ادامه داستان (بخش سوّم):                                                   باغباني بنام گل                                   بازگشت به بخش دوّم

 

          باغبون مهربون اصلاً حال خوشي نداشت و فقط مي خواست که اونجا نباشه. بنابراين بي هدف از باغ بيرون زد و همينطور پيوسته راه رفت. خيلي راه رفت. نزديکهاي طلوع آفتاب شده بود که به خودش اومد و متوجّه شد که ابتداي يک تپّه آشنا ايستاده است. بالاي اون تپّه سرسبز يک خانه نوراني بود که ديوار بلند سفيدرنگي داشت. دلش مي خواست که خودش را به اون خونه برسونه امّا با خودش انديشيد که بهتره اوّل نماز صبحش را بجا بياره و بعد به راهش ادامه بده. بنابراين نزديک يک جويبار که آب بسيار زلال و سردي داست نشست و وضو گرفت و روي سبزه ها به اقامه نماز صبح پرداخت. اوّلش براش مشکل بود تا حواسّش را جمع کنه و دائماً بياد گل کوچولو مي افتاد و ازاينکه مي دونست که امروز قراراست که چه بلايي برسرش بيايد به خودش مي پيچيد ولي دست آخر تونست با توکّل به خدا دست و پاشو جمع کنه و نمازش را بخونه. بعد از نماز کمي روي زانوهاش نشست و با خداي خودش چندکلمه اي راز و نياز کرد. گفت:

          خدايا من دلم از حرفهاي نيش دار و رفتار نادرست و بي وفائيهاي گل کوچولو که خودت مي دوني خيلي دوستش داشتم گرفت ولي با اينحال راضي به نابود شدنش نيستم. خدايا من نبايد قوانين حاکم بر کائنات را عوض کنم و همونطور که اجازه ندادي تا نوح نبي (ع) براي فرزند ناخلفش دعا کنه و او بخاطر اين دعاي نابجا مجبور به توبه شد، منهم نمي تونم درمورد موجودي که بااراده کامل خودش از راه درست منحرف شده کاري بکنم امّا مگه من نوحِ پيامبر هستم؟ مگه من طاقت حضرت ايّوب (ع) را دارم؟ اينها را گفت و به طلوع آفتاب صبح نگريست. يادش افتاد به زمانيکه با گل کوچولو به اين صحنه باشکوه و زيبا نگاه مي کردند و او در لابه لاي اين صحنه هاي زيباي طبيعي سعي در آموختنن رازهاي آفرينش به اون کوچولو مي کرد. چندقطره اي اشک از چشمانش سرازير شد ولي ناگهان متوجّه شد که فرد بلندقامتي بربالاي بام آن خانه سفيد که سرِ تپّه قرارداشت ايستاده است و درحال نظاره کردن او است. از آنجايي که فاصله زيادي با اونجا داشت درست متوجّه حرکاتش نمي شد ولي بنظرمي رسيد که داره به آرامي به او اشاره مي کنه و از او دعوت مي کنه که به اونجا بره. او احساس عجيبي داشت و تصوّر مي کرد که اون بناي زيبا را يکبارِ ديگه هم ديده ولي چيز زيادي را بيادنمي آورد. آرام آرام برخاست و کفشهايش را به پاکرد و آهسته آهسته بسمت آن خانه رؤيايي رفت. هرچه بيشتر به اونجا نزديک مي شد، احساس عجيبي که در درونش بود بيشتر مي شد. درست نمي دونست که اين چه حالتي است امّا براش نوعي حالت يادآوري داشت. مثل اينکه همه زمين و زمان و خلاصه کلّ کائنات مي خواستند چيز مهمّ امّا فراموش شده اي را دوباره بيادش بياورند. به ديوارهاي بلند، سفيد و آشناي ساختمان رسيد و براي يافتن درب ورودي شرع به چرخيدن بدور ساختمان کرد. خيلي عجيب بود چون هرچي بيشتر بدور ساختمون مي گشت، کمتر اثري از دربِ ورودي ميافت! براي چندمين بار تلاش کرد امّا بازهم در را نيافت. برروي نقطه اي از ديوار جنوبي ساختمان علامتي گذاشت و بدور ساختمان چرخيد و هنگاميکه مجدّداً به همان نشانه اي که گذاشته بود رسيد دريافت که واقعاً دري وجودندارد. حيرت زده بود که صداي آشنايي به او گفت: واردشو. باترس پرسيد ازکجا واردشوم؟ کمي صبرکرد امّا پاسخي نشنيد. اينبار باصداي بلندتري پرسيد: ازکدام در واردشوم؟ من که دري نمي بينم! جواب آمد که ازهمان دري که قبلاً واردشده بودي دوباره واردشو. احساس کرد دنيا دورِ سرش درحال دوران است و همزمان با احساسي که حالا ديگه مي دونست ناشي از بخاطرآوردن چيزهاي بسيار بسيار قديمي است، دچار سردرد شد؛ لحظه اي بعد چند قطره خون از بيني اش سرازير شد که نشانه فشار زيادي بود که داره به مغزش وارد مي شه. دستش را بر روي سرش گذاشت و به زمين و برروي زانوهايش افتاد. درست همزمان با اين سردرد و سرگيجه بياد آورد که سالهاي سال پيش شايد صدها سال پيش او درست درهمين مکان به اوّلين راز عصاره جواني دست يافته است.

 

بقيه داستان بخش چهارم