان است و براي نشانه، تا سه روز قدرتِ تكلّمت را ازدست خواهي داد.

و چنين مي شود.

خدايا تو با محبّتي ولي خودت مي دوني كه من كسي را ندارم كه باحوصله و در خلال كارم به آموختنِ آنچه من دريافته ام، بپردازد. پس به منهم بگو چگونه ممكن است كه من نيز اينهمه دانش را باخودم به گورنبرم و به دستِ اهلش بسپارم؟ مگه يكبار آرزوشو به داغِ سينه ام تبديل نشد؟

-          شيطان

مي دونم كسيكه مسلّط به عالمِ DNSها، DHCPها، WINSها، Domainها و هزارتا فوت و فنّ ديگه شبكه اي بشه و توي برنامه نويسي هم يدِ طولايي داشته باشه، به چه توانايي شگرفي دست ميابد امّا اوّلين و خطرناكترين آفتِ وجودش، همانا خودستايي و غرور خواهدبود. من از شرّ اين خصيصه هاي شيطاني فقط و فقط مي تونم به خداي مهربون پناه ببرم. پس مي گم: خدايا، اگه من ظرفيتِ حفظِ اين چيزها را ندارم و به ورطه هاي نابودي و فساد و تباهي پرتاب خواهم شد، اجازه نده كه بردانشَم افزوده بشه؛ چراكه آنوقت، افزايش هرچه بيشترِ علمم برابر با غرق شدن هرچه بيشترم در عالمِ منيت و نكبتِ خودبيني خواهدبود.

يادگار 30/6/1384

-          تحقيق

نمي تونم درك كنم كه چرا اينهمه آدم وجوددارند كه راهِ حلهاي پيش پاافتاده را نمي بينند و براي حلّ مشكلاتشون از شيوه هاي پيچيده و بعضاً غيرممكن استفاده مي كنند. مثلاً همين دنياي كامپيوتر! چرا اينهمه برنامه نويس وجودداره كه دورِ خودشون مي چرخن و مي چرخن ولي متوجّه نيستند كه شيوه هايي پيشِ پا افتاده وجودداره كه مي تونه انقلابي در عرصه IT ايجادكنه ولي اونها از اين امر غافل مونده اند و بدتر از اون، خودشون را درگير چيزهايي مثل تكنولوژي .NET كرده اند، حال آنگه بسهولت مي تونستند به بازاري جهاني دستيابند. آخه چرا اينقدر گيج بازي درميارن؟ چرا بدتر از اونها، افرادي پيدامي شن كه از زمينه هاي مهمّ ارتباطي مثل سوراخهاي ايتنرنتي فقط براي نفوذ به سيستمهاي ديگر بهره مي گيرند درحاليكه مي تونستند تخصّصشان را در راههاي بسيار ارزشمندي بكاربگيرند! تازه يكي دوتّا نادون هم مدّتي هست كه دارند سعي مي كنند تا به حسابِ Yahooي من نفوذكنند. نمي دونم چرا دائماً سعي در اين كارِ زشت دارند؟ امّا در پيامهايي كه مكرّراً Yahoo Mail Server به من ميده، اخطارهايي مبني بر اين كارِ زشت درج شده است. آخه چرا تا اين حدّ حماقت مي كنند؟

-          شُكر

خدايا بخاطر آنچه كه به من ندادي شكر.

-          گندآب

واي به وقتيكه آبِ زلال، روانه يك فاضلآب بشه. واي به وقتيكه يكجا راكد بمونه و گنديده بشه. اون آبِ پاك را درنظر مجسّم كن. چطور خودش را به تباهي و فساد سوق ميده؟ حيفِ اونهمه زلالي و شفّافيت نيست؟ من كه برام سخته كه باوركنم تا اين حدّ دنياي حماقت گسترده شده كه نفع و ضررِ واقعي غيرِقابلِ تشخيص شده باشد.

-          دوباره

نمي دونم چرا دوباره شروع به نوشتن كردم. توي اين دنياي موهومي، تصميم گرفته بودم تا فقط در خانه دلم بنويسم ولي درست نمي دونم چرا دوباره اينجورنوشتنِ فيزيكي را دارم تجربه مي كنم. شايد حكمتي دركار باشه؟ نمي دونم ولي هرچي هست، كار اوستاكريم درسته و شايد براي ارائۀ يك راه حلّ جهت همون وعده هاي حتمي الوقوعي است كه در قرآن آمده است!!!!

يادگار 28/6/1384

-          دانشگاه

حالا دانشجوي دوتا دانشگاه هستم چون بازم توي كنكورِ امسال، قبول شدم و براي انتقال دانشگاهم مجبور بودم از يكي انصراف بدم و به ديگري برم. البتّه همه واحدهايي را كه گذرانده بودم، قبول كردند ولي پدرم درآمد ازبس توي جادّه به اين شهر و آن شهر رفتم. هنوز با دانشگاه اوّلي تسويه حساب مالي نكردم و كارتهاي دانشجويي و كتابخانه و سلف سرويس پيشم است و حتّي مي تونم برگردم و ادامه بدم و ازطرف ديگه توي دانشگاه جديد انتخاب واحد كرده ام!

خب ديگه، بجاي 2 ساعت رانندگي براي رسيدن به دانشگاه فقط كافيه كه 25 دقيقه رانندگي كنم. خدايا شكرت. محيطش هم خيلي عالي هست. پرسنلش خيلي بافرهنگ هستند و برنامه هاي زيادي براي پيشرفتش دارن. بخش انفورماتيكش هم بعد از شناختنِ من، باهام رابطه مستقيمِ دوستانه (بلكه صميمانه اي) برقرار كرد و مديرِ گروهِ بخش كامپيوتر كه البتّه معاونت پژوهشي را هم بعهده دارند، سنگ تمام برام گذاشتند. خدا مي دونه ديشب تاحالا چه كارهايي كه روي شبكه هاي اون دانشگاه انجام نداديم.

مسئول انفورماتيكش هم عجيب فردِ فعّالي هست. خيلي زياد كار مي كنه و نوآوريهاي ويژه اي داشته. آدمِ زحمتكش و باهوشي هست. براي تطبيق زمان كلاسها با برنامه هاي كاري من، سنگِ تموم گذاشتن. عجب آدمهاي نازنيني هستند. تازه پروژه هاي چندصد ميليوني را هم بهم پيشنهاددادند. خدايا، اينا كجا بودند؟ اصلاً مگه من لايق اينجور آدمهاي خوبي نيستم.

يادمه كه پروژه چند ده ميليونيي را همين چند ماه گذشته با رفتنم از اون شركتِ خصوصي رهاكردم و حالا پروژه بسيار راحت امّا پرمشتري و تضمين شده چند صد ميليوني بهم پيشنهاد ميشه.

فقط اين نيست بلكه تحمّل اونهمه سختي و مشقّت راه، حالا تنها به چند دقيقه رانندگي اونم توي يك اتوبانِ مطمئن تبديل شده. تازه با دلسوزيهايي كه مدير محترم و متعهّد گروه كامپيوتر كردند، قانع شدم كه اين ترم را پيششون بمونم و تا رسيدن ترم بعدي فكرامو براي انتقال به دانشگاه ديگه بكنم. راستش ديدم حرفشون درسته و از سرِ دلسوزيه؛ بنابراين، از خرِ شيطون پايين اومدم و براي اين ترم، با كمك خودشون و محبّتهاي مسئول انفورماتيك دانشگاه، انتخاب واحدكردم.

-          قرآن

هنوز نمي دونم اشاره هاي باري تعالي در قرآن مجيد به چه بوده است؟ ولي چندين بار وعده به فتح و پيروزي و رخ دادنِ آنچه كه در باورها نمي گنجه، كرده است. ازطرف ديگه، نكته ظريفي در واقعه بچّه دار شدنِ حضرت زكريا، آنهم در نهايت پيري خود و همسرِ وفادارشان پوشيده است كه هنوز از فهمش قاصرم. نكته اي در خلقت زن وجوددارد كه اشاره به آن را در آنجا كه نقل مي كند: پس از آفرينش حضرت آدم (مرد)، از باقيمانده خاك او حضرتِ حوّا (زن)، يعني همانا جفتِ او را آفريده است را مي توان يافت. يعني اينكه براي هر مردي، زني خاصّ و براي هر زني، مردي خاصّ وجود دارد. بعبارتِ ديگر، شايد اينگونه بتوان نتيجه گرفت كه بايد زن و مرد از يك سِرِشت باشند؛ از يك خاك و گل باشند حتّي اگر فرسنگها ازهم دورباشند. شايد ريشه اينهمه طلاقها و جدائيها نيز در همين اشاره نهفته باشد. شاهدِ چه تلاشهاي بيهوده اي براي ماندن در كنارِ كسي كه از خاك خودمان نيست  بوده ايم و چه وصالهاي غيرقابل باوري از دورماندگاني كه از يك خاكند شنيده و ديده ايم! چه بسا كساني كه چندين بار همسرگزيده اند و طعم جدايي را تجربه كرده اند تا اينكه روزي به نيمه ديگرِ خودشان رسيده اند. فكركنم از اين قسمت از نوشته هايم، آقاي پائولو كوئيلو خيلي خوششون بياد؛ مگه نه؟ ولي اين فقط يك نتيجه گيري شخصي است و لازم است تا صاحبنظران و انديشمندانِ ديني تحليل جامعي را ارائه دهند. من كه به نظريه «نيمه ديگر» به اين شكل مي نگرم و باوردارم.

پيوندِ خاك و آب، زيباترين داستان است.

يادگار 27/6/1384

-          مسابقه رالي

از بچّگي عاشق مسابقات طولاني رالي ماشين سواري بودم تا اينكه يكروزي، عزيزي را يافتم كه اونم رالي را دوست داشت. مطمئن بودم كه يك روزي باهم توي كلّي از اين راليها شركت خواهيم كرد ولي .....

بهرحال سعي كردم تا اون مسابقه راليي كه توي ذهنم بود را توي جادّه براي خودم به نمايش بگذارم. درحالت عادّي و قانوني، قاعدتاً نبايد دورِ موتور از 3200rpm كه برابر با سرعت 90km/h اونم توي دنده 4 هست تجاوزكنه ولي من يه ذرّه بيشتر از 5000rpm مي كشونمش. وقتي با اونهمه خطراتي كه ازنظر فنّي بهشون واقفم، فكرمي كنم و ترس وجودم را مي گيره، چيزي مثل حسّ قوي مبارزه جويي مجبورم مي كنه كه براين ترس غلبه كنم. هر آن ممكنه مشكلي توي چهارشاخه گاردن عقب يا جلو بروز كنه يا ميل پولوس ببرّه يا لاستيك نسبتاً صافِ جلويي بپّكه و ماشينم كلّي معلّق بزنه و من توي آهن پاره هاش خورد و خمير بشم و يا اينكه اصلاً به يكي از اين ماشينهايي كه سرعتِ بالاي من را درك نكرده و زيگزاگ مي ره برخوردكنم؛ امّا اين وحشت با اون مبارزه، يه حسّ خوب را برام بوجودمياره.

البتّه توي خيابانهاي شهر به ندرت اينجور دست گلهايي به آب مي دم ولي توي جادّه اونم دور از چشم پليس راه، تنها جايي هست كه مي تونم خشم خودم را خالي كنم. يه جور تخليه انرژي هست كه توي وجود من كم نيست. ولي خودمونيمها، توي مسابقه رالي خيلي بيشتر حال ميده چون اونجا خبري از اينجور رفتار جنون آميز نيست و كارِ گروهي است كه موفّقيت را به ارمغان مياره. يكي نقشه مي خونه و اون يكي رانندگي و بعد با هم عوض مي كنند. دورِ دنيا هم كه مي چرخند. عجب كيفي داره حتّي اگه برنده نشيم. اي كاش اون ...

-          مي تونم

برام مهم بود كه وقتي مي خوام از اون واحد دانشگاهي بزرگ بيام بيرون، بالاترين معدّل را كسب كرده باشم. آره، من بازم به خودم ثابت كردم كه انسان به هركاري قادر است. اراده انسان همه چيز را شامل ميشه. درسته كه در و ديوار دانشگاه داشت باهام حرف مي زد و داغونم مي كرد ولي رفتنِ من درست زماني بود كه جايگاهِ بي عيب و نقصي داشتم و نه از سرِ ضعف. معدّل 15/19 و ارتباط خوبم با ديگران به گونه اي بود كه برخي از پرسنل دانشگاه سعي در زدنِ رآي من، اونم از درِ دوستي داشتند و درهنگام خداحافظي، شماره موبايلم را مي گرفتند. البتّه منم بهشون مي دادم ولي نمي دونستن كه به اين راحتيها نمي تونن اين شماره را بگيرن. توي اونهمه دانشجويي كه تازه وارد بودن و براي ثبت نام ورودي سال 84 اومده بودن و توي صفهاي طولاني، ساعتها ايستاده بودن، من با پرسنل وداع شادي داشتم. با جملاتم، خستگي را ازتنشون بيرون مي كردم و دانشجوها با ديدن حركات، رفتار و كلمات و حتّي نوع برخوردامون، شگفت زده مي شدن.

آره درسته، من اونجا را ترك كردم و فقط تسويه حساب ماليم مونده كه يه روزي انجامش مي دم.

جايي كه آب نباشه، زمين سرسبزيشو ازدست ميده.

فقط آب؛ فقط آب.

يادگار 26/6/1384

-          يه شعرِ ديگه براي آب

يه شعر زيبا از پرويز نيكي كه اثرِ عجيبي روي من داره:

يه روز مثلِ كبوترا     تو اوجِ آسمون بوديم

تو اون روزا يادم مياد    يه جفتِ مهربون بوديم

حالا سرودِ عشقمون، رو بومِ ما نمي مونه    پروانه هاي دلمون، كنارِ هم نمي مونه

هنوز صداي خنده هات، ضميرِ روح و تن شده    چشات مثلِ ستاره ها، خورشيدِ عمرِ من شده

احساسِ پاك قلبِ من     پر از عطر و طراوته

هنوز وجودِ تو برام    پر از عشق و صداقته

باش، تا گُلاي ياسِ عشق    تو باغِ قلبم نميره

سايۀ بي تو بودنم     فروغِ امّيد بگيره

پرنده هاي خونمون    با اينكه بي صدا شدن

امّا تو باغِ دلِ من    بگو كه بي وفا شدن

شباي تاريك دلم    ظلمت و خاموشِ برام

بيا كه نورِ من باشي    تو بغضِ خلوتِ دلم

-          دانشگاه

حالِ عجيبي دارم. ديگه دل از اون دانشگاهِ بزرگ با اون چندهزار دانشجوي رنگ و وارنگش بريدم. امروزم بايد برم ادامه كارهاي تسويه حسابم را انجام بدم. مي خوام مثل اون روز، با آخرين سرعتي كه ماشينم مي تونه، حركت كنم (البتّه دور از چشم پليسِ راه)! آخه اون روز فقط يه ماشين تونست ازم جلوبزنه. مي خواستم ببينم هنوزم مثل اونوقتا مي تونم اينجور كارها را انجام بدم يا نه؟ آره، مي تونم؛ حتّي بهتر از گذشته. همون سرعتِ عمل و همون قدرتِ مانور. مثل اينكه داره همه چيز به اونوقتا برمي گرده. خودمم همين را خواستم. خواستم توي زمان خيلي به عقب برگردم.

يادگار 24/6/1384

-          شعري براي آب

اينم يه شعر قشنگه ديگه از اشكان رحيمي كه خيلي روي من اثرمي زاره و اشكم رو درمياره:

من جزيرم، يه جزيره               گوشه اي زِ خاك تيره

يه زمينِ بي نشونه                       كه تو آب اسيره

رو تنم سبزينه اي نيست                كه تو قلبم پابگيره

بي نصيب از يك ستاره            كه تو شبهام جا بگيره

غمهام همنشينم                       زخمِ تنهايي به سينم

وقتِ هر غروبِ ديگه                       غم، پناهِ آخرينم

من جدا از همه دنيا                دستِ بي كسي به دستم

توي ساحلم امّيدم              چشم به راهِ عشق نشستم

چشم به راهِ يه مسافر، كه رو خاكم پا بزاره                       منو با قلبِ شكسته، نره تنها جابزاره

هركي اومد، يه دو روزي، خستگيهاشو به در كرد         ساك سبزِ خاطراتُ، بستُ آهنگِ سفر كرد

تا يه روز، يه مرغِ عاشق، تن به درياي سفر زد             از حريم شب گذشتُ، به منِ غم زده سرزد

با خودش عشق آورد و منو مهمونِ خودش كرد     اسمِ ايثارُ به من گفتُ، منو مديونِ خودش كرد

 

يادگار 23/6/1384

-          انصراف

هرچند در يك واحد دانشگاهي بزرگ با هزاران دانشجو تحصيل مي كنم و معدّلم هم شده 19.15 (نوزده و پانزده صدم) كه احتمالاً از همه بيشتر است امّا برام ارزشي نداره. بنابراين امروز تلاش كردم تا مراحل انصراف و تسويه حسابم سريع طي بشه. دستكم 4 بار مسير شيراز-ارسنجان را باسرعت زياد و حدّاكثر توانِ خودروم طي كردم ولي كارم بخاطر كاغذبازيهاي اداري به شنبه و يكشنبه موكول شد. آخه مي دوني: خاك بدون آب مرده است.

-          بالِ پرواز

خيلي قشنگ از رضا اشعاري ديدم و عجيب به دلم نشست:

تو جادّه عابري نيست، كوچِ مسافري نيست                چراغِ شعرِ نابي، تو دست شاعري نيست

زخميه بالِ پرواز، حنجره هاي آواز                                 دلم گرفته تنگه، اَبري آسمونهاست

كاشكي يكي بخونه، يه شعرِ عاشقونه                       تو كوچه نور بپاشه، چشم سپيده وا شه

بايد سفر كنم از، اين شب غم گرفته                                  از شبِ سرما زده، ديگه دلم گرفته

خورشيدخانم دوباره، روي كدوم حصاره؟     شباي بي ستاره، چرا سحر نداره؟ چــــــرا سحر نداره؟

مي خوام چراغ راه شم، چشم سپيده باشم                      از غربت ماه بگم، تو كوچه نور بپاشم

مي خوام يه فصلِ تازه از منو تو بسازم                           با عشقِ تو به قلبِ، شبهاي غم بتازم

 

يادگار14/6/1384

-          يك لينك ديگه

http://heartrefine.mycloob.com

يادگار 5/5/1384

-          يك لينك ديگه

http://spaces.msn.com/members/HeartRefine

يادگار 20/4/1384

-          خيلي بد

غروبِ روز شنبه بود كه خبرهاي بسياربدي كه البتّه مربوط به مدّتها پيش بود و من اطّلاعي نداشتم را به من دادند! آره مديرعامل شركتي كه اونوقتها براشون با دل و جون كارمي كردم به من تماس گرفت و بعد از احوالپرسي، اتّفاقاتي كه براشون توي چندماهِ گذشته رخ داده بود را تعريف كرد. خيلي بد بود و من حيرت كردم. شاخ درآوردم. اونها خودشون را درمقابلِ يك سيستم دولتي بدجوري ضايع كرده بودند. خيلي ناراحت شدم. ديگه طاقت نياوردم و روزه سكوتم را شكستم و چيزهايي را ازشون پرسيدم. درموردِ نيروهايي كه آورده بودند و اينكه ازكجا آمده بودند. وقتي برام توضيح داد و اسم بقيه را هم بهم گفت، ديگه ديوونه شدم. آخه كلاّشِ اصلي را مي شناختم و چندسالِ قبل نيز قراربود سرِ يك سازمانِ ديگه كلاه بزاره كه البتّه موفّق نشده بود و من هم بصورتِ بي طرفانه در همون محلّ حاضربودم! وقتي روش راهيابي اونها را به شركتش را برام شرح داد، تازه متوجّه معني بعضي جملاتِ مبهمي كه توي سايتهايي در ماههاي گذشته مي ديدم، شدم! آره، درست مثل هميشه: از يكي چندتا آدم پاك ساده سوءِ استفاده شده بود. يادم افتاد به پاسخِ ظاهراً تخصّصي يكي از حضرات كه به يك پرسش شخصي يكي از اون آدمهاي خوب و ساده بصورتِ كاملاً عمومي اونهم توي يك سايتِ عمومي داده شده بود! درسته؛ متأسّفانه درسته. اينجور آدمها بايد از هرچيزي براي كسب منافعشون استفاده كنند حتّي يك سؤالِ مظلومانه!

اون خيلي ناراحت بود و مي خواست تصميماتي كه اونهم پيرو نوعي تصميم عدم حضور نيروي صادقش بود بگيره كه بهش گفتم: اگه چنين شود، شما اشتباهتون را بيش از پيش تكراركرده ايد. آره، من خيلي خوب مفهوم اينچنين شكستهايي را مي فهمم. اين رويدادها از يك قانونِ كلّي تبعيت مي كنند و آنهم غربال كردن نيروها است. درواقع مي گن:

كبوتر با كبوتر باز با باز              كند همجنس با همجنس پرواز

توي اينجور مواقع هست كه انسانها بايد اشتباهاتشون را تشخيص بدن و مثل پلنگ صورتي، دوباره به اشتباهِ ديگري دست نزنند بلكه شيوهشان را تصحيح كنند و شكست را، شكست دهند. اين يعني پيروزي.

وقتي به يادِ وعده هاي خداوند در قرآن افتادم و آن عددهاي پياپي 4 ماه را پيش چشمم آوردم، بيشتر درهم ريختم. آخه 4 ماهِ اوّل كه بعد از ديماهِ 83 شروع شده بود يعني ماههاي بهمن،اسفند، فروردين و ارديبهشت يعني سررسيد زمان تحويل نرم افزاربود و 4 ماهِ دوّم كه از ابتداي سالِ 84 وعده داده شده بود يعني فروردين، ارديبهشت، خرداد و تير درست منطبق با زماني بود كه قراراست اشتباهي فجيعتر بوقوع بپيوندد. بدنم لرزيد چراكه بياد ساير وعده هاي حقّتعالي افتادم.

بعدازظهرِ روز شنبه و تمام روزِ يكشنبه كه تعطيلِ رسمي بود را درخودم فرورفتم و داغون شدم. خيلي به فكرِ اونها بودم. آخه ايشون اِصرارداشت كه باهم ملاقاتي داشته باشيم و من در انتخابِ محلّ با ايشان توافق نداشتم. امّيدوارم همشون راهِ درستي را برگزينند و احياء بشن. ازهم پاشيدن هيچ راهِ صحيح و منطقيي نيست. بايد اشكالاتِ كارشون را درست بررسي كنند چون رمز اوّل پيروزي دقيقاً در آن است. سعي كنند از آدمهايي كه اونها را به چاله چوله ها بلكه چاهها هدايت مي كنند، پرهيزكنند. اونها بايد مصمّم تر از گذشته، نه تنها به جبرانِ نزديك به صدميليون تومان سودِ ازدست رفته بپردازند بلكه مهمتر از آن به احياءِ اعتبارِ اجتماعي و حرفه اي خودشون مشغول بشن. اگه واقعاً بخوان، خدا هم كمكشون مي كنه و انشاءَالله موفّق و سربلند خواهندشد.

خطرِ اصلي آنجا است كه پست فطرتهاي موزيي وجوددارند كه دَربِه دَر بدنبالِ آدمهاي شكست خورده مي گردنند تا با نشان دادنِ درِ باغِ سبزي، اونها را بكامِ كامروايي خودشون بكشن. اگه شكست را اونهم به اين شكل بپذيرن، هركدوم به نوعي ضايع تر و داغون تر مي شن. نابود و توخالي و بي هويت مي شن. حتّي اگر درظاهر، به امكاناتِ محدود و جديدي دست يابند ولي درواقع جز پوستي رنگين چيزي ازشون نخواهدماند و دروني ندارند. اين موضوع بعدها خودش را نشان خواهدداد يعني زماني كه ديگه كارازكار گذشته است.

يادگار 16/4/1384

-          تيرِ خلاص

امروز كنكورِ دانشگاه آزاد داشتم. عجيب اينجا بود كه حوزه امتحانيم دقيقاً همانجاي پارسالي بود كه قبول شدم! و البتّه توي همون اتاق! اونجا دانشگاه آزاد شيراز است كه در شهرك صدرا و در محيطي بسيار مصفّا قراردارد. وقتي وارد اونجا شدم، حسّ عجيب و كوبنده اي داشتم. داشتم داغون مي شدم. ساختمونهايي را مي ديدم كه داشتند خاطرات مبهمي را برام زنده مي كردند. هرلحظه روشن و روشنتر مي شدند. به مراكز و ساختمانهايي كه براي تسويه حساب يك دانشجوي فارغ التّحصيل بايد بهشون مراجعه مي كردند، نگاه مي كردم. نگهبان اجازه ورود اتومبيلم را به محوّطه ساختمان دانشكده علوم انساني شماره 1 داد و ناخداگاه خودم را در موقعيتي ديدم كه مدّتها قبل در آنجا قرارداشتم. حالِ عجيبي بهم دست داد. توي خودم فرورفتم و درست مثل ساختماني كه درحالِ فروريزي است، درخودم فرومي ريختم! عذابي سخت تمامِ وجودم را فراگرفته بود و چيزهايي ازنظرم مي گذشت كه تحمّلش را نداشتم. فقط پيكري بي روح بودم كه زماني را بايد سپري مي كرد و كارهايي را طبق برنامه انجام مي داد چرا كه روحم درهم شكسته بود. حتّي به فكر شعَبِ ديگر دانشگاه در خيابانهاي ديگر شيراز ازجمله قاآني نو افتادم و بازهم مسئله تسويه حساب دانشجويان از اون شعب و هزارتا چيز ديگه كه فقط درذهن من مي گذرد و از آن تنها خدا خبردارد.

به ياد صحنه فوق العادّه فيلمِ «چه رؤيايي مي آيد» افتادم كه در آخرين لحظاتِ هوشياري آن مردِ بهشتي كه براي نجات همسرش در جهنّم مانده بود، گفت: چرا هوا سرد شد؟ و محيط ناگهان كم نور شد. آري او درحالِ شكستن بود كه همسرش به خود آمد و به او ملتمسانه گفت: تسليم نشو؛ تسليم نشو؛ تسليم نشو. و بعد معجزه رخ داد. امّا من نمي تونم تسليم نشم چرا كه در اون تنهايي، و اون ساختمانها، همه و همه دست بدستِ هم دادند تا تسليم بشم. من احساس كردم تيرِ خلاصي در گيجگاهم شلّيك شد. حالا گيج هستم و احساس خوردشدن تا اعماقِ وجودم ادامه دارد. احساسي كه فقط خودم و خداي خودم از آن خبرداريم و بعيد مي دانم كسي در اين دنياي خاكي از آن مطّلع باشد. رازهايي كه تا زمانِ هوشياري و نيز زنده ماندن در نهان خواهم داشت. همه چيز را به خداي قادر و متعالِ خودم واگذارمي كنم چراكه ديگر .... .

مي گن امشب ممكنه در مجموعه سينما 1 دوباره اون فيلم را به نمايش بگذارن. اونم بخاطر درخواستهاي مكرّر مردم. اگه زنده موندم، مي خوام بهش نگاه كنم. ولي اگه ديدمش، به اشكهايي كه در چشمانم حلقه خواهندزد، بسنده نخواهم كرد. من از اينكه مسلمانم و داعيه كلّي كمالات و دانشها را دارم ولي فردي غير مسلمان، تا اين حدّ زيبا توانسته است عشق و شفاعت را به تصويربكشه، احساسِ شرمندگي مي كنم. خداوكيلي بگو ببينم كه: آيا اون مسلمونه يا من و امثالِ من كه از ادّعا چيزي كم نداريم؟!

-          زيارت

دلم مي خواد برم زيارتِ يكي از مقرّبين. مرقد مطهّرِ سيد علاءالدين الحسين. دلم مي خواد تنهايي برم اونجا و مدّت زيادي پيششون بمونم. بهشون بگم كه چي توي قلبم مي گذره. بهشون بگم كه بازم اون عالمِ فرزانه منو شرمنده لطف و احسانِ خودش كرد و دوباره در محفلي ديگر، خطاب به حضّار، اسم مرا بعنوانِ دوستش به زبان آورد. مي خوام بگم كه هوا سرد شد و من شكستم. ازش مي خوام كه اجازه بده توفيقِ ديدارش نصيبم بشه.

       خــــدا حــــافــــظ

يادگار 15/4/1384

-          تعريفِ عشق

عشق يعني قطره اي به بزرگي اقيانوسِ بيكرانِ خلقت. عشق يعني ذرّه اي به بزرگي كائنات.

-          فرمولِ عشق

عشقِ دروغين:

«من = تو + من»

عشقِ ظاهري:

«ما = تو + من»

عشقِ واقعي:

«تو = تو + من»

يعني عاشق ميگه: فقط تو

-          رازِ عاشق

عشق مفهومي جز بيكراني خلق بلكه برتر از آن، بزرگي خالق نمي تواند داشته باشد. پس تعبير و تفسيرِ آن در كلام نمي گنجد. رازها در آن نهفته است. از عصاره جواني و آبِ حيات گرفته تا نوشدارويي كه مرده را زنده مي كند. معجوني كه در درون يخِ قطب، آبِ گرمِ زندگي بخش و در درونِ گرماي طاقت فرساي استوا، آبِ گواراي روح بخش بوجودمي آورد، همان عشق است. عاشقِ واقعي رازدارترين و صبورترين موجودِ دنيا است چراكه تنها كسي كه تاب و تحمّلِ شنيدنِ اَسرارِ يك عاشق را داره، تنها و تنها خدا است و بس.

با خود گفتم تو عاشق نيستي                 آگه از سرِّ حقايق نيستي

پس رازِ سكوتِ عاشق درهمينجاست. سكوتي كه از ازل شروع شد و تا ابد ادامه خواهدداشت. سكوتي كه حتّي با سخت ترين شكنجه ها شكسته نخواهدشد. رازي كه جز در آغوشِ معشوق آنهم پيشِ گوشِ قلبِ باصفايش، بَرمَلا نخواهدشد. سكوتي كه حتّي تا دمِ مرگ مي تواند ادامه يابد. سكوتي كه هيچكس متوجّه آن نخواهدشد حتّي معشوق! آري معشوق. چه بسيار عاشقهايي كه در راهِ عشق، لب دوختند و سوختند و ساختند و حتّي براي معشوق هم زبان نگشودند تا مبادا معشوق به دلداده اي بي هويت تبديل شود! عاشقِ واقعي با اَلفاظ بازي نمي كند و سعي در خريدنِ عاشق و عشقش نمي كند. عاشقِ واقعي دلِ معشوقش را گشوده شده و آماده شنيدنِ اَسرار مي خواهد. صاف و صادق و مشتاق و نه از سَرِ اِجبار و توهّم و هوس. چه بسيارند عاشقاني كه علي رغمِ ميلِ باطنيشان دست به نمايشي تلخ زده اند تا معشوق فريبِ ظواهر نخورد و تنها عالمي كه در تصوّر هر دو (يعني عاشق و معشوق) مي گنجد، عالمي صادقانه و پاك باشد. آري اوّل بايد معشوق را همچون غريقي كه درحالِ غرق شدن است از خود دوركرد تا درمسيرِ صحيح قرارگيرد و غريق نجات بتواند به نحوِ صحيح او را در آغوش گرفته و به ساحلِ نجات ببرد مگرنه با دست و پا زدنِ بي مورد و بي هدف بلكه از سَرِ ترس، چيزي جز غرق هردو، نصيبي نخواهدبود. اينجا وظيفه عاشق نيز چنين است. سكوتي تا زماني كه امكانِ اِبرازِ حقايق فراهم گردد و سكوتي كه حتّي تا آخرِ عمر كوتاهِ عاشق ممكن است به طول انجامد. عمرِ كوتاهِ عاشق!

-          عشقِ پروانه

پروانه عمر كوتاهي دارد چراكه آنقدر در آتشِ عشقِ شمع مي چرخد و مي گِريد كه مي سوزد. ولي نمي توانم گلِ رُزِ قرمز و قرآن را از صحنه اي كه در ذهنم از رقصِ عاشقانه پروانه بدورِ شمع نقش مي بندد، دوركنم. آخه توي ذهنم دارم عشقبازي شمع و پروانه دركنارِ اون گلِ زيبا و قرآن را مي بينم آنچنانكه هيچيك از اين عناصر از هم جداشدني نمي توانند باشند. نمي دانم چرا ولي اينجوري احساسشون مي كنم. حتّي نورِ محيطيي كه در اين صحنه تجسّم مي كنم از روحانيت و معنويتِ خاصّي برخوردارهست كه وصف ناشدني است.

يادگار 14/4/1384

-          عشق

اگه از يك ديدگاهِ ويژه اي به فيلم زيباي «چه رؤيايي مي آيد» نگاه كنيم، مي بينيم كه شوهر، براي آسايش همسرش (همون معشوقش) همواره تلاش كرده بود و به شعارهاي معمول هرگز متوسّل نشده بود. مي خوام بگم: اون چيزي كه باعث شد در بهشتِ بريني كه همه اش از آرزوهاي خود او و دنياي درونش ساخته شده بود، نَمونه و براي يافتنِ همسري كه بخاطرِ دنياي توهّماتِ خودش، دست به خودكشي زده بود، به جهنّم بره و حتّي حاضربشه كه در همونجا بمونه، تلاشي بود كه براي حفظ و حراست و وفاداري به معشوقش كرده بود. اون تلاش قِداست داشت و در اون دنيا خودش را نشون داد تا جايي كه خداوندِ عالم، شوهر را شفيع زن قرارداد و رحمتِ گسترده خودش را نيز در همون عالم آخرت بارِ ديگر به نمايش گذاشت. آره عزيزم؛ عشق يعني اين. عاشقِ واقعي يعني كسي كه ازيادِ معشوقش غافل نميشه و هرچقدرهم دست نايافتني باشه، بازهم با امّيدِ او زنده مي مونه. گويي معشوقش در خونه اي كه در شهرِ وجودش هست، زندگي مي كنه و هميشه باهاش هست. اگه اينجوري باشه، و فقط اگه اينجوري باشه، معجزه عشق بوقوع مي پيونده.

براي كسي بمير كه برات بميره (ونه تب كنه).

يادگار 13/4/1384

-          كلمه قصار

در حاشيه يكسري سؤالاتِ امتحاني، يكي از اساتيد محترم براي دانشجويان سخن حكمت آموزي را درج كرده بود:

هرگز قول خدا را در اجابتِ دعا فراموش نكنيم. امام سجّاد(ع)

-          تكرارِ معجزه عشق

يكي از همكارانم گفت كه سينما 1 قراراست بزودي (احتمالاً همين هفته) مجدّداً فيلم زيبا و فوق العادّه «چه رؤيايي مي آيد» را به نمايش بگذارد. ظاهراً بعلّت درخواستهاي مكرّر مردم بوده است. نه بابا مثلِ اينكه ميشه به اين مردم امّيدواربود. ظاهراً هنوز افرادي وجوددارند كه مي تونند مفاهيم متعالي نهفته در اينگونه موضوعات را درك كنند. من كه خيلي خوشحالم.

-          امتحانات

كلّي برنامه براي تعطيلاتم دارم. ولي مثلِ اينكه كلّي كار برام تراشيده اند! نمي دونم چه حكمتي دركار است؟ شايد قراراست دوباره نتيجه زحماتم را اين و آن به تاراج ببرند و خدا اينبار رحمش اومده و نمي خواد دوباره كلاه سرم بزارن و براي همينم قرارنيست بتونم به سرعت دست بكارِ تحقيقات و پروژه هام بشم!

-          آب

ديروز توي صحرا چندبار باصداي بلند اسم زيباي آب را فريادزدم.

يادگار 9/4/1384

-          آخرِ حكمت

در وصيتنامه يكي از بزرگانِ معاصر آمده است:

در جهان حجم تحمّل زحمتها و رنج ها و فداكاريها و جان نثاريها و محروميتها مناسب حجم بزرگي مقصود و ارزشمندي و علوِّ رتبه آن است.

اين كلمات مفهوم عميقي دارند.

يادگار 8/4/1384

-          دزدانِ اينترنتي

نمي دونم چرا يك عدّه آدمِ بي مزّه سعي دارند تا وارد صندوقِ پستي من در Yahoo بشن؟ آخه براشون چه سودي داره؟ مگه من كي هستم و چه اطّلاعاتِ مهمّي دارم؟ مگه من آدم مهمّي مثل دبيركلّ سازمانِ ملل متّحد هستم؟ خب، مي تونند پيش خودشون حساب كنند كه از دوحالت خارج نيست: يا اونها را پيدا مي كنم كه خودشون مي دونند چه به سَرشون ميارم و يا اينكه موفّق مي شن و وارد صندوق پستي من بشن و من هم به اصطلاح دستم به اونها نمي رسه؛ كه در اينصورت فقط يك كارِ بي حاصل كرده اند. حيفِ وقت نيست كه اونها اينجوري تلف كردند؟

-          آخرين كلام

آخرين كلامي كه آب گفت اين بود: ساعد عشق؛ فقط به عشق فكركن. من نيز چنين كردم و نورِ الهي اش را از درونم دورنكردم.

-          عشق و نفرت

روزي درحال نوشتن مطالبي پيرامون عشق بودم كه بزرگي ردّ شد و چشمش به نوشته هايم افتاد. گفت: انتهاي عشق، نفرت است. من نپذيرفتم. امّا ديشب بهش فكركردم. بنظر من نفرت، نتيجه ناامّيدي است. بنظر ِ من ناامّيدي كه يك گناهِ كبيره است، سرمنشإِ بسياري از انحرافات مي باشد و نفرت نيز بيماري ناشي از همين گناهِ كبيره يعني ناامّيدي است. البتّه ناامّيدي به خدا. اگر عشق، عشقِ واقعي باشه، حتماً خدايي است و تقدّس داره و وعده هاي خدا پيرامونِ آن حقّ و محَقّق خواهدبود. اصلاً معجزه عشق، امّيد است.

-          تسليم نشو

صحنه باشكوهي از فيلم بيادماندني «چه رؤيايي مي آيد» را ديشب بيادآوردم و نمي تونم لحظه اي از نظردوركنم. وقتي كه شوهر براي نجات همسرش كه خودكشي كرده بود به جهنّم پاي گذاشت و بخاطرِ عشقي كه داشت ترجيح داد كه: يا با همسرش به بهشت برگردد و يا اينكه درهمان جهنّمِ همسرش تاابد بماند؛ تلاش زيادي براي بيداري او و رهاييش از جهنّمِ توهمش كرد. دستِ آخر كه ناامّيد شد، گفت: همينجا مي مانم. صبركرد و ناگهان نور محيط كم شد و او گفت: چرا اينجا سردشده است؟ آري او داشت قدرت مخيله اش را ازدست مي داد و در جهنّم ماندگارمي شد. اين فداكاريش بود كه ريشه در عشق داشت و باعث شد تا همسرش بخودبيايد. متوجّه خطرشد و زن سرش را روي پيشاني شوهرش قرارداد و ملتمسانه به او گفت: «تسليم نشو، تسليم نشو، تسليم نشو». معجزه بوقوع پيوست. شايد همان اصلِ شفاعت در آخرت بود. هردو در بهشت قرارگرفتند. خوشبخت و بيدار و هوشيار.

اين صحنه از فيلم جدّاً بيادماندني و جاودان است.

-          موقعيت يابي

يكي از روشهاي نظامي براي تعيين موقعيت استفاده از شماره هاي مندرج برروي صفحه ساعتِ عقربه اي است. مثلاً 3 به معني سمت راستِ موقعيت كنوني و 6 به معني جنوب است. اين اعداد خاطراتِ شيرين و عجيبي را براي من تداعي مي كند. خاطراتي كه ريشه در ايمان و اعتقاداتم دارد. به يادِ آن زمان و به ياد آب روشنايي بخش.

-          بهانه بهشت

مي گن: بهشت را به بهانه دهند. آره عزيزم. اين حقيقت داره. خدا منتظرِ كه ما بخواهيم و از صميم قلب بخواهيم، حتّي اگه نتونيم عمليش كنيم. معنيش اينه كه نيتِ پاك همون بهانه ورود به بهشت است. به اينكه ديگران چگونه درموردت قضاوت خواهندكرد اصلاً اهميت نده بلكه نيتي خدايي داشته باش و سعي خودت را بكن.

-          عينك

چشمم اذيتم مي كنه و احتياج به عينك داره امّا هروقت خواستم تا دوباره عينك بزنم، آب اجازه نداد و گفت ديگه نمي تونم چشمات و ببينم. منم بهش وفادارموندم و به خواستش، عملاً ارج نهادم.

-          بوسه

خاك پشتش به آب بود و خورشيد نيز از پشتِ سرش مي تابيد. آب از پشتِ سر، آهسته آهسته به او نزديك شد. به گونه چپش كه رسيد، بوسه اي روح بخش به او زد. خاك به خودآمد و بي درنگ به عقب چرخيد. به آب نظردوخت و احساسِ شرمندگي كرد. آري آب گوي سبقت را در تمرينِ عشق ربوده بود! از آنوقت تا كنون و هميشه، خاك روبروي آب نشسته و به او عاشقانه مي نگرد. آندو عاشقانه برروي هم مي غلتند. به تعداد ماسه هاي ساحلِ خاكي و قطرات آب، آندو قصّه ها دارند كه به هم بگويند و هرگز از هم سير نمي شوند. اين هم روايت ديگري از معجزه عشق است مگرنه؟ تو كه خوب مي دوني واقعيت داره.

-          تسليم نشو

روز يكشنبه بعدازظهر مديرعامل شركتي كه قبلاً براشون كارمي كردم و دوستشون داشتم به موبايلم زنگ زد. گِلِّگي كرد كه چرا احوالي ازش نمي پرسم. خيلي خجالت كشيدم چون مدّتها است كه هيچ تماسي با او حتّي براي احوالپرسي و عرض ادب نداشته ام! امّا نميشه. بخدا نميشه. او نمي دونه كه در چه غل و زنجيري گرفتارآمده ام. من اسير عهدي هستم كه بدستِ من گره از آن بازنخواهدشد. او فردِ مؤمني است و كم كم درك خواهدكرد و شايد هم چنين شده باشد ولي من كاري ازدستم برنمي آيد. بهرحال دوستشان دارم.

-          زندگي دوباره

همواره به اين مي انديشيدم كه چرا برخي آقايان ترجيح مي دهند كه با خانمهايي زندگي كنند كه آنها سابقاً زندگي ديگري داشته اند. عجيبتر اينكه زندگيشون غالباً بسيار موفّقيت آميز و سرشار از خوشبختي است. وقتي كه خوب بهش فكركردم به اين نتيجه رسيدم كه آن خانمها از زندگي قبليشون درسها گرفته اند و اينك بدنبالِ آنچه كه هرگز بدست نياورده اند، تمامِ تلاششان را براي ساختنش در اين زندگي جديد بكارمي برند و البتّه موفّق هم مي شوند. امّا زيركتر از آنان، همان آقايان هستند كه چنين محبوباني را به همسري مي پذيرند. البتّه اين موضوع صرفاً براي آقايان نيست بلكه خانمهاي زيركي نيز پيدامي شوند كه جداي از اِلقائاتِ اجتماعي، بسوي خوشبختي خودشون، راه را بازمي كنند و قدرتِ اِرادهشان، تحسينهاي ديگران، حتّي آنهايي كه در بدوِ امر با ايشان مخالفت مي كردند را برمي انگيزاند. آره، اينها با افرادي زندگيشان را شروع كرده اند كه آنها شانس دوباره زندگي كردن را بدست آورده اند. موفّق باشند.

-          قرآن

آياتِ 12 و 13 از سوره ابراهيم(ع):

و چرا ما برخدا توكل نكنيم؟! درصورتيكه خدا ما را به راهِ راست هدايت فرموده و البتّه (در راهِ اطاعت و رضاي خدا) به آزار و ستمهاي شما صبرخواهيم كرد كه ارباب توكل بايد هميشه در همه حال، خوش و ناخوش، بر خدا توكل كنند. * باز كافران به رسولان پاسخ دادند كه (دست از اين دعويها بداريد و) به آئين ما برگرديد و اِلاّ ما البتّه شما را از شهر و ديار خود بيرون مي كنيم. (در اين حال كه رسولان مأيوس از ايمان كافران شدند،) خدا به آنها وحي فرمود كه غم مخوريد البتّه ما ستمكاران را هلاك خواهيم كرد.

-          پدر

آخراي عمرش بود و من نمي دانستم. معمولاً با زيرپوشِ نازكي در خانه منتظر ما بود. كارهاي خانه را هم، سامان مي داد ولي در هر مجلس و محفلي كه حضورداشت، محور و مركز بود و گوي سخن دائماً در دستش قرارداشت. دانش و كمالاتش زايدالوصف بود و از هر علمي سررشته اي داشت. اشعارِ حكما را به زيبايي توصيف مي كرد. در ادارات نيز حرف اوّل را مي زد و نوشتار رسميش گاهاً باعث شده بود تا خواننده ناخودآگاه از جاي خود قيام كند.

اگر از او مي خواستم تا بر تمريناتي كه بعنوان تكليف شب نوشته ام نظري بياندازد، علاوه بر نكات فنّي، رسم الخطّ و انشاءِ مرا نيز بررسي مي كرد. مهربان بود و همواره با امّيد به اينكه ناظر كارهايم است، به تحصيل و تحقيق مي پرداختم چراكه بزرگترين مشوّق من، او بود.

وقتي بناگاه رفت، هرگز تا به امروز، هيچ چيز و هيچكس نتوانست جاي خاليش را پركند. اين روزها بيش از پيش به او احتياج دارم. اي كاش دركنارم بود و مي توانستم دردم را برايش تعريف كنم. گريه كنم و او نوازشم كند و راهنماييم نمايد. اي كاش همان پيكر ضعيف و نهيفش وجودداشت و من به گرماي نفسش دلگرم مي شدم. باباجان كجايي؟ تو كه ساعِدَت را آنقدر عزيزمي داشتي و همواره كمكم مي كردي، كجا رفتي؟ من بعضي چيزها را فقط و فقط مي توانستم به تو بگويم. امروز بي تو .... ؛ ولي او هست و حرفهايم را مي شنود. او پدر است و قِداستِ وجودش راهگشاي كارم خواهدبود. او اشكهايم را مي بيند و سرم را در دامانش قرارخواهدداد. در گوشم نغمه عشق را سرخواهدداد. مطمئنّم.

-          بازگشت

اِنّا لالله و اِنّا اِلَيهِ راجِعون. پس بازگشت همه چيز به سوي خدا است. همون خداي خوب، مهربون و زيبا. عاشق معشوقها و معشوقِ عاشقها. يكروزي وقتش ميشه. ولي وقتي كه خودمون خبرنداريم. ناگهاني مثلِ همين لحظاتي كه قدرشون را نمي دونيم و مي گذاريم به اين راحتي ازدستمون برن.

يادگارهاي 29/3/1384 به قبل