ادامه داستان (بخش چهارم):                                            باغباني بنام گل                                       بازگشت به بخش سوّم

مالک به گوشه اي اشاره کرد و باغبان به آنسو نگريست. عجيب بود! يک گوي بلورين بزرگ در هوا معلّق بود که در چندلحظه بنظر رسيد در آن تمام رنگهاي رنگين کمان يکي پس از ديگري نمايان مي شوند و مي درخشند سپس نور سفيد درخشاني از آن، همه جا را براي لحظه کوتاهي روشن کرد و بعد از آن صحنه عجيبي را در دلِ آن گوي بزرگ معلّق بنمايش گذاشت:

آري، صحنه قرباني شدن و چيده شدن آن گل مغرور بود. باغبان همه چيز را در آن گوي سحرآميز مشاهده کرد. اشک از چشمان مهربانش برروي گونه هاي سفيدش جاري مي شد و هرچند نمي خواست شاهد چنين صحنه هايي باشد و اصلاً بخاطر همين موضوع از آن جشن باشکوه گريخته بود امّا مجبوربود مشاهده کند.

به مالک گفت: چرا مي خواهيد من اين مناظر دردناک را ببينم؟ من که مي دانستم چنين مي شود و درد اين صحنه ها را از مدّتها قبل از وقوعشان متحمّل شده بودم؛ آيا اينهمه زجر بس نبود؟

مالک گفت: تو خودت مي داني تنها فردي هستي که حتّي در چنين لحظاتي مي تواني آن موجود را نجات دهي مگر اينطور نيست؟

باغبان پاسخ داد: شما بهتر از من مي دانيد که بدون داشتن قدرت ايمان امکان نجات او وجودندارد. اين درست است که من به کاري که انجام مي دهم ايمان دارم امّا آيا او نيز به زندگي و بايدها و نبايدهايش آنگونه که بايد و شايد ايمان دارد؟

مالک گفت: تو خوب مي داني که دراثر بدانديشيهايش تاکنون چنين نبوده است و شايد هم بهمين دليل تاآستانه نابودي پيش رفته است امّا حالا ديگر فرق مي کند و اينک بيش از هر وقت ديگري به تو نيازدارد. پس چرا امتحان نمي کني؟

باغبان جواب داد: او در اين امتحان مجبور به موفّقيّت است و انتخاب ديگري نخواهدداشت پس اين يک امتحان نيست و درواقع نمي توان به اين شيوه ثابت کرد که او به بايدها و نبايدهاي زندگي ايمان دارد.

مالک پرسيد: پس تو چي؟ آيا تو واقعاً به آنچه که بايدها و نبايدهاي زندگي مي نامي، ايمان داري؟

باغبان بخودآمد و گفت: شايد اشتباه کرده باشم. دودي که از سوختن دلم برخاسته بود؛ چشمانم را نسبت به اين چيزها کورکرده بود.

سرش را پايين انداخت و گفت: من بايد به وظيفه ام عمل کنم و بايد در حفظِ جان او تلاش دوباره اي بکنم امّا امتحانش را براي هنگاميکه سلامتي اش را بخواست خداوند بدست آورد به تعويق خواهم انداخت.

سرش را بالا آورد و از مالک پرسيد:

آيا درست نتيجه گيري نکرده ام؟

مالک پس از يک سکوت طولاني و بامفهوم توضيح داد: تو قلب پاکي داري ولي دلت شکسته است. ما مي دانيم که توي اين مدّت چه زجري کشيده اي و در سکوت تنهايي ات چه سختيهايي را تحمّل کرده اي. مي دانيم که آماده ايثار ديگري مي شوي امّا نبايد فراموش کني که دراين لحظات حسّاس تنها وظيفه ات نجات جان او است. نبايد فراموش کني که اين فقط ايجاد يک فرصت مجدد براي آن گلِ مغرور خواهدبود تا خودش را دوباره بيازمايد. فقط درصورتي مي تواني درجهت نجات او بکوشي و موفّق بشوي که به کاري که مي خواهي انجام بدهي ايمان داشته باشي و  براي سختيهايي که درآينده متحمّل خواهي شد، خودت را آماده کرده باشي. فکرمي کني اينچنين است؟

باغبان خيلي سريع پاسخ داد: بله قربان و آماده ام؟

مالک لبخندي از سرِ مهر زد و گفت: نه؛ تو خيلي هم به آنچه که روي خواهدداد واقف نيستي ولي اين پاکي قلب تو است که باعث مي شود تا باآنهمه عذاب روحيي که متحمّل شده اي بازهم اينگونه آماده فداکاري ديگري شوي.

چند قدم جلوترآمد و دست باغبان را گرفت. او را بهمراه خود به قسمت ديگري از آن ساختمان برد. به جايي که پر از گلهاي عجيب و غريب بود. باغبان حيرت زده به آنها نگريست و حتّي نام برخي را که در کتابهاي ناياب کهن خوانده بود بزبان آورد.

مالک پرسيد: آيا فکر مي کني آن گل مغرور تنها گل استثنائي است؟

باغبان کمي انديشيد و چندقدمي راه رفت سپس ايستاد و به مالک گفت: من حالا بهتر از هروقت ديگري مي دانم که او تنها گل دنيا نيست. او زيباترين گل دنيا نيست. او نايابترين گل دنيا نيست. امّا معتقدم که اگر بخواهد مي تواند زيباترين گل دنيا بشود. اگر بخواهد مي تواند استثنائي ترين گل دنيا باشد. اگر بخواهد مي تواند منشإِ توليدِ مثل نايابترين گلهاي دنيا باشد. من به زيبايي ظاهري نمي انديشم بلکه معتقد به زيبايي سيرت و درون هستم. من به اين نکته ايمان دارم که از طريق اخلاص درون مي توان به زيبايي جاودان دست يافت. آيا اين يکي از شروط معجون جواني نبود که سالهاي سال پيش در همين بنا نوشيدم؟

مالک گفت: آري چنين است ودرواقع چنين پاسخ صحيحي به آن پرسشِ من، امتحان تو بود! تو بکاري که مي خواهي انجام دهي ايمان داري. پس برو و دوباره تلاش کن امّا احتياط کن چرا که راه دشواري را درپيش خواهي داشت.

ناگهان نور درخشاني همه جا را فراگرفت. باغبان از شدّت تابش نوري که منبعش مشخّص نبود نمي توانست حتّي براي لحظه اي چشمانش را بازکند. چند لحظه اي گذشت و باغبان مهربان احساس کرد که نسيم ملايمي مي وزد و نور از شدّتش کاسته شده است. چشمانش را با احتياط گشود. شگفت انگيز بود. او بيرون از آن بنا و در پاي يکي از ديوارهاي سر به فلک کشيده سفيدش قرارداشت. روي زمين و درسمت راستش کيسه اي سبزرنگ بود. خم شد و کيسه را برداشت. درونش را نگاه کرد و دو شيشه دارو را پيدا کرد. بادقّت به آن نگاه کرد. خيلي شبيه شيشه هاي دارويي بود که استادانش سالها پيش براي برخي شرايط خاصّ از آنها بهره مي گرفتند. آري درست همان شيشه ها بود. هماني که استادش براي پيوندزدنِ گياهان گرانبها و کمياب و نيز زنده نگاه داشتن برخي گلهاي بدحال از آنها سودمي جستند. هماني که پس از اينکه سالها پيش که استادان دارِفاني را بدرودِحيات گفته بودند، مفقود شده بود و همه حتّي او هم آنرا فراموش کرده بود.

نظري به آفتاب که ديگر در وسط آسمان قرارداشت انداخت و بسوي شهر روان شد. گامهايي بلند برمي داشت و بيش از هروقت ديگري در چهره اش نشانه هايي از مصمم بودن و اراده داشتن مشخّص بود.

به شهر رسيد و با گامهايي استوار بسوي باغ رفت. وارد باغ شد. نوجواني فريادزد: باغبان مهربان آمد.

ابتدا شلوغي تبديل به سکوت شد و بعد همهمه اي شروع شد. دوباره همه جا را سکوت فراگرفت. باغبان آهسته قدم برمي داشت و به قسمت داوران و سکّوي قربانگاهِ گل نزديک و نزديکتر مي شد. درطولِ مسير به آرامي جواب سلام افرادي را که به او سلام مي کردند مي داد. به داوران و آن باغبان جوان مغرور رسيد. سعي کرد بازهم مثل هميشه قبل از آنان سلام کند امّا موفّق نشد. روي گشاده و گاهاً مبهوت آنان را با تبسّمي پاسخ داد. بهمه تبريک گفت و اجازه نداد تا ديگران متوجّه شوند که او بدنبال گل آمده است.

داوران او را دعوت کردند تا در بين آنها بنشيند امّا او بالحني ملايم ولي قاطع به آنها فهماند که براي مدّت بسيار کوتاهي آنجا خواهدماند. يکي از داوران يعني همان پيرمردي که از ابتدا به کار باغبانِ جوان شکّ کرده بود رو به باغبان مهربان کرد و گفت: آيا نمي خواهي برنده جايزه امسال را بشناسي؟

دستش را بسوي باغبان مغرور درازکرد و گفت: ايشان شايستگي خودشون را با توليد و پرورش گلهايي که ما فکرنمي کرديم ديگر اثري از آنها وجودداشته باشد،  جهت کسب مقام اوّل نشان داده اند.

بعدش هم به گل نيمه جان اشاره کرد و گفت: اين يک نمونه از آن گلهايي است که او ادّعا مي کند توانسته است پرورش دهد.

باغبان مهربان به گل نيمه جان نگاهي کرد سپس چشمش را در چشمان شيطاني باغبان جوان انداخت و گفت: بي شکّ گل بي همتايي است.

او سعي کرد تا ديگران از آنچه که دردل دارد، آگاه نشوند امّا آن داور پير گويي چيزي را متوجّه شده بود پس بلند گفت: حال که همه با اين باغبان جوان آشنا شده اند، وقت نهار است و فکر مي کنم بهترين کاري که مي تونيم بکنيم اين باشه که نهار روز جشن را با شادي ميل کنيم. تو اي باغبان فرزانه، هرچند که مي دونم کارهاي مهمّي داري امّا آيا به ما افتخار مي دهي که باهم براي صرف نهار پاي سفره برويم؟

باغبان مهربون خيلي مؤدّبانه عذرخواهي کرد و آنها را تا نزديکي محلّي که براي صرف نهار پيشبيني شده بود، همراهي کرد.

توي يک فرصت مناسب خودش را به اون شاخه گل رساند و از ميان آن سبد گل بيرون کشيد. بسرعت از باغ خارج شد و به باغ قديمي يعني همانجايي که بوته گل بود رفت. اون مي دونست درحال حاضر باغبان اون باغ، همان باغبان نادرست است و بايد براي حفظِ جان گل هم که شده بوته اش را به جاي ديگري انتقال بده امّا باتوجّه به شرايط بوته و گل امکان اينکار چندان ميسّر نبود پس خودش را به بوته سربريده رساند و سطل آبي را پاي بوته ريخت. خيلي سريع ليوان آبي فراهم کرد و شاخه گل را درون آن قرارداد و بادقّت، کمي هم آب روي گلبرگهاي گل ريخت.

گل که داشت کم کم باورش مي شد که آنچه مي بينه حقيقت داره و ديگه رؤيا و يا هزيان نيست، کمي سرش را بالا گرفت و به تلاشهاي باغبان چشم دوخت. حالا ديگه بهتر از قبل مي تونست ببينه و ديگه همه چيز تار نبود.

او ديد که باغبان باظرافت عجيبي يک چاقوي تيز را در دست گرفته و انتهاي باقيمانده بوته، درست همانجايي که گل از آنجا چيده شده بود را بريد. سپس يک شکاف عميق عمودي روي آن باظرافت و دقّت هرچه بيشتر ايجادکرد و از کيسه اي که همراه داشت، شيشه دارويي را بيرون کشيد و از آن شيشه چند قطره مايع چسبنده اي که بوي بسيار معطّري مي داد را درون شکاف ريخت. سپس ديد که باغبان با همان چاقوي تيز بسراغ او آمد. اصلاً از چاقو نترسيد و ديد که باغبان انتهاي شاخه را چيده و درست مثل يک نيزه درحال تراشيدنش است. درد وحشتناکي تمام وجودش را گرفته بود تاجايي که از شدّتِ درد با رَمقي که برايش باقي مانده بود، فرياد کشيد؛ باغبون مهربان هم بدون اينکه کار را متوقّف نمايد به  آهستي گفت: عزيزم اين تلخي دارو است و بايد اون را تحمّل کني. بعد از اينکه انتهاي شاخه گل را بسيار تيز کرد، يک شکاف عمودي در آن ايجادکرد و به همان دارو آغشته اش نمود سپس با احتياط و دقّت زايدالوصفي انتهاي تيز شاخه را در درون ابتداي شاخه انتهايي بوته فروکرد و بلافاصله دور تا دور منطقه پيوند را بابرگهاي عجيبي پوشاند و با نخي ساده دور آنرا بست.

بقيه داستان بخش پنجم