Counter

يادگارهاي 27/4/1387 به بعد

 

يادگار 28/12/1386

-          تبریک 13 فروردین

اوووه! حالا کو تا سیزده‏به‏دَر؟ ولی نه، من همیشه به‏فکر این روز هستم. اون روز، روز تولّد هست. من می‏خوام اینبار، اینجوری و از همین زمان تبریک‏بگم: مبارکِه؛ مثل یک دیوان شمس، مثل یک دفترچۀ ثبت‏نام کنکور که یک بلیط مستقیم به دانشگاه، یعنی نهایت اندیشه، همون دانش و علم‏آموزی هست. زندگی عاشقانه....

 

-          11 سپتامبر دیگری رُخ‏داده!

عاقِل‏هاش اَز همون اوّل فهمیدن که انفجار بُرجهای دوقلوی تجارت‏جهانی در 11 سپتامبر چندسال پیش، یک بازی برنامه‏ریزی‏شدۀ دقیق بود که اَهدافِ بزرگ انتقال بازار را برای تِراستها دَربَرداشت. اصلاً منظورم آمریکا، انگلیس، اسرائیل و صهیونیسم نیست؛ اینها همه نِقاب هستند. فقط یک آدم ساده‏لوح می‏تونه باورکنه که اینجور مسائل را صهیونیست‏ها می‏گردانند. عاقِل‏ها فوراً متوجّه‏می‏شوند که صهیونیست و اَمثال اونها، فقط نوعی نقاب و ماسک هستند تا افراد پشتِ‏پردۀ اصلی بتونند پنهان از دید تحلیل‏گران جهانی و آزاداَندیشان و حتّی تجّار شِرافتمند، سودی بیشتر کسب‏کنند. بابا، اونهایی که بازار اسلحِه را اداره‏می‏کنند، سهامدار اصلی بازارهای نفت، طلا و به‏ویژه موادّ مخدّر هم هستند.

حالا ببین چه‏جوری 11سپتامبر دیگری داره دائماً جلو چشممون رُخ‏می‏دِه و متوجّه‏اش نمی‏شیم:

اواخر رژیم سلطنت پهلوی، بازار سی‏میلیونی ایران، اشباع شده‏بود و ساختارهای موجود، نمی‏تونست رُشدِ سود بیشتری را برای همون حضرات پُشتِ‏پردِه فراهم‏کنه. درعوض، بازار گستردۀ کشورهای هَمسایۀ ایران ازجملِه همین شیخ‏نشین‏ها، پُتانسیل بالایی داشت که تنها راه باروَری‏اَش، تضعیف حضور اقتصادی ایران در بازار منطقِه‏ای و جهانی بود. بنابراین بهترین فرصت و بهانه بعد از وقوع انقلابِ‏اسلامی در ایران به‏دَستشان اُفتاد. تحریم جهت‏دار به‏همین منظوربود. در تمام سال‏های عُمر انقلاب اسلامی، رُشد سرمایه‏گذاری‏ها در کشورهای خلیج‏فارس، خصوصاً امارات متحدۀ عربی، فوق‏العادّه بود بگونه‏ای که حتّی سرمایه‏های مالی و نیروی انسانی از ایران نیز به‏شِکل تصاعدی به‏سوی همین دوبی فرارکرد. بعداز ظهرها، بسیاری از اونهایی که برای خرید روزانه به سوپرمارکت‏ها قدم‏می‏گذارند، ایرانی هستند. خانوادگی و مُجردی، گروهی و تکی. خدای من؛ چه سرمایه‏هایی که از ایران به اون کشور فرارکردِه و در اختیار جایی خارج از ایران قرارگرفته...

جریان هستِه‏ای هم فقط یک بازی هست برای ادامۀ همین فرار سرمایه‏ها و جلوگیری از بازگشایی بازار جهانی در ایران. راحتت کُنم: اگر ایرانها می‏خواستند تمام فرآیندهای هسته‏ای را مجدّداً کشف و اختراع کنند و بدون اطّلاع از دانش جهانی، همه چیز را جدای از تاریخ علوم دوباره تحقیق‏کنند، اینقدر طول‏نمی‏کشید ولی پیمانکاران آلمانی، ژاپنی، چینی و آخریش هم همین روسی، حسابی همه را سَرکار گذاشتند. دَستِ آخرهَم که نیروهای خودمون تونستند روی پای خودشون بایستند و کار داشت به ثمَرمی‏نِشست، اوضاع آژانس انرژی و قطعنامه‏های شورای امنیّت را راه‏انداختند. یعنی یک بهانۀ تحریم دیگه. پس هنوز اقتصادی به‏نظرنمی‏رسِه که بازارهای جهانی تحت تأثیر بازار ایران قراربگیره. وقتش نرسیده. ببین: ازدواجهای چندهمسری در بین همین کشورهای عربی رواج‏داره. زاد و ولد زیاد و بازار روبه‏رُشدِ حسابی دارن. منابع نفتی زیادی هم دارن. یک‏جاهایی مثل اِمارات نیز چندان کارخانۀ تولیدی پیدانمی‏کنی. فقط بازار و تجارت هست. دوتا کشور مثل فرانسه و انگلیس که ازنظر وُسعت درحدّ استانهای ایران هم نیستند، تولیدکنندۀ جهانی و بازارگردان حرفِه‏ای و قدرتِ بزرگ حساب‏می‏شن. حالا با چندتا پارامتر دیگه بزارشون کنار هم و با ایران مقایسه کن. جواب اینِه: درحال حاضر اقتصاد ایران باید حیاط خلوت پنهانِشون باشه. نباید کاملاً فعّال بشِه. برای مرحلِۀ بعد لازم هست زندِه ولی کم‏جان بمونِه. پس نگذار بمیره ولی اجازه ندِه که کاملاً هم جون‏بگیره.

 

-          تکنولوژی سطح‏بالا

گیردادم بهِشون. اجازه‏ندادم بازار روی من تأثیربزاره. درهنگام خرید، همونطوری که در بازار ایران دقیقاً تحقیق‏می‏کنم، جنسهای خارجی را هم بررسی کردَم. بعد گیردادم به همونهایی که ادّعامی‏کنند نمایندگی فلان کمپانی معتبر خارجی هستند. اون مُدِل‏ها را نداشتند و نمی‏تونستند بیارن! درعوض جنسهای تکنولوژی پایین همون کمپانیهای معروف را توی بازار ایران خالی می‏کردند. ولِشون نکردم. با کمپانی اصلی مکاتبه‏کردم. دست‏آخر جواب رسمی دادن که مثلاً فلان محصول بعلّت داشتن تکنولوژی بالا، براساس قوانین تحریم کذایی، اجازۀ صادرات به ایران را ندارد. جوابشون را قبول‏نکردم و طیّ نامه‏ای به‏حِساب خودَم خِفّتشون‏دادَم. بهشون ثابت‏کردم که ما به تکنولوژیهای سطح بالا دسترسی داریم و اونها با ادامِۀ این رَویّه، تنها بازار آیندۀ خودشان را ازدست‏خواهندداد. امّا ازشون پرسیدم که آیا امکان خرید جنس از دوبی، و واردکردن آن به ایران را دارم؟ اونها بعد از اظهار تأسّف از شرایط محدودیّتی تحریم، رسماً به من این اجازه را دادند. اینجا بود که فهمیدم وقایع 11 سپتامبر هَمینجا، دوباره و مستمرّاً داره رُخ‏می‏دِه و فقط شِکلش عوض‏شدِه. نمایندگیهای ایرانی نباید مرکز توزیع منطقه‏ای بشن بلکه مراکز توزیع منطقِه‏ای باید فعلاً جاهایی خارج از ایران باشِه. این جریان «ممنوعیّت تکنولوژی سطح بالا» هم سَرکاری هست. فقط یک بهانه هست. حالا دُنبالش را بگیر تا برسی به جریان اُفت قیمتِ دلار درمقابل سایر اَرزها همچون یورو. جنسهای ارزان آمریکایی در اروپا و جنسهای گران اروپایی در آمریکا. عجب جانورهایی هستند اینها؟! دیگه نیاز به افزایش تعرفِه‏های گمرکی برروی کالاهای اروپایی درهنگام واردات به آمریکا نیست. خودبخود ارائِۀ این محصولات در آمریکا کم‏می‏شِه و برعکس محصولات ارزان‏شدِۀ آمریکایی روزبه‏روز بیشتر وارد اروپا و سایر کشورها می‏شِه. براساس قوانین سازمان تجارت جهانی هم نباید اروپا افزایش تعرفِۀ گمرکی بدِه. سناریو وقتی کامل میشه که آمریکا اعلام ورشکستگی جزئی و حتّی کلّی کنِه. خیالشم راحت هست. مرکز قدرتمندی همچون ایران علاوه بر تحریمهای ناشی از معاهدات بین‏المللی، داوطلبانِه هم خودش، خودَش را تحریم‏کرده. تعرفِه‏های سنگین روی بعضی از اجناس همچون خودرو بستِه. خودروی گرانقیمتِ نامرغوب داخلی را به مردمش تحمیل می‏کنِه. بنابراین نظم بازار را به‏هَم می‏زنِه. بازار که ازحالتِ طبیعی و رقابتی به بهانِۀ حِمایَت از تولیدکنندۀ داخلی خارج‏شد، ارزش ریال درمقابل سایر ارزها تضعیف می‏شِه چون پشتوانِۀ اَرزی، قوانین حمایتی داخلی و منتزع از عالم بیرونی است. عضو اتحادیّۀ تجارت جهانی هم که نیست. پس عملاً بیرون می‏مونِه. سرمایه‏اش در داخل کارآیی نداره و باید در جاهایی همچون دوبی سرمایه‏گذاری بشِه. قطعاً اقتصاددانهایش هم دنبال نخودسیاه خواهندرفت. وقتش که رسید و قرارشد بازار ایران جانشین بازارهای کنونی بشِه، یعنی زمانیکه آهنگ رُشد منطقِه‏ای آهستِه بشِه، باید نظام ایران ازپای درآمدِه باشه. چندتا بازی صمیمانِۀ سیاسی کارخودِش را خواهدکرد. دَرِ باغ سبزها را نشون‏خواهندداد. عضویّت در بسیاری از اتحادیّه‏ها و دیگر امکانات فراهم‏خواهدشد و یک دورۀ سی‏سالِه یا بیشتر شروع می‏شِه. فقط الآن نباید کسی این موضوع را بفهمِه و آشکارش کنِه مَگرنه مُحاسباتشون به‏هَم می‏خوره. چرا تعجّب کردی؟ خُب معلومِه محاسباتِشون به‏هَم می‏خوره. آخِه چندنفر دیگه هم می‏فهمند و ادّعای شراکت می‏کنند. می‏گن: یا ما هَم هستیم و یا دَفتر و دَستکِتون را به‏هَم می‏ریزیم و دَر دُکانِتان را تختِه‏خواهیم‏کرد!

 

-          آزادِه

عددی نیستم ولی دَرحَدّ خودَم خواستم آزادِه باشم. نگذاشتم تحریم شامل مَن بشِه. حالا که یک کسانی دِلِشون می‏خواد سَرشون را بکُنند زیر برف و بزارن تحریم‏بشن و خودشون هَم، علاوه بر خود و نزدیکانِشون، باقی ایرانی‏ها را هم تحریم‏کنند، خلاف جریان آبِ گندیدِه حرکت‏کردم. از بودجۀ شخصی خودم سفارش خرید از خارج را گذاشتم. شاید گران پایم دَربی‏آید ولی دَرمقابل خودم، سَربُلندَم که اجازه ندادِه‏ام بازیچۀ دَست همین حضرات خارجی و داخلی قراربگیرم. حقیقتش را بخواهی من فِکرمی‏کنم این تحریم‏چی‏های داخلی دستِشون توی جیب هَمون تحریم‏چی‏های خارجی هست. آخِه بدون کمکِ همین حضرات هرگز نمی‏تونستند اینطور موفقیّت‏آمیز اقدام به تحریم ایران کنند. باید نفوذیی در ایران داشته‏باشند؛ چه‏کسی بهتر از همین به‏ظاهر اقتصاددانانِ فریب‏کار؟!

 

يادگار 22/12/1386

-          تعهّد و خیانت

وَقتی اوج تعَهُد را می‏بینی کِه بازیچۀ چَند بَرگِ سَهام لَعنتی می‏شِه وَ تمام مُقدّساتِ کِشوَرَش را کِه دَر قوانین مُتِبَلورشُدِه را به‏نفع سَهام خودِش زیرپا می‏زاره، چه حالی بهِت دَست‏می‏دِه؟ حالا کِه باید تمام سیستمها، توانائیشان را جَهَتِ پیشرَفتِ هَمِه‏جانِبه وَ خُصوصاً گامهای بُزرگِ اِقتِصادی صَرف‏کنند تا دَرقالِبهای صَحیح و دَقیق خُصوصی‏سازی، رفاه عُمومی بَرای هَمِگان به‏اَرمَغان آوردِه‏شود، بَنابه مَصلَحَت‏بازیها، قوانین حَسّاس و بُنیادی «ضدّ اِنحِصار» باید نقض‏بشِه تا اون مَنافِع سَهامیِ غیرمَشروع توسّط هَمون اَفرادی که صِرفاً و صِرفاً بَراَساس تعَهّد به نِظام و هَمین اَهداف مَنصوب‏شدِه‏اَند، حِفظ بشِه.

خُدای مَن؛ این پول نیست کِه اینگونِه اَفرادِ مُتِعَهّد را به این شِکل مُنحَرف‏کردِه‏است بَلکِه شیطان دَرون هَست که هَمواره دَر وَسوَسِۀ اِنسان کوشیدِه و.... می‏دونم که نِفرَت‏انگیزهَست وَلی نمی‏خوام خودَم هَم از جانِب دیگری دَر دام هَمون وَسوَسِه‏ها بی‏اُفتم. فقط کافی‏است کِه پُشتِ پَردِه‏ها را نبینم؛ اونوقت دیگه مَنهَم به هَمِه‏چیز پُشت‏خواهَم‏کرد، یَعنی دُرُست دَر دام شِیطان خواهم‏افتاد!

 

-          تعَهّد

وَقتیکِه فیلمها و سِریالهای زیبا و دَقیقی را از کِشورهایی که درحال توسعه هستند و گامهای بُلندی بَرداشته‏اند را می‏بینم وَ هَنگامی‏کِه اوج غرور مِلّیّشان را دَر بزرگنمایی گذشتِۀ نه‏چَندان قابل اِعتنائشون مُشاهِدِه‏می‏کُنم، سَعی می‏کُنم کِه پُشتِ پَردِه‏ها را فراموش‏نکنم. نمونِه‏اش سِریال جالِب «اِمپراطور دَریاها» مَحصول کِشوَر کُرۀ جُنوبی اَست. خوب بهِش دِقّت‏کُن: بانِگاه کردَن به این سِریال و کارگردانیهای دَقیق اون، ناخواستِه اِحساس می‏کُنی این کِشوَر دَر گذشتِۀ خیلی دور خودَش هَم، هَمواره دیدگاه‏های تِجارَتِ اِقتِصادی جَهانی وَ مُتِرقّیی را دَر تمام سُطوح اِجتِماعیَش دُنبال‏می‏کردِه‏اَست. پُشتِ پَردِه، صِرفاً حِمایَتِ سینمای اون کِشوَر از اِقتصاد نیست چرا کِه این اَمری آشکار وَ مَنطِقی می‏باشد وَلی پُشتِ پَردِۀ اَصلی، اِرادِۀ تک‏تکِ اَفرادی اَست کِه دَرجَهتِ پیشرَفت، به عِلم دَست‏یازیده‏اَند و بهَمراهِ تِجارَت وَ مُدیریّت، پیشرفتهای عِلمی را هَم به‏هَربَهانِه وَ با هَر شرایطی دُنبال‏کردِه‏اند. بُرو کُمپانی‏های عَظیم تِجاری وَ تولیدی، هَمچون «سامسونگ» را ببین. بَخشهای تحقیقاتی اونها فوق‏العادِّه کارآمد بودِه‏اند وَ نوآوریهای اِنحِصاریی خُصوصاً دَر زمینه‏های «حافظِه‏های دیجیتال» به دُنیا وَ دَرقالِب تولیداتِ خودِشون عَرضِه‏کردِه‏اَند. آره، پُشتِ پَردِه، اِرادِۀ عِلم‏آموزی وَ تحقیقاتِ بُنیادی است کِه اِحترام به قوانین هَمچون قوانین ضِدّ اِنحِصار باعِث‏شدِه‏است که به مُدیریّت صَحیح تِجارَتِ آزاد، دَست‏یابَند وَ حَتّی پَس از وَرشِکستِگی کِشوَرشون دَر چَندسال پیش، آنگونه جُبرانِ مافات‏کُنند کِه هَمِگان اون اوضاع بَدِ اِقتصادی را اَبَداً نتوانند دَر اون کِشوَر تصَوّرکُنند. بعِبارَتِ دیگر، غروری کِه دَرپَسِ اون فیلمها و سِریالها هَست، غرور جاویدان هَمونهایی اَست کِه دَرگذشتِۀ نه‏چَندان دور باعِثِ چنین توفیقاتی بَرای کِشوَرشان شدِه‏اَند. آرزودارم مَنهَم از هَمین‏دَستِه باشم. اِنشاءَالله.

 

-          عِشق دَرپَسِ خیانت

وَقتیکِه می‏بینی این زالوها بعُنوانِ رَئیس وَ مُدیر وَ اینجور عَناوین، از اِمکانات و بیتُ‏المال به‏نفع شخصیشان اِستِفادِه‏می‏کُنند، وَقتیکِه می‏بینی خودروهایی کِه باید دَرزمان کوتاهی به‏دادِ سیستِمها و بَخشهای مُختلِف برسَند، جَهَت تِجارت وَ کاسبیهای هَمون رُؤَسای دُزد و ناخَلَف، پی کارهای شخصی وَ مُعامِلات، ساعَتها وَ روزها به این‏سو و آنسو اِعزام‏می‏شوَند تاجائیکِه جَهَت خریدِ یک باغ‏شهر، کیلومِترها اَز شهر دورمی‏شوَند وَ یا حَتّی بَرای اُموراتِ بانکی غیرمَشروع و شخصیِ هَمون حَضَرات دَرجای خِلاف مَجبور به پارک‏می‏شوند و جَریمه‏می‏شوند، وَ وَقتیکِه می‏بینی حَضَرات از کیسِۀ خلیفه می‏بَخشند وَ به هَمون رانندگان کِه باعُنوان اُموراتِ اِداری، دَرخِدمَتِ اَهدافِ شخصی وَ مُعامِلاتِ خصوصی قرارگِرفتِه‏اَند، بابَتِ خوش‏خِدمَتی، حَقّ مَأموریّتِ قلاّبی بخاطِر مَأموریّت نرَفتِه تقدیم‏می‏شوَد، نباید مُتِوَقِّف‏بشی. فِکرنکُن کِه تنها اَگر تو هَم‏پیالِۀ اونها بشی، فریبِ شِیطان را خورده‏ای بَلکِه حَتّی اَگر سَرخوردِه بشی وَ مُتِوَقِف بشی، بازهَم دَر دام شِیطان اُفتادِه‏ای. باید ازیکسو هَمِه‏چیز را به هَمِه بگی و وُجدانِ عُمومی را بیدارسازی وَ از سوی دیگر سَعی دَر خِدمَتِ صادِقانِه‏اَت را بیشتر و بیشترکُنی. باید آمادِۀ قبول مَسئولیّت‏بشی. باید یک کاری بکُنی. عِشق اونجاست. اینجا عِشق یعنی «خدمَت».

 

-          می‏ترسَم

هَنوز یک سُؤال بَرایَم بی‏پاسُخ موندِه. به‏خُدا می‏ترسَم. خیلی می‏ترسَم. آیا اَگِه یک‏روزی مَسئولیّتِ جایی را قبول‏کُنم و به‏اِصطِلاح رَئیس بشم، مَنَم مُنحَرف می‏شم؟ آیا مَنهَم خودَم را توجیه‏خواهم کرد و همون‏کارهای بَد را اَنجام‏خواهَم‏داد؟ مَگِه مَن چه‏فرقی با اونها می‏کُنم؟ بَعضی از اونها اَفرادی بودِه‏اَند کِه پُشتِ سَرشون می‏شُد نماز خواند وَلی حالا دیگِه از پارتی‏بازیِ دَرون تشکیلاتی گِرفتِه تا خرید سَهَام شِرکتهای پیمانکارِ طَرَفِ مُعامِلِه و دادَنِ اِمتیازاتِ اِنحِصاری به‏آنها و هِزارتا کار زشتِ دیگه را مُرتکِب می‏شن. مَن به‏گردِ پاشونم نمی‏رسیدَم وَلی حالا اونها سَمبُل اِنحراف، حِماقت و فِسادهستند و کلّی «بَلِه قربان‏گو» دور و بَرشون را گِرفتِه!

 

-          آدَم‏فروش

مَن توی زندگیم شاهِد خیلی چیزهای خوب و بَد بوده‏ام. اونقدر سَعی کردَم سَمبُلهای خوب را ببینم و اُلگوبَرداری کُنم کِه اَفرادِ بَد و سُست‏عُنصُر را بکلّی فراموش‏کردِه‏بودم. خُدای مَن؛ آدَمهایی کِه فقط بَرای یک چیز سادِۀ دُنیایی، هَمِه‏چیز وَ حَتّی اِنسانیّت، جوانمَردی وَ به‏ویژه دوستیها را زیرپا می‏زارَن و هَمِه‏چیز و حَتّی رُفقاشون را هَم به بَهای اَندَکی می‏فروشند، وجوددارن. هَمین چَندوَقتِ پیش بود کِه شاهِدِ آدَم‏فروشی یک ضَعیفُ‏النفس بودَم کِه بَرای یک وَعدِۀ اِستِخدام، سَعی دَر نابودکردنِ اَفرادی کرد که هَمِه‏چیزش را مَدیون اونها بود، کرد. اون بَدبَخت به هَمِه بَرای یک پُستِ دَست‏‏نیافتنی، پُشت کرد و کارهای زشتی را اَنجام‏داد. اونقدر کارهای بَدی، که نمی‏خوام به‏زبان بیارَم. وَلی باید یادَم باشِه کِه یک مُدیر باید دَر دَرَجۀ اَوّل کسانی را دور و بَر خودِش جمع‏کُنِه کِه وَفادار به قانون و مُتِعَهّد به اصول باشند. کسانیکِه سَعی دَر اِثباتِ وَفاداریشون به یک اِنسان با نامِ «مُدیر» به قیمَتِ زیرپاگذاشتنِ اُصول، می‏کُنند، قطعاً یک‏روزی هَم به همون مُدیر پُشت‏خواهندکرد. «عِشق» اونجا نیست. بُرو اِستِعدادها را جای دیگری پیداکُن. خَستِه‏نشو. اِدامِه‏بدِه. خُدا بهِت کُمَک‏می‏کُنِه. باید آمادِه‏بشی. سَعی‏کُن «عاشق» بمونی. هَمونجوری کِه «آب» می‏خواست. «آب» را باوَرکُن و بهِش وَفاداربمون. بدون «عِشق» می‏میری. یک مُردِۀ مُتِحَرّک می‏شی. اونطور کِه «آب» را باوَرداری و نقش خاطِراتت هَست، عِشق‏وَرزی کُن. این یَعنی «ایمان». ایمان به وَعدِه‏های خُدا. یَعنی پُشتِ‏پَردِه.

پَردِه بالا رَفت و دیدَم هَست و نیست//راستی آن نادیدَنیها، دیدَنی‏است

 

-          آگاهی

دَرشرایطِ فِعلی، کسیکِه می‏خواهَد جامِۀ جهاد بَرتن کُند و دَر این صَحنِۀ نبَرد، بعُنوان یک رَزمَندِه واردشوَد، باید به سِلاح دانِش روز مُجَهّزگردَد. اَمّا مَنظور اَز دانِش تنها عِلم وَ تِکنولوژی نیست بَلکِه آگاهی‏هایی هَمچون شرایطِ اِقتِصادِجَهانی، تحَوّلاتِ سیاسی دُنیا، مُصَوّباتِ مَجلِس و هِیئتِ دولَت، اِغتِشاشاتِ اِجتِماعی وَ خواستگاه‏ها و عَوامِلِشان وَ خُصوصاً بَحثهای کامِل و مَبسوطِ مَربوط به اِنِرژی هَستِه‏ای، نوَساناتِ قیمَت نفت و طلا دَر خارج و داخِل کِشوَر، باید مَدّنظرقراربگیره چون هَمِۀ اینها بَرهَم تأثیرگذارهَستند. مَنابع اَز خبَرگزاریهای قویّ داخِلی وَ تِلِه‏تِکست گِرفتِه تا سایتهای تحلیل خبَری اینتِرنِتی می‏تونه باشه وَلی اَگِه بینِش صَحیح وَ اُصولی دَرپَسِ هَریک اَز این مَنابع اِطِّلاعاتی نباشِه، دُچار تحلیل‏های غلط وَ نادُرُست می‏شم. اینجا بازهَم سَروکلِّۀ شیطان پیدامی‏شِه. وَقتی گِرفتار اونهَمِه مُشکِلاتِ زندِگی و دَرس و نُخُودسیاه‏های مَحلِّ کارَم باشم، وقتیکِه اِنحِصارطَلبها وَ فاسِدان اِقتِصادی سَعی دَر مَشغول‏نِگه‏داشتنم داشتِه‏باشن، خُودبه‏خُود اِحساسِ ضَعف و نیاز بَر هَدَفِ والا، غلَبه‏می‏کُنِه و مَن را اَز حَرکت وامی‏داره. دیگه حَتّی دَر تحلیلِ اَخبار سُست و مُنحَرف‏می‏شم. مِثل خیلی‏های دیگه. اینجا هَست کِه «توَکّل» نقش‏آفرینها می‏کُنِه. خدا با مَن اَست؛ مِثل فیلم زیبای «لیلی با مَن است». یا خدا؛ تو هَموارِه مَن را دَر پَناهِ خُودَت حِفظ کردِه‏ای وَ اَز اِنحِرافات، نِجاتم دادِه‏ای. پَس بازهَم اَز شرّ این مَسائِل و اَفراد به تو پَناه‏می‏آوَرَم. کُمَکم‏کُن وَ مَرا به خُودَم وانگذار.

 

يادگار 20/12/1386

-          می‏خوام بنِویسَم!

دِلَم گِرفتِه. یه بُغض توی دِلَم هَست. آره، توی دِلَم و نه توی گلویَم. می‏خوام بنِویسَم. می‏خوام بگم. اَمّا نمی‏شِه. بیرون نمیاد. به زبان جاری نمی‏شِه. قلمَم نمی‏نِویسِه. نمی‏دونم چرا اینجوری هَست و چکارش باید بکُنم.

 

-          اینجوریه....

مَن یکروزی می‏خواستم بگم. آره، بگم ولی به یک «هیچکس». یک هیچکسِ واقِعی. دَستِ تقدیر مَن را به این مَسیر کِشاند و هیچکس را توی بلاگها یافتم. اِسمِ وِبلاگم را گذاشتم «حَرفِ دِل» و سَعی‏کردَم سادِه و صادِقانِه برای اون «هیچکس» بنِویسَم. توی این دُنیای مَجازی کِه کُلّی سَر توش داره می‏جنبه و به هَمِه‏جاش سَرَک می‏کِشن، جلو هَمِۀ این آدَمها، حَرفِ دِلَم را برای «هیچکس» نِوشتم. می‏دونی چرا اونهَمِه آدَم «هیچکس» هَستند؟ خُب مَعلومِه: اونها اون‏چیزی کِه وجودداره را نمی‏بینند بَلکِه اون‏چیزی را کِه دِلِشون می‏خواد را می‏بینند. بَنابراین دَرمُقابل مَن هَستند وَلی مَن‏را نمی‏بینند. دَرحَقیقت، مَنِ واقِعیِ مَن را نمی‏بینند و ذاتِ کلامَم را مُتِوَجّه نمی‏شن. پَس مَن هَرکاری بخوام می‏تونم بکُنم؛ هَرچی بخوام می‏تونم بگم و اونها هیچ‏کُدومِشون را نمی‏بینند وَ فقط و فقط اون‏چیزی را کِه می‏خوان، تصَوّرمی‏کنند. حَتّی اَگِه بهِشون بگم هَم، مُتِوَجّه نمی‏شن! می‏شِنوَند؛ حَتّی تعَجّب می‏کنند، وَلی بلادِرَنگ به‏دُنیای خودِشون بَرمی‏گردَن. کُجاست اَرَسطو، اِبنِ‏سینا و اون فیلسوفان و موشِکافان کِه این کِنایاتِ من‏را بخوانند و سَری بجُنبانند؟

 

-          اَشراف‏زادِۀ سادِه

دُرُستِه کِه از تبار نُجَبا و شاهزادگانم وَلی هَرگِز نان مُفت نخوردَم. کارکردَم و کارآموزی نِموده‏ام. تقریباً هَرکس مَن را می‏بینِه، شایَد بخاطر رَنگِ سِفید پوستم، حِرفِه و ظرافتِ خدادایَم، حَتّی ذرّه‏ای به ذِهنِش مُتِبادِر نمی‏شِه و باوَرنمی‏کُنِه کِه چه سَختیها بَرتنم هَموارکردِه‏ام. روزگاری را مَجَّانی کارگری کرده‏ام؛ حَمل سَنگِ ساختمانی، از بارگیری و رانندگی گِرفتِه تا تخلیّۀ دُشوار آن؛ کُمَک به کارهای تأسیساتی؛ تعمیرات و مِکانیکی؛ اِمدادگری و کُلّی کار عَجیب و قریبِ دیگه کِه حالا خودَمَم باوَرَم نمی‏شِه. آخرالاَمر رَفتم سُراغ کامپیوتر و بَرنامِه‏نویسی و شبَکِه‏های گستردِۀ کامپیوتری و اینجور چیزها... وَلی یک مُشکِلِ لایَنحَلّ بَرام وجوددداره و داره اَذیّتم می‏کُنِه: این دُرُستِه کِه بسیاری از اون کارهای دُشوار را، نه اَز سَرِ نیاز بَلکِه بخاطِر کُمَک به دوستان نیازمَندَم وَ بدون مُطالِبۀ کمترین وَجهی اَنجام‏دادَم وَ کمترین پاداشی کِه نصیبَم‏شد، کوهی اَز تجرُبه و دَرکِ سَختی روزگار بود ولی هَمیشِه اِحساس‏می‏کردَم و می‏کُنم کِه گم‏کردِه‏ای دارَم. نمی‏دونم چی هَست یا کی می‏تونِه باشِه وَلی با تمام وجود اِحساسِش می‏کُنم. حِسِّش می‏کُنم ولی پیداش نمی‏کُنم. دِلَم می‏خواد سَر به بیابون بزَنم؛ برَم کوه، برَم کِنار دَریا، اَصلاً تویِ دَریا؛ برَم دُنبال «آب»، پیداش کُنم و دَر آغوشِ عِشق بگیرَمش. وَلی توی هَمین اَفکار ناگهان سَردَرگم‏تر از قبل، این‏وَر و اون‏وَر و دور بَرَم را نِگاه‏می‏کُنم و ناباوَرانِه می‏بینم جایی هَستم کِه نمی‏تونم باوَرکُنم. بخُدا نمی‏تونم باوَرکُنم. آخِه مَن اینجا چکارمی‏کُنم؟ چرا نمی‏تونم از اینجا برَم؟ عِین مُرغ سَرکندِه، این‏طَرَف و اون‏طَرَف می‏دَوَم و سَر به هَمِه‏جا می‏زَنم. حتّی می‏رَم سُراغ قرآن. باوَرت نمیشِه: حتّی وقتی از پیشرَفتِه‏ترین شیوه‏های فنّی برای تفعّل اِستفادِه‏می‏کنم، نه‏تنها به آیاتِ مُتشابه بَرخوردمی‏کُنم بلکه دَقیقاً و عیناً هَمون آیات و صَفحاتِ پیشین رونمایی می‏کُنِه! خدای مَن؛ این دیگِه چه‏جورشِه. ازنظر فنّی اِحتمال اینکه بااستفادِه از سرویس‏دَهَندِگان میزبانِ پُرتِرافیک، دَقیقاً دو بار پیاپی، در اِنتخابهای اِتِّفاقی و رَندُم، به یک نتیجۀ واحِد دَست‏یابیم، تقریباً صِفر اَست، ولی اینطوری میشِه و این مُعجزۀ روشن و آشکار قرآن می‏خواد چیزی را به مَن بفهمونِه که مَن از دَرکِ عَظِمتِ کلامِش عاجزَم. چون بسیار حَقیر و ناچیزَم.

 

-          طَلَبیدَم

نمی‏دونم اِبراهیم‏خان چکارَم‏داره. دَر یادِگار 22/11/1386 جَریان طَلَبیدَن اِبراهیم‏خان را نوشتم؛ یادِتِه؟ بَعد از اون، دُوباره و دُوباره مَن‏را طَلَبید. کاری کردِه کِه هفتِه‏ای دو روز نزدیکِش باشم. نمی‏دونم چرا مَن را قابل‏دونِستِه و اینجوری به‏سَمتِ خُودِش می‏کِشونه وَلی قدرِ مُسَلّم چیزی را می‏خواد بهِم بفهمونه.

 

-          خودَم هستم.

زندِگی بدون مُبارزه، مَعنی نداره. اَصلاً با مُبارزه زندِگی روح دَرش دَمیدِه‏می‏شِه. مَنهَم سالهای سال هَست کِه بَرای هَدَفی خاصّ دارَم مُبارزه‏می‏کُنم. می‏خوام خودَم باشم. خودِ خودَم؛ بخاطِرش دارَم مُبارِزه می‏کنم. هنگامیکه از کار و رَویّه‏ای مُنزجرَم و دَلایل قاطِعی هَم دارَم، اِعلام‏می‏کُنم و بخاطِر خوش‏آمدِ دیگران، مَخفی نمی‏کُنم. دَر راهِ حَقّ مُبارزه می‏کُنم. از ریاسَت و ریاسَت‏طلبی در سیستِمها و نِظامات مُنحَرفِ اِجتماعی کُنونی بشِدّت پَرهیزمی‏کُنم. خوَدم هَستم و خودَم.

يادگار 18/12/1386

-          بیماری روانی گذرا

گردَن مَن دَر ناحیّه‏ای که مَعمولاً بَرای هَمِگان یک ناحیّۀ آسیب‏پَذیر می‏باشد، مُقاوم هَست. مَثلاً هَمون فِشاری را کِه دَر پایۀ گردَنِ اَفراد واردمی‏آوَرَند و مُنجَر به دَردِ خیلی زیادی دَر آنها می‏شود، برای مَن بسیار قابل تحَمّل هَست. شاید مَعنی‏اَش این باشِه کِه جای حَسّاسِ گردنِ مَن، کمی مُتِفاوت از دیگران هَست. هَمین مُوضوع دوبار با بَرخورد با دو بیمار روانی خیلی به‏دادَم‏رَسید!

اوّلین‏بار، سالهای سال پیش بود که یکروز صُبحِ خیلی زود، خانم هَمسایهمان زنگِ دَر خانِهمان را به‏صِدا دَرآوَرد و سَراسیمِه کُمَک خواست. گفت: شوهَرش دُچار مُشکِل رَوانی شدِه و با لِباسِ خانه، سَر به خیابان زَدِه. باورکردنی نبود ولی با ماشین تونِستم دَروَضع ناجوری توی خیابان پیداش کنم. چشمِت روز بَد نبینِه چون به‏کمکِ نیروی اِنتِظامی تونِستیم ببَریمِش بیمارستان. توی بیمارستان باید کُنترُلِش می‏کردیم کِه ناگهان فرارکرد. مَن مِثل یک سَدّ مانِع حَرَکتِش‏شدَم وَلی نتیجه‏اش مُشتِ مُحکمی بود که به پایه و سَمتِ راستِ گردَنم واردکرد. ضربۀ مُحکمی بود و افرادی که ناظِربودند از اینکه مَن به‏زمین نیفتادَم، تعَجّب‏کردند وَلی بحَمدِالله تونِستم حَریفِش بشم. خلاصه از اون‏مُوقع به‏بَعد هَروَقت توی چشمهام نِگاه‏می‏کرد، حالتِ خاصّی بهِش دَست‏می‏داد. آخرش‏هَم تحتِ دَرمان قرارگِرفت و خوب‏شد.

چندسال بَعد با یکنفر که دُچار بیماری روانی بود دَرگیرشدم. دَرزمان دَرگیری و حَتّی چَندسال بَعد مُتِوَجّه‏نشدَم که او دَرشرایطِ رَوانی خاصّی بامَن دَرگیرشده. خلاصه کار به دَرگیری بَدَنی اَنجامید و اون کِه هِیکلِش بُزرگتر و قوی‏تر از مَن بود، دَست کرد دور گردَنم و مَن را با گردن از زمین بُلندکرد. من با آخرین توانی کِه داشتم، با دَستِ راستم مُشتِ مُحکمی به صورَتِش زَدَم و او مَرا رَهاکرد و مَن زنده‏موندم. هَرچَند هَمین گردن مُحکمَم باعِث شد که دَردی اِحساس‏نکنم و سَریع دَرمُقابل حَریف بایستم اَمّا وَقتی به صورَتش نِگاه‏کردَم صَحنِۀ عَجیبی دیدم: بینی‏اش جابجا شده‏بود! دُرُست شنیدی، جابجا و نه کج! کار کشید به اورژانس. بَعدها مَعلوم‏شد که ضربۀ مَن نه‏تنها مُنجَر به آسیب بینی بلکه موبُردِگی دَر کام او و لَق‏شدن دَندانش شده‏بود. دَست خودَم هَم به‏شِکل عَجیبی آسیب جُزئی دیدِه‏بود. باوَرکردَنِش سَخت‏بود وَلی بَراَثر ضَربۀ مُحکمی کِه واردکردِه‏بودم، شِکافِ کوچکی شبیه به شِکافِ ناشی از کِش‏آمَدَنِ پوست، دَر پُشتِ دَستم ایجادشدِه‏بود کِه مِثلِ سایر زَخمهای بَدَنم، به‏طَرز شِگِفت‏آوری خوب‏شد! نکتۀ عَجیبتر اینکه: چَند سال بَعد کِه مَسئلِۀ بیماری رَوانی این‏یکی هَم مُشخّص‏شد، تنها کسی کِه اَزش حَرف‏شِنوی داشت، من بودم و بازهَم توی چشمهام به‏شکل عَجیبی نِگاه‏می‏کرد.

یادَم میاد کِه سالها قبل از این دو ماجَرا، زمانیکه دَر بیمارستان مَشغول آموختن بودَم، روزی مُتِوَجّۀ فردی شدَم کِه رَفتار حِمِاقت‏آمیزی اَزَش سَرمی‏زَد. دونفر مُراقِبَش بودَند و بَرایمان توضیح‏دادَند کِه این فرد یک‏زمانی روحانی بوده‏است و بَراثر شِکنجه‏های سازمان اَمنیّتِ آن‏زمان، دُچار مُشکِلاتِ رَوانی شدِه‏است. مَن اینجور حَرفها را نمی‏تونستم به‏راحتی قبول‏کنم و ایمان‏داشتم کِه او خوب‏می‏شِه. به‏مَن این فرصَت را دادَند که اِمتحان‏کنم. مَن‏هَم با او صُحبَت‏کردَم. باتوجّه‏به‏اینکه او قبلاً روحانی بود، با اِشاره به اِعتِقاداتِ مَذهَبی و اِمام حُسین(ع)، از او خواستم کِه لِباسَش را دُرُست‏کنِه و دَستی به سَر و روی خودَش بکِشِه. باوَرَت نمیشِه! او اینکار را ابتِدا با راهنمایی مَن اَنجام‏داد و سِپَس خودَش مِثل هَمِۀ آدمهای سالم اِدامه‏داد. وقتی باهَم حَرف‏می‏زَدیم، به چشمهای یکدیگر نِگاه‏می‏کردیم و هَرچند در اِبتدا صُحبَتهایمان غیرعادّی و بَراساسِ تصَوّراتِ رَوانی او بود وَلی خیلی زود به صُحبَتهای صَحیح و مُتداول بازگشت و هَمِه‏چیز عادّی شد.

اینها سِه تجرُبۀ مَن دَر بَرخورد با بیماران رَوانی بود و شکّ ندارَم که ایمان مَن به خوب‏شدن اونها کِه دَر چشمانم رَوان‏بود و اونها می‏تونِستند ببینندَش باعِث‏می‏شد که اینگونه حُرمَتم را نِگه‏دارن و به‏اِصطِلاح با مَن راه بیایند.

همین قدرتِ ایمانم را سِه-چَهار سال بَعد دوباره اِمتحان‏کردم: مَن یَقین داشتم که عَزیزی می‏تونه یک بَرنامِه‏نویس قدرَتمَند و هُنرمَندِ کامپیوتر باشِه. این ایمانم را بصورَتِ یک سیستم حِمایَتی نه‏چَندان آشکار دراِختیار او قراردادَم. تا اون‏زمانی کِه می‏تونِستم هَمراهیَش کُنم و خُودَش هَم  می‏توانست مرا بپَذیرَد، عَمَلاً شاهِد شاهکارهای او دَر هَردو جَنبۀ تِکنیکی و هُنری بودَم.

می‏بینی؟ این قدرَتِ ایمان هَست. حالا می‏فهمَم کِه چرا مَن دَرطول این سالیان تونِستم بَرنامِه‏های بُزرگ را اِجراکنم. مَن دَر اون زمانها به خودَم ایمان داشتم. هَرکسی بتونه خودِش را واقعاً باوَرکُنِه، می‏تونِه به‏مَراتِب از من بهتر و کامِلتر، رُؤیاهایَش را جامِۀ عَمَل بپوشونِه.

 

يادگار 14/12/1386

-          انتخابات لوث‏شده!

در یادگار قبلی (13/12/1386) جریان زشتِ «مُدیریّت تفرَقِه» را دیدی. حالا بیا و ببین هَمین مُدیریّتِ تفرَقِه چه‏بلایی بَرسَر اِنتِخاباتِ دِمُوکراتیکِ اِجتماعی می‏آورد؟!

کانون اَصلی جَوامِع جَوانی هَمچون ایران، دانشگاه‏ها است. وقتی باهمون ترفندهای زشت، تفرَقِه و نارضایتی عُمومی دَربین دانشجویان ایجادکنند، مِثل اینِه که تمام جامِعِه را به نارضایَتی کِشاندِه‏اند. حالا بازهَم هَمون کانونهای خارج از سازمان در سَطحی بسیار وَسیع ایجادمی‏شِه. نتیجه‏اش هَم روشن است و از دو حال خارج نیست: یا اینکه دستِه‏های جُدا از هَم اِجتماعی باعِث می‏شن کِه آراءِ مَردم مُتفرّق بشِه و هیچ کاندیدی به اَکثریّت قاطِع نرسِه و بصورتِ نِسبی و با آرائی ضعیف پیروزبشن و اِعتبار چندانی کسب‏نکُنن و یا اینکه اَساساً تِعداد آراء به‏شِکل قابل‏توجّهی کاهِش می‏یابد و ازبنیاد مَشروعیّتِ نِظام و اِنتخابات زیر سُؤال می‏رَوَد.

آره عزیزم؛ اونجور مُدیریّتِ تفرَقِه دَرواقع زمینه‏ساز چنین خِسارَتِ اِجتماعی می‏شِه.

 

-          کلام اَسناد

اسنادی که از آرشیوهای طبقِه‏بندی‏شدۀ انگلیس و آمریکا بیرون‏آمدِه، نِشون می‏دِه که سی-چهِل سال پیش جَریاناتِ اِجتِماعی آنچنان هم اتّفاقی رُخ‏نمی‏داده‏است و بَرنامِه‏ریزیهای بسیار دَقیقی توسّط اِستِعمارگران می‏شدِه‏است. دَرواقِع چیزهایی شبیه به هَمین ترفندها، پایه‏های اِعتِقادی و اِجتِماعی کشورهایی هَمچون ایران را هَدَف قرارداده‏بودند. اگر دَرظاهر عَوامِل مَعلوم‏الحالی هَمچون «شعبان» صَحنه‏ساز بودند، افرادِ پُشتِ پَردِه‏ای هَمچون «سِر رِپُرتِر» صَحنِه‏گردان اَصلی بودند. حالا خودِت کُلاهِت را قاضی‏کُن. چَندتا از هَمون سِری حَرَکاتِ ظاهِراً داخِلی داره بُروزمی‏کنه؟ چندتا نارضایَتی عُمومی رُخ‏داده؟ گِرانی آخر سال، مَسائل عَدیدِۀ دانشجویی ناشی از تحریکاتِ ناشی از مَسائِل مُدیریّتی و ناکارآیی رُؤسا و این‏قبیل رویدادهای ساختگی، همِّه‏اش جهت‏دار هست. می‏گی نه، برو اسناد سی‏سالۀ انگلیسیها را بخون....

 

-          خصوصی سازی اِنحصاری!

خُب حالا بیا ببین توی چنین جامِعِه‏ای اینچنینی، دیگِه چه‏اِتّفاق‏های بَدِ دیگِه‏ای رُخ‏می‏دِه: می‏دونی که مَبحَثِ خُصوصی‏سازی داره باجدّیّت دُنبال‏می‏شِه. دَر مَراحِل اَوّلیّه کُلاهبرداری‏های سازماندِهی‏شدِه‏ای اَنجام‏شد. مَثلاً مُدیران کاری‏می‏کردَند که مُؤَسِّسات و کارخانجات به وَرشِکستِگی برسَن و سَهامشون به حَدِّاَقلِ قیمَت برسِه و اونوقت، خودِشون و دار و دَستشون اِقدام به خریدِ اَکثرِ سَهام می‏کردند و بَعدِشم....

کم‏کم موضوع لُورَفت و خصوصی‏سازی مُوَقتاً مُتِوَقِّف‏شد. بَعد از مُدّتی راه‏کارهای جَدیدی اَندیشیدند و دُوباره شروع‏کردند؛ اَمّا اینبار هم فرصَت‏طلبان بی‏کار ننِشستند. ترفندهای مُختلِف را بکاربَستند. بگزار یکی دو مُوردِ عَجیبش را بهِت بگم:

بسیاری از صَنایع و بُنگاه‏های بزرگِ اِقتِصادی، به‏کُمَکِ مُؤَسِّساتِ دیگری که گاهاً خدَماتی مَحسوب‏می‏شوَند، اِدامِۀ حَیات‏می‏دَهند. مَثلاً یک کارخانِۀ بزرگِ ذوبِ‏آهن نمی‏تونه بدون خَدَماتِ اَنفورماتیکی پابَرجا بمونِه. اینبار فرصَت‏طلبان از اون‏طریق واردشدَند. سَهام اون مُؤسِّساتِ بزرگ اِلزاماً و بتدریج و تحتِ‏نِظارت وارد بازار بورس می‏شود و اِحتمال تقلّب به حَدّاَقلّ می‏رسِه ولی اون شِرکتهای خَدَماتی جانبی که بازار بسیار گستردِه و غالِباً اِنحصاری را مَدیون همون صَنایع بُزرگ هَستند، باید موردِ سوءاِستِفادِه قراربگیرند. اینجور شِرکتهای جانبی هَمچون خدماتِ انفورماتیکی صَنایع بُزرگِ‏آهن، قِطعه‏سازان صَنایع خودرو و مُهم‏تر از هَمِه شِرکتهایی کِه خَدَماتِ بی‏لینک و چاپ قبوضِ آب، بَرق و گاز را بعُهدِه‏دارن، می‏باشن.

اینبار بَرای تصاحُبِ اینگونه شِرکتها بازهم از اَعضاء هیئتِ مُدیره و بَرخی اَعضاءِ شرکتها و صَنایع اَصلی سِرویس‏گیرَندِه از آنان اِستفادِه‏کردَند. اینجوری که اِعلامیّۀ فروش اینگونه شِرکتها را روزنامه‏ای و دَر مَقطع زمانی خاصّی مُنتشِرمی‏سازند. کارها بگونه‏ای تنظیم‏می‏شود که فقط یک فردِ خاصّ بتونه دَراین فروش، شِرکت‏کنِه. فرد دیگری هَم کِه هَمدَستِ او هست نیز در این فروش بُزرگ شِرکت‏می‏کنِه. در جَلسِه‏ای باحضور خریدار اَصلی و بَرخی از اَعضاءِ هِیئتِ مُدیره، قرار و مَدارهای خِلافی گذاشته‏می‏شِه. اینطوری کِه: نفر دوّم که از اَفرادِ نفر اَوّل است، بموقع خودِش را از خرید، کِنارمی‏کشه، بنحوی‏که هَمِه‏چیز بنفع نفر اَوّل تمام بشِه. برای اینکه مُعامِلِه بی‏هیچ شائِبه‏ای بامُوفقیّت اَنجام‏بشِه، قرارمی‏زارن که قسمَتی از سَهام خریداری‏شده توسّط اون فرد اوّل، بصورَتِ کامِلاً اِختصاصی و رَسمی، آنهم دَرزمانی خاصّ به مُدیرعامل و چَند رَدِۀ مؤثّر اون شرکت، واگذاربشِه (البتِّه با اَقساط باورنکردنی!) حالا همِۀ توافقات اَنجام‏شدِه و فقط یک مُوردِ کوچَک وَلی مُهِمّ باقی‏ماندِه. باید بازار آیَندِه نیز بصورَتِ اِنحِصاری و توسُّط شِرکت و صَنایع اَصلی، حِفظ بشِه. پس باید توی این مُعامِلِۀ فرمایشی، عُضو یا اَعضائی از شرکتِ اَصلی نیز با وَعدِه‏های خوشمزّه به خرید قسمتِ دیگری از سَهام بادآوردِۀ اَقساطی خاصّ، بشارَت‏داده‏شوند. مُعامِلات طِبق توافقات، یکی پَس از دیگرَی اَنجام‏می‏شوَد. هیچ بازرسی نمی‏تواند ایرادِ قانونی بگیرَد. همِه‏چیز قانونی است! سَهام را یک فردِ حَقیقی و یا حُقوقیِ گردَن‏کُلُفت می‏خَره. پس از مدّتی هم قسمتهایی از سَهامِش را به اَفرادی واگذارمی‏کنِه؛ چون دِلِش می‏خواد و مال خودش هست! هردو مُعامِله ازنظر قانونی صَحیح است. بازرس بَعد از آخرین مُعاملات، کامِلاً هَمِه‏چیز را می‏فهمَد وَلی ازنظر قانونی نمی‏تواند کاری‏کُند! حَتّی پرسنل و کارگران مَشغول در شِرکتِ خَدَماتی نیز متوجّۀ گاوبَندی می‏شن ولی هیچکس نمی‏تونِه چیزی را ثابت‏کُنِه. مَرحَلِۀ آخرِ بازی هَم اِجراء می‏شِه. بَه بَه؛ اون آقای مُدیرعامِلِ شِرکتِ اَصلی، با ترکِ تشریفات و یا دستوراتِ خاصّ و برنامه‏ریزی‏شدِه، هَمِۀ کارها را به شِرکتِ خَدَماتیی که عَمَلاً خودِش و یا اَعضاءِ رَدِه‏بالای شِرکت و کارخانه‏اش، سَهام‏دارش هَستند، واگذارمی‏شِه. هَمِه‏چیز به اون شِرکت مُنتهی می‏شود. اون شِرکتِ خَدَماتی، دَر هَمِۀ مُعامِلات بصورَتی اِنحِصاری می‏شِه: خَدَمات دَهَندِۀ اَصلی، سُنّتی و اَلبَتِّه اِنحِصاری. آره عَزیزم، اِنحِصاری! به این می‏گن: «خصوصی‏سازیِ اِنحِصاری». تقسیم بیتُ‏المال بنفع شخصی و اِنحِصاری بااِستفادِه از قوانین و....

 

يادگار 13/12/1386

-          مدیریّتِ آنچنانی...

این چیزی را که می‏خوام بگم، از اهمیّت فوق‏العادّه‏ای برخوردارهست؛ پس بهِش خوب توجّه‏کن:

توی مدیریّت مَبحَثِ خاصّی داریم بنام «کانون خارج از مدیریّت». بصورتِ خلاصه مَعنیش اینِه کِه در یک اِداره، شِرکت و یا سازمان ممکن است گروه‏هایی همچون سَندیکاهای کارگری و یا انجمن‏هایی نظیر انجمن زنان و غیره تشکیل بشَن و اینها بخودی‏خود نوعی کانون قدرَتِ خارج از مُدیریّت ایجادمی‏کنند و باعِث‏می‏شن تا سیستم مُدیریّتی نتونِه اونطور که صَلاح‏می‏دونه و یا دِلِش‏می‏خواد برنامه‏ریزی‏کنِه و یا عَمَل‏کنِه!

برای همین‏هَم راه‏هایی برای خنثی کردن چنین کانون‏هایی پیشبینی می‏شِه. مُسَلّماً با رُشدِ فرهنگیی که در سالهای اَخیر در تمام جَوامِع رُخ‏داده و مُطالباتِ مردمی روبه اَفزونی نهادِه، بی‏شکّ نمی‏توان از شیوه‏های مُستبدّانه و دیکتاتوری برای خنثی کردن اینجور تشکیلات استفاده‏کرد بَلکِه توصیّه‏شده تا خود مدیرعامل، بانیِ اینگونه تشکّلها باشه و سَهام مُمتاز را به‏دَست‏بگیره تا همِه‏چیز تحتِ کنترل بمونِه؛ ولی این‏شیوه هَم کارساز نیست و با افزایش شعور و آگاهی جَوامِع این ترفند هَم مُتِوقّف شده‏است.

مُتِأسِّفانه شیوۀ اِستِثماری وَحشتناکی رایج‏شده که مُبتنی بَر «تفرقۀ سازمان‏یافته» است. در این روش، به‏شِکل برنامه‏ریزی شده، موجباتِ اَفزایش بی‏رَویّۀ کانونهای خارج از سازمان فراهم‏میشه. با افزایش این کانونها، عَمَلاً کانون قدرَتِ مُتِمَرکِزی ایجادنمیشه و مَنافِع هَریک اِلزاماً نمی‏تونه درراستای منافِع دیگری باشه و این نیز به‏نوبۀ خود موجب تفرقِه میشه. برای دَست‏یافتن به چنین تفرقِۀ سازمان‏یافته‏ای کافی‏است که در اِرائِۀ تسهیلات، سُطوحی مُبتنی بَر تفاوتهای شخصی قائِل‏بشن. مَثلاً بَرخی اِمکانات را به خانمها بدَن و به آقایون ندهند و بگویند: «ازآنجایی که مَنابع مَحدود هست، اگر قرارباشه به هَمِه بدهند، اِمکانپذیرنیست و سَهمیّۀ خانمها نیز قطع‏خواهَدشد!» به‏همین سادِگی خانمها، آقایان را دُشمَن خودِشون می‏دانند. یا اینکه فلان پَرداخت را مایلند تا به مُدیران داشته‏باشند، برای‏اینکه از اَصل تفرَقِه استفاده‏کنند، سه سطح اِمتیازی قائِل‏می‏شوند: 1-مدیران، 2-کارشناسان و 3-سایرین؛ سپس بالاترین امتیاز را به عدّۀ معدودی مدیر می دهند و امتیاز متوسّط را به کارشناسان، دستِ آخر امتیاز بسیار پایینی را به سایرین. فکرمی‏کنی نتیجه چی‏میشه؟ طبیعی هست که خِیل عَظیم «سایرین» که تبعیض را مشاهِدِه‏می‏کنند، اِبراز نارضایَتی خواهندکرد؛ بنابراین بازهم از همان شیوۀ اِدّعایی اِستفادِه‏می‏شود. اِعلام‏می‏شود که بایستی بین کارشناسان و سایرین تفاوت‏باشد زیرا آنها حَقّ بیشتری دارند. حال کارشناسان گروهی خواهندبود که از این سیاست حِمایَت‏خواهندکرد و خِیل کثیر «سایرین» لِه می‏شوند. دراین‏میان، آنکِه قراربود از اِمتیازاتِ ویژه بَرخوردارباشه، هَمان مُدیران اَنگشت‏شمار هستند که کبکِشون خروس‏می‏خونه. بعنوان مثال: چندی پیش دیدَم که پاداش بازنِشستِگی یک مُدیرعامل که اَبداً دَرحدِّ یک کارگر زحمَتکِش تلاشی‏نکردِه‏است و از همۀ اِمکاناتِ رفاهی تا حدّ خرید روزانِۀ خانه توسّط رانندۀ اِداری بَرخورداربوده‏است، یکصد و بیست و سه میلیون تومان بود درحالیکِه یک کارمند با سی و چندسال سابقۀ خدمتِ صادِقانِه و تلاشی مُضاعَف، تنها چهارده‏میلیون تومان دریافت‏کرد!

همین موضوع برای پرسنِل روزمُزد، پیمانی، قراردادی و رَسمی نیز وجودداره. تسهیلاتی به پرسنِل رَسمی می‏دَهَند دَرحالیکِه طِیفِ گستردِه‏ای بدون تضمین شغلی سالهای سال طعم تلخ ناکامیها را می‏چِشند. نهایتاً پَس از سالها جَهَتِ حِفظِ هَمان اِنحِصارات، بَرای تکمیل کادر موجود، تبعیض ذاتی قائِل‏می‏شن و مَقاطِع تحصیلی خاصّی را باطیّ مَراحِل خاصّ‏تر می‏پَذیرَند و آن بی‏گناهان که سالها زحمَت‏کشیده‏اند را به‏بَهانِه‏هایی هَمچون: اَفزایش سِنّ و یا مَدرَکِ‏تحصیلی، جامی‏گذارَند.

من، نه مُشکِل مَدرَکِ‏تحصیلی و نه نوع اِستخدامیَم مُشکِلی‏داره. مَن یک کارمندِ رَسمی هَستم اَمّا بااِهتمام به چنین مَسائِلی، اِجازه‏نمی‏دَم در دام تفرَقه بی‏افتم. اَگِه زندِگی باشه، فقط با عِزّت باشه...

یادت باشه: توی دانشگاه‏ها، به‏ویژه دانشگاه‏هایی که دانشجوی زیاد دارن هم از شیوه‏هایی شبیه به هَمین ترفندها استفادِه‏می‏شِه. هرچقدر سیستم مُدیریّتی نابسامان و غیر اُصولی‏تر باشه، بیشتر از این راه‏کار اِستفاده‏می‏شِه. اونجا هم از اِختِلافِ رشتۀ ورودی، نوع سیستِم آموزشی قبل و حین دانشگاه، جنسیّت و حتّی ورودی‏های مُختلِف برای ایجاد کانونهای مُتِعَدِّدِ خارج از سازمان اِستفادِه‏می‏کنند.

 

يادگار 22/11/1386

-          عشق نمی‏میرد.

دیروز بعد از سه سال رَفتم به‏جایی که زمانی با عِشق دَر اونجا مَشغول‏بودم. دستِ تقدیر مَن را به اونجا کِشانده‏بود و باید می‏رَفتم. از لحظۀ ورود، حالم دِگرگون‏شد. اِحساساتِ عَجیب و دَرهَم و بَرهَمی داشتم. ضربانِ قلبَم داشت بیشتر و بیشتر می‏شد. واردشدم. به‏اِستقبالَم آمدند. غرق بوسه‏شدَم. چشم به دَر و دیوار دوخته‏بودم. ناخداگاه بین تغییراتِ انجام‏شده در دِکوراسیونها و کارگاهها، به‏دنبال گذشتۀ رَهاشده‏اَم می‏گشتم. اون کاناپه، اون قفسِه‏ها و.... حرکت کردم. صُحبَت‏کردم و سَعی کردَم عادّی باشم. هارددیسک قدیمیمان را بَرایَم آوردند و ازشون خواستم که روی یک کامپیوتر سَوارش کنند. وای خدای من؛ توی آرشیو بسیار مُنظمِش، دنیایی از خاطره و عشق و تِکنیک و توابع برنامه‏نویسی شده را دیدم. نوعی خلأ تمام فضای ذِهنم را پُرکرده‏بود. در خِلال گفتگوهای دوستانه، به‏دنبال هُویّتِ خودَم می‏گشتم. به اینکه آیا واقعاً عاشق بوده‏ام و یا فکرمی‏کردم که عاشقم؟! امروز هم بهش فکرکردم. به عاشقهای واقعی. بیا بریم توی عزاداریهای حسینی. وقتی بهشون نِگاه‏می‏کنم، می‏بینم که خیلیهاشون عاشق عزاداری هستند و نه عاشق خودِ امام حسین(ع)! یا اینکه توی خیابانها وقتی اون عاشقهایی که دست در دستِ هم دارَن قدمهای بی‏هدف برمی‏دارن، می دونم که عشق را فقط توی خطّ و خال و اَبرو دیدِه‏اند و در درون سینِۀ همدیگه، توی آخرین هزارتوی قلبشون، جایی برای هم ندارن. حالا باید به این سؤال اَساسی دَرموردِ خودَم پاسُخ می‏دادم: آیا واقعاً عاشق بوده‏ام یا اینکه مثل اونهای دیگه عاشق چشم و اَبرو بوده‏ام و لافی بیش نبوده‏ام؟ نمی‏خواستم و نمی‏تونستم خودَم را فریب بدَم. سِه سال از اونهمه فعّالیّت خستگی‏ناپذیرَم گذشته‏بود. چیزی جُز واقعیّت باقی‏نماندِه‏بود. خیلی به خودَم پیچیدَم تا اینکه با قاطِعیّت به جواب رسیدم؛ امّا به بیش از یک جواب! آره، بیش از یک جواب. جواب اوّل این بود که: من «واقعاً عاشق بوده‏ام.» بَلِه؛ من به اون صَندلیهای قدیمی در کنار اونهَمِه صندلی و تجهیزاتِ جدید چشم‏دوخته‏بودَم. من عشق را در جای‏جای اونجا دیدَم. باصدای‏بی‏صدایی، همه‏چیز را اونجور که واقعیّت داشت، بازگو می‏کردن. من درکنار اون توابع برنامه‏نویسی شدۀ بی‏نظیر، عشق را می‏دیدم و آزادگی را. و امّا جواب دوّم....

 

-          آزادگی نشانۀ عشقِ بینهایَت

خوب که به آدَمها نگاه‏می‏کنی، وقتیکه به گذشته بادِقّت می‏نگری، متوجّه‏می‏شی که عاشقهای واقعی اونهایی نبوده‏اند که سینه‏چاکی می‏کرده‏اند، بلکه افرادی وجودداشتن که برای حِفظِ آنچه که واقِعاً بَرایَش اَرزش قائِل هَستند، دَست از همِه‏چیز بکِشن؛ حتّی اون چیزهایی که زندگی و اِعتبارشون بهِش وابستِه هست. پس جواب دوّم این بود که: تنها من عاشق واقعی نبودم بلکه.....

 

-          راه

می‏دونی چیه؟ یک وَقتهایی هست که باید حَرف‏بزنی و هرچی توی دِلِت هست و مِثل بُغض، گلویَت را تا حَدِّ خفِگی داره فشارمی‏دِه را بعد از اینکه سالها در سینه‏اَت مَخفی مانده و مَحرَمی جُز سُلطان عِشق یعنی خدای مِهرَبون از اون خبَرنداشته را می‏خواهی بیرون بریزی. ولی نمیشِه و نبایَد این‏کار را بکنی و باید اَمانتِ اَسرار را حِفظ کنی و نگذاری کوچکترین سِرّی بَرمَلا بشِه. از یکسو داری زیر بار سنگین سُکوت خوردمی‏شی و توی دَریای اَسرار خفِه‏می‏شی و از سوی دیگِه حقّ‏نداری کسی را صِدا بزنی تا کُمَکِت کنه و غریق‏نِجاتی بَرات پیداکنه. اون وَقت باید بیش از همیشه بدونی که به سُلطان اَسرار نزدیک‏شدی و تحَمّلِ باراَمانت از تو موجودی ساخته که به مَحبوبِ اَصلی و عِشق واقعی، یعنی خدای بزرگ نزدیک هست؛ خیلی نزدیک. دِلم گرفته‏بود و داشتم داغون می‏شدم. رفتم سُراغ مُعجزه. آره، مُعجزه. مُعجزۀ زنده و جاودان همانا قرآن هست. دردِ دِلم را درموردِ آب بهِش گفتم و اَزَش راهنمایی خواستم. خدای مَن؛ خدای مهربان مَن؛ تو چقدر خوبی؟؛ تو حَکیمی. می‏دونی چی به من گفت: یواشکی گفت: «مؤمِن باید توکّل کُنِه.» اون خیلی صریح و روشن به مَن گفت. کوچکترین اِبهامی در اون جای نداشت. به‏خدا جُملات دقیقاً برای سؤال مَن تنظیم شده‏بودند. بی کم و کاست! یاد همان وَعدِه‏های اِلهی اُفتادَم. بیاد اونوَقتها اُفتادم که در چنین شرایطی هَمین پاسخ را از قرآن گرفته‏بودم. مُعجزه یَعنی این! یعنی: باوجودیکه اونهمه موضوع در قرآن وجودداره، وقتیکه بخاطِر جَریانی واحِد، به شِکلها و دَر زمانهای مُختلِف به قرآن مُراجعِه‏می‏کنم، دَقیقاً هَمان سِری پاسُخها دادِه‏می‏شن. این یک مُعجزۀ مَلموس هست؛ بی‏هیچ شُبهِه‏ای.

 

-          آب

اِمروز بهتر از هر روز دیگری می‏دونم که خدا چه عَطیئه‏ای دَر وُجودَم قرارداده‏است. من دَریچه‏ای به دُنیای مَعنویّت را در پیشِ‏رو دارم که واقعیّتهای بسیاری را فقط از همون دَریچۀ مُنحَصِربفرد می‏شِه نِگریست. دَریچه‏ای که خیلیها از کِنارَش می‏گذرند و اَبَداً مُتِوَجّۀ وجودَش نمی‏شن. مَن اِمروز عِشق را از دَرون هَمین پَنجرۀ سِحرآمیز می‏بینم. مَن می‏تونم تفسیری بمَراتِب صَحیح‏تر از خیلیهای دیگه اَز نماز، روزه، عزاداری، رَقص، موسیقی و زندگی برای اِدامۀ حضورَم در این سَرای تکلیف اِرائِه‏بدَم. من دیگه مُتِحَجّر نیستم و عِشق را می‏تونم توی موسیقی آنچنان تشخیص بدَم که در آهنگِ تلاوَتِ قرآن تمام وجودَم به آرامش می‏رسِه. می‏تونم آب را دَر نماز، رَقص و یا کامپیوتر حِسّ کنم و پیش رویَم ببینم. وقتی تِرافیک شبکۀ کامپیوتری اصلی یک شِرکتِ گسترده را می‏شِکستم، وقتیکه کاری را اِجراء می‏کردم که چندتا مُتِخصِّصِ مُدّعی اَصلاً متوجّه‏نبودند و به اون جزئیّات فِکرنمی‏کردند و وقتیکه آنچنان مُحکم حُکم‏می‏کردم که گویی پُشتوانه‏ای بُلندبالا دراِختیارداشتم، کسی نمی‏دانِست کِه عِشق به آب باعِث شدِه که تا این حَدّ مُحکم و اُستوار باشم. آری، آب!...

 

-          طَلَبید

چند روز پیش رفته‏بودم دارُالرَحمِۀ شیراز. هروَقت می‏رَم اونجا، حَتّی اگر هَمراهیانی داشته‏باشم، از هَمِه جُدا می‏شم و یک‏سَری به اِبراهیم‏خان می‏زَنم. باهاش کمی دَردِ دِل می‏کنم. مَعمولاً بَرام دُشوار هَست چون بَرای رَسیدن به خاک ایشان، باید مَسیری مُتفاوت را طِیّ‏کنم و مایل نیستم کسی هم از کارَم سَردَربیاره! اینبار فرق‏می‏کرد. اینبار گویی او مُنتظِر مَن بود! سِه‏بار، آره، سِه‏بار من را فراخواند! دیگه کامِلاً بَرام روشن‏شده‏بود که او مَرا طلبیده‏است. نمی‏دانم چکارَم‏داشت ولی یکجورایی دَر فرصَتی مَحدود، سِه‏بار مَن بسوی او کِشاندِه‏شدَم و دَرجَوارَش قرارگِرفتم. راه‏ها بگونِه‏ای مَسدود و یا گشوده‏می‏شدند تا اینکه مَن تقریباً مَجبورشوم از آن مسیر نه‏چَندان عادّی عُبورکُنم و دَرجَوار قبر هَمون اِبراهیم‏خان، یَعنی کسی‏کِه دَر این چَندسالِ اَخیر حَرفها و گِلِه‏هایم را باصَبر و حُوصِلِه گوش‏می‏دَ‏هَد، قراربگیرَم. خدا را شکرکردَم و بَرای مَغفِرَتِ اون پدربُزرگ، دُعاکردَم.

 

-          هَدیّه

اَگِه اِمروز نوری دَر دِلَم باعِث شدِه کِه چشمهام خُرافِه‏ها را از واقِعیّتها تشخیص‏بدِه؛ اَگِه می‏تونم خدای مِهرَبون را حَتّی توی بَرخی از موسیقی‏های کامِل دَرک‏کُنم؛ اَگِه می‏تونم مَردی باشم که به آرمانهای اِمام حُسین(ع) آنچنان آشنا و پایبندباشم که عِشق به او و سایر اَئِمِّۀ اَطهار بگونه‏ای دَر دِلَم حالتی ایجادمی‏کنِه کِه اَز وَصفِش عاجزَم؛ و اَگِه....؛ می‏خوام هَمِه‏اَش را به «آب» هَدیّه کُنم. آری؛ «آب». یادَمِه یکروزی توی خلوَتی آب به مَن گفت: «هَروَقت به‏یادِ خُدا می‏اُفته، چشمهاش پُر از اَشک می‏شِه.» اون جوری این جُملِه را اَداء کرد که گویی می‏خواد بگِه: «هَروَقت به‏یادِ خُدا می‏اُفتِه، قلبَش پُر از اَشک می‏شِه.» این نشانۀ مُطلقِ پاکی است. پَس: سَلام آبِ عَزیزم. مَن تمامِ عِشقهای پاک را به تو هَدیّه می‏کنم. مُبارَکت باشد.

يادگار 12/11/1386

-          بازگشت به موسیقی

امروز اتّفاق عَجیبی بَرام رُخ‏داد: بَعد از مُدّتها، داشتم به رادیوی اِف.اِمِ ماشینم وَرمی‏رَفتم و بجای رادیو قرآن و رادیو مَعارف سُراغ ایستگاههای دیگِه هم رفتم. ناگهان نوایی را از یکی از ایستگاه‏ها شنیدم که ابداً نتونِستم اَزِش بگذرَم. هَمون سُرود «اِی ایرانِ» معروف بود که توسّطِ یکی از گروههای اُرکست-سَمفونیکِ اَصلی اِجراء شدِه‏بود. بصورتِ کاملاً غیر‏اِرادی دَستهام تکان‏خوردن و بهَمراهِ موسیقی و نُتهای بی‏هَمتایَش پَروازکردند و این‏طرَف و اون‏طرَف رفتند. نواها، هَمنوازیها و صِداها مَنو به دورانی بازگردانده‏بودند که موسیقی را می‏فهمیدَم و اَزِش لذّت‏می‏بُردَم. آره؛ دوباره و پَس اَز سالها موسیقی را دَرک‏می‏کردَم. همون حِسّ قدیم بهِم دَست‏دادِه‏بود. آخِه، مَن اونوقتها فقط برای موسیقی‏های کامِل وقت‏می‏زاشتم. با موسیقی‏هایی که یک زندِگی کامِل داشتند، حرف‏می‏زدَم و یا به اونها گوشِ‏دل می‏سِپُردم. بسیاری از آثار کِلاسیک از همین رَدیف بودند و اِجراهای فوق‏العادِّۀ اُرکستهای بُزرگ هَم را مَعمولاً ازدَست‏نمی‏دادم. در زمانِ گوش‏دادن به موسیقی، سکوتِ کامِل را رُعایَت‏می‏کردم و از اون دَستِه اَفرادی نبودَم که همیشه و دَرهَمِه‏حال، همینطوری و بی‏هَدَف و فقط از سَرِ عادَت نوایی و نواری را درکِنارِ دَستِشون روشن‏نگاه‏می‏داشتند.

مَن بَرای یک موسیقیِ کامل، دوره‏های زندگی قائِل‏بودم و دَر رَوَندِ آن، دوره‏های رُشد، بلوغ، جَوانی و اِدامۀ زندگی و حَتّی تجدیدِ‏حَیات و بازگشت به زندگی را در ذِهنم مُجَسّم‏می‏کردم و حالا، پس از سالها دوری از آن اوضاع و اِحساسات، دوباره به هَمان عالَم بازگشته‏بودم.

پس از پایانِ سُرودِ «اِی ایران»، رادیو را خاموش‏نکردم و به ایستگاه دیگری هم تغییرندادم. به سایر موسیقی‏ها گوش‏دادم. خدای من، هَمِۀ موسیقی‏ها را می‏فهمیدَم. من دوباره زندِه‏شده‏بودَم!!! چرا؟ چگونه؟ و چرا در این زمان؟

 

يادگار 29/10/1386

-          توانائی ذاتی

یکروز سعی کردم هنگامیکه پستِه می‏خورم، پوستها را بترتیبی بازکنم که مَغز پستِه دَر دَستِ راستم قراربگیره و پوستها دَر دَستِ چپَم. من یک راست‏دستم و اینکار برام کمی دُشواربود؛ امّا بعنوان یک موضوع کاملاً مَعمولی بهِش نگاه کردم و خودم را خیلی راحت باهاش وفق‏دادم. چندی بعد بازهم رفتم سُراغ پسته؛ آخه من خیلی خوشکبار ساده و موادّ غذایی طبیعی را دوست دارم. یک‏وقت به خودم آمدم و دیدم که: اِی‏بابا، هنوز هم به همون مِنوال قبل دارم پستِه می‏خورم. یعنی اینکه تأثیر آخرین تمرینی که کرده‏بودم هنوز پای‏برجا بود! یادم آمد به زمانیکه یک سواری پیکان با فرمان تقریباً سِفت داشتم. اونوقتها که خیلی خیلی زیاد بایستی رانندگی خارج از شهرمی‏کردم هَم، بخاطِر مُقیّد بودن به اصول، قالباً این دستِ چپَم بود که بار فشار اون فرمون سِفت را تحمّل می کرد. آره، من که یک راست‏دست هستم، بخوبی تونسته بودم از دست چپَم، اونهم در کمالِ مهارت استفاده‏کنم بگونه‏ای که سینۀ طرفِ چپَم کمی بزرگتر و قویترشده‏بود.

می بینی؟ انسان می تونه خودش را با هَرشرایطی تطبیق‏بدِه. این موضوع قبل‏از اینکه اِرادی باشه، ذاتی هست. حالا بیا درموردِ اونهایی که همیشه ساز «نمی‏تونم» را می‏زنند، قِضاوت‏کن. اونها دارن ذاتِ خودشون را زیر سؤال می‏برن؛ به خودشون توهین می‏کنن.

 

-          اِرتباطِ غیرکلامی

یک‏نفر را می‏شناسم که حالاتِ عجیبی را تجرُبه‏کرده. من به اون خیلی نزدیکم. مَحرَم اَسرارش هَستم. چیزهایی را می‏تونه به من بگِه که به کسان دیگِه نمی‏تونه بگِه. برام تعریف‏می‏کرد که: کم‏کم به موضوع «اِنتشار فکر» عادت‏کرده. دیگه تقریباً می‏دونه وقتیکه فکری از ذِهنِش می‏گذره، خیلی سَریع اَطرافیانش هم به اون فکرمی‏کنند و به چند ثانیّه نکِشیدِه، همون موضوع را به‏زبان می‏آرَن. می گفت: اوّلها نمی تونست باورکنه و فکرمی کرد شاید یکجورایی که خودش دُرُست نمی‏دونه، داره فکر اونها را می‏خونه و بعد بعنوان فِکرخودش اِبرازمی‏کنه. برای همین هم هست که چند ثانیّه بعد، همون موضوعات را از اونها می‏شنود؛ ولی کم‏کم متوجّه‏شد که موضوع دُرُست بَرعَکس هَست! اون گفت: وقتیکه که داشت مُطمئِن‏می‏شد که موضوع «انتشارفکرش» جدّی هست، ناراحت و ناراحت‏تر می‏شد چون بسیاری از موارد را نمی‏خواست دیگران بدانند و یا اینکه اِمتیاز اوّل بودن را ازدست بدِه. آخه درواقع اون بود که به بسیاری از موارد بعنوان نفر اوّل می‏اندیشید یا جواب چیزهایی را میّافت ولی بخاطر این موضوع، خیلی زود از زبان دیگران می‏شنید و برای همین هم مجبور بود برای اینکه امتیاز اِجتماعی اوّلین یابنده‏بودن را ازدست ندِه، سریعاً موضوع را به‏زبان بیاره تا به‏نام خودَش تموم‏بشِه؛ این درحالی‏بود که همۀ موارد را نمیشه سریع به‏زبان آورد و خیلی چیزها زمان و شرایط مناسبتری را می‏طلبید.

خلاصه با تبسّم حکایت را ادامه‏داد که: به این موضوع هم کم‏کم عادَت‏کرد. دیگه اون هَراس و واهِمِه را ازدَست داد؛ حتّی گاهی اوقات بااِستفاده از این توانائیَش با دیگران شوخیِ مُختصَری می‏کرد البتّه بدون اینکه اونها مُتِوَجّه بشن! ولی نکتۀ خیلی مُهِم این هست که او بعنوان کسیکه راه‏های ارتباطی و تأثیرگذاری غیرمتعارَف را می‏شناسه، مُعتقِد هست که «کلام» و «زبان» شیوۀ برتر اِرتباطی هستند. او می‏گِه: فکرنکن اَگه همۀ آدمها می‏تونستند با «تِلِه‏پاتی» و «اِحساس از راهِ‏دور» با هم اِرتباط برقرارکنند، بهتر از اَلآن می‏بود. اَگه اینجوربود، یقیناً ساز و کار وجودی اِنسان به هَمون سَمت می‏رفت. و این نشون می‏دِه که رَوَندِ طولانی آموختن زبان برای نوزاد بَسی اَرزشمندتر از آنگونه اِرتباطاتِ غیر مُتعارَفِ دیگراست. او اِضافِه‏کرد: این توانائی سَرزدِۀ من، مُنحَصِر به من نیست بلکه مُعتقِدَم که در وجود همۀ اِنسانها وجودداره و فقط بَنابه شرایطِ خاصّ زندگیَم اینگونه دروجودَم توسِعِه‏یافته؛ بنابراین یکی از بهترین افراد برای شهادت بر این مُدّعا هستم. حَقیقتِش را بخواهی، باتوجّه به شناخت کاملی که از او دارم، نمی‏تونم حرفش را ردّکنم. می‏خوام بیشتر بهِش فِکرکنم؛ مجبورم که بیشتر بهِش فکرکنم. اون گفته که موضوع «اِنتِشارفِکر» محدود به فاصِله نیست بلکه اَثراتش را می‏شه بجز مَجالِس و مَحافِل درهنگام چَت‏کردن توی اینترنت و یا مُکالِمِۀ تِلفنی با اون‏سَر دُنیا هم دید. دُرُست مِثل عِشق؛ آره؛ عِشق. عِشقِ یک عاشِق دَر بُعدِ مَسافت محدود نمیشه بلکه مَعشوق حتّی با فرسَنگها فاصله بازهم باتمام وجود عِشق عاشق را اِحساس‏می‏کنه و حتّی درعالَم خواب هَم، رُؤیاهای خاصّی را تجرُبه‏می‏کنه.

 

-          لافِ عِشق!

بارها شنیده‏ام که دُختر و پسَری از دو کَشور مُختلف و با فرهنگهایی کاملاً مُتفاوت باهم اِزدواج بسیار موفّقی داشته‏اند. این درحالی است که در همین کشور خودمان و حتّی دیگر ممالک دُنیا شاهد طِیفِ گستردِۀ طلاق و ناسازگاری هستیم. این روزها اَیّام عزاداری سالار شهیدان است و برای بیان عِلّت نهانی این جریان متضادّ می‏شه مَصادیق و بَیّنِه‏های مُحکمی دَر بین همین عزاداران سینِه چاک امام حسین(ع) پیداکرد. نمی‏خواد برای فهمیدن موضوع زیاد به‏خودت بپیچی؛ فقط چند لحظه برو بینشون، بین همونهایی که مُحکم‏تر از همه زنجیرمی‏زنند و از داغ سالار شهیدان به تمام وجودِ نازنینِشان فقط برای همین چند روز آسیب واردمی‏آورند! ببین چندتاشون ازیکسو سَنگِ اِمامِشون را به سینه می‏زنند و ازسوی دیگه توی خونه‏هاشون پَرَنده‏های مظلومی که باید درکمال آزادی توی دَشت و جنگل و آسمون باشند را داخِلِ یک قفس و زندان کوچَک حَبس‏کرده‏اند. مَگه هرکدومِشون با اون ژستهایی که بعنوان عزادار و سینِه‏چاکِ امام گرفته‏اند، نمی‏خوان فریاد بزنند که می‏تونستند یار هفتاد و سوّم کربلا باشن؟ اینجوری؟ اونها حتّی از پرندۀ کوچکی نمی‏گذرن حالا چطور ممکن بود توی اون اوضاع وانفسا، چشم به اونهمه وَعدِه و وَعیدهای سِپاه دُشمَن نبَندن؟ نه عزیزم؛ فقط حَبس‏کردن یکی چندتا پرنده نشونۀ «عُشّاق لاف» نیست بلکه اَگه بازهم نِگاه کنی می‏بینی اَفرادی را که در زمانیکه باید از حَقّ دِفاع می‏کردند، یا از ترسِ آبرو و اَموال و موقعیّتشون و یا برای کسب منافعی ازقبیل پول، شغل و اَمثالُهُم، نه‏تنها سُکوت کرده‏اند بلکه همراهی با ظالم هم کرده‏اند. حالا اِنتظارداری اینجور آدمها بتونن آمار طلاق را کاهِش بدَن؟ انتظار داری جزءِ 313 نفر همراهِ اَصلی امام‏زمان(عج) باشن؟ آره عزیزم؛ این حقیقتِ تلخی هست که اون دُختر و پسَر خارجی از دو گوشۀ دُنیا تونستن عشق را درک کنن و به‏پاش بی‏اُفتن و این جمعیّت نتونستن. اَگِه شکّ داری برو فیلم زیبای «روز واقِعِه» را نِگاه‏کن. از فرسخها دورتر، اون تازه مُسلمان مسیحیُ‏الاَصل که توی عُمرش پیامبر(ص) را ندیده، به صَحرای عشقِ کربلا خوانده‏میشه ولی اون حَضراتی کِه سالها وجود مبارک رسول اکرم(ص) را درک‏کرده‏بودند، حتّی باورنمی‏کنند که چنین جریانی وجودداشته‏باشه. عِشق یعنی این. عِشق یعنی اُستاد دانشگاه یا عالِم فرزانه‏ای که در دامَن سُخنرانی‏اش، از شعور، شور می‏آفرینه و همۀ مُستمِعین را بدون هرگونه حرکتِ اِضافه و ایجاد هَیَجاناتِ دُروغین به گِریۀ آگاهانه می‏اَندازه؛ نه اون لاتِ مُنحرفی که با عَربدِه سعی در بهَم‏بافی اَشعار کفرآمیز و خرافیی داره که شوری بی‏پایان و جدای از شعور در همراهان خرافی‏اش آنهم میان کوی و خیابان و مَعابر ایجادمی‏کنه. ازیکسو تمام دستگاه‏های تبلیغات اِسلامی بَسیج می‏شن تا اینجور مُنحَرفین مَعلوم‏ُالحال را کِناربزنند و از سوی دیگه خوراک ویژه‏برنامه‏های رَسانه‏های بلادِ کفر و اِلحاد میشه تا با زبانی ساده و قابل فهم به همۀ مردم دُنیا نشون بدِه که شیعَیان موجوداتی خرافی، غیرمَنطِقی، بدعَت‏گذار در اَدیان اِلهی، خشِن و عاشق دروغین هستند. حالا خودت برو تا جریان اِبهام در حلول ماه مبارک رمضان و هزارتا نکتِۀ دُشمن شادکن دیگه....

 

يادگار 26/9/1386

-          همه در همه چیز

وقتی به اون شاگرد نه چندان کودَن بنام آلبرت انیشتین فکرمی‏کنم، خنده‏ام می‏گیره. همونی که چندی بعد تونست جهان عِلم را تکان بده! می‏گن: نمرات و فعّالیّتهای دبیرستانیَش همچین تعریفی نداشت ولی ناگهان تونست نبوغش را اونجوری به دنیا ثابت‏کنه. همین اَمر و مواردی شبیه به این موضوع باعث شده که به‏غلط تفسیری اِرائه بشِه و اکثر مردم را به اِشتباه بی‏اندازه! وقتی می‏خواهند کسی را نصیحَت کنند و به‏اصطلاح بهش قوّتِ قلب بدَن بهش می‏گن: هرکسی در زمینۀ خاصّی توانائی داره و اگه یکروزی متوجّۀ اون توانائیَش بشِه، حتماً توی اون رشتِۀ خاصّ از بهترینها خواهدبود؛ درست مثل انیشتین و اَمثالُهُم که وقتی توانائیشون را توی زمینه و رشتۀ خاصّی متوجّه شدند، تونستند بهترین باشن.

گفتم این حرف اِشتباه است چون من مُعتقِدم و ثابت کرده‏ام که هرکسی می تونه در هر زمینه‏ای، از بهترینها باشه و نه در رشته ای خاصّ که حالا اِسمِش را گذاشته‏اند رشته‏ای که برای اون ساخته‏شده‏اند و از این حرفها.

ببین، من خودم بعنوان مِثال از حسابداری نِفرَت داشتم. اصلاً حالم ازش بهَم می‏خورد. سال 1371 مجبورشدم در اون زمینه مطالعه‏کنم و دوره‏هایی را طیّ کنم؛ جزءِ اوّلینهای کشوری شدم. در زمینۀ کامپیوتر که اونهم به‏نوبۀ خودش یک مقولۀ گسترده است نیز تقریباً در هر بخشِش که واردشدم (چه اِختیاری و چه به اِضطِرار شرایط)، بازهم از موفقترینها بودم. همین ریاضی دانشگاهی که توی دانشگاه پیام نور از گستردگی و حَجم زیاد و نامتناسبی برخوردارهست باعث شده که حِسابی زندگیَم بهَم بخوره. اذیّت شدم. دستِ آخر اونقدر بهش وَر رفتن تا اینکه توی بعضی قسمتهاش، کاملاً مسلّط شدم و می‏تونم جدای از نیازهای درسی، تجزیّه و تحلیل کنم. در زمینۀ هنر هم همینطور شد.

داستان خیلی روشن است: من یک نِمونِه هستم. آره، یک نمونه از کلّ انسانهایی که خلق شده‏اند. اگه من بتونم در مقوله‏های کاملاً متفاوت اونجوری موفق‏باشم، یقیناً سایرین نه تنها می‏تونند مثل مَن بلکِه حتّی بمَراتِب از مَنهَم بهتر و موفق‏تر باشن. اَلآن هم علی‏رغمِ وقتِ کم و گرفتاریها و مشغلۀ فراوان، می‏خوام توی یک رشتۀ ورزشی از بقیّه عقب‏نمونم. توی شِنا تونستم تناسب حرکات دست و پایم را تجربه‏کنم. خُب، چرا ادامه‏اش ندهم؟ من که می‏دونم توی این‏یکی هم می تونم جزءِ بهترین باشم. درُست مثلِ همۀ اِنسانهای دیگه.

 

-          ریاضی و اِحساسات

این ترم موهِبَتِ خاصّی شمالِ حالم شد. من دوتا درس ریاضیِ مشکِل و حَجیم دارم که استاد هردو درس، خانم هستند. من از مَحضرشون فیض بردم. هردو به مطالِب کامِلاً مسلّط بودند و شیوۀ آموزشِشون فوق‏العادّه بود. ولی من توی این کِلاسها، چیزی بیشتر از درس را فراگرفتم. آخه هردو اُستاد نه تنها فوق لیسانس ریاضی بودند بلکه از خانمها هم بودند. برام جالِب بود که بدونم کسیکه باید با عالم خشک و سَراپا مَنطِق مَحض ریاضی سَروکار داره، با اِحساساتِش چه‏خواهدکرد؟ زن موجودی است که از اِحساساتِ فوق‏العادّه قویّی بَرخوردارمی باشد. حالا اَگه یک خانم، یعنی همون موجود با اون اِحساساتِ قوی بیاد و توی عالم بی اِحساس و خُشکِ مَنطِق همچون ریاضی مَحض آنقدر پیش بره که به مَقام اُستادی برسِه، چی میشه؟ نابود میشه؟ از تعادل خارج میشه؟ یک زنِ بی اِحساس میشه؟ یا اینکه حَسّاستر میشه؟ اون چیزی که من دریافتم این بود که: نه تنها چنین زنی، اِحساساتِش را ازدست نمی‏دِه بلکه این ریاضی است که حِسّ پیدا می کنه. چیه؟ چرا خندِه‏اَت گرفته؟ من جدّی گفتم. مادر، کسی هست که همین واقعیّتهای خُشک و جدّی زندگی را بهمون با عالمی از اِحساساتش انتقال‏داده. حالا یک خانم که اُستاد هست، درواقع سَر کلاس دَرسِ ریاضی، ویژگیهایی شبیه به همون مادر را پیدامی کنه. اون با همون اِحساساتش رابطۀ کاملی با مُخاطب که اینجا بجای فرزند، دانشجو هست، برقرارمی کنه. از حالاتِ صورتِ دانشجوها، خیلی سریعتر از یک اُستادِ آقا پی به شرایط کلاس ازنظر مقدار و میزان دَرکِ مطالبِ اِرائه‏شده، می‏بَره. البتّه هرچقدر بر درس یعنی همون رشتۀ خودش مُسَلّط‏تر باشه، بهتر می‏تونه با کمَکِ همون اِحساساتِ زنانه که اینجا بهتر هست بگم مادرانه، مطالب را به دانشجوها انتقال بدِه.

امّا این موضوع تأثیری بود که یک زن بر عالَمِ ریاضی می‏زاره و تأثیری که علم ریاضی بر روی زن می‏زاره هم جای اِشاره‏داره. دُرُست مثل هنرمندها. هنرمندها از روحیّۀ غالباً ظریفی برخوردارند. همین نقاشها؛ اونهاییشون که هنوز با عِشق نقاشی می‏کنند؛ نه اونهایی که صِرفاً بعنوان کسب و پیشه نقاش شده‏اند؛ یا هنرمَندهای سایر رشته‏های هُنری؛ همگی از روحیّۀ ظریف و تأثیرپذیری برخوردارن. حالا هرچقدر باهوش‏تر و عاشق‏تر باشن، حسّاس‏تر هَم خواهندبود. یک زنِ ریاضی‏دان هم همینطور هست. یکی از برتریهای عُمومی زنان، در میلِ بیشتر اونها به هُنر هست. درواقع اون چیزی که شایستۀ یک روحیّۀ حسّاس می‏باشد، روحیّۀ اِحساسی است. حالا هرچقدر این خانم، باهوش‏تر یا سریع‏الانتقال‏تر باشه، حسّاستر هم میشه. خُب، تو به من بگو: ریاضی دانها از چه گروه اِنسانهایی هستند؟ پس یک خانم ریاضی دان چجوری میشه؟ درستِه؛ اِحساساتی قوی‏تر خواهدداشت. قوی‏تر از سایر خانمها. مثل همون هنرمندهای واقعی و چیره‏دست.

نکتۀ آخر و از همه مهم‏تر. اِحساساتِ زیاد اِلزاماً خوب نیستند. دِقّت کن: از قیدِ «اِلزاماً نیستند» استفاده کردم. توضیح می‏دم: اگه یکنفر بدبین باشه و یا دائماً دُچارِ توهّماتِ مَنفی بشِه، با تقویّت اِحساساتِش، به اصطلاح «حسّاس‏تر» میشه. پس اَگِه به‏قولِ معروف بدبین باشه، بدبین‏تر میشِه. این یک خطر هست چون می تونه باعث بَرهَم خوردن تعادل رفتار اجتماعی بشِه. بهمین دلیل هست که بهترین مُکمِّلِ ریاضی، اَشعار شاعران هست. شاعرانی همچون سعدی که آثار منظوم و منثور فوق‏العادّه ای دارند، می‏تونن با اِرائِۀ اِرشاداتِ منطقیی که در دِلِ اَشعار حکیمانۀ خود دارند، صاحبین مشاغلی که بیش از پیش با ریاضیّات سَروکار دارند را از خطای رفتاری بازدارند.

 

يادگار 15/9/1386

-          تولّد بلاگ

خیلی وقت بود که می خواستم کار نیمه تمومم را توی «مولتی پلی» به پایان برسونم. وقت نمی شد. بهرحال تونستم یک کاریش بکنم. بنابراین حالا دیگه آدرسِ بلاگهای آشکارم به این شرح هست:

در زنده رود:

http://weblog.zendehrood.com/HeartRefine

پرشین بلاگ:

http://heartrefine.persianblog.ir

بلاگفا:

http://heartrefine.blogfa.com

کلوب:

http://www.heartrefine.mycloob.com

پرشین گیگ:

http://heartrefine.persiangig.com

بلاگر:

http://heartrefine.blogspot.com

مولتی پلی:

http://heartrefine.multiply.com

یاهو 360درجه:

http://360.yahoo.com/HeartRefine

اِسپیسِس:

http://heartrefine.spaces.live.com

خیلی حرفها، آنهم حرفهای دل را توی این بلاگها نوشته ام که البتّه چند برابر اونها هنوز توی دلم مونده. یادگارهای خوبی هستند چون واقعاً صادقانه نوشتمشون. هیچ کلکی توشون نیست. واقعیِ واقعی هستند. درست مثل آینه.

يادگار 30/8/1386

-          آدم خوبه!

بیا فِکر کنیم که مَن آدم خوبیَم و یکی دیگه، آدم بدی هست. اونوقت من بهت می گم: اون آدم بَدِه داره بدیهای مَن را نِشونِت می دِه و مَن که به اِصطِلاح آدَم خوبه هستم، دارم خوبیهای اون بندۀ خدا را بهت نشون می دم. پَس حالا به من بگو: آدم خوبه کی هست؟ حالا بازم می تونی بگی من همون آدم خوبه هستم؟ می بینی؟ وقتی بتونیم بدون غرورِ بیجا و تکبّر، با خودمون و اَطرافمون کِنار بیاییم، همه چیز جور دیگری میشه. واقعیّتها جور دیگری خودشون را نشون می دَن. خُب، حالا چی می گی؟ آیا تا حالا خواب نبودی؟ اگه می گی نه، پَس بهم بگو: چرا واقعیّتها را اینطوری نمی دیدی؟ من بهت می گم: تو خواب بودی و چشمهات را روی واقعیّتها بسته بودی و برای همین هم نمی تونستی با تمام وجود، عِشق را حِسّ و تجرُبه کنی! دوباره سعی کن. کلیدش هم همین الآن بهِت دادم. همین چند خطّ بالاتر!...

 

-          بهشت تِکراری!

خیلی برام عَجیب بود. همّه اش توی قرآن دربارۀ لذّاتی که میشه توی بهشت داشت حِکایات و تمثیلاتِ زیادی آمده است. از اون حوریها و غِلمانها گرفته تا درختان سَرسَبزی که زیر آنها، جویها روان هستند و... هزاربار از خودم پرسیدم: آخه اگه اینها مُدام باشه، دیگه کیفشون را ازدست میده. تو می دونی همیشه هستنشون و در نهایتِ زیبایی همیشه می مونن. اصلاً آدم دُچار یکنواختی میشه و دیگه مُمکِنِه بَراش مفهومی نداشته باشه. ازطرفِ دیگه، خدا هیچ کاری را بی حِکمت اَنجام نمی ده؛ پس چرا اینهمه به چیزهایی وَعدِه داده که ممکنه تکراری بشِه و اون شور و شوق اوّلیّه اش را ازدست بدِه؟ راستش مدّتها بهش فکر کردم امّا هرچی بیشتر اندیشیدم، کمتر چیزی یافتم؛ خصوصاً اینکه توی همین دنیا، بعضیها حِسابی دَر اوج نِعمت و خوشگذرانی هستند و هرجوری که بتونی تصوّرکنی، دارن حال می کنن؛ چه مشروع و چه حرام! پس اینجور وَعدِه و وَعیدها برای اونها هیچ روضۀ رضوانی نمی تونه باشه و مُحرّکِ خوبی محسوب نمیشه. می دونی چی شد؟ درسته که من بدنبال جواب بودم ولی ایمانم را حتّی برای لحظه ای ازدست ندادم. یعنی همیشه فرض را براین قراردادم که من از دَرکِ حِکمَتِش ناتوانم و تا خدا نخواهد، پرده کنار نمیره و من تا لیاقتش را نداشته باشم، ذرّه ای از اون پُشتِ پرده را نخواهم دید. پس صبر کردم و منتظر جواب موندم. مدّتها سپری شد تا اینکه کم کم مفهوم جدید و پایدارتری از عِشق در وجودم جوانه زد. باوَرت نمیشه؛ کم کم اِحساس کردم دارم مفهوم صحیح تری از این واژه را درک می کنم. آخه من از این ناراحت بودم که چرا عِشق را نمی تونم پیداکنم؟ چرا ذِکر عشقم را گُم کرده ام؟ داشتم داغون می شدم ولی کم کم، به خواست و اِراده و اِستِعانتِ باری تعالی، درهایی به رویم بازشد. خوب به جملاتی که درمورد اون ویژگیهای تِکراری لذّت بهشتی در همین چند خطّ بالاتر نوشته ام، نگاه کن. اگه عِشق در اونها نباشه که البتّه نیست، جملاتی کاملاً منطِقی و دُرُست به حساب میان! امّا اگه جایگاهِ واقعی عِشق را در اونها جستجو کنی، به نادرست بودن همون جملات واقف می شی. اون حوری بهشتی فقط پیام آور زیبایی ظاهری و خور و خواب و شهوَت نیست بلکه آن «یافت می نشودِ عارفانه» فقط و فقط اونجا می تونه ظهور پیداکنه. ظرفِ وجودی عِشق فراتر از انسانهای وابسته به این دنیا و دنیازدگیهای آن است. اون مناطق سَرسَبز بهشتی، از ویژگی خاصّی برخوردارند که می توانند جایگاه پذیرش اون حوریان و غِلمان بهشتی باشند. اونجا سرزمین عِشق سبز است؛ نه سرزمین سَبز! اون حوریان و... زائیدۀ عِشق واقعیند. یعنی چیزی که در این دنیا نمی توان به آن دست یافت. درواقع، اونهایی که در این دنیا به عِشق واقعی نزدیک می شن و حِسِّش می کنند، استعداد اون سرزمین عِشق سبز را یافته اند. خدایا، مرا نیز از عاشقان قراردِه.

ای عاشقان،  ای عاشقان دِل را چراغانی کنيد // ای مِی فروشان شهر را اَنگور مهمانی کنيد

معشوق من بُگشودِه دَر روی گدای خانه اش // تا سَر کِشم مَن جُرعِه ای از ساغر و پيمانه اش

بَزم است و رَقص است و طَرَب، مُطرب نوايی ساز کن // دَر مَقدَم او بهترين تصنيف را آواز کن

مَجنون بوی ليلی اَم، در کوی او جايَم کنيد // همچون غلام خانه اش زنجير در پايم کنید

-          راز زمان

از فرصَتهایی که دوباره در اِختیارم قرارداده شده، باید بخوبی استفاده کنم! جُبران کنم. چی می گم؟ چی را می خوام جُبران کنم؟ ای بابا؛ هنوز نفهمیدی که من الآن، همین الآن، در گذشتۀ خودم قراردارم؟ همۀ این آدمها، اَماکِن و دست نوشته ها، همه و همه متعلّق به گذشتۀ من هستند و اینک من اِجازه یافته ام تا دوباره به گذشتۀ خودم بازگردم. آره؛ اینجا گذشتۀ من است و اینبار می خواهم دوباره آنرا بسازم. می خواهم اِشتباهاتم را تکرارنکنم و فرصتها را دوباره ازدست ندهم. می خوام اینبار هنگامیکه به آینده پا می گذارم، شرمنده نباشم. می خوام عاشق باشم و عاشقان را همراه خودم به آینده ببَرَم. من دیگه می دونم چرا دائماً اون حِسِّ عَجیب را داشتم. همون اِحساسی که می خواست به من حالی کنه متعلّق به زمان و مکان دیگری هستم. اون حِسّ، کاملاً دُرُست بود. من متعلّق به زمان دیگری هستم و به شکل شگفت انگیزی به مَن اِجازه داده اند به این زمان برگردم و گذشتۀ خودم را دوباره بسازم. این بازی زمان بود که فراموشش کرده بودم. من باید در این زمان بدنبال آنچه که فراموش کرده بودم و به اِصطلاح جاگذاشته بودم، بگردم؛ پیدایَش کنم و با خودم به اون زمان ببَرم. اون عِشق است. چیزی که می ماند و نیازی به من ندارد بلکه من مُحتاج آنم. عشق به زمان منهم رفته است امّا من در زمان خودم به او دسترسی ندارم چون در گذشته ام نتوانستم ثابت کنم که اِستِحقاقش را داشته ام. برای همین امروز اینجا و در گذشتۀ خودم قرارگرفته ام. حال که در گذشتۀ خود هستم باید ثابت کنم که در رسیدن به عِشق با تمام وجود سعی کرده ام و لیاقت داشتن آنرا در آینده یعنی زمان جاودانگی خودم را دارم. آیا این مفهوم اصلی عهدی که از پدرم حضرتِ آدم(ع) در زمان خِلقتش گرفتند و در قرآن نیز به آن اِشاره شده است، نمی باشد؟ آیا صَحرای کربلا نِماد دیگری از همین عشق‏ورزی نبود. آیا در همین زندگی دُنیوی بارها و بارها فرصَتِ آزمایش خود برای دَرکِ این اِصالتِ ریشه‏دار را نداشته ایم و مُکرّراً آنرا ازدست نداده ایم؟ من عِشق را درکنار آب یافتم و خواهم یافت. به آن امّیدوارم و شاید بهمین دلیل به گذشته بازگردانده شده ام.

 

-          آزمون بازگشت

فرصَتم داده اند تا به گذشته بازگردم و ذِکر عشقم را بیابم. این فرصَت مشروط است. شرطَش هم تلاش و بیداری است. هرچه بیشتر با چشمانی بازتر تلاش کنم، فرصَتِ بیشتری برای جمع آوری عِشق خواهم داشت. هرچه نااُمّیدتر باشم و به بیراهه قدم بُگذارم، زودتر اِحضارم خواهندکرد و برمی گردانندم! به اونهای دیگه نگاه کن. همونهایی که به نوعی شبیه تو هستند؛ به موهای سفیدشون بنگر. به چروکیدگیهای روزافزون پوست و سَر و صورتشون. حتّی به اون خانمهایی که در پَس اِستفاده از بهترین مَحصولات و لوازم آرایشی سعی در مَخفی کردنِ علائِم شِکستِگی و سالخوردگی دارند، همۀ اونها فرصَتهاشون را دارن خیلی سَریع ازدست می دَن. اونها دارن فراخوانی می شن. تو چی؟ تو هم داری تند پیر می شی و یا اینکه دیگران هنوزهم در تخمین سِنّ و سالَت اِشتباه می کنند و تو را بسیار جوانتر از سنّ شِناسنامِه ای و رَسمی اَت می دانند؟ اگر اینچنین است پس بدان که در راه دُرست قدم برداشته ای و اِلاّ بدان که راه عِشق را گُم کرده ای. شاید هم اَصلاً فراموش کرده ای! راهِ عِشق برای تو، همان آب است. آری آب. هم برای تو و هم برای آب. آب، پاکی است. آب، صِداقت است. آب، خاطِرات پاک است. آب، ایمان است. آب، صَمیمیّتِ مُطلق و پنهان است. آب، مَعصومیّت است. آب، رُؤیاهای پاکی در ذهن دارد که تو نیز با آنها همراه بودی و قبولشان داشتی. آب هنوز هم در ماه است. به آن نِگاه کن. دوباره نگاه کن. در شب بارانی به ماه نگاه کن. فقط تو هستی که می توانی از پَس اونهمه اَبر شبِ بارانی دیماه، در زیر آن باران سیل آسا، به ماه بنگری و آب را ببینی. عِشق یعنی آب. برو بسویش تا فرصَتت را ازدست ندهی. چروکیده و پژمرده نشوی. فراخوان نشوی و با دَستِ پُر به آینده بازگردی. به یادداشته باش که بهِشت جای عاشقان حقیقی است. تو تا مفهوم عِشق را نیافتی، نتوانستی بهِشت را دَرک کنی. کسیکه گذشت نداشته باشد، نمی تواند عشق را دَرک کند؛ پس بهشت هم دَر جهنّمِ کوچه های بی پایان خالی از عِشق، پیش پای خسته و ناتوان گمراهان، وامی ماند. به پاکی آب قسم که....

 

يادگار 20/7/1386

-          راز حُلول ماه

اگه یک سَری بری سُراغ بَحثِ بلندبالایی که درمورد تشخیصِ اِبتدای ماهِ قمری بَرپا شد، می بینی یک مسئلۀ ساده فقط بخاطر غفلَت به چنین موضوعِ زشت و دامنه داری تبدیل شده که خدا می دونه چقدر باعث تضعیفِ مواضع مؤمنان و اِنحرافِ مسلمین شده است؟ به این لینک نگاه کن:

http://weblog.zendehrood.com/comments.aspx?WeblogID=HeartRefine&MemoID=34032

توی این لینک می تونی شاهدِ بحثهای من و دوستانم باشی. واقعاً فکرمی کنی روزهای مُنحصربفرد واقعاً در سال منحصربفرد نیستند بلکه اگرهم منحصربفرد باشن، برای هرکسی یا هرخِطِّه ای به تنهایی و جُدای از سایرین و سرزمینهای دیگر مُنحصربفرد هستند؟ اگه اینطور هست معنیش اینِه: قرآن برای هر سرزمینی در یک تاریخ نازل شده و قلبِ پیامبرعزیزمون به اِزاءِ هر دیاری، یک شبِ جداگانه جایگاه نزول قرآن بوده و شب قدر، یعنی همون شب بسیار بسیار مهمّی که در قرآن هم صِراحَتاً آمده است، واقعاً در سال یکی نیست و منحصربفرد نیست بلکه برای هر دیاری، روح یک شبِ بخصوص، بسته به تشخیص ماهِ مُبارکِ رمِضان، جداگانه نازل میشه و...! پس مَرزی که روح نباید حاضربشه و مرزی که باید روح درآن برای شب بعد حاضربشه، دقیقاً چگونه است؟ بازم باید بریم توی عالم بحثهای بی پایان؟!

اگه اینطور نیست و اون شبها واقعاً برای کلّ دنیا مُنحَصِربفرد هستند، پس چجوری می خواهی با تشخیص ایّام ماههای هِجری قمری توجیحِشون کنی؟ آخه اگه یکجای دنیا شاهِد حُلولِ ماه بمنزلۀ شروع ماهِ مبارکِ رَمِضان هستند، واقعاً در سوی دیگر دنیا و حتّی کشور همسایه اَبَداً اِمکان رؤیت ماه نیست و اگر هم کسی اِدِّعاکند، بلادِرَنگ توسّط مُنجّمینِ همون دیار تکذیب میشه. پس چکارباید کرد؟ جوابشو فکرمی کنم پیداکرده باشم:

ببین عزیزم؛

ما دوتا چیز را باهم قاطی کرده ایم. فقط کافیه کمی فکرکنیم. چرا شب قدر مشخّص نیست؟ چرا بین چند شب بیشتر از شبهای دیگر اِحتمال می دن که شب قدرباشه؟ چرا شبهای 19، 21 و 23 ماه مبارکِ رَمِضان بیشتر احتمال داره که شب قدرباشه؟ اینها نشانه هستند. جواب جلو چشمامون بوده و نمی دیدیمِشون! یک کم دیگه صبرکن تا توضیح بدم:

ما یک چیزی بنام حَدِّ ترَخّص داریم. برای واجباتی همچون «نماز» و همین «روزه» اگه از حدّ ترخّص خارج بشیم، شرایط دیگری بر انجام فرائضی همچون «نماز و روزه» اِعمال میشه. نماز، شکسته میشه و روزه نیز با شرایطی غیرقابل اِدامه میشه. قضا میشه؛ البتّه اگر بعدازظهر شرعی نباشه. دقّت کن. روزۀ واجب که بخاطر ماه قمری ضرورت پیدامیکنه، بسته به موقعیّت جغرافیایی و خروج از حدّ ترخّص محلّی، دیگر امکان ادامه دادن ندارد و اگر بعدازظهر شرعی باشد، می توان ادامه داد. آره، بعدازظهر شرعی که براساس موقعیّت «خورشید» و نه «ماه» در همان محلّ، حکم لازمه را ایجاب می کند. اصلاً بعد از رؤیت هِلال ماه، براساس موقعیّت خورشید، از هنگامۀ اذان صُبح تا زمان اَذانِ مَغرب باید روزه دارشویم. مشکل اینجا هست که ما حدّ ترخّص که تا این حدّ مهمّ است را فراموش کرده ایم. آمده ایم شروع و پایان ماه قمری را نسبت به مرزهای سیاسی سنجیده ایم. می آییم براساس رؤیت هلال ماه در غربی ترین نقطۀ یک کشور که براساس مرزهای سیاسی است برای کلّ اون کشور و حتّی مَناطِق شرقی آن اِعلام ورود به ماهِ مُبارکِ رَمِضان می کنیم! حال آنکه دورترین نقطۀ شرقی ممکن است در آن سال متناسب با کشور همسایۀ شرقی باشد! آره عزیزم؛ ما برای زمان شرعی متوصّل به مَرزهای سیاسی شدیم حال آنکه برای سایر فرائِض همچون نماز پنجگانۀ روزانه، براساس همان حدِّ ترَخّص تصمیم گیری می شود. اَصلاً دیار مُسلمین به مرزهای سیاسی محدود نمی شود بلکه مُمکن است چند کشور همسایه همگی مُسلمان نشین باشند و کسی نمی توانست برای تعیین زمانهای شرعی به مَرزهای سیاسی و قراردادی کشورها که براَساس توافقات بین المللی و دِخالتِ سازمانها و دادگاههای بین المللی تعیین شده است، متوصّل شود. پس رُؤیَتِ ماه باید براَساس مُوقعیّتِ مَحلّی برای هر دیاری جُداگانه صورت می پذیرفت. حال با چَشم مُسلّح و یا غیر مُسلّح و یا مُحاسِباتِ نجومی قطعی که بایستی مُجتهدین اَعلم با توجیحاتِ فنّی توضیح دهند که البتّه آنهم جای بحث دارد.....

-          پس شب قدر چی؟

خب، حالا که براَساس مُوقعیّتِ مَحلّی مَسئلۀ ورود به ماهِ قمری حلّ شد، پس تکلیف شبِ مُهمّی همچون شب قدر چه می شود؟ مَگه میشه اون شبِ منحصربفرد به تعدادِ سرزمینها، متفاوت و متعدّد باشه؟ اونوقت که دیگه... نه؛ ما که نمی خواهیم توجیح کنیم و.... پس باید به نشانه ها نِگاه کنیم. بیا فرض کنیم که شب قدر یعنی این شب مُنحَصِربفرد در روز مشخّصی همچون 21ام ماه رمضان است. مُسَلّماً شب 21ام ماه رمضان در غارِ حراء قرآن نازل شد. خب بیا تعَصّبات و باورهای سُنّتیمان را برای کوتاه مدّتی کناربزاریم و اینجوری ادامه بدیم که:

اگه الآن اونجا شب 21ام ماه رمضان باشه، جاهای دیگۀ دنیا چه روز از ماه رمضان است؟ مسلّماً بسیاری از مناطق در 21امین شب ماه رمضان نیستند بلکه ممکن است 19ام، 20ام و یا حتّی 22ام یا 23ام رَمِضان باشند. چی شد؟! آیا این شبها، همون شبهایی نیستند که تردید دارن شب قدرباشند؟! چرا همینطور است. وقتی به این تحلیل رَسیدَم، ناراحت شدم. با این تفسیر، شبهای 20ام و 22ام هم می توانست به وقت محلّیِ ما، شب قدرباشه و من توی اینهمه سال، این شبهای مُهمّ را ازدست داده ام. خدای من، کافی هست که یک نگاهی به کتب قدیمی می کردم. این شبها و شبهای دیگر نیز در کتابهایی همچون «مفاتیح» نیز ذکرشده بود! بهمین راحتی؛ بهمین سادگی جلو چشمم بود ولی اَسیر مَرزهای سیاسی شده بودم! مرزهایی که براَساس قدرت طلبیها، همواره مَنشأ کِشمَکِشها و جَنگهای مَنطقه ای و بین المِللی بوده و هست. مَرزهایی که خدا توی هیچ جای قرآنش تعیین نکرده بلکه هرگز حدّ و مَرزی برای گسترش سَرزمینهای عِشق و مُحَبّت، سرزمینهای اِسلامی و گستره های اَمن اِلهی قائل نشده است. حتّی هرگز گسترش این سرزمینها به کرۀ زمین محدود نگشته است و چنانچه پا از زمین بیرون بگذاریم و نسلهای بعد در قرنهای آتی در کراتِ دیگر اِسکان گزینند، بازهم باید آنجا نیز سرزمین توحید شود.

-          پس وحدت چی شد؟

همه می دانند که مسلمانان برای نمازهای جماعت اَهمیّتِ خاصّی قائِلند. نمازهای عِبادی-سیاسی همچون نمازجُمعِه نیز به جَماعَت برگزارمی شود. امّا هیچکدام جهانی نیستند بلکه همه منطقه ای است. همه در حدود ترخّص هستند. با اینحال، اِعتبار خاصّی به مسلمانان داده است. دُنیا مسلمانان را در فیلمهایش با همین نمازهای جَماعَت نشون می ده. این یعنی اِتِحادِ مُسلِمین. اگه مسلمانان براَساسِ وقت مَحلّیشون و جُدای از مَرزهای سیاسیِ کشورشون به اِقامۀ نمازهای جَماعت می پردازند، چرا برهمون اَساس روزه هاشون را با همون شرایط نگیرند؟

عزیزم؛

این بحثهای زشت و بی پایانی که خصوصاً در سالهای اَخیر اینگونه دامنه دار شد، بیش از هرچیز لطمِه به اِتحادِ مُسلِمین زد و خواهدزد. قدرت طلبی شیوخی که حتّی به جَزیرۀ کوچکی بَراَساس فرمایشات اِستعماری صَدسال پیش فلان مُستکبر غربی بَسَندِه کرده است و سرزمین مُسلِمین را برای اِدامۀ حُضور فرصت طلبان و دُشمَنان، قطعه قطعه کرده است، چرا باید سرلوحۀ هَمِۀ حُکّام مُسَلمان قراربگیرد و حدود و زمانهای شریعی را وابسته به مرزهای سیاسی بکنند؟ این کار دَقیقاً همان رفتار قدرت طلبی مُستکبرانه هست که اینک رَنگِ اِمروزی به خود گرفته است و حتّی اَفرادی که مُرتکِبِ آن  می شوند، متوجّه نیستند که اِدامۀ همون سیاست را پیش رو قرارداده اند.

-          یک نشانۀ زیبا

ای بابا؛ یک نِشونِۀ قشنگِ دیگه هَم بود. بخدا راست می گم: ایّام حجّ. آره؛ اَیّام حجّ. چرا تعجّب کردی؟ توضیح می دم: مَگِه وقتی حاجیها می رَن مَکِّه و اَعمالِشون را براَساسِ زمانِ مَحلّی اَنجام می دَن، کسی ایراد می گیره؟ مَگه وقتی اونجا اِعلام میشه عید قربان است، کسی میاد بگه برای حاجیهامون که توی عربستان سعودی هستند، الآن عید قربان هست و برای ما اینطور نیست و بی زحمت چند روز اینبَر و اونبَرِش کنید؟ می بینی؟ هَمَمون قبولِش کردیم. هَمَمون اِسم خونۀ خدا و ایّام حجّ تمتع را که می شنویم، یک حالی بهمون دَست میده. دِلِمون گواهی میده که مُشکِلی وجودنداره. واقعاً هم همینطور هست. اگه مَنم مَنم را کِنار می زاشتیم و مِثل اَیّام حَجّ فِکرمی کردیم، اینجوری در تشخیصِ ماهِ مُبارَکِ رَمِضان دُچارِ تفرَقِه نمی شدیم.

-          نظرِنهایی

ببین؛ هرچقدر هم حرفهای من دُرُست بوده باشه و با عَقل جوردربیاد، باید مُتِخَصِّصین هم اون را تأیید کنند. من روی حَرفم مُحکم ایستاده ام. به این راحتیها هم کوتاه نمیام. درست مثل یک عاشق. ولی عَقل، همون عَقلی که من را به این تحلیل رَسوند، بهِم میگه: تو مُتِخصِّص نیستی! تو نه تنها مُجتهِد نیستی بَلکِه مُنجّم هم نیستی و به گردِ پاشون هم نمی رسی. گیریم حَرفت درست باشه، باید این کلام مُتّفِقاً توسّط مُجتهد، مُنجّم و مُفسِّر قرآن هم تأیید بشه. برای همین هم می گم «حوزۀ علمیّه» کوتاهی کرده. برای همین هم می گم «دارالتقریب» قصورکرده. حرف آخر را باید اونها بزنند. عالِم، مَسئول هست. چه این عالِم، یک فقیه باشه و چه اینکه یک دانشمندِ عُلوم فضا و فیزیک و غیره. چطور اینهَمِه مُدّت اینجوری اِدامه دادند و در اَنجام این وظیفه کوتاهی کردند؟ اگه یک روزی این مسئله چندان مُهمّ نمی نمود حالا در عَصری که مو از ماست می کشند و دِقّتِ مُحاسِبات به ذرّاتِ بُنیادین موادّ رسیده است، مُنجَر به اینهمه فِساد اِجتماعی شده است. امّیدوارم دیگه این مسئله را با شهامَت حَلّ کنند. پا پیش بگذارَن و توافق کنند. یقیناً امام زمان(عج) بعنوان حُجّتِ خدا بر زمین، عِنایَت خواهندکرد و موجباتِ اتّحادِ هرچه بیشتر مُنتظرانشان را مُهَیّا خواهندکرد. اِنشاءَالله.

 

يادگار 11/7/1386

-          لطیفۀ زشت

یکروز لطیفۀ زشتی شنیدم که از یک طرف منو به خندِه می اَنداخت و از طرفِ دیگه ناراحَتم می کرد. درمُوردِ کسی بود که توی زندان اَزش پرسیدن: چرا زندونیت کردن؟ اونم پاسخ داد: آخه اعلام کردم که جلدِ دوّم قرآن رسید! وقتی این لطیفۀ زشت را می شنیدم اصلاً فکرنمی کردم یکروزی عملاً شاهد چنین چیزی باشم! جلو چشم همه دارن توی رادیو و تلویزیون می گن ولی هیچکس بهش توجّه نمی کنه. چرا تعجّب می کنی؟ باوَرت نمیشه؟ پس ببین چی می گم: شب قدر، شبی است که قرآن در آن شب نازل شده است. یعنی شبی که به روایت قرآن، روح نازل میشه. یک شب مُنحَصِربفرد است. ولی حالا که هرجایی شروع ماه رَمِضانش براساس اَصلی و رُؤیَتی اِعلام میشه، شبِ قدرشم مربوط به خودش میشه. من کاری به حِساب و کتابهای رؤیَتِ ماه ندارم. فقط اینو می دونم که اگه بعنوان مثال شب 23ام ماه مبارک رمضان همان شب قدر باشه، دیگه این شب در دنیا یکی نیست بلکه برای هر خِطّه و دیاری فرق می کنه. یعنی هرجای دنیا روح یک شب متفاوت نازل میشه. کافیه با چندتا پروازِ بموقع از یک دیار به دیار دیگه سفرکنیم تا بیش از یک شب واقعی قدر را تجربه کنیم! یعنی با تکنولوژی روز میشه شب نزول قرآن را که منحصربفرد بود را به بیش از یک شب در سال افزایش داد! خدای من؛ تکنولوژیی که نتونست مشکل اوّل و آخر ماه رمضان را حلّ کنه، حالا باعث شده تا ثابت بشه بیش از یک شب منحصربفردِ نزولِ قرآن وجودداشته است! می بینی؟! این نتیجۀ چی هست؟ چرا اینطورشد؟ اگه دارُالتقریب بینُ المَذاهِب و حُوزۀ عِلمیّه نجُنبن دیگه چیزی باقی نمی مونه. ما داریم خودمون و تمام اِعتقاداتِمون را قربانی خطا در نتیجه گیریهامون می کنیم. گاهی اوقات آنچنان غرق دانسته ها و تصمیماتِ سنّتی خودمون می شیم که فقط ظاهِرمون با اون متکبّرهایی که دائماً مَنم مَنم می کنند فرق می کنه ولی درواقع از اونها بَدتریم.  یک کمی واقعی تر به اینهمه جَوون که اینجور مُغایرَتها را به سُخره گرفته و روز به روز بیشتر از عِبادات دورمی شن باید نگاه کنیم. شاید فردا دیر باشه؛ خیلی دیر باشه و شاید هَم اَصلاً فردایی وجودنداشته باشد. کی می دونه فردا زنده هست؟ آیا بخاطِر هَمین سَهل اِنگاریها نبود که حالا شاهد اینهَمِه فِرقِۀ اِسلامی و شِبهه اسلامی هستیم؟ آیا دشمَنان قسَم خوردۀ اِسلام در طِیّ اَعصار و قرون از همین نقاطِ کور اِعتِقادی و اِجتهادی نهایَتِ استفاده را نبُردِه اند؟ چرا دائِماً خودِمون را تبرَئِه کردیم و به خودمون اینجوری دِلداری می دیم که: نهایتاً اگر هَم قصوری وجودداشته، مربوط به صَدها سال پیش است و ما در اون دَخیل نبوده ایم. این یک فرار از مَسئولیّتِ بزرگ است. ما هَمِه مُقصِّریم. هَمه کوتاهی کردیم. مُشکل را ریشه یابی نکرده ایم و باعث شدیم اِدامه پیداکنه. صَدها سال اِدامه پیداکرد و اینطور که معلومه، قرارهست اِدامه پیداکنه. وای بَرما؛ وای بر مَن؛ وای بر....

يادگار 23/6/1386

-          دوبار فکر

اخیراً در اخبار عِلمیِ تله تکست (پیام نما) خبری مَبنی بر تأیید این موضوع آمده بود که: محققان کشف کرده اند که پیرامون هر مطلب در مغز انسان، دوبار تفکّر می شود. یعنی هرنوع تجزیّه و تحلیلی، دوبار در ذهن اِنسان صورت می پذیرد. این موضوع نه تنها شامل موارد تصمیم گیری بلکه دربرگیرندۀ موارد دیگری همچون فرآیند یادگیری و خصوصاً بیادآوری خاطرات نیز می شود. اگه یادت باشه من به این موضوع در یادگار 1/4/1386 و قبل از اون اشاره کرده بودم؛ امّا مشکلی که وجودداشت این بود که من این موضوع را که «پژواک در حافظه» نام گذاری کرده بودم را ناشی از اِختلالِ اِحتمالی روانِ خودَم می پنداشتم. این درسته که موضوع بعد از اینهمه سال و اونهمه تحقیق و پژوهش کشف و ثابت شده است امّا هنوز نکتۀ بسیار نِگران کننده ای وجودداره: اینکه من مِثل دیگران از آن عبورنکردم و از وجودش در درونِ خودم رَنج بردم و می بَرم. بعبارت دیگر، می بایست همچون سایرین، متوجّۀ این فرآیند در ذهنم نمی شدم ولی شاید دَردها و آلام باعث شده که اینگونه بشوم! شواهد نِگران کنندۀ دیگه ای هم وجودداره. مثلاً اینکه: بسیاری از اُمورات را در زمانی غیر از زمان متعارف آن انجام داده ام! آره؛ سَبکِ برنامه نویسیِ کامپیوتری در زمان من، آنگونه که من انجام می دادم نبود و طرز تفکّرَم با مقتضیّات آنروزها کاملاً متفاوت بود. بَحثِ جلوزدن از زمان نیست بلکه فاصله ای که بین من و اندیشه هایم از یکسو و آحاد جامعه و آداب، رسوم و قواعد حاکم بر اجتماعشان وجودداشت و دارد باعث نگرانی من می شود. این موضوع باعث شد که همواره مسیری متمایز از دیگران برای زندگیم برگزینم و بسیاری از فرصَتها و حتّی اِمکاناتِ آموزشی را ازدست بدهم. مثالش خیلی ساده است: بعضی وقتها در جلسات، گردهماییها و سِمینارهایی شرکت نمی کردم چرا که موضوع آن را ساده، پیش پا افتاده و تِکراری می اِنگاشتم زیرا خودم به تنهایی مدّتها برروی آن موضوعات، آنهم سالها پیشتر، کارکرده بودم و تجربیّاتی نیز کسب کرده بودم امّا به این موضوع توجّه نداشتم که حتّی اگر هزارنفر پیرامون موضوع خاصّی بصورت جداگانه تحقیق کنند، ممکن است هزار نتیجۀ متفاوت بدست آورند که دانستن هریک برای هرکدام از آن هزار نفر، مفید خواهدبود. این موضوع را هَنگامیکه به اِصرارِ آبِ عزیز، مجدّداً پا در دانشگاه گذاشتم و در سَر کلاسهایی اِجباراً حاضرشدم که برایم بعلّتِ قدیمی بودنِ مباحث و ابتدایی بودن، گیرایی نداشت، کم کم دریافتم. من اونموقع بیش از همیشه فهمیدم که حتّی قطره ای از یک اقیانوس عظیم هم نیستم و هرچه بیاموزم کم است. این را مَدیون «آب» هستم.

-          رؤیَتِ ماه!

بازهم همون داستان تِکراری و زشتِ اِختلافِ نظر در آغاز و پایان ماه قمری! نمی دونم چرا ملاحظات سیاسی و قدرت طلبیها و مسائل کثیفِ دیگه باید تا این حدّ چنین موضوع مُهمّی که ریشه در عقاید و دستورات اَصلیِ دینی ما مسلمانان دارد را تحت تأثیر قراردهد؟ فقط یک نگاه به این مثال عُمق فاجعه را بهتر نمایان می کند: فرض کن یک آبادی مرزی درست در کنار مرز دو کشور قرارگرفته باشد. کشور اوّل براساس رؤیَتِ هلالِ ماه در منطقه ای بسیار دورتر از مرز، رسماً وارد ماه رمضان می شود و کشور دوّم ابداً اِمکان رؤیَتِ هلالِ ماه را نداشته است و بهمین دلیل وارد ماه مبارک رَمِضان نشده است. حال این آبادی مرزی که در کشور دوّم قراردارد، هنوز وارد ماه رَمِضان نشده است. بیایید فرض کنیم که این آبادی در مُناقشاتِ مرزی و براساس قراردادهای روزافزون بین المللی در کشور اوّل قرارگیرد. حال داستان کاملاً فرق خواهدکرد. مناطقی همچون کِشمیر، چنین شرایطی دارند. از سوی دیگر پُرسشی مطرح است: آیا می شود آن سوی دنیا اوّل دسامبر باشد و این سوی دنیا پس از طلوع آفتاب وارد ماه دسامبر نشود؟ چرا مِلاک را «کعبه» یعنی خانۀ خدا قرارنداده اند؟ چرا نگفتند با وارد شدنِ خانۀ خدا به ماه مبارک رمضان یا ماههای دیگر، همۀ دنیا، حتّی کُراتِ آسمانی دیگر و فضانوردان نیز وارد ماه مبارک و یا سایر ماههای قمری شده اند؟

-          شیعه را نابود می کنند!

شیعه مُعتقد به وجود اِمام زمان(عج) است. اون را حُجّتِ خدا برروی زمین می داند و هرگز حضور و کمک ایشان را در موارد و مسائل لایَنحلّ را در قالب اِمدادهای غیبی ردّ نکرده است. شرط اِجتهاد در شیعه نیز حامیِ همین موضوع بوده است و اَساساً بسیاری از اِنحرافاتی که پس از وفات پیامبر(ص) رُخ داد را بعلّت مُمانِعَتِ سه خلیفۀ اوّل از مُدَوّن کردن و نوشتنِ اَحادیث و روایات پیامبر(ص) می داند. یعنی برای حلّ برخی مشکلات بجای مراجعه به آثار مدوّن و مُستند، اِقدام به اِجتهاد کرده اند و اِنحراف در دین و مذهب ایجادشده است. حال خودِ شیعه در حلّ این مسئلۀ مهمّ وامانده است. در یک شهر شاهد فتاوای متفاوت درخصوص شروع ماه رمضان و متأسّفانه و بدتر از آن، پایان این ماه عزیز و روز عید فطر هستیم. یعنی در روزی که روزه گرفتن حرام است، عدّه ای روزه هستند و... آیا این جدایی و نِفاق بین مسلمانان نیست؟ پَس شعار اِتّحاد مسلمین و هفتۀ وحدت و اَمثالِ اینها چی میشه؟ آیا قرار است اینگونه اصلی دینی را بی هویّت و بی ثبات جلوه بدهند؟ اینهمه جوان که این تضادّ سُنّتی را به سُخره می گیرند و هَمِه کس و هَمِه چیز را مَسخره می کنند و دست آخر نه تنها روزه نمی گیرند بَلکِه ترک نماز هم کرده اند، نشانۀ چنین رفتار مُنافِقانِه و ضعفِ مراجع تصمیم گیری دینی ما نیست؟ فقط کافی هست با یک اتوبوس مُسافِرَت کنید. ببینید در بین راه که برای نماز صُبح توقّف می کنند، چند نفر جهت نمازگذاشتن حاضرنمی شوند؟ چرا سَرِ خودمون را باید همچون کبک توی برف فروکنیم و فِساد و اِنحرافاتِ ریشه دار اجتماعی را نادیده بگیریم.

-          بازور اَدب نمی شوند!

برای مبارزه با اِنحرافات اَخلاقی جامعه و موارد مُبتذل، از زور و فِشار نمی توان استفاده کرد. این موضوع بارها و بارها در تمام نقاط دنیا به اِثبات رسیده است. آموزش و بیان فرهنگهای ریشه دار و خصوصاً ترویج اَدیان آسمانی که اِسلام کاملترین آنها است، تنها راه است. حال اگر به هر شکل در اَرکان و اصول دین شبهاتی ایجادگردد، فقط یک معنی خواهدداشت: برنامه ریزی پنهانی و دقیق برای نابودی دین! اینجاست که قبل از طرح هرگونه شعار و اِرائۀ هر برنامه ای از طرفِ مراجع تبلیغات مذهبی، بایستی چنین شبَهاتِ اصولی ازبین برود. مجامعی همچون «دارالتقریب» و یا «حوزۀ علمیّه» در سراسر دنیا باید با حلّ سریع چنین مُعضلاتی، مسئله را حلّ کنند. از سوی دیگر، چگونه می توان خود را شیعه پنداشت و باورنکرد که اِمام زمان(عج) برای حَلّ این اِبهام هیچ دَستوری نداده باشند؟ چه کسی مُعجزاتِ ایشان را در داستانهای گذشتگان مَحصورکرده است؟ آیا اگر هَمان عُلمایی که به دستخطّ سَبز ایشان اِستناد کرده اند، امروز زنده بودند، اِجازه می دادند که در عَصرِ اِطّلاعات، پیشرفت و تکنولوژی، اینگونه مَبانی دینیمان را مُتِحَجِّرانه و غیرمَنطقی به بازی بگیرَند و نابودکنند؟ آیا ترویج مَذاهبِ اِنحرافی همچون بابیّت، بَهائیّت، وَهّابیّت و مُدّعیان دروغین اِمامیّت، ریشه در چنین قصوری ندارند؟ آیا اَمثال چون مَنی، اگر سکوت نمی کردند و پیش از این، با طرح چنین پُرسِشهای صَریحی اِقدام به اَمرِ به معروف و نَهیِ از مُنکرِ مَسئولین و مُجتهدین کرده بودند، امروز شاهد چنین نابودیِ اصولِ اِعتقادی و چَنددَستگی هایی بودیم؟ براستی چه کسی جَوابگوی این نِفاق و جُدایی هست؟ مُهم تر از همه، مَگر در قرآن درخصوص «نَسی» و جابجایی ماههای حَرام آنگونه ایرادگرفته نشده است و نهی نشده است؟ و آیا جابجایی ماه مهمّی هَمچون ماهِ مُبارکِ رَمِضان، چیزی کمتر از آن است؟

-          چهارگانه

یک چیز دیگه هم هست. چَهار مَرجَعِ «کِتاب(قرآن)»، «سُنَّت»، «عَقل» و «اِجماع» برای تشخیص اَحکام در شیعه مِلاک است بگونه ای که اگر مَسئله ای با اِستفاده از یکی از این منابع حلّ شود، با هیچیکِ دیگر تناقض نخواهدداشت. حال این جَریانِ رُؤیَتِ ماه، هَمواره با بیش از یکی از آن مراجع چهارگانه تناقض دارد! نه اِجماعی بر آن وجوددارد؛ نه عَقل این تفرَقِه و نِفاق را دَر اُمَّتِ اِسلامی می پَذیرد؛ نه قرآن اِجازۀ جابجایی ماهها را داده است و نه ملاک را توانسته اند سُنَّت قراردهند چرا که حتّی در یک شهر شیعه، دو فتوای متفاوت وجوددارد.

-          نشانه

جالبتر اینجاست: هنگامیکه در نیم کُرۀ شمالی زمستان است، در نیم کُرۀ جنوبی همچون اُسترالیا، تابستان است. یَعنی فصول در این دو نیم کُره با هم متفاوتند و ازطَرَفِ دیگر، خَطِّ اُستوا همواره گرم و قطبهای شمال و جُنوب هَمواره سَرد هستند. برای آیین مَذهبی از هیچ تقویم ثابت که وابسته به فصل و خورشید باشد اِستفاده نشده بلکه از اَیّام تقویم هِجریِ قمَری بَهره گرفته شده است. بعبارَتِ ساده تر اینکه: گاهی ماهِ رَمِضان دَر تابستان است و گاهی دَر زمستان و یا سایر فصول. این نوعی عَدمِ وابستگی ایجاد می کند و چنانچه هَمواره در تابستان قرارمی گرفت به این معنی بود که دَر نیم کُرۀ جنوبی هَمواره دَر زمستان قراربگیرد و این نوعِ واضِحی از دوگانگیِ اَحکام و نِشانِۀ ضَعفِ آن بود. امّا اینک با عَدمِ وابستگی به تقویمهای ثابت خورشیدی، نوع زیبایی از اِنعِطاف پَذیری و جامِعیّت را برای اُمّتِ واحِدۀ اِسلامی فراهَم کرده است. حال با گذشتِ قرنها قراراست شیاطین(لَعنة الله عَلیهِم) با اِستفاده اَز خَلاءِ هَمکاری عُلما و مَراجع شیعه و سُنّی، با ایجاد نِفاق سَعی دَر بی اِعتبارکردنِ اَحکام و اُصولِ دین دارند که اَلبَتّه بسیار هَم مُوَفق بوده اند!

يادگار 10/6/1386

-          به کی بگم؟

خیلی برام عجیب بود. کنار ضریح امام رضا(ع) چیزهای ضِدّ و نقیض می دیدم. شور و شوق فراوان و ناله و زجّه ها باعث می شد که همه ازخود بی خود بشن. فِشار جمعیّت فوق العادّه زیاد بود. یک سیل خروشان جمعیّت باعث می شد که با فشار خیلی زیادی که به تمام اَعضاء و جَوارح بدنم واردمی شد، نزدیکِ ضریح برسم و نامه ای را که یکی از همکاران به من داده بود را در داخل ضریح بی اندازم. عالَم عجیبی بود. پُر از روحانیّت و اِشتیاق و معنویّت. تقریباً کسی متوجّۀ رفتار خودش نبود و فقط سعی در وصال یار داشت ولی شاید یک متر اونطرف تر شاهد صحنۀ زشتی بودم!  دعوا شده بود؛ آره، دعوا شده بود. بخاطر اینکه بهَم زیادی فِشار آورده بودند. وقتی که داشتن بگو مَگو می کردند، اصلاً متوجّه نبودند که در مَحضر اِمام هستند. اِسمش را چی باید بزاریم؟ آیا واقعاً اینها مُخلصان درگاه اَئمّۀ اَطهار هستند و یا نیازمندانی که.... وقتیکه به 72 یار امام حُسین(ع) فکرمی کنم، بیش از پیش به این نتیجه می رسم که من نمی تونستم و لیاقت اون را نداشتم که هفتاد و سوّمین نفر باشم. اونها چی؟!

-          آهنگِ عشق

يادت هست که توی يادگار 7/12/1384 درموردِ اون آهنگ فوق العادّه برات تعریف کردم؟ اون ترانۀ انگلیسی که روی یک کلیپ فوق العادّه بود را توی این سایت پیدا کردم. اینم آدرسش:

http://www.youtube.com/watch?v=V7676EC06oc

راستش را بخواهی جریان از این قراربود که من تونستم به یک نفر کمَک کنم. اِطّلاعاتی که براش خیلی مهمّ بود و از دست رفته بود را برگردونم. آخه من به دلایلی روی این موضوع خیلی کارکرده ام و تجربیّاتی دارم. بنابراین صادقانه سعی کردم تا به اون که خیلی ناراحت بود کمک کنم. به لطف خدا هم موفّق شدم و نمی دونم چطورشد که بهم اِلهام شد که حالا می تونی دستمزدت که همون کلیپ هست را دریافت کنی. رفتم روی اینترنت و خیلی سریع پیداش کردم. خدایا شکرت. این یک یادگار از آب هست و بهمین خاطر برام خیلی مهمّ است.

-          دُروغ

نمی دونم قسَمِ حَضرتِ عَبّاس را قبول کنم یا دُمِ خُروس را نِگاه کنم؟ توی جریان فیلم ضِدِّ ایرانیِ 300 که توی آمریکا ساخته شده بود، خیلی دفاعیّه ها از ایران و نظامهای باستانی اون شده بود. توی همۀ سایتها هنوز که هنوز هست مطالب زیادی دیده میشه. دربارۀ اوّلین منشور حقوق بشر که در ایران تدوین شده بود و غیره. حالا توی کتاب دانشگاهیمون یعنی درس «تاریخ تحلیلیِ صَدرِ اسلام» (نوشتۀ حجّت الاسلام دکتر علی اکبر حسنی) چیزهای بدی درمورد حکومتهای باستانی ایران نوشته. درمورد ظلمها و ستمهایی که شاهان ساسانی بر مردم رَوا می داشتند، درمورد حرمسراهایی که مشتمل بر 3000 زن بوده و فِساد و فحشائی که در دربار و حاکمان آنزمان بوده ، چیزهای بَدی نوشته است. آره، اون یک کتاب درس دانشگاهی است. حالا واقعاً چه چیزی را باید باورکنم؟ چرا اینهمه سیاست بازی؟ چرا اینهمه دروغ؟ اگه اونا بَد بوده اند پس چرا برای ردّ اون فیلمهای ضِدِّ ایرانی، اونهمه دروغ ساختند؟ آیا همین دروغها نبود که باعث شد اونهمه فِرقِه در اسلام اونهم فقط چند ساعت بعد از فوت پیامبر اسلام ایجادبشه؟ از یکسو مُدّتها و ماهها توی مَجلس و دولت درمورد خرید چند دستگاه هواپیمای مسافربری بَحث میشه و مُصوّبه می گذرانند و ازطرف دیگه در یک خبر بسیار کوتاه از اِهداءِ یک فروند هواپیما به کشور عراق مطّلع می شیم. جریان جیره بندی بنزین اونجوری انجام میشه درحالیکه منبع اصلی اِتلاف بنزین بجز سیاستهای ناقص و نادرست دولتهای پیشین که در نقدهای رادیو و تلویزیون ذکرمیشه، عُمدتاً قاچاق بنزین به خارج از کشور بوده است و این موضوع بنام «اُپکِ زاهدان» در یک گزارش خبری نیز آورده میشه. تبصرۀ 13 درحال اِجراء است و خیلی دیر اِجرایی شده و کلّی خسارت به کشور زده؛ هیچکس محاکمه نمیشه ولی میلیاردها تومان هزینه صرف سامانه های هوشمند سوخت و کارت سوخت میشه تا کمی از اون خرابکاریها و قصور گذشتگان جُبران بشه. دَستِ آخر هَم سهمیّۀ بنزین ویژه همون نمایندگان مجلسی داده میشه که خودشون جیره بندی بنزین را تصویب کرده اند. همۀ ماشینهای شهر هم منقوش به نِشانهای زشت تاکسی موقّت و آژانس شده اند تا از جیرۀ بیشتری برخوردار بشن. هنوز وسایل نقلیّۀ عمومی ناقص و ناکارآ هست که مشکلات تردّد مردم صَدچندان میشه. اینهمه بی نظمی برای چی هست؟ قرارهست این دولت زمین بخوره؟ نباید مبارز با فساد می کرد؟ زمانبندی دقیق بود. مو درزش نمی ره. در آستانۀ انتخابات مجلس باید اینهمه اتّفاق رُخ بده. نیروی انتظامی مانورهای پیاپی میده تا با اَشرار و اَراذِل و اُوباش و نیز تخلّفات رانندگی برخورد کنه. امّا موتورسوارهای زیادی به هیچ قانون و آیین نامه ای پایبند نیستند و نه تنها از چراغ قرمز عبور می کنند بلکه درست در جریان مخالف حرکت می کنند! اینهمه تناقض برای چی هست؟ قدرت نیروی انتظامی که توی کنترل اَراذل و اوباش موفّق می نماید و به شکل شرم آوری با جزیئّاتِ کامل، صحنه های تجاوز به عُنف همون اوباش در تلویزیون شرح داده میشه، توی خیابانها و چهارراه ها و یا حتّی درهنگامۀ قاچاق سوخت ازبین میره. اونم توی این شرایط! نمی تونم جریان فیلمهای ضدّ ایرانی و مسئلۀ هسته ای و فسادهای اِداری داخل کشور را جدا ازهم ببینم. مگه میشه اینها بهَم مرتبط نباشه. بنظر من کارِ اصلی وزارت اطّلاعات در هر کشوری در مرحلۀ نخست حفظ و حراست از نظام مشروع اون کشور است و جلوگیری از رُخ دادن چنین مشکلاتی. چطور ممکنه اینهمه دردِسَر با هم بُروز کنه و پیش بینی نشده باشه؟ من از وزارتخانه ای که در مدّت بسیار کوتاهی می تونه شهرام جزایری که به کشور دیگری گریخته است را پیدا کنه و از سوی دیگه نه تنها عاملان بمب گذاری در اَهواز و جاهای دیگه را به سُرعت دستگیرمی کنه بلکه توطئه ها و جاسوسان دیگری را قبل از هر اِقدامی متوقّف می سازد انتظار دارم قبل از رُخ دادن چنین ناهنجاریهای گسترده ای پرده از خرابکاریهای سازمان یافته برداره تا مُنجَر به اینهمه مصوّبه و قوانین ضِدّ و نقیض و مشکل ساز نشه. نمی تونم علی رَغم فعّالیّتهای گسترده و زیاد این وزارتخانه بهِش نمرۀ بالایی بدَم چون بنظر من بایستی قبل از بُروز این بُحرانها، زنگهای خطر را به صدا درمی آورد. هنوز حکایت نخستین رئیس جمهوری فراری ایران را فراموش نکرده ایم و بهمین دلیل حدود انتظاراتمون از چنین وزارتخانه ای تا این حدّ بالاست.

-          شیزوفرنیای اِجتماعی

اَمان از دست تلویزیون! یکبار روشنش می کنم و نقد فیلمهای ضِدِّ آمریکایی که در همون آمریکا آنهم آزادانه ساخته شده است را می بینم. نقدهایی درخصوصِ فیلمهایی که آسیبهای فراوان مردم آمریکا از جنگ نافرجام ویتنام را به نمایش گذاشته است. دفعۀ دیگه که تلویزیون را روشن می کنم، نقد فیلمهایی را می بینم که حمایت تلویحی از سیاستهای ناشایست حکومت آمریکا را با معرّفی قهرمانان مجازی، کرده اند. می گن اینها بَد هستند و در لابلای صحنه های مختلف فیلم، قطعاتی را شِکار می کنند که دُرُست مُنطبق بر نظریِۀ اِرائه شده است. اونقدر پیش می رَن که وارد قلمرو نقدهای گروه اوّل می شن. آره، همون فیلمهایی که دولت و حکومت آمریکا را به باد اِنتقاد کشیده بودند و حقّ گفته بودند حالا بعلّت اِرائۀ قهرمانان ساختگی، بَد قلمداد می شن! توی تحلیلهاشون همه چیز را فدای نظریّۀ خودشون می کنند. تمام مسائل حاکم بر بازار فیلم و سلیقۀ بیننده را نادیده می گیرَن و صَحنه هایی که نوعی قهرمان پَردازی ناسیونالیستی را برای جذب هرچه بیشتر تماشاگر طرّاحی شده را به اَهداف تک قطبی کردن دنیا توسّطِ دولت آمریکا می چسبانند. من نمی گم که حکومت یک کشور بر روی فیلمهای ساخته شده در اون کشور بی تأثیر است امّا این دُرُست نیست که بصورت بیمارگونه همه چیز را برای اِثباتِ حرفمون به هم بچَسبانیم. نشانه های توطئه می تونه پشت دیدگاههای شیزوفرنیایی اینجور برنامه سازان، مَخفی بشه؛ رَنگ ببازِه و دیگه کسی بهِش توجّه نکنِه. دشمن را نباید ضعیف شمرد و اون را دستکم گرفت امّا اگه زیاد بزرگش کنی، باعث میشی حقایق و واقعیّتها را درست تفسیر نکنی و در تصمیم گیریهات دُچار اِشتباهات غیرقابل جُبران بشی. شاید این یک هدفِ اَصلی دشمن باشه. فردی که مُقتدِرانه مُبارزه می کنه و از حقوق خودش دفاع می کنه، ابداً دَستخوش اِفراط و تفریط نمیشه و عِدّۀ زیادی را نیز از دیدگاه صریح و قاطع و روشن به وادی مجازی تحلیلهای اِفراطی وارد نمی کنه. یادت باشه که خدا در قرآن دستورداده: تا بُنِ دَندان مُسلّح بشیم امّا نگفته که واقع نِگرنباشیم و دیدگاه اِفراطی داشته باشیم. شمشیر اِمام علی(ع) چه در نِیام بود و چه بَر فرق دشمنان وارد می آمد، همواره نهایت تأثیر را داشت و هرگز زمانیکه می بایست برَهنِه در جنگ قراربگیرد، در نِیام نماند و هرگاه که می بایست در نِیام می آرمید، بی وقع در هوا چرخ نخورد چرا که صاحبَش بسیار مقتدر بود و هرگز در هیچ جنگی حتّی در زمان خانه نشینی اش (که خود یکی از بزرگترین و طولانی ترین جنگهای صدر اسلام تلقّی می شود)، دچار اِنحرافِ اِفراط و تفریط نگشت. آیا امروزه بررسی مسائلی همچون سِکولاریزم، بابی و بَهایی گرائی مهمتر نیست؟

يادگار 11/5/1386

-          به کی بگم؟

ایندفعه خیلی بیشتر از همیشه دِلَم می خواد حرف بزنم. دِلَم می خواد خودم را خالی کنم. حرفِ دِلَم را بریزم بیرون. می دونم نمیشه ولی کمی بیشتر از همیشه، سعی خواهم کرد. می دونی؟! دیگه نمی دونم به چی و کی باید فکرکنم؟! دیگه جایگاه هیچ چیز را بدرستی نمی تونم تشخیص بدَم. همۀ اون چیزهایی که بهشون فکرمی کنم، خیلی زود رُخ میده! همۀ اون چیزهایی را هم که باورنمی کردم روزی برای من رُخ بدِه، پیش میاد. دائماً داستانی پشت داستانِ دیگه. اتّفاقی در پیِ اتّفاقِ دیگه. سالهاست که همۀ رویدادها، آدمها و حتّی اشیاء را از سه دیدگاه آنهم همزمان می بینم! یک دیدگاه، همون دیدگاه معمولی است که تمام آدمها می شِناسَنِش. دیدگاه دوّم، جوری است که هزارتا واقعه را در ذهن و خیال و حتّی خاطراتم را به هم مربوط می کند. دیدگاه عجیب و پیچیده ای است که من را داره کلافه می کنه. دلَم می خواد داد بزنم و بگم چی می بینم. بگم چه ارتباطاتی را می بینم. امّا کُجا می تونم اینکار را بکنم؟ چجوری می تونم فریادبزنم؟ اصلاً به کی می تونم حرف بزنم؟ امّا دیدگاهِ سوّم، اونی هست که ازش می ترسم. احساس مبهمی نسبت بهش دارم. بعضی وقتها وجودداره. غیر قابل وصف است. نمی خوام بگم به آینده مربوط میشه ولی شاید هم بی ربط هم نباشه. فوق العادّه مبهم است. نمی فهمَمِش و فکرنمی کنم بخوام بفهمَمِش. دیگه برام مهمّ نیست؛ ولی هرچی سعی می کنم بی خیال بشم، بیشتر اَذیّتم می کنه. شاید ریشه در «بایدها و نبایدها» و «چراها» داشته باشه که طیّ سالها وارد اندیشه ها و عقایدم شده است. عقایدی که علی رغم قوّت و پایداری اش، حالا دیگه دستخوش زلزله هایی شده است! نمی دونم چطور وارد این کوچه شدم؟ کوچه ای که پیچ در پیچ است و سالهاست که دارم توش جلو می رم امّا نه؛ من جلو نمی رم؛ یکجوری دارن جلوَم می برن. تهش معلوم نیست. کلّی پیچ در پیچ داره. مستقیم نیست که بشه چندین قدم اونطرفترش را دید. در پس هر پیچ و خمی، یک اتّفاق، یک رویداد و یا داستانِ دیگری پنهان شده. دیگه برام عادّی شده. می دونم که قرارهست چیزی باشه. شاید اون چیز، اون اتّفاق یک موضوع ساده و یا بسیار دامنه دار باشه. دیگه راحت می رَم به استقبال حوادث. خیلیها با تعجّب به من نگاه می کنند. حتّی از خودم هم می پُرسَن. می خوان بدونن چطوری برای همۀ حالات و شرایط آمادگی دارم؟ درحالیکه اصلاً اینطوری نیست. من برای هیچ شرایطی آمادگی ندارم. فقط می دونم قرارهست یک داستان جدید رُخ بدِه. باید صبرداشته باشم و آرام آرام امّا با دقّت و با اقتدار این مورد را هم رفع کنم. بخدا دیگه خسته شده ام. دیگه نمی خوام. نمی خوام. آخه چطوری بگم: نمی خوام؟ بابا اینهمه تجربۀ را نمی خوام. اینهمه گستردگی را نمی خوام. می خوام کوچیک باشم. می خوام با کتابها باشم. می خوام....

-          کتاب

دیروز توی خیابان تنهایی برای نزدیک به بیست دقیقه خواستم با خودم باشم. خواستم تنهایی توی پیاده روی یکی از خیابانهای تجاری و شلوغ حرکت کنم و به مغازه ها و ویترینهاشونم هم نگاهی داشته باشم. به همه چیز نگاه کردم و البتّه گذرا و با سُرعت. ولی وقتیکه رَسیدم به یک کتابفروشی، دیگه نتونستم عبورکنم. نتونستم مقاومت کنم. خُمارِ کتاب شدم و دوباره فیلَم یادِ هِندوستان کرد. رفتم توی کتابفروشی. مثلِ دو شبِ گذشته. بی هدف به کتابها نگاه کردم. نمی دونم دنبال چی می گشتم؛ فقط داشتم نگاه می کردم. وقتم کم بود ولی کتابهای داستان و ادبیّات و چندتا چیز دیگه را نگاه کردم تا اینکه رسیدم به بخش کتابهای تخصّصی خودم. مورد خاصّی مدّ نظرَم نبود. فقط توی دِلَم آرزو و یادِ «آب» بود. خیلی سریع حکایتهای «آب» داشت ناامّیدانه دز ذهنم مُرور می شد. دلم خواست چندتا کتاب را ورق بزنم. همینکار را هم انجام دادم. خدای من؛ توی همون چند لحظه، اِحساساتم دِگرگون شد. ریختم بهَم. از اون کتابها، موادّ و مطالبشون بَدَم اومد. شوق و ذوقم را ازدست دادم. علاقه ام را ازدست دادم. آرزو کردم که دیگه هیچوقت به سُراغشون نرَم. نمی دونم چرا ولی اینطوری شدم. آره؛ اینجوری شدَم.

-          کوچۀ پاکی

یک سَردَرگمی داره من را ازپا درمیاره. آرزوها میان و میرَن. نمی مونن ولی دوباره برمی گردن. گذشته ها و خاطرات داغونم می کُنن. چیزهایی که شاید بنظر دیگران بسیار جُزئی و پیش پا اُفتاده باشن، توی ذِهنِ من نقش مؤثِر و عَجیبی بازی می کُنن. وقتی به اینهمه آدم نگاه می کنم که به این راحتی، همۀ وابستگیها و علاقه مندیهاشون را کنارمی زارن، دوستیها و قسَمها و پیمانهاشون را زیرِ پا می زارن؛ و به راحتی هر کارشون را توجیه می کُنن، بیشتر داغون می شم. نمی تونم خیلی چیزها را از ذِهنم بیرون کنم. نمی تونم از هم تفکیکِشون کُنم. به گذشته که نگاه می کنم، به «آب» که می اندیشم، به یاد «کوچه های پاکیم» می اُفتم. از خودم می پرسم: «کوچه های پاکیم کو؟» دیروز که از کنار اون مغازه ها عبور می کردم و به ویترینهاشون می نگریستم، دائماً از درون به خودم می پیچیدم و همین سؤال را از خودم می پرسیدم. دِلَم می خواد بدونم که «آب» با کوچه های پاکیم چکارداشت؟ بُغض گلویَم را فِشارمیده. نتونستم با این... کنار بیام. واگذارکنم به خدا؟

-          برای خدا

منو میشناسن. از خودشون می دونن. ولی رفتارم و خصوصاً عدمِ حضورم توی جلسات براشون سؤال برانگیز است. می دونن که می تونن روی من حساب کُنن؛ امّا نمی دونن چرا از دستشون فراریم؟ اونها آدمهای متعهّد و با نفوذی هستند. دُور، دُورِ اونها است ولی با تمامِ عِزّتی که در حضورشون دارم، اونها را ترک می کنم و دائماً ازشون فرارمی کنم. حتّی اگه برخوردی هم داشته باشیم، فقط در حدّ یک سلام و احوالپرسیِ کوتاه و بسرعت ازشون جدامی شم. می دونی چرا؟ خُب ساده است. اونقدر ساده که حتّی نمی تونی فکرش را بکنی: من اون عزّت را نمی خوام. عزّتی که بین اون آدمها ایجادشده را نمی خوام؛ همونطوریکه پُست و مَقام نمی خوام. اگه عِزّتی هست، از خدا می خوام. اگه کاری قرارهست انجام بدم، حتّی اگه همون کاری هست که همون آمهای خوب می خوان و لازمش دارن، می خوام فقط و فقط بخاطر خدا باشه و نه بخاطرِ خلقِ خدا. مگه نمی گیم: «ایّاکَ نَعبُدُ و ایّاکَ نَستعین»؟ یعنی «خدایا فقط تو را ستایش می کنم و فقط از تو کمک می خواهم.» پس می خوام طَرَفِ حِسابم فقط خدا باشه. مثلِ اون عارف و حکیمِ مَرحوم که می گن حتّی آب خوردنش هم بخاطرِ خدا بوده.

-          بخاطرِ خدا

خدا؟! بخاطرِ خدا؟! به خودم می گم: تو که به کسی و چیزی وابسته نیستی. دلخوشیی هم که نداری. توی عالم دیگه ای هستی. پس وقتیکه داری به دیگران کُمَک می کنی، برای چی هست؟ چطوری می تونی بگی برای خدا اون کار را کردی درحالیکه «ذِکرِ عشقِت» را گم کردی؟ انگیزۀ واقعیّت چی هست؟ از خودم می پرسم: چطور ممکنه کارخوبی را بخاطر خدا انجام بدی درحالیکه روز به روز احساست نسبت به دیگر انسانها داره بیگانه و بیگانه تر میشه؟ اَصلاً تو به چی دلخوشی؟ حتّی دیگه برات دانشگاه هم جذّابیّتِ چندانی نداره! پَس اساساً برای چی این کارها را می کنی؟

-          تحصیل بی آب

دلم می خواد تحصیل کلاسیک و آکادمیک را رها کنم. نمی خوام ادامه بدم. آخه برای چی باید ادامه بدم؟ دیگه برام فایده ای نداره. اونجا جای «آب» هست و نه جای من. آره؛ همون «آبی» که رفته توی ماه و به من نگاه می کنه. من را تنها گذاشت و رفت. توی اون شب بارانی توی «ماه» موند!

-          بَدَن

چندی پیش مجبورشدم تا به یک کارگرِ قویّ اَفغانی در جابجایی دوتا وسیلۀ خیلی سنگین کمک کنم. پابه پاش کار کردم و به لُطفِ خدا کم نیاوردم. قدرتِ بدنیم در حدّ اون بود. ولی متوجّۀ حقیقتی شدم. اینکه: این قدرتِ اِرادۀ من بود که من را واداشته بود تا از توان و نیرویی بهره مند بشم که پیکره و بدنم هم تاب تحمّلش را نداشت. آنچنان انرژیی بکارمی بردم که استخوانهای بدنم هم به راحتی تحمّلِ چنین فشارهایی را نداشتند. یکی دو روز بعد اتّفاق دیگری افتاد که موجب شد حسّابی حیرت زده بشم. در حینِ کار، بریدگیِ نه چندان سطحیی روی ساعدِ دستِ چَپم ایجادشده بود و من از آن بی اطّلاع بودم. اصلاً متوجّه اش نشده بودم! خیلی عجیب بود. مدّتها بعد از بریدگی، خیلی اتّفاقی متوجّه زخم شدم. عجیبتر اینکه خیلی خیلی سریع اون زخم رو به بهبودی رفت. بعد از تقریباً دو یا سه روز، فقط اَثر بسیارکمی روی ساعدم از اون زخم مونده. اون قدرتِ بیش از تحمّلِ بدنم و این تحمّل و زخم و بهبودی سریع من را به فکرفرو بُرد. اینها از فردی با جُسّۀ معمولی همچون من در شرایطی خاصّ بروز کرد. خدا می دونه در وجود اینهمه آدمِ قویتر از من، خداوندِ متعال چه توانائیهایی قرارداده است که اونها اََزِش بی خبر هستند.

-          زیباییِ ظاهری

یک روز متوجّه شدم که دیگران و عابرین دارن یکجوری بهم نگاه می کنن. نگاههای جالبی بود. ظاهراً دوست داشتنی شده بودم! طبعاً نوعی اِحترام هَم در اون نگاهها بود. هرکی جای من بود، خوشِش می آمد و به خودش می بالید. سعی کردم بفهمم جریان چی هست؟ ولی آینه ای دراختیارم نبود. دستِ آخر که رفتم توی ماشین بشینم، یک نگاهی به آینه انداختم. جریان را متوجّه شدم: فعّالیّتم باعث شده بود تا کمی عرق بکنم و تحرّکم هم باعث شده بود تا موی نسبتاً خیس و بسیار برّاقِ من، درست بالاتر از پیشانیَم به شکل زیبایی قراربگیره. شبیه یکی از هنرپیشه های خوش تیپِّ قدیمی! لباسهایم هم که بَد نبود و اَندامم را متناسب نشون می داد. خنده ام گرفت. من مورد اِحترام قرارگرفته بودم صرفاً بخاطر یک زیباییِ موقّت! مثل خانمهایی که با نوعی آرایش خودشون را در چنین شرایطی قرارمی دن و وقتیکه مورد توجّه قرارمی گیرن، اِحساس رضایت نسبی بهشون دست میده. البتّه این موضوع کاملاً طبیعی است و شاید هم یک زن با رُعایتِ اصولی بایستی اینگونه باشه و اِقتضای طبیعتِش همین است. یعنی در چارچوب فِطرت است و در اصل امری است پَسندیده. امّا برای من اینطوری نمی بایست می بود چون وقتی بهش فکرمی کردم، این خودم نبودم که مورد توجّه و عِنایتِ دیگران قرارگرفته بودم بلکه اگه اِحترامی درکار بود، بخاطر ظاهر موقّتم بود. دیگه از من گذشته که به چندتا بَه بَه و چَه چَه دِلخوش کنم. یادم اُفتاد به همین آدمها که صرفاً برای منافع شخصیشون دست به هرکاری می زنند و حتّی حقوق اوّلیّۀ شهروندیِ دیگران را هم رعایت نمی کنند. فقط برای سوارکردنِ یک مسافر، وسطِ خیابان می زنند روی ترمز! برای یک خرید ساده، با اینکه می تونه سه یا چهارمتر جلوتر پارک کنه، دوبله توی یک جای خطرناک پارک می کنه و.... برای بدست آوردن و یا حفظ یک پُست سازمانی، حقّ همه را می خوره و زَحَماتِ دیگران را به خودش نسبت میده و.... برای چند دقیقه خوشگذرانی، دست به همه کار حقّ و ناحقّی می زنه و روی همۀ تعهّداتِش پا می زاره. نه، اگه قرارهست کسی از من خوشش بیاد، فقط خدا یا بندۀ محبوب خداست. نمی خوام مورد توجّه کس دیگری قراربگیرم؛ هرچند که لایق نیستم؛ می دونم لایق نیستم ولی با اینحال، اگه به چَشمِ اَهل دیار والا قرارنمی گیرم، دلیلی نداره که به عنایات و توجّه آن دیگران نیز دِلخوش کنم.

-          مَکّه

از اینم نمی تونم سَردربیارم! از مکّه اومده. رفته بوده حجّ امّا حالا نه تنها میلیونها تومان را دزدیده و می دزده بلکه حقّ دیگران را هم زیرِ پا می زاره. میدونِ تره بار را می ریزه بهم، بیت مال را در یک سازمان نابودمی کنه. به دیگران تُهمَت می زنه. جلو پیشرفتِ بقیّه را می گیره. معاملۀ مشکوک می کنه. خِسارَتهایی را که زده، جُبران نمی کنه و هزارتا کار زشت و ناپسند دیگه. آخه مگه خونۀ خدا حُرمَت نداره؟ مَگه یک جای عادّی هست که هرکی دِلِش خواست بتونه شال و کُلاه کنه و بره اونجا و خوش بگذرونه؟ مگه میشه فرض کرد که اونجا بدون اینکه کسی را بطَلَبه، رفت زیارتش؟ ولی نه؛ مگه اَبوسفیان و دار و دَسته اش اونجا نبودند؟ مگه دشمنان امام علی(ع) هر سال طواف خونۀ خدا نمی کردند؟ مَگه اونهمه آدمِ بَد اونجا نرفتن؟ پس میشه. امّا بازم یک سؤال دیگه برام پیش میاد: مَگه این همون خونۀ خدایی نیست که خدا برای حفظش از شَرِّ سپاهِ اَبرَهِه، اَبابیل را فرستاد و اونجوری اون سپاهیان و فیلهای عظیمُ الجُسّه را داغون کرد؟ پَس چرا حالا از حُرمَتِش دِفاع نمی کنه؟ چرا اِجازه میده همونهایی که سَرتا پا حقّ النّاس هستند، بنام حجّ، حاجی بشَن و خطّ بُطلان روی همۀ گناهانشون کشیده بشه و بهتر از قبل بی اُفتن به جون مردم و بیت المال؟ راستی، خدا اینبار چجوری می خواد از حُرمَتِ خونۀ خودش دفاع کنه؟ اون که خوابش نبُرده و وَعدِه هاش حقّ هست. در سُنّتِش هم که تغییر و تبدیلی وجودنداره چون خودش توی قرآن گفته. پس چجوری این اِتّفاقها پیش اومده و میاد؟ این یکی را نمی تونم بندازم پُشتِ گوش. باید آخرِ داستان را ببینم. تمام ایمانم را گِروِ همین موضوع می زارم. می خوام با خودِ خدا جَلَسه ای بگیرم و بدون تصمیمِ قطعی از جلسه خارج نشم. برای همین اِنشاءَالله می رم سُراغ اِمام. امام رضا(ع). خیلی حرفها دارم که بهشون بزنم. طلبکار نیستم ولی نمی خوام بی جواب برگردم. می دونم بندۀ خوبی نبودم و از این بابت خِجالت می کشم و شرمِ حُضور دارم، ولی بی جواب بَرنمی گردم. اونقدِه می مونم تا جوابَم را بدَن. چندسال دَرد توی سینه دارم که قبل از درخواست مَرهَم، کلّی چرا دارم که جوابشون را می خوام.

يادگار 19/4/1386

-          پدَر

دیروز دلم گرفته بود. آزمون دُشواری بود. شاید دشوارتر از آزمونهایی که در این سالها پُشتِ سَر گذاشته بودم. داغی در دل داشتم که هرگز به زبان نیاورده ام و اینک... حکایت باورنکردنیی است میانِ من و آب. و آب.... آرزوی دیدار پدَر درسینه ام به آتشی شُعلِه وَر مانند شده بود. برای زیارت قبرَش عازم شدم امّا نتوانستم بدون مادر قدَمی بردارم. پس به بهانه ای به خانۀ مادر رفتم و پیشنهاد زیارت قبر پدر را دادم. می دانستم که از صمیم قلب می پذیرد. مادر پیرم را سَوار ماشین کردم و به قبرستان رفتیم. او به سختی قدم برمی داشت و بالارفتن از پلّکانها برایش بَس دُشواربود. حتّی استفاده از عَصا نیز چندان راه حلّ مناسبی برایش نبود. به هرتقدیر به مَدفن پدر رسیدیم. بُغضی نزدیک به 19 سال در گلویم خانه کرده بود. به یادآوردم که برادران و خواهرانم حتّی در بزرگسالی و هنگامیکه هیچکس تصوّر نمی کرد که آنها حتّی سایۀ پدر بالای سرشان باشد، در زمان حیاتِ او، هر مشکلی را در محضرش مطرح می کردند و از موهبَتِ راهنمائیهای پدری آنچنان فرزانه بهره ها می بُردند. شاید زمانیکه برادرِ مرحومم، بزرگمهر، ساعتها و به تنهایی به خانۀ ما می آمد و دردِ دلها به پدرم می گفت و رازها با او درمیان می گذارد، او حتّی از سنّ و سالِ کنونیِ من، سالها بزرگتر بود. آری، مادر برسَرِ خاکِ پدر نشسته بود و ذِکرمی گفت و حَمد و سوره می خواند و من که دیگر تاب و تحمّل نداشتم با بُغضی که در گلو داشتم به مادرم با صدایی بُریده بُریده گفتم: «همۀ برادران و خواهرانم هر وقت مشکلی داشتند به پدرم مراجعه می کردند ولی من که اینک گرفتارترینم، دستم از پدر کوتاه است. آخه بَعضی چیزها هست که فقط میشه به پدر گفت.» دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیرِ گریه. آره، درحضورِ مادر و بالای قبر پدر، بَعد از 19 سال آنگونه گریستم. مادر می دانست که اندوهی بزرگ در سینه دارم که به زبان نمی آورم. هیچ نپرسید و به من نگریست. منهم سعی کردم اشکهایم را پاک کنم ولی سودی نداشت چراکه سایرین نیز متوجّۀ حالم شدند. آه؛ اگه پدرم زنده بود شاید یکجوری با او خلوت می کردم و رازِ دل می گفتم و با نصایحش آرام می شدم. شاید از آب می گفتم. ولی نه. شاید هم نمی گفتم چون راز است. رازی است میان من و آب و خدای ما.

-          عشق و اشاره

دیروز، از صبحِش برام عجیب بود. اِشارات مُبهَمی از آب دیدم. مفهومشون را درک نمی کردم ولی احساس نامفهوم و دلهُره آوری در دل داشتم. مُنقلِب شدم امّا سعی کردم تا همکارانم کمتر متوجّۀ دگرگونیم شوند. دائماً به خود می پیچیدم و در دل، سالهای فراغِ یار را به یار شکایت می کردم. به یاد وعده های حتمی الوقوع خداوند می اُفتادم و سعی در اِدارۀ اندیشۀ خود که شیطانِ یأس و نااُمِیدی در کمینش نشسته بود، می کردم تا اینکه حِکایتِ حُضور بَر سَرِ خاکِ پدر شروع شد؛ که تعریفش کردم. آه آبِ عزیزم، این امتحان من بود یا تو و یا کائنات؟ شاید هم امتحان همۀ ما!

-          پول یا عشق!

دیگه باوَرِش برام سخت نیست. اینجا در غیابِ آب، همون آبی که مَحرمِ اَسرارِ من بود، زشت ترین صَحنه ها را دارم می بینم. خدای من! آدمهای ذلیلی که عِشق برایشان تنها لباسی است تا چهره عوض کنند و به منابع مادّی چَنگ بزنند. وای، چه دیدم؟! حتّی چند میلیون تومانِ ناقابل می تواند انگیزۀ هزار دَسیسه و نقشه شود. دیگه باوَرمی کنم. این صحنه های زشت را باوَرمی کنم. در تمام این سالها، با دیدن چنین مواردِ روبه افزایش، مِهرَم نسبت به آب بیشتر و بیشتر شده است. هربار که زشتی و زشت خوییِ دیگری مشاهده می کنم، در دل سُراغِ آبِ عزیزم می روم و پاکی و دوریِ او از چنین پَلیدیها را بیادمی آورم. آری، آب. همان آبی که اینگونه مرا....

-          اِنتخابِ بَد و یا بَدتر!

اونهمه جَلَسِۀ مَحرَمانه و بررسیهای اِستراتژیک برای چه بود؟ تحریم این کشور اتّفاق جدیدی نبود ولی اینبار اَبعادِ دیگری یافته بود. سَهمیّه بندی سوخت هم که اِجتناب ناپذیرشده  بود. چکار باید می کردند؟ اونهمه هزینه برای خرید و نصبِ تجهیزاتِ سیستمهای کنترل هوشمندِ جیره بندی سوخت را پذیرفتند و به موقعِ اِجراء گذاشتند. موفّق شدند. اَثر تحریمهای بین المللی به شدّت کاسته شد ولی... حَضراتِ خارجی ها دو دوزه بازی کرده بودند. اگر ایران با چنین ترفندی می توانست تا حدودی بر تحریماتِ اِقتصادی فائِق آید، دُچار مشکلِ دیگری می شد که شد. پشتوانۀ مردمی و ملّی نسبت به حکومت دستخوشِ تغییراتی می شد که دقیقاً هدف دشمنان نیز همین بود. آنهمه جَلساتِ مَحرمانه و غیرِ عَلنی نتوانست شیوه ای را پیشِ پا بگذارد که بر هر دو مشکل چیره شوند. پس قانونی بدستِ نمایندگانِ ملّت به تصویب رسید که توسّطِ دولتِ مردمی به اِجرا گذاشته شد که فِشارِ مُضاعَفی را بر مردم واردساخت. کمبود سوخت بعلّتِ جیره بندی هرچند می توانست آثار جالبی ازجمله جلوگیری از قاچاق سوخت داشته باشد ولی نتایجِ زیانباری هم دَربَرداشت. شگفت آنکه برخی تحلیلگرانِ اِقتصادیِ خارجی قبل از اینها پیشبینی کرده بودند که اِمسال رُشدِ اِقتصادی ایران به شِدّت کاسته خواهدشد! عَجَب برنامه ریزیِ دقیقی! دو دوزه بازی کرده بودند. دُرست شرایط حَمّام بسیار گرم برای اون میمونه که بچّه اش را در آغوش داشت ایجادکرده بودند. آخرش میمونه مجبور شد از شدّتِ داغیِ زمین، بچِۀ دِلبَندَش را روی زمین بزاره و رویَش بنِشینِه. بُرو از زوایای دیگه هم به رویدادهای برنامه ریزی شده نگاه کن. جَریانِ لُبنان و فلسطین که گروههای مسلمان یکدیگر را به خاک و خون کشیدند. آره عزیزم، «حِماس» و «فتح» را می گم. جَریان «طالبان» را که فراموش نکردی؟ کشتار مسلمانان توسّط مسلمانان در عراق. آزادی نسبتاً زودهنگام مُتجاوزین نظامی انگلیس به آبهای ایران و زندانی ماندن بسیار بسیار طولانی دیپلماتهای ایرانی در عراق و اِسرائیل. بَه بَه؛ عجب اوضاعی! اگه جیره بندی بنزین اَنجام نمی شد، کفگیر زودتر به تهِ دیگ می خورد و اَگه انجام می شد که شد، نمایندگان ملّت درمقابل مردم قرارمی گرفتند و باعث شد تا اینگونه پُمپ بنزینها ازنظر اَمنیّتی کنترل شوند که صورتِ ناخوشایند و البتّه اِجتناب ناپذیری داشت. حالا دیگه قیمتِ تمام شدۀ کالای ساخت داخل اَفزایش یافته ولی فروشندگان حقّ افزایشِ نِرخِ خدمات عمومی و بسیاری از کالاها را ندارند پس چی میشه؟ شرکتها یکی پس از دیگری دُچارِ مشکلاتِ اِقتصادی و وَرشِکستگی می شن. رُکودِ بازار و هزار بَدبختیِ دیگه. چکارباید می کردند؟ بنظرِ من می بایست همونطور که اونهمه هزینه برای راه اندازی شبکه های تلویزیونی بُرون مرزی و تبلیغات گستردۀ اسلامی برای معرّفی و دفاع از اَصل باورها و عَقاید صرف می کنند و همچنین هزینه های زیادی که برای آماده نگه داشتنِ نیروهای نظامی و حافظِ مرزهای کشور، مثلِ سایرِ کشورهای دیگه در قالبِ مانورهای نظامی گسترده صرف می کنند، هزینۀ تأمین همون سوختی که قاچاق می شد و هَرز می رفت را نیز به جان می خریدند. اینجوری شاید اون تحریم چیها هم دوباره خیط می شدند. اگه مشکلِ قاچاق سوخت هم داشتند، همونطور که نیروی اِنتظامی اونجوری و با سِرعت چند عملیّات پُشتِ سَرِ هم برای مبارزه با مسائلی همچون اَراذل و اوباش، اعتیاد و مسائل ضدّ اخلاقی اِجراکرد، مأموریّت می یافت تا واقعاً جلوِ قاچاق سوخت را بگیره.

-          تمرین

این دو هفته برام سَخت گذشت. می بایست کارهای یک واحد سازمانی را اِداره می کردم. به اندازۀ چند نفر کارکردم. داغون شدم. ولی خوشحالم که حُبِّ جا و مقام من را نگرفت. از ریاست دوری کردم و می کنم. اَدای رئیسها را هم دَرنمیارم. من فقط یک آدَمِ معمولیِ گُمنام می مونم تا بتونم صادقانه خدمت کنم. آره، یکجایی دور از چشمِ دیگران، آنقدر ساده و بی شیله پیله که کسی حتّی متوجّۀ حُضورَم نشِه. یکی چند روز دیگه طاقت بیارم، می تونم برگردم سَرِ جام و سَر به زیر، کار و خدمتم را انجام بدم. بی نام و نشون. اینجوری بهتره. آره، خیلی بهتر است. مگه نه؟

يادگار 2/4/1386

-          بی قراری

نمی دونم چرا اینجوری میشم؟ بی قرارمی شم. وقتیکه به سرزمینهای دیگه می اَندیشم، فیلمها و گزارشات سادۀ خبری را درمورد شهرهای دیگه می بینم و یا اینکه به پهناوری این کرۀ خاکیِ کوچک می اندیشم، یکجور حالتِ عجیب به من دست می دِه. اِنگار نه اِنگار کوچک نیستم. سنّ و سالم را فراموش می کنم و گویی اینکه در ابتدای زندگیم قرارگرفته ام و می تونم زندگیِ جدیدی را شروع کنم. اَصلاً این حالتم توصیف نشدنی است. ولی با کسی در این خصوص صُحبت نکرده ام. آخه...

-          زبانها

اون بی قراری فقط برای سرزمینهای دیگر، بُروز نمی کنه بلکه نسبت به زبانهای دیگه هم رُخ می نماید. خصوصاً هنگامیکه شعر و ترانه ای از زبان دیگری می شنوم. مثل همین الآن. آره، همین الآن داشت از شبکۀ چهار یک ترانه درمورد حافظ به زبان انگلیسی پخش می شد که من را بی قرارمی کرد. البتّه نکتۀ مهمّ دیگه اینه که این اِشتیاق من تنها به زبانِ اِنگلیسی خلاصه نمیشه. زبانهای دیگری همچون آلمانی، فرانسوی، عربی و ترکی هم روی من اَثر می زاره هرچند که زبانِ اِنگلیسی بیشتر متأثّرَم می کنه. جدّاً چرا اینطوری میشم؟ گویی وَطنم جای دیگری است و من در فراغش ناگهان بی تاب می شوم. البتّه این موضوع نه تنها درمورد کشورهای دیگر روی می دهد بلکه بیشتر در مورد سایر شهرهای ایران همچون تهران، تبریز، اَراک و گاهی هم اِصفهان رُخ می دهد. بیشتر درمورد تهران اینطوری می شم.

-          مولانا

باید یک سَری به دیوانِ شَمس بزنم. مولانا کارم داره. اِحتمالاً دستِ گلی به آب داده ام و باید اِرشادبشَم.

-          صدایی در چاه

اِمام علی(ع) سَرش را در چاه فرو می کرد و فریادمی زد. از دنیا و مردمش شکایت می کرد. اونجوری خودش را خالی می کرد. آره، همون علیی که دَروازۀ قلعۀ نفوذناپذیرِ خِیبَر را کند؛ همونی که لرزه بر اندام دشمنانِ قدرتمند می انداخت؛ همونی که جانشینِ قطعی محمّد مصطفی(ص) بود؛ همون معصومِ دوّم؛ همون اِمام اوّل؛ همون عالِم لَدُنی. من کُجا و او کُجا؟ ولی به خدا بعضی وقتها که دیگه خیلی بهِم سَخت می گذرِه، از صمیمِ قلب دِلم می خواد همون کار را می کردم. دِلَم می خواست توی چاهِ دوراُفتاده ای فریاد می زَدَم. برای همین هم به اِشاره، توی چاهِ اینترنِت می نویسَم. اینجا چاهِ من است. اَگه امام، توی چاهی حرف می زد که آبِ پاکی در اِنتهایش قرارداشت، مَنهَم توی چاهی فریادِ فراغ سَرمی دَم که آبِ عزیز، شاهد و ناظِرش هست. این نوشته ها شاهدِ دلتنگیهای سوزانِ مَن هستند. آره، ساعد، همونی که همه را می خندونه و شاد نِگه می داره، سالهاست که در آتشِ دلتنگی داره می سوزه. می سوزه؛ می سوزه؛ می سوزه.

-          چه اِمتحانی؟!

اِمروز صُبح، بصورتِ محرمانه مدرکی را نشونم دادند که با دیدنش، سَر تا پایم خیسِ عرَق شد. باوَرنکردنی بود. فاجعه بود. اِحساس کردم نیمی از مغزم را ناگهان ازدست دادم. گیج شده بودم. مَگِه می شد؟ آنقدر قبیح بود که تصوِّرَش هم ممکن نبود. ای کاش می شد بنویسم که چی به من نشون دادند. یکساعتی طول کشید تا به خودم آمدم. توی این یک ساعت نمی دونستم براَساسِ مقرّرات بایستی چه کاری انجام دهم؟ کوچکترین اِشتباهَم باعث می شد تا خانواده هایی زودتر از هَم بپاشند و تشکیلاتی بکُلّی نابودشوند. سُکوتم هم عواقِب عَجیبی دَربَرداشت. گیر کرده بودم. یکی آمد و جلو و از خوابی که شبِ گذشته درمورد من دیده بود، بَرایم گفت. خدای من؛ عجیب بود! گویی این اِمتحان از پیش تدارک دیده شده بود و کِلیدِ جوابش هم آماده بود. من بایستی سُکوت می کردم. آره، شُتر دیدی، ندیدی. اینجا بایستی خِصلتِ سَتّارُالعُیوبیِ پروردگار را مدِّنظر قرارمی دادم. ولی من نزدیک به یک ساعت در نتیجه گیری و اِتّخاذِ تصمیم، تأخیرداشتم و دستِ آخر هم با یک اِمدادِ غیبی به راهِ حَلِّ عِرفان رهنمودشُدَم. من دوباره تجدید یا مردودشده بودم. خدا به من کمک کند تا اینگونه در دام شیطان نیُفتم.

 

يادگار 1/4/1386

-          اُبُهّت یا عشق

خیلی دلم می خواست تا می تونستم همچون حضرتِ ابراهیم(ع) می تونستم عاشق خدا باشم ولی غالباً حالتی بر من می گذرد که جُز تجَسّمی از اُبهّت و جَلال و شِکوه او نیست. نمی دونم چجوری میشه توضیح داد؟ فقط باید بگم که نمی تونم اِبراز عشق کنم. البتّه بعضی وقتها چیزی شبیه به حالت عشق برمن می گذرد ولی اون حالتی نیست که ابراهیمِ نبیّ(ع) داشت. خیلی ناراحت هستم. بیشتر فکرمی کنم ناشی از این هست که من ذکرِ عشقم را گُم کرده ام! چکارکنم؟

-          گُم شده

مدّتها پیش بصورتِ کاملاً اتّفاقی با یک آدم باهوش و فوق العادّه متعهّد آشناشدم. گهگاهی اِفتخار هم کلامی با اون نصیبم میشه. دو سه روز پیش او من را طرفِ مشورتش قرارداد و من بناچار مجبورشدم تا چیزهایی را بفهمم. تا اونجایی که می تونستم راهنماییش کنم، کردم. البتّه من کجا و اون متخصّصین کجا؟ چندبار هم سعی کردم توجّهش را به توانمندیهای آن مشاوران جلب کنم ولی او مایل نبود به هیچکس اِعتمادکنه. بعد از کلّی صحبت، من را مورد خِطاب قرارداد و چیزی را از من پرسید که عهد کرده بودم در اون خصوص تا زمانیکه هوش و حواسّی دارم، سخن نگویم. ظاهراً راهی جز پاسخ برایم نمانده بود ولی عهدم را نمی تونستم بشکنم پس با اشاراتی به کلّی گویی اونهم تا حدّی که او را تقریباً راضی کنه بَسَندِه کردم. نُکتۀ مهمّ این بود که: هردوی ما یکجورایی به یک نقطۀ ناپیدا امّیدوار بودیم. من توی عالمِ خودم منتظر کورسویِ امّیدی از عالمی و آبی بودم و او نیز چیزی توی این مایه ها! اینجا بود که دیدم ما آدمها چقدر به هم شبیه هستیم.

-          شِباهَت

سَرِ جَلسِۀ امتحان حاضربودیم و در یک سالنِ بسیار بزرگ روی صندلیهای شماره دارمون نشسته بودیم. خدای من! حالتِ عجیبی به من دست داد. مراقبین؛ آره، مراقبین. همگی بنظرم آشنا آمدند. لحظه به لحظه آشناتر جلوه می کردند و حتّی گاهاً چشم توی چشمانِ من می دوختند که حاکی از نوعی سابقۀ ذهنیِ متقابل بود. حتّی می تونستم شباهتها را درک کنم و ارتباطاتِ مبهمی را بین اونها و بعضی مراکز دَرک کنم. داشتم دیوونه می شدم. به چَپ و راستم نگاه کردم. دانشجوها هم همینطور بودند. البتّه برای بعضی از آنها می تونستم توجیحی ارائه بدم ولی برای بقیّه، همان سردرگمیی که نسبت به مراقبین داشتم، ادامه داشت. حالم داشت دگرگون می شد و داشتم کنترل خودم را ازدست می دادم. مَعلوم بود که اینها خیالات است و این قدرتِ تخیّلِ من است که داره کاردستم میده. پس یک خیالپردازیِ دیگه به همۀ اون خیالپردازیها اِضافه کردم؛ امّا اینبار کاملاً اِرادی. سعی کردم اینجوری تصوّرکنم که هرکدوم از این آدمها را که می بینم، شباهتی با یکی از اَفرادی که توی دورانِ زندگیم دیده ام، دارد. درواقع سعی کردم تا باورکنم تا چیزی شبیه حالتِ «تداعی، مَعانی» داره در ذِهنِ من رُخ می دِه. اینجوری بود که تا حدودی آروم شدم و تونستم امتحان بدَم ولی این موضوع هنوز هم اِدامه داره و وقتیکه به اون لحظات می اندیشم، بازهم حیرت زده می شم. واقعاً من چه چیزی را در چنین شرایطی می بینم؟ این غیر ممکن هست که من اینهمه آدم را بشناسم و یا حتّی قبل از این، اونجا و پیشِ اونها بوده باشم. این «پژواکِ حافظه» را چکارکنم؟ چطور باید باهاش کناربیام؟

-          ماه و آفتاب

وقتی شب میشه، آفتاب هم میره. شاید اصلاً بخاطرِ رفتنِ آفتاب است که شب میاد. ولی جریانِ ماه فرق می کنه. وقتی که آفتاب میاد، ماه جایی نمیره. همون زیبایی را داره. بعضی وقتها، صبح ها، میشه ماه و خورشید را باهم توی آسمونِ آرزوها دید. خدای من، ماه می مونه تا خورشید نورافشانی کنه. حتّی وقتیکه خورشید با نورِ زیادش، باعث میشه تا چشمها نتونند ماه را ببینند، ماه سَرِ جایش می مونه تا ببینه چه کسانی به او وفادارند، باورش دارند و فراموشش نمی کنند. من باورش دارم. من توی ماه، آب، آبِ زیبا را می بینم. باهاش حرف می زنم. پس حتّی توی تلألوءِ خورشید هم می تونم آرزویم، آبِ زیبا را در ماه، یعنی سرزمینِ آرزوهایم ببینم. آره؛ من به آب و ماه وفادارم چون چندی پیش لای صفحات قرآنِ کوچکم، قطعه شعر کوچکی را که روزی آب درونش برایم به یادگار گذاشته بود را دیدم:

«دُچار» یعنی عشق

و فکرکُن که چه تنهاست

اگر ماهیِ کوچک،

«دُچارِ» آبیِ دریای بیکران باشد.

                                                                                                                                               سهرابِ سپهری

-          پایداری و شکوه جدای از ریاست

هیچ دیدی که یک قایقِ کوچک درمیانِ آبِ دریا چگونه تکان می خورد؟ آیا دیدی که هواپیماهای کوچک با برخورد به اوّلین تودۀ هوا و یا ابرِ رقیق چگونه متزلزل می شن؟ امّا کشتیهای اُقیانوس پیمای بزرگ همچون کشتیهای عظیمِ نفتکش در برخورد با امواج خروشان، خیلی کم تکان می خورند. هواپیماهای پهن پیکر هم چنین هستند. هر دو پایدارند و لرزشهای آنها بمراتب کمتر از نمونه های کوچک و کم ظرفیّتشان است. آره، کم ظرفیّت! انسانهای بزرگ و بزرگوار و دنیادیده، همچون کشتیهای بزرگ هستند و در کِشاکِشِ روزگار، کمتر متزلزل می شن. امّا غالباً جوانانِ خام و بی تجرُبه، با تلنگری، به هم می ریزند. من نیز اینگونه ام امّا سختیهای روزگار، به مُرور سعی در اَفزایش ظرفیّتِ چون منِ حقیری دارد. وقتی به گذشته می اندیشم، به آرزوهای اَصیل و حقیقیم، به زجرهایی که در تصوّرم هم نمی گنجید و به مشکلاتِ غیرِقابلِ باورِ عاطفی، می بینم که کائنات چه بازیهای برنامه ریزی شده ای با من کرده است تا آنچه را که نداشتم، بدست آورم. درسته؛ انسان دردکِشیده می تونه دردِ دردمندان را درک کنه. سواره از حالِ پیاده خبرنداره. اگه اینهمه سختی نکشیده بودم و بدتر و سخت تر از همه، دردِ فراغِ آب را تجرُبه ننموده بودم، هرگز نمی توانستم در چنین شرایطی، تصمیم گیریِ صحیحی بکنم. حُبِّ پُست و مقام ندارم. آره؛ ندارم. به راحتی فرصَتِ دیگری را همچون سایر موراد کِنارزدم. یعنی فرصَتِ دیگری را درکمالِ هوشیاری دوراَنداختم. تقریباً کسی نمی تونه دَرک  کنه که چرا و چگونه می تونم اینگونه باشم لیکن من آموختم که خودم باشم و پایم را از گِلیمَم دِرازتر نکنم. من بدونِ آب کجا باید برَم. امّا این دورکِشیِ من از مَقام و مَنصَب کافی نیست. بَسَندِه کردن به ظواهر است. باید فراتر رَوَم. باید شیطانِ کینه را از خودم و رفتارم دورسازم. نباید اِجازه بدَم که ظلمها و شِکنجه های روحیی که طَیِّ این سالیان تحمّل نموده ام باعث شود تا در رَفتارم از مَدارِ حقّ دور بی اُفتم. حال که عِزّتِ خدایی نصیبَم شده است، بایستی اَمانتدار باشم. مگه نه؟ من دَردها به سینه دارم و دردِ هِجرانِ آب مَرا از پای درآورده است ولی هیچیک نمی تواند باعث شود که رفتاری خَصمانه در روابطِ اِجتِماعیَم از خود بُروزدَهم. اینکه دردها را در سینۀ خودم زنده نگاه داشته ام و لحظه لحظۀ یادآوریِ آنان باعث افسردگی و دردِ جانکاهی در تمام وجودم می شود، باعث شده که به خدای خودم پنها ببرم و در دادگاهش تظلّم خواهی نمایم ولی همچون یک پزشک که در عرصۀ طِبابَت حقّ ندارد حتّی از مداوای دُشمَنش فروگذارنماید، من نیز چُنین باید باشم. می خوام با یاری خداوند به گونه ای رَفتارکنم که حتّی دَقیقترینِ انسانها با مشاهدۀ رَفتارم نتوانند کوچکترین دِلخُوری مرا از دیگری دَریابَد. به حَقّ قِضاوت کُنم و باحَقّ مسئولیّت بپَذیرَم. کوسِ رُسواییِ حَتّی نامردترین اَفراد را به صدا درنیاورم و بیش از پیش به خدای بزرگ بسپارم. او خود وَعدِه ها داده و یَقیناً به آنها عمل خواهدکرد.

 

يادگار 16/3/1386

-          چهرۀ بَد

وقتی بچّه بودم، از بعضی از آدمها بدون اینکه باهاشون سَر و کاری داشته باشم و به اصطلاح نشست و برخواستی داشته باشم، بَدم می آمد و از بعضی دیگه خوشم می آمد. راستش یک نورِ خاصّی اونها را اِحاطه می کرد. البتّه منهم بچّه بودم و معصوم و به این گناهان آلوده نشده بودم. اون ضمیرِ پاک باعث می شد که تا حدودی بتونم هاله هایی را در اَطراف افراد ببینم. البتّه اون هاله ها با این هاله های فیزیکی، زمین تا آسمون فرق می کردند. اونها جوری بودند که برای تشبیهشون مجبور به انتخاب این واژه هستیم. متأسّفانه این روزها بیشتر از این واژه برای فریب و سَرکیسه کردنِ جوانها و نوجوانها استفاده می کنند و سعی می کنند با استفاده از این واژگان و چیزهایی از این دست، به این بی گناهها اَمر را مشتبه کنند و به اصطلاح رازهای موفّقیّت را بهشون بفروشند! ولی اونوقتها اینطور نبود. اون هاله ها همونهایی بودند که چندبار دیگه از زبان چندنفر دیگه هم شنیدم که البتّه اونها هم در طفولیّت می دیدند. ای کاش همون معصومیّت بچّگیمون باهامون می موند. بهرحال اخیراً یک حال دیگه ای بهم دست داده که فکرکنم داره کاردستم میده. اون هاله را نمی بینم ولی چهره ها کمی دگرگون می شن. همین دو سه روز پیش بود که یکی داشت باهام صحبت می کرد. کلام به درازا کشید امّا ناگهان احساس کردم چهره اش عوض شد. گویی یکجور چهرۀ ریاکاری و یا موزی بازی را داشتم مشاهده می کردم. مثل این بود که اون مرد دورِ چشمهاش را بصورتِ کاملاً ناشیانه ای سُرمه کشیده باشه. چندلحظه ای اینجوری بود و بعدش تقریباً به حالتِ طبیعی برگشت. نمی دونم چکارکنم. اگه این روزنامه ها، مجلاّت و سخنرانانِ قلاّبی دارن اینجوری سَرِ مردم کلاه می زارن، این خیالات و تصوّراتِ منهم داره اینجوری من را گمراه می کنه. می دونم که اون آقا داشت اندیشه ای را مخفی می کرد و انگیزۀ اصلی بحثش که چندان هم مقبول نبود را مخفی می کرد و داستانهای ظاهراً جالبی را به زبان می آورد ولی این دلیل نمیشه که من چهرۀ بندگانِ خدا را اینجوری تصوّرکنم. تا حالا چندبار اینطوری شده ام و نمی دونم چجوری می تونم با این خیالپردازیها مبارزه کنم. کسی که از قدرتِ تجسّم و تخیّل نسبتاً بالایی همچون من برخوردارباشد، به همین راحتی به دامِ شیطان می اُفته. اونبار تونستم تا حدودی با اون حالتِ به اصطلاح پیشبینی کنار بیام و به نظریّۀ «پژواک در حافظه» پرداختم. با موضوعِ «اِلقاءِ اندیشه» تا حدودی کنارآمدم ولی نمی دونم با این یکی چجوری باید مقابله کنم. این درسته که هیچکدوم از اون دومورد ازبین نرفتند و زیرِ حجاب اَلفاظ و نامهای جدیدی که رویشان گذاشتم، رنگ عوض کردند و همچنان در شرایطِ مختلف عرضِ اندام می کنند ولی بهرحال باید یک راهِ حلّی برای مقابله با اینجور خیالپردازیهایی که می تونند کار دستِ آدم بدن و اَمر را بر آدم مُشتبَه کنند، وجودداشته باشه. آیا من توی این سنّ و سال و با اینهمه تجربه نمی تونم راهش را پیداکنم؟!

 

يادگار 15/3/1386

-          پُرخوری!

دستِ گل به آب دادم! بعد از اون بیماری، مشخّص شد که بَدَنم ضعیف شده و نیاز به تغذیّۀ مناسب داره. اوّلش زیرِ بار نمی رفتم ولی کم کم قبول کردم و حَجمِ خوراکیهایی که می خوردم، روبه افزایش گذاشت. یک روز متوجّه شدم که دیگه هیچ اَثری از اون بیماری و سُرفه ها نیست ولی کمی هم چاق شده بودم. این موضوع رَنجَم میده. از این رنج می برم که چقدر ما انسانها به این دنیا وابسته ایم. اگه دُرُست غذا نخوریم، مریض می شیم. با هیچ دارویی اِلاّ همون خوراکیهایی که ازشون دورمونده ایم هم خوب نمی شیم. بعدشم که به بهانۀ معالجه شروع به افزایش خوراکیها می کنیم، دوباره مزّۀ چرب و شیرینِ دنیا زیرِ زبونمون کارِ خودش را می کنه. از کنار هر اَغذیّه فروشی که ردّ می شیم، به اِصطلاح دلمون آب می اُفته و بعضی وقتها قبل از اینکه بفهمیم کی هستیم و کجا داشتیم می رفتیم، خودمون را توی اون رستوران، پیتزا فروشی و یا هرجایی که اِسمی از خوراکیهای لذیذ داره می بینیم.

-          بازم آب!

دیروز داشتم برای یک کار خیلی ضَروری رانندگی می کردم. کار مهمّ و نیکی بود. شب هنگام وقتیکه داشتم برمی گشتم درست مثل بعدازظهر که داشتم می رفتم در حینِ رانندگی، حالَم دگرگون شد. برای «آب» بی تابیِ عجیبی کردم. دستِ خودم نبود. ناگهان بُغضم ترَکید. ولی بجای گریه، ترکیبی از گریه و خنده بروزدادم. شکّ ندارم اگه کسی همراهم می بود، یقین پیدامی کرد که دیوانه شده ام. آخه، یکی دو ثانیّه بعداز ترکیدنِ بُغضَم، خندۀ امّید به الله را باهاش ترکیب می کردم. چندبار اینطورشد. هربار بی اِراده به یادِ آب می اُفتادم و دلتنگی می کردم ولی بلادرنگ بصورتِ اِرادی خودم را به یادِ خودا می انداختم. اینجا بود که ترکیب عجیبی از گریه و خندۀ تقریباً ناگهانی رُخ می داد. از خودم و معبودم خجالت می کشیدم چون می خواستم عشقی همچون ابراهیم خلیل الله(ع) بوَرزَم ولی اینطوری و غیرارادی دوباره داشتم بی تابی می کردم. دستِ خودم نبود ولی داشتم عهدشکنی می کردم. تصوّرنمی کنم که اون خیابانها باعث شده باشند که چیزی در مخیّلۀ من تداعی شده باشند. حتّی یادم هست که خیلی سریع از کِنارِ گشتیِ پلیسِ بزرگراه عبورکردم و او متوجّۀ سرعتِ زیادِ من نشد چون درحالِ جریمه کردنِ یک نفرِ دیگه بود. هرچند سرعتِ زیادِ من می تونست ناشی از لزومِ حضور بموقع من در اون مکان باشه ولی شکّ ندارم که اون حالت روحیم داشت کاردستم می داد. نمی دونم چکارکنم؟ از یکسو فکرمی کنم که ذِکرِ عشقم را گُم کرده ام و از سوی دیگه اینجوری می شم. آیا این سَردرگمی ناشی از نُقصانِ ایمان نیست؟ ایمان به وعده های خدا. اگه واقعاً به وعده ای خدایم ایمان داشتم، آیا بعد از اینهمه مدّت که خودداری کرده بودم و چیزی بُروز نداده بودم، باید اینطوری بی تابی می کردم و به اصطلاح بُغض می تِرکوندم؟

-          درس و امتحان

شرایطِ سخت و دشواری را دارم می گذرونم. 18 واحد گرفته ام که فوق العادّه سخت هستند. جدّی می گم. نمی دونم چرا کسی حرفم را باورنمی کنه. آخه وقتی می گم امتحانم را خراب کرده ام، با لحنِ خنده داری بهم می گن: بیستِت، نوزده شده؟! ولی بخدا اینبار اصلاً مثل دفعات گذشته نیست. من که توی اون دوتا دانشگاه از بهترین دانشجوها بودم، حالا دیگه نمی تونم خودم را توی این دانشگاه به سایرین برسونم. قبول دارم که توی بعضی از درسها به اصطلاح گل می زنم و اوّلین می شم ولی حقیقتش اینه که اینجور موارد کاملاً اتّفاقی هست و اساساً به نُدرَت رُخ می ده. بخدا این درسهای ریاضی برام خیلی خیلی سخت هستند. اگه نمره بیارم برام کافی هست. ولی هرچی می گم، کسی باورش نمیشه. درسهای این دانشگاه با جاهای دیگه فرق می کنه. دروس و کتابها از پیش مشخّص شده اند و به انتخاب استاد نیستند. حَجم دروس و سَرفصلها بمراتب از زمان یک تِرم فراتر است. خود اُستادها بعضاً نسبت به موادّ درسی معترض هستند و توی این مقطع تحصیلی، چنین سَرفصلهایی را مُجاز نمی دانند و بعنوان شاهد، اسم دانشگاههای دیگه که خودشون در اونجاها درس خوانده اند و یا تدریس می کنند را می آورند. حالا دیگه آدمی مثل من چطور می تونه خودش را با اینهمه مشغله به سایرین برسونه. بخدا اگه قولم به آب نبودم، شاید تا حالا فرارکرده بودم. امتحاناتِ میان ترمَم تقریباً به امتحاناتِ آخر ترمَم متّصل شد. پدرم درآمد. الآن هم درمیانۀ امتحاناتِ پایانِ ترم هستم. سه تاش را دادم و چهار تا امتحان سختِ دیگه دارم. خدایا، چکارکنم؟ «معادلات و دیفرانسیل» از یکطرف، «ریاضی3» هم ازطرفِ دیگه و....

-          سخت و باحال!

بعضی از دروس را با سه بار مطالعه می فهمم. اهمّیّتشون را هم خیلی بیشتر از بقیّه درک می کنم. وقتیکه داشتم برای چندمین بار درسِ «ریاضیّاتِ گسسته» یا همون «ساختمانِ گسسته» را مطالعه می کردم، بعضی وقتها واقعاً نمی خواستم به کمیِ وقت توجّه کنم و روی بعضی از مطالب دقّتِ بیشتری می کردم. عجیب اینجا بود که قسمتِ توابع مولّد حذف شده بود ولی من نتونستم اَزش صرفِ نظرکنم. خیلی باحال بود. فوق العادّه بود. حالا دیگه می دونم که مهندس نرم افزارِ کامپیوتر با دانش فوق العادّه ای که داره، آمادگی حلّ بسیاری از مسائل را داره. وقتیکه داشتم توی درسِ «نظریّۀ زبانها و ماشینها» یک برنامه برای «آتاماتاها» می نوشتم، تعمّداً سخت ترین شیوه را پیش گرفتم و ابداً به پیشنهاداتِ اُستاد بسنده نکردم. 12 ساعت به سختی و تقریباً پیوسته برنامه نویسی کردم تا برنامه ای با حدّاکثرِ حالتهایی که یک کامپیوتر می تونه تحمّل کنه بنویسم. نمی تونستم توی اون زمان به وقت و نمره اَهمّیّت بدم و بَرام مهمّ بود که بتونم به این مسائل مسلّط بشم. آخه اَهمّیّت موضوع را بمراتب بیشتر از سایرین درک کرده بودم. ای کاش برنامه ریزان و مدیرانِ جامعه نیز چنین مطالبی را بَلَد بودند و بکارمی بستند. بعد از 15 سال سابقۀ کار، جزءِ افرادی هستم که با تمامِ وجود درک می کنم که اینجور مباحث تا چه اندازه می تونه مسائلِ پیچیدۀ مدیریّتی و کشوری و حتّی بنگاههای اقتصادی و دستگاهها و دوائر دولتی را حلّ کنه.

-          احترام

حالا دیگه خیلی خوب می دونم اون مهندسهای نرم افزار کامپیوتر چه افرادِ نُخبه و پُرتوانی هستند. براشون اِحترامِ خیلی زیادی قائلم. من با اینهمه مشکلی که دارم شاید نتونم ادامۀ تحصیل بدم هرچند علاقۀ زیادی به این دروس دارم. ولی تصوّرمی کنم رازِ اصلیی که روزی به اِسرارِ آبِ عزیز من را واداشت تا بصورتِ رسمی وارد دانشگاه بشم و به تحصیل در این رشته بپردازم همین بوده که این موضوع را درک کنم. باید یادمی گرفتم که به این افراد احترام بزارم و بدونم چرا باید بهشون احترام بزارم. دیگه وقتیکه می بینم در نوشتنِ نرم افزارها کُند هستند و یا نکاتی را رعایت نمی کنند و یا اینکه اصلاً برنامه ای نمی نویسند، توانائیشان برای من کم جلوه نمی کنه بلکه حالا می دونم که یک مهندس نرم افزار درواقع طرّاح و تحلیلگرِ فوق العادّه ای هست. کسی است  که چیزهایی را می بینه که اَمثالِ من فاقدِ توانائی مشاهده و درک آنها هستند. برنامه نویسی فقط یک مَهارت است که البتّه اگه یک مهندس نرم افزار به آن مجهّزبشه، کولاک می کنه و امثال من را توی جیبش میزاره. حالا دیگه برای لیسانسیّه های ریاضی هم اِحترامِ خاصّی قائلم. می دونم که اونها حتّی می تونند حرکاتِ اَبرهای آسمان را نیز با فرمولهای قابل تجزیّه و تحلیل توضیح بدن. می دونم که اونها می تونن برای هر مسئله ای راهِ حلّی اِرائه بدن. پس هدف از ورودِ رسمی من به دانشگاه می تونه ادامۀ تحصیل و دریافتِ مدرک نباشه بلکه هدف این بود که آدم بشم. می دونم خیلی مونده آدم بشم ولی همینکه این را فهمیدم، بازم جای شُکرش باقی هست.

-          خونه

راستش خونمون را یکسال پیش زدیم زمین تا یک دستگاه آپارتمانِ بزرگ بسازیم. هشت واحدِ بزرگ داره ساخته میشه و پیشبینی می کنم که یکسالِ دیگه طول می کشه. از این هشت واحد، چهارتاش مالِ ما هست و بقیّه هم متعلّق به شریکمون هست. توی این مدّت باید اجاره نشینی کنم. دوتا خونه رهن کرده بودم که موعدشون به سرآمده و حالا، درست وسطِ امتحانات باید بگردم دنبال دوتا خونۀ دیگه؛ برای خودم و مادرم. خیلی سخت هست. فِشردگی و سختی دروس از یکسو، کار بی پایان و حسّاس اداره از سوی دیگه و حالا مشکل خونه هم بهشون اِضافه شده است. خونه یعنی اسباب کشی. یعنی بازم کلّی درگیری و سختی. خودم تنهایی باید این کارها را انجام بدم. اِنگار همۀ دنیا دست به یکی کرده اند که ناگهان به من فشاربیارن. از اونطرف باید بدَوَم دنبالِ کارتِ سوخت و از اینطرف هزارتا ناهنجاری اداری که بازخورد تکنیکی دشواری در مسائل کامپیوتری و شبکه های گستردۀ کامپیوتری داره را پوشش بدم. شاید اگه یکی چندتا مدیر و رئیس لایق و درستکار به این سیستمها تزریق می شد، مشکلاتِ امثال من بمراتب کمتر می شد. بخدا مَردُم هم راحت تر زندگی می کردند. چی بگم؟ از دزدیها بگم یا از گیرافتادنِ دزدان. نه، از اونهایی می گم که یک شبه شده اند زاهدِ دَهر و خودشون را از یکسو از اون دزدهای لُو رفته دورکرده اند و از سوی دیگه خودشون را توی رَده های کارشناسی و ریاستی و حتّی بالاتر جاکرده اند. آنچنان قفل به سیستمها زده اند و بی آبروئیها کرده اند که نگو و نپرس. همه چیز را از تعادل به بهانۀ جلوگیری از سوءِ استفاده ها، خارج کرده اند. حتّی یکی ازشون نمی پرسه که مگه اینهمه آشفتگی ناشی از اون بله قربان گوئیها و چاپلوسیهای درگاهِ کریمانۀ اون دزدها نبود. مگه خودتون همون موقع جزء خَدَم و هَشمِ همونها نبودید و هزاربار مبارزان را پیش پا نکردید و زمین نزدید؟ مگه اَرابه های ظلم و تبعیض را با شیوه هایی نظیر پیچیده کردنِ کارها به پیش نبردید؟ اونهمه پاداشهایی که بصورت اِضافه کاریهای آنچنانی و قراردادهای خارج از سازمان آنهم برای کارهای سازمان و دقیقاً در وقت اِداری نوشِ جان نکردید و نمی کنید؟ دیگه حالا برای کی می خواهید جانماز آب بکشید. همونطور که بعضی از اون حضرات دستشون رو شد و با روی کارآمدنِ برخی مدیرانِ اَرشدِ متعهد، تا حدودی از مرکزِ عملیّات دستشون کوتاه شد، روزی شما هم لُو می رید. چرا درسِ عبرت نمی گیرید؟ می دونی چیه؟ اونها حُبِّ جا و مقام گرفتتشون. آنچنان مَستِ پُستهای جدید و یا حتّی اِبقاء شدۀ خودشون هستند که اون زلزله ای را که همین چندوقتِ پیش باعث شد تا یکی چندتا از اون خونه های ظلم کمی آسیب ببینه را فرامش کرده اند. شب دراز است و.... ما آخرش را می بینیم.

يادگار 30/1/1386

-          جهان کجاست؟

موضوعی را می خوام بگم که همیشه گفته اند: نگو! درموردِ واقعیّتِ این جهان است. جهانی که خِلقتِ کوچکی از خداوند است. خداوندی که اصلاً مادّه نیست. تو واقعاً فِکرکردی که کُلّ این جهانِ مادّی در کُجا واقع هست؟ مَگه هرچیزی، یک جایی قرارنگرفته؟ مگه این اِقتِضای مادّه بودنش نیست؟ پس خودش کُجاست؟ کِلید همینجاست. آره، از همینجا می تونی به خیلی چیزها پی ببری. بهش فِکرکُن. مَگه از خدا نیست؟ مگه قبلش خدا کجا بوده؟ توی چه سَرزمینی بوده؟ تو هوا ایستاده بوده؟ توی فضایی شبیه فضای بینِ کهکِشانها بوده؟ کُجا بوده؟ بَعدِش که جهان مادّه را آفریده، این جهان را کُجا قرارداده؟ کفِ دَستِش؟ روی شونه اش؟ کُجا؟ مَگه خُدا مادّه است؟ نه. مُسلّماً نه. پس کُلّ جهانِ مادّه را کُجا قرارداده؟

-          از خودش...

یک نِشونه برای رسیدن به پاسخ وجودداره. خیلی مُهمّ هست. آدم. آره، آدم. مگه نمی گه: از روحِ خودم دَرِش دمیدم؟ مگه نمی گه: اَشرَفِ مخلوقات هست؟ پس اَگه دقّت کنی به این تناقض می رسی که: یک چیزِ غیرِ مادّی توی جهانِ مادّی محبوس شده. روحِ خدایی که از خودِ خدا است و اِختیاردار یا مُختار هست، توی کالبدِ مادّی گیرافتاده. تازه بعد از مُردن و خلاص شدن از این جسمِ مادّی باید در جسمِ اَثیری قراربگیره که شبیه به این جسمِ دنیوی است امّا لَطیف... این تناقض یک سَرنَخِ باحال است. یک سَرنَخِ دیگه هم وجودداره: پوچگرایان. اونها یک چیزهایی فهمیده اند امّا مُنحَرف شده اند و به ناکجا آباد رفته اند. یک چیزی را اِحساس کرده اند امّا دُرست دَرکِش نکرده اند. بازم سَرنِخ وجودداره. قانونهای نسبیّت مثلِ نسبیّتِ اَنیشتین. برای نزدیک شدن به یک جسم، نیازی نیست که تو به سَمتِش حرکت کنی، بلکه حتّی اَگِه اون هم به سمتِ تو حرکت داده بشِه، بازهم بهش نزدیک می شی. توی یک دنیای مَجازی مثلِ تَصاویر و خصوصاً بازیهای کامپیوتری، درواقع تو پُشتِ کامپیوتر نشسته ای ولی می بینی که داری واردِ اُتاقهای مختلف می شی. هیچ حرکتی نمی کنی امّا این اِحساس بهت دَست میده که داری حرکت می کنی. بعضیها درحینِ بازی، وقتی هَیَجان زده می شن، فریادمی زنند: رَفتم اونجا؛ واردش شدم؛ کُشتمِش و.... اینم همون قانونِ نسبیّت هست. اُتاقها دارن بهت نزدیک می شن. توی اون عالمِ مَجازی، همه چیز داره به تو نزدیک میشه و یا از تو دورمی شه. این دُنیا هم همینطور هست. داره توی ذِهنِ نهانیِ غیرِ مادّی ات شکل می گیره. تو در ذهنِ نهانیَت مُرتکِبِ اَعمالی می شی. نیکی می کنی؛ بَد می کنی؛ اِطاعَت می کنی و یا کُفرمی وَرزی. واردِ سَرزمینهایی می شی. مریض می شی و یا حتّی می میری. توی این دنیای مادّی که بَنا به اِقتضای مادّی اش، نیاز به «جا» و «مکانی» داره امّا جا و مکانی جُز مادّه نمی تواند داشته باشد. پس اَصلاً وجودندارد. توی ذِهنِ نهانیِ تو نَقش بسته. تو توی اون دنیای مَجازیِ نهانی داری زندگی می کنی و مهمتر از همه، داری فِکر می کنی؛ خیالپردازی می کنی و تصَوّرمی کنی. دنیاهای مَجازی دیگری می سازی؛ مِثلِ بازیهای کامپیوتری و یا فیلمها و تئاترها. اَصلاً اِرادَتِ انسانها به هُنرِ هفتم ریشه در همین اَمرداره. فیلمِ ماتریکس تونست خیلی بیشتر از سایرِ فیلمهایی که قبل از آن ساخته شده بود، این مفهوم را توضیح بدهد. هرچند که این فیلم نیز مثلِ همون پوچگرایان در جاهایی منحرف شد و به اِصطلاح کم آورد.

-          اونی که فهمید

می گن:

این مُدّعیان در طَلَبَش بی خبَرانند    آنرا که خبَر شد، خبَری بازنیامَد.

و یا اینکه می گن:

آنکه را اَسرارِ حقّ آموختند    مُهرکردند، مُهرکردند و دَهانش دوختند

ولی چرا؟ چرا اونهایی که این موضوع را فهمیدند و بهتر بگم: دَرکِش کردند، چیزی نگفتند؟ آیا بهشون دستوردادند که نگن؟ نه بابا. مشکل مُستمِع هست. می گن:

مُستمِع صاحِب سُخن را بَر سَرِ ذوق آورد

من و اَمثالِ من توانِ دَرکِش را نداشتیم.

-          قدرتِ خارق العادّه

گاهی می گن: فلانی توانائیهای خارق العادّه ای داره. با نِگاهش تونست فُلان کار را انجام بدِه. فُلانی خیلی آرام هست. اِطمینانِ قلبِ عجیبی داره. هیچ چیزی نمی تونه اون را مُتِزلزل کنه. اَز کِنارِ فُلانی که رَدّ می شم، اِحساس می کنم یک میدانِ مغناطیسی قوی اِحاطه اش کرده است و..... خُب عزیزم، اگه تمامِ این جهانِ هستی براَساسِ ذهنیّتِ نهانیِ تو شکل گرفته است، خُب اَگه بتونی به خودت و اَندیشۀ نهانی اَت مُسلّط بشی، می تونی قوانینِ جدیدی دَرونش ایجادکنی. نِظام نُوینی را پایه بگذاری. از محدودیّتهای زمان و مَکانِ این دنیای مَجازیِ نهانی تا حدودی نِجات پیداکنی. مگه مُرتاضهایِ بَدبَخت چکارمی کنند؟ اونها با زجردادنِ جِسمِ خودشون، اون را ضعیف و بی اِعتبار می کنند. بعبارتِ بهتر: از محدودیّتش تا حدودی نِجات پیدامی کنند. طِبق قوانینِ این دنیای مَجازی، باید بخورَند و بیاشامند تا این بَسترِ مادّیِ دنیای مَجازیِ نهانی سالم بمونه. خُب حالا بیا و بَراَساسِ همین قانون، این بَستر را داغون کُن. ضعیف میشه و گوشه ای از این پَرده می رِه کِنار. اَگه اون بَدبَختها راهِ دُرُستِش را اِنتخاب می کردند، گوشه های بیشتری از این پرده می رفت کِنار.

پَرده بالا رفت و دیدم هَست و نیست    راستی آن نادیدنیها، دیدنی است

راهِ دُرُستش همونی است که دَر مَکاتِبِ اِلهی آمده است. اِسلام هم کاملترینشون است. اَصلاً قرآن مَگه چی هست؟ حرفهای همونی هست که تمامِ این نِظام را آفریده. همونی که این قوانین و تناقضات را ساخته. اون گفته که نبایَد مثلِ مُرتاضهای بَدبَخت ریاضتِ نادُرُست کِشید. اون راههایی را پیشِ رویمان قرارداده تا با رُعایَت کردنش توی این بازی سَربُلَند بیرون بیاییم. تازه سَرنَخهای باحالتری هم بهمون نشون داده و ما اَز سَرِ غفلَت دَرکِشون نکردیم. حِکایتِ اَصحابِ کهف، مُعجزاتِ پیغمبران و یا عُمرِ طولانیِ بَرخیها ازجُمله همین اِمامِ زمانِ خودمون(عج) و حضرت عیسی مسیح(ع) و یا خِضرِ نبیّ(ع) و.... بابا کُجایِ کاری؟ توی زِندگیِ خودمون. نمی خواد جای دوری بری و دنبالِ اونهایی که بَعد از مُردَنِشون دوباره توی بیمارستان و یا حتّی درونِ تابوت زنده شده اند، بگردی. خودِ خودِ خودمون هم همینطوریم. چندبار مُشکِلاتِ پیچیدۀ من به شکلِ عجیبی حلّ شد؟ دیگه بهش عادت کرده ام. یک رَوَندِ برنامه ریزی شده را اِحساس می کنم. حتّی بَرخی وَقایع را می تونم قبل از وُقوعشون حَدس بزنم. مَگه فقط من اینجوریم. همه کم و بیش اینجوری هستند. مَگه فقط من پنج-شش بار از مرگِ حتمی نِجات پیداکرده ام؟ این تجربه را خیلیهای دیگه هم داشته اند. فقط لازم بود بهش دُرُست بی اندیشم.

-          دُنیای پلاسمایی

بعضی وقتها اون دیدۀ بَصیرت بازمی شه. اِحساس می کنی این اِتّفاقات را قبلاً جایی دیده ای. بعض وقتها برام رفتارهای خصمانۀ دیگران، مُزحِک و بی اَهَمّیِت بنظرمی رسه. نمی دونم چجوری بگم. اَصلاً می دونم که طرَفِ مُقابلم چی می خواد از دَهانش بیرون بیاد. همین دیروز شاید بطورِ ناخواسته موضوع را کنترل کردم. قبل از اِظهار و اَدای کلِمات توَسُطِ دیگری، دَستکاریشون کردم. تازه دارم می فهمم چرا بسیاری از پیامبران، چوپان بودند و مدّتها در دَشت و صحرا، تنها بودند. تازه؛ پیغمبَرِ اسلام، حضرتِ محمّد(ص) مدّتها توی غارِ حراء شب را به روز و روز را به شب می رسوند. خیلی باید اَحمق باشم که فِکرکنم اون به سُنّتِ جاهلی و بدون دست یافتن به حقایقی از این کائنات و بدونِ برنامه ریزی اَساسی دست به این کار می زده. خیلی باید ساده لوح باشم که فِکرکنم حضرتِ اِبراهیم(ع) براَثرِ مُبارزاتِ بعد از رِسالَتش لغبِ «خلیل الله» یعنی «دوستِ خدا» را بدست آورده باشه. اون اوّل با جان و دل تونست خدا را درک کنه. تونست بفهمتش. تونست عاشقش بشه. بعد پیغمبرشد. خدا مُفتی مُفتی اون را دوستِ خودش اِعلام نکرد. از بَحث خارج نشم. این حالتهایی که توضیح دادم اَبداً به من محدود نمی شه. خیلیهای دیگه هم اینطوری می شن. همه اینجوری می شن. یکی کمتر و یکی بیشتر. یکجوری همه می دونند که تمام وقایعِ دنیا، ظاهری هست و همه چیز می گذره. قتلها، کُشتارهای دَستِ جمعی، جنگها و ظلمها گذشت. زندگی اِدامه پیداکرد. همه توی دِلِشون می دونن که این وقایع ظاهری هست. اونهایی که این دانستۀ نهانی که در ضمیرِ ناخودآگاهشون جای داره را به قِسمتهای اِرادی و خودآگاهِ ذهنشون می آورند و حقایقِ جهانِ هستی را بیشتر و بهتر درک می کنند، دُنیای پیرامونی را بگونه ای دیگر می بینند. واقعیّتی را در پَس همون اَجسامی که ما نِظاره گرشون هستیم می بینند. تفسیرش سخت هست ولی برای تبیینِ موضوع اِشاره به جهانِ پلاسمایی می کنم. وقتی کسی براشون شاخ و شونه می کشه و یا حتّی تهدیدشون می کنه، خیلی ساده و با اِقتدار ازکنارش می گذرند. گویی با تسلّطِ محدودی که نسبَت به این دنیا پیداکرده اند، همه چیز را به کنترلِ خودشون درمیارن. ترسی در وجودشون اِحساس نمی کنند. برقانونِ «عمل و عکس العملِ مادّی» اِحاطه پیداکرده اند. هر بَدخواهی را در نُطفه خفِه می کنند و خصم را زمین گیر می کنند. چه بَسا کسی با هیکلی ضعیف درمقابلِ چندتا آدمِ شرورِ ثدرتمند بایستد و اونها را به وحشت بی اندازد. حتّی اگر هم حَریفشون نشده و براَساسِ قوانینِ مادّی با ضرب و شتم، مجروح بشه، بازهم چون به اَصلِ موضوع و صوری بودنِ تمامِ اَعمال و وقایع در این دنیای مَجازیِ نهانی واقف هست، خم به اَبرو نمیاره و راهِ راستینِ خودش را اِدامه میده. دُرُست همچون مُبارزانِ راهِ روشنایی که همواره درمُقابلِ جَبّارانِ زمانِ خودشون ایستادگی کرده اند.

-          عشق

خُب، با این تفاسیر، جایگاهِ اَعمال کجا خواهدبود؟ اَعمال، همان سامان دادن و برنامه ریزیهایی است که براَساسِ نیّاتِ اَفرد از آنها سَرخواهدزد. همونی که ما بهش می گیم اَعمالِ اختیاری و اِرادی. بهمین دلیل است که اَعمالِ نیک بدون داشتنِ نیّتِ نیکو موردِ قبول نیست. قرآن و اَحادیث اینجوری حُکم می کنند. یعنی باید اِبتدا با نیّتی صالح آمادۀ انجام کاری بشیم و سِپَس توی اون دنیای مَجازیِ نهانی شروع به بُروزِ نیّاتمان با نامِ اَعمال کنیم. نکته اینجاست. ما خود، اِراده هستیم. همون «کُن فیَکُون» که خدا گفته. ما اینجوری شدیم «اَشرَفِ مَخلوقات». امّا یک سَرنخِ قوی و اِنکارناپذیرِ دیگه هم وجودداره. عِشق. آره، عِشق. خیلیها عِشق و اِزدواج و اینجورچیزها را در یک ردیف می بینند درحالیکه عِشق مَعنا و مفهومی بمراتب گسترده تر از این حرفها داره. آمیزشِ حقیقی هنگامی رُخ می ده که دو روح درهَم بیامیزند. یعنی چیزی بمراتب فراتر از تماسِ جسمی. اِزدواج اَگر قِداسَتی داشته باشه، صِرفاً بهمین خاطر است. اگه فقط به ظواهر و آثارشون بَسَندِه بشِه، درواقع پیوند در حدّ همان جهانِ مجازیِ نهانی رُخ داده است. اصلاً اِزدواجی رُخ نداده است. حُکم طَلاق نیز می تواند دراِدامۀ این زندگی صادر و جاری گردد. ولی اَگر دو نفر از اَعماقِ وجود به یکدیگر علاقه مند شده باشند، درواقع این روحشان است که با هَم مَمزوج شده است و در اِدامۀ راه حتّی اَگر در ظاهر جُدایی رُخ دهد، هرگز از یکدیگر جدانخواهندشد. نشانه اش این است که حتّی اَگر فرسنگها از یکدیگر دورشده باشند، بازهم همدیگر را اِحساس می کنند و بدُنبالِ نیمۀ دیگرِ خود می گردند:

گلی گم کرده ام می جویَم او را    به هَر گل می رِسَم، می بویَم او را

این همون عشِقِ نوعِ دوّم هست. آره، عِشقِ مَجازی که پیش درآمدِ واقعیِ عشقِ حقیقی هست. همونی که در یادگارِ 2/1/1386 دربارۀ سه نوع عشق نوشتم. کسی که عشقِ مَجازی را درک نکرده باشه، نمی تونه به عِشقِ حقیقی، یعنی عشق به ذاتِ لایزالِ اِلهی دست پیداکنه. دقت کن: گفتم «دَر ک کرده باشه»، نگفتم «تجربه کرده باشه». فرقِ «آب» و «سَرآب» هَم به همین ظریفی هست. کسی که واقعاً عاشقِ آب باشه و آب را درک کرده باشه، حتّی زمانیکه از دست یافتن به اون ناامّید میشه، بازهم به سُراغِ سَرآبها نمی رِه. توضیح می دم: فرض کن کسی توی بیابان درحالِ جان باختن هست. دیگه یقین داره دَستِش به آب نمی رِسِه. ممکن است در اوجِ ناامّیدی، دِل به سَرآبهایی که می بینه ببنده. شاید تو دِلِش بگه: بزار در این آخرین لحَظات، دَستِکم به همین سَرآبها دِل خوش کنیم. این فرد علی رغمِ اینکه تشخیص داده است که اینها سَرآب هستند و آب نیستند، بازهم تیری توی تاریکی انداخته است و به دنبالِ سَرآب رفته. او واقعاً عاشقِ آب نبوده. عِلم داشته ولی دِل نداشته. عاشق تا آخرین لحظۀ عمرش به آب وفادارمی مونه.

-          اِشتباه

اَگه دوتا روح، یعنی دوتا واقعیّتِ اِنسانی دَر هَم بیامیزند، توی این دنیای مَجازیِ نهانی، به توان و قدرتِ شِگرفی دست می یابند. علّتش را حالا میشه درک کرد. چون اونها به محدودیّتها غلبه کرده اند. اینجا بَحثِ یافتنِ همجنس و یا هم نوع درکار نیست بلکه دوتا اِراده، دوتا واقعیّت و دوتا اَشرف بهم رسیده اند. اونجا تجَمّعِ نیرو وجودداره. چیزی شبیه به کارتونِ دوقلوهای اَفسانه ای. حالا ممکن است که یکی در دامِ اِشتباه بی اُفته. یکجور دام. سَرآبی را بجای آب و به تصوّرِ آب، قبول کنه. فکرمی کنی چی میشه؟ واضح است. پایدار نمی مونه. هیچوقت خورشید پُشتِ اَبر نمیمونه.

 

يادگار 22/1/1386

-          تنهایی

یکجایی بصورتِ کاملاً اتّفاقی چشمم به این جملات افتاد:

خداوندا، آنکس که مرا در تنهاترین تنهاییم، تنها گذاشت؛ در تنهاترین تنهاییش، تنها مگذار

به دلم نشست و اینجا آوردمش.

-          کلیدِ سه مرحله ای

اینم یکی از وقایعِ عجیبی هست که برام رُخ داد: فکرکنم چهارشنبۀ هفتۀ گذشته بود که رفتم سُراغِ قرآن. یک تفعّلی زدم و البتّه از او راهنمایی خواستم. یک کلیدِ سه مرحله ای با ترکیبِ خاصّی آمده بود. درست مثل قفلی که بایستی کلیدی را سه بار در آن بچرخانیم تا بازشود! هرچند به شدّت تحتِ تأثیرش قرارگرفته بودم امّا نمی دونستم که بزودی باید این امانت را دراختیار فرد دیگری قراربدهم. آره؛ من یک مأمور بودم. این کلیدِ سه مرحله ای از این قراربود:

اوّل آنکه: کُفر نگو و وَعدِۀ خداوند را مُحَقّق بدان. دوّم اینکه: نِعَماتی را که خداوند به تو داده است و نیز شرایطی که تو را از شیطنتِ اَفرادِ نادرست حفظ کرده است را بیادآور. و سوّم آنکه: به خداوند توکّل کن.

می بینی؟ خیلی ساده است ولی بافتِ خاصّی داره. از وقتیکه این کلیدِ سه مرحله ای را مشاهده کردم، دائماً به فکر فرو می رفتم و دلم می خواست بدونم که کُجا و با چه اَثری برای من ظاهرخواهدشد؟ روزِ جمعه صبح بود که توی دانشگاه منتظرِ استاد بودیم. ایشان دیرکرده بودند و ما که تعدادمان خیلی کم بود تقریباً بِلاتکلیف مانده بودیم. مثلِ همیشه سعی می کردم که با دیگران ارتباطِ متقابل برقرارنکنم و صرفاً به پاسخ سؤالاتِ احتمالیشان بَسَنده می کردم. امّا بصورتِ کاملاً ناخواسته با پسری که اونهم مثلِ من منتظرِ استاد بود، سَرِ صحبت بازشد. متوجّه شدم که شرایطِ خاصّی داره. او اصلاً و اَبداً جلف نبود. کاملاً معمولی و کم صحبت بود. بخاطرِ سانحه ای که در تِرمِ اوّل براش رُخ داده بود و نیز مقداری سَهل اِنگاری، خیلی از هم دوره ای هایش عقب اُفتاده بود. ناراحت بود و شرایطِ زندگیش هم بنَحوِ خاصّی بود. در مواردی سعی در راهنماییش کردم. از شیوۀ متناسب و بهترِ مطالعۀ بعضی از دروس، بخصوص زبانِ انگلیسی گرفته تا شیوۀ زندگی و باورها و نیازهای متفاوتِ زندگی. ناخواسته درمقامِ انتقالِ تجربه قرارگرفته بودم و توی چشمهای او حالَتِ خاصّی مشاهده می کردم. با دقّت به حرفهام گوش می داد. حتّی چند لحظه ای احساس کردم که توی چشمهاش اَشک حلقه زده. در یک لحظۀ خاصّ مجبورشدم اون کلیدِ سه مرحله ای را به او بگَم. بهش منبع و مأخذم را هم اِطّلاع دادم. وقتیکه داشتم به او، این اَسرار را انتقال می دادم متوجّه شدم او با شرایطِ خاصّی که داره درواقع مخاطَبِ اصلیِ اون آیاتِ قرآن بوده است و من فقط یک مأمور بودم. آره؛ من صِرفاً یک مأمور بودم. حالا چرا من برای اینکار انتخاب شده بودم، برام روشن نشد! من که توی مسئلۀ...... مدّتهاست که مانده ام. پس چرا......؟!

-          دو دوزه

هنگامِ آزادسازیِ 15 نظامیِ انگلیسی، یک بازیِ دیگه هم با حکومتِ به اصطلاح مقتدرِ بریتانیای کبیر شد. از یکسو لباسِ نظامیهای انگلیسی را از تنِشون با زبان خوش درآورده بودند و لباسِ شخصی و البتّه غیرِ وَطنی به اونها پوشونده بودند که برای هر نظامی در هر جای دنیا از دست دادنِ ناموسِ ملّی محسوب می شه و از سوی دیگه رئیس جمهورِ ایران به جنابِ نخست وزیرِ بازی خوردۀ انگلیس گفت: از تو می خواهم که آنها را اذیّت نکنی! وای خدای من، کدام آدمِ عاقلی نمی تونه بفهمه که آقای «تونی بلِر» توی چه اوضاعی گیرکرده است. به او گفته میشه نیروهای وَطنیِ خودت را اذیّت نکن! اگه توی این بازیِ رسوایی، از اونها تقدیر بعمل می آورد، همه می گفتند اَوامر دشمن را گوش داده و تمامِ قوانین نظامی را برای حفظِ اعتبار ازدست رفتۀ خودش نقض کرده، و اگه اونها را اذیّت می کرد، دستش برای مردمش رو می شد. مسلّماً انگلیس در این بُحرانِ داخلی فقط بایستی راهی را انتخاب می کرد که میانه باشه. پس نظامیها را توجیه فشردۀ اطّلاعاتی کرد و احتمالاً ترساند و بعدشم یک مصاحبۀ مطبوعاتیِ اِجباریِ ساختگی. آخرش هم با سیاه بازیِ تبلیغاتی اِدامه داد امّا برنامه ریزانش ابداً به این موضوع فکرنکردند که حکومتِ مقتدری که اینچنین برنامۀ رسوایی عظیمی را برای اونها تدارک دیده است، فکرِ امروز را نیز کرده است. فقط با دیدنِ چندتا اعتراضِ شَفاهیِ ایران این تصوّر در ذهنشان نقش بست که: حالا که دیگه نظامیها دراختیارِ ایران نیستند میشه همۀ اون بازیهای تبلیغاتی را خودش بدست بگیره و.... برای من مثلِ روز روشن بود که برنامه ریزانِ ایرانی آمادگی این شرایط و شرایطِ دیگری را هم دارند و الآن بازیِ زمان و وقت را دارن اجرا می کنند. توی چنین شرایطی باید گذاشت تا حَریف کارهایی بکنه که دیگه هرگز نتونه کِتمان کنه و وقتیکه تمامِ مخفی کاریهاش توی حرکتهای بعدی اِفشاء شد، نتونه هیچ جوری توجیه کنه. بنابراین بعد از گذشتِ اینهمه مدّت وزارتِ امورِ خارجۀ ایران اعلام کرد که بزودی سی دی و فیلمهایی از تمامِ دورانِ دستگیری و نگهداریِ اون نظامیانِ بدبخت را منتشرخواهدکرد (البتّه بهمراه لحظاتِ خوشگذرانیهاشون)! درست کاری را انجام خواهندداد که از همۀ معادلاتِ دیپلماتیک خارج است. آه خدای من، اونها قراراست بعد از این رسوایی عادت کنند به شرایطِ ترس. ترس از بُحران سازیِ خارجی در اوضاعِ داخلی. درست همون بازیِ قدیمیِ اِنگلیسیها. آره، سالها پیش خودشون اینکار را توی جهان انجام دادند. توی فیلم «کیفِ انگلیسی» می تونید شیوه ای را که برای بستنِ دهان اون دخترِ متموّلِ ایرانی بکاربردند ببینی. او دیگه هیچوقت حرف نزد و اقدامِ سیاسیی انجام نداد چون اون رانندۀ انگلیسی زنده بود! آره، این شیوۀ را خودشون خلق کرده بودند و حالا در گوشۀ دیگری از دنیا با همون شیوه امّا به روشی کاملاً نوین و گسترده خودشون قربانیِ اون شدند. حالا دیگه رفتارِ غرب و خصوصاً انگلیس کاملاً تحتِ کنترلِ ایران درآمده است. هر حرکتی بکنند از قبل توسّط ایران برنامه ریزی شده و اونها را درشرایطی قرارداده اند که اون دستِ گل را به آب بدن! اون نادانها فقط یک راه داشتند که تشخیص ندادند: باید سکوت می کردند. همین و همین. «لیمپو» می گه: وقتیکه اموالِ دشمنت توی خونه ات پیدا میشه، تنها رفیقِ تو، سکوت است.

-          مهندسیِ کامپیوتر

نظرم عوض شد. اونوقتها خیلی می نالیدم از اینکه دروسی را که دارن به دانشجویان می آموزند، قدیمی و منسوخ است و باعثِ خیلی از عقب ماندگیهای ایران است. البتّه هنوز هم معتقدم که شیوه ها و دروسِ غلطی وجودداره امّا پس از آشنایی بیشتر و عمیقتر با محتوای سایرِ دروس خصوصاً مباحثِ گسترده و بی پایانِ ریاضی مربوط به این رشته و ارتباطِ مرحله مرحلۀ آنها با دیگر دروسِ تخصّصیِ کامپیوتر، دریافتم که فارغ التحصیلانِ این رشته واقعاً افرادِ سخت کوش و نابغه ای هستند. اونها مفاهیمی در ذهنشون دارند که باعث میشه امتیازاتِ فوق العادّه ای داشته باشند. من حالا دیگه برای اونها ارزشِ خیلی زیادتری قائلم. دیگه می دونم میشه از اندیشه و توان اونها تا حتّی عوض کردنِ دنیا بهره ها برد. شاید خودم هرگز این رشته را تمام نکنم چون مدّتهاست که علی رغمِ تلاش فراوانم در این رشته، انگیزه ای برای تصوّر زمانِ فارغ التّحصیلی ندارم امّا دیگه به چشمِ دیگری به مهندسانِ نرم افزارِ کامپیوتر نگاه می کنم. اونها خارق العادّه هستند.

-          زیباییِ حقیقی

تشخیصِ زیبایی ممکن است تحتِ شرایطِ زمانی و مکانی دستخوش تغییر بشه و به اصطلاح جَوّزَدِه بشیم! برای درکِ بهترش یک مثال می زنم:

فرض کن چندتا دختربچّه با موهای مِشکی یکجا ایستاده اند و ناگهان دخترِ دیگری با موهای طلایی و البتّه باوَقار واردِ جمع میشه. افرادی که اونجا شاهد این شرایط هستند اِحتمالِ زیادی داره که تحتِ تأثیر شرایطِ «تمایز» قراربگیرن و این دختر را بعنوان زیباترین برگزینند. امّا حقیقت این است که برای برّرسیِ زیبایی نباید به تمایز و یا منحصربفردبودن توجّه کرد. این دخترَک ممکن است صِرفاً از موهبتِ تفاوتِ رنگِ مو با سایرین برخوردار باشد و اِمتیازِ زیبایی اَرجَحتری نسبت به سایرین نداشته باشه و البتّه ممکن هم هست علاوه بر این وَجهِ تمایز، اَرجَحیّتهایی هم نسبت به دیگران داشته باشه و واقعاً از دیگران زیباتر باشه. نکتۀ مهمّ این است که زیبایی همچون «سوارکاری زیبا، سَوار بَر اَسبی زیبا» می باشد. توضیحش اینِه:

زیباییِ ظاهری همون اَسبِ زیبا است. اَسبی که به خودیِ خود زیبا است امّا فقط یک اَسبِ زیبا و سَرکِش است. امّا اون سوارِ زیبا درواقع باطنِ زیبای انسان است. کسی که از درون پاک و خالص باشه، همچون سوارکاری زیباست. بهمین دلیل است که گاهاً افرادی را مُلاقات می کنیم که علاوه بر داشتنِ جمال و زیباییِ ظاهری، به نحوِ اَحسَن از اِمکاناتِ آرایشی هم بَهره بُرده اند تا جایی که گویی خود را برای شرکت در مسابقۀ زیباترینها آماده کرده اند و همه با مشاهدۀ رخسارشان اِقرار به زیباییِ بی بَدیلیشون می کنند امّا تهِ دلمون اِحساس می کنیم خیلی هم خوشگل نیستند و فقط با چند ساعت همنشینی، دیگه متوجّۀ زیبایشون نخواهیم بود و بعبارتِ دیگه، برامون یکنواخت و تکراری می شن. برعکس ممکنه با کسی را ملاقات کنیم که چندان از زیبایی ظاهری بهره ای نداشته باشه ولی به دِلِمون می شینه و دِلِمون می خواد دائماً زیارَتِش کنیم. اینجور آدمها، روحِ زیبایی دارند؛ یعنی همون سوارکارِ زیبا. وقتیکه به داستانها و رَوایات توجّه می کنیم، متوجّه می شیم که زیبایی افرادی همچون حضرتِ یوسُف(ع)، حضرتِ عیسی(ع) و حتّی پیامبرِ اسلام(ص) همگی از این دست بوده اند. توی جامعه هم با کمی دقّت می تونیم افرادی که دارای روحِ زیبا هستند را بیابیم و حتّی اونهایی را که علاوه بر روحِ زیبا، دارای جمالِ و زیبایِ ظاهری هم هستند، پیداکنیم.

-          سُرفه!

دوباره سُرفه هام شروع شد. خیلی عجیب است. من فقط دو سه روز غذا نخوردم. یعنی کم خوردم. دو روزش را گذاشتم که توی عالَمِ خودم باشم ولی روزِ سوّم سُرفه ام شُروع شد. نمی تونم اِرتباطشون را باهم درک کنم. آخه من که ضعیف نیستم؛ فقط لاغَرَم. تویِ همون یک وعدۀ غذاییم هم که درست غذا می خوردم. فکرنمی کنم از نَظرِ چیزهایی مثلِ کالری، پرُوتئین، لیپید و ویتامین و.... چیزی کم گذاشته باشم. پس چرا دوباره سُرفه؟ آخه چه ربطی به هم داره؟ اگه کم خوری و روزه موجبِ ضعفِ جسمی بشه، باید چیزی شبیهِ سَرگیجه و اینجور حالَتها رُخ بدِه. فقط اینو فهمیدم که پس از خوردنِ غذا، سُرفه ام اگه کاملاً قَطع نشه، خیلی خیلی کم میشه. شاید هم دارم اِشتباه می کنم. بهرحال این چیزی را عوض نمی کنه. من عیشِ باطنی را به خوشیِ ظاهری، دستِکم در اینجور موارد ترجیح می دم. عهدی است میانِ مَن و یار. می خوام خدام را با تبسّم نگاه کنم.

-          لَبِ گور

تا حالا چندبار تا چندقدَمیِ مرگ پیش رفته ام. آره؛ حتّی مرگ را اِحساس کردم ولی لایق نبودم و گذاشتن توی این دنیا بمونم و کارهای ناتمامی که نمی دونم چی هست را به اصطلاح تموم کنم. می دونم یک قدرتِ خارق العادّه من را توی اون شرایط حفظ می کنه. یک قدرتی هست که توی شرایطِ خاصّی حسّش می کنم. نمی تونم توضیحش بدم ولی یکجوری هست. درواقع همیشه هستش و دائماً مواظبم هست. حتّی اِرتباطاتم را کنترل می کنه و افراد و جریاناتِ نامناسب را از من دور نِگه می داره ولی به شکلی غیرِ مستقیم و تدریجی. امّا در زمانِ وقوعِ حوادثی همچون سوانحِ رانندگی و یا بیماریِ حادّ، بصورتِ ناگهانی و مستقیم درگیرِ موضوع می شه و مرگ را از من دورمی کنه! قسمتِ دوّمِ همون کلیدِ سه مرحله ای است که اوایلِ یادگارِ امروز، اَزِش حَرف زدم. نمی دونم تا کی این جریان اِدامه داره و قرار است تا به کجا بی اَنجامد؟ ولی دِلم می خواد بدونم که آدمِ بی مقداری همچون من که علی رغمِ فعّالیّتهای زیاد و نیز تلاش برای انجام صَحیحِ امورات، تقریباً هیچ اَنگیزۀ مناسبی نداره، چرا باید موردِ حِمایَتِ چنین نیروی عظیمی قراربگیره؟ اگه این را یک نعمتِ الهی دَرنظربگیرم (که البتّه یقیناً نیز چنین است)، آیا می دونی چه مسئولیّتِ سنگینی دائماً داره بر دوشم اِضافه می شه؟ من که طاقتِ حتّی ذرّه ای از این مسئولیّت را ندارم. پس چرا دائماً داره زیادتر می شه؟

-          کارِستان

تویِ چند روزِ گذشته علاوه بر داشتنِ درسِ زیاد، کلّی کار، اونم کارهای سنگین و فوق العادّه حسّاس ریخته بود سَرَم. نمی دونی چقدر کارکردم. کلّی نوآوری هم کردم. هزارتا رَوالِ خودکار برای کامپیوترها و خصوصاً کامپیوترهای اصلیِ شبکه ای نوشتم. خلاصه کاری کردم، کارستان. خدا خیلی بهم کمک کرد. توی بُحرانِ عجیبی گیرکرده بودم. تمام کارها ریخته بود سَرِ من. وقتی امروز داشتم به اونهمه کاری که انجام داده بودم می اندیشیدم، باوَرم نمی شد که اینهمه را خودم به تنهایی و بدنِ کُمَک گرفتن از دیگران اَنجام داده بودم. کارهایی که فقط و فقط خودم اَزِشون سَردَرمی آرَم. همین هم برام شده یک مشکلِ بزرگ. کسی را تاحالا پیدانکرده ام تا بتونم بهش این چیزها را بیاموزم. البتّه خیلی چیزها را به دیگران انتقال داده ام. تقریباً همۀ کارهای شبکه ای را به سایرین اِنتقال داده ام ولی این بخشِ کارم را نمی تونم به کسی بیاموزم. فکرنمی کنم به این راحتیها کسی پیدابشه که بتونه چنین حَجمی از اِطّلاعات و کار را تحمّل کنه. اینجور کارها نیازمندِ تسلّطِ زیاد روی هر دو مقولۀ سرپرستیِ شبکه و برنامه نویسیِ خیلی پیشرفته است. معمولاً افراد در یک زمینه اش رشد می کنند و اگه افرادی همچون من وجوددارند، صرفاً علّتش اینه که: من و اَمثالِ من بهمراهِ تکنولوژی، رُشد کرده ایم. درواقع این نیازهای افرادی همچون من بوده که باعث شده است چنین تجهیزاتِ شبکه ای فراهم بشه تا بتونیم پاسخگوی نیازهای سازمانها و مردممون باشیم. پس تنها ویژگی استثنائی ما همانا عمرِ کاریمون آنهم در این بخش است. من فقط یکنفر را می شناختم که می تونستم این اطّلاعات را در اختیارش قراربدم. او توانائی های استثنائیی داشت. خودش هم به اندازۀ من از اون توانائیهاش آگاهی نداشت. حتّی مدّتی هم باهم کارکردیم. خیلی جالب بود. اون دقیق، سَریع، منظّم، خوب، مهربون، خوش سلیقه، پُرتلاش و خلاصه فوق العادّه بود. ای کاش توی این چند روز همراهم بود و می تونست بهم کمک کنه. به هر حال تنها راه برای فرار از این شرایط اینه که اجازه بدیم تا سیستمها و نرم افزارهای جدید واردِ سازمانها بشَن تا نیروهای کنونی بتونن همزمان با راه اندازیِ این نرم افزارها و تجهیزاتِ وابسته به اونها، با مکانیزمها آشنا بشن و بصورتِ ناگهانی با غولهای قوانین، تجهیزات و نرم افزارهایی که در زمان ما به دستِ افرادِ قدیمیی همچون این حقیر ایجادشده است، مواجه نشوند. من که سعی کرده ام تا سیاسَتِ کاری سازمانم را به این سو سوق بدَم. فکرکنم تاحدودِ زیادی هم موفّق شده باشم. امّیدوارم به امّیدِ خدا، آخرین مرحلۀ سویچ کردنِ سیستمها همین یکی دو ماهِ آینده انجام بشه.

-          دلخوشیِ وِبلاگی

کم کم یادگرفتم که نباید به بَه بَه و چَه چَه گفتنهای وبلاگی و اینترنتی دلخوش کرد. ببین: اگه خیلی دقّت کنی می بینی توی وبلاگها، جدای از فعّالیّتهای علمی، تجاری و یا حتّی سیاسی و فرهنگی، نوشته هایی پیدامی شه که درواقع حَرفِ دلِ اَفراد است. یکجور خالی شدن. امّا توی همون حرفهای دل، بسیاریشون به دنبالِ مخاطَب می گردند. یک پیامی برای دیگران دارند. گاهی افرادی می خوان با نوشته هاشون، خودشون را قرینِ موهبت و حتّی ترَحّمِ دیگران قراربدن. بعضیها هم به اینجا پناه آورده اند. اینها آدمهای دلسوزی هستند که نباید با دستۀ قبلی اِشتباهشون کرد. نکتۀ مهمّتر زمانی هست که در جوابِ نوشته هامون، پاسخ و یا اِظهارِ نظرهایی را دریافت می کنیم. اینجا نکتۀ ظریفی وجودداره: بسته به زمانِ انتشارِ لاگ، تعدادِ پاسخها تفاوت می کنه. مثلاً در ایران، همون اویل صبح، بعضیها منتظرِ مطالعۀ وبلاگهای تازه به روز شده هستند. و درواقع گاهاً تمایلی ندارند تا وبلاگی را دنبال کنند. فقط از آخرین بلاگهای به روز شده در چند ساعتِ اَخیر بازدید می کنند. همین و بس. یکجور تفنُن است. پس اگه همون اوّلِ صبح وبلاگ را به روز کنیم، چون اسمِ وبلاگمون در بالای لیست وبلاگهای بروزشده قرارمی گیره، بیشتر جَلبِ توجّه می کنه و به سُراغش میان. نظرات صادقانه با اِظهارِ نظراتی که صِرفاً جهتِ جَلبِ توجّه اِرائه شده اند و شاید اَهدافِ تِجاری را هم دَربَرداشته باشند، دَرهم می آمیزند و خلاصه با دنبال کردن و دادنِ پاسخِ متقابل به اون اِظهارِ نظرات، وقتِ زیادی تلف میشه. پس من رَویّه ای جدای از این شرایط را درپیش گرفتم. معمولاً در زمانی وبلاگهایم را به روز می کنم که کمتر تحتِ تأثیرِ چنین شرایطی قراربگیره و اگر هم کسی اِقدام به مطالعه می کنه و اِحیاناً اِظهارِ نظری می کنه، بیشتر خالصانه باشه و من بتونم از نظراتش بیش از پیش بهره ببَرم. ازطَرفِ دیگه، با کمترشدنِ مخاطبین، احساس کنم واقعاً دارم به اینجا پناه می آورم و در میان جمع دارم با خودم توی خَلوَتِ تنهاییِ خودم، از دِلَم به دِلَم، حَرفِ دِل می زنَم. یک چیزِ دیگه هم یادگرفتم: اگر به وبلاگی سَرزدم و اگه خواستم اِظهارِ نَظَری بنویسم؛ یا، اسم و مشخّصاتم را کامل و دقیق و رسمی می زارم و یا اصلاً اسمی نمی نویسم و از اِسمهای اِشاره ای همچون «آشنا» و «یک دوست» استفاده نمی کنم. یعنی جایی بصورتِ رَسمی اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ آمادگی ادارۀ بحثِ آشکار را داشته باشه و بحثِ آزادی درجریان باشه و در جایی بی نام اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ نسبت به نامَم حسّاس شده باشه و نه نسبت به مطلبم! اینجا دیگه از یک اِسمِ مستعارِ اِرجاعی بهره نمی گیریم بلکه بی نام وارد می شم. آخرین بار که اینکار را انجام دادم، نوشته ام ماندگارشد!

يادگار 12/1/1386

-          خوراکی

سه یا چهار روز مجبورشدم بَنا به دلایلی ازجمله داشتنِ میهمان و یا مأموریّتِ اِداری، غذای خوب و زیاد بخورم. عجیب بود چونکه همین چند روز غذای مناسب کارِ خودش را کرد و سُرفه هام به شدّت کم شد. آثارِ بهبودی خیلی سریع خودش را نشون داد. وای خدای من، یعنی این بدنِ حقیر و بی فایده تا این حدّ به اینجور موادّ بی روح و بی عشق نیازداره؟ آره، بی عشق! آخه مزّۀ اصلی در جای دیگه و در چیزِ دیگری است. زیبایی و یا طعمِ خوب از جای دیگری است مگرنه به خودیِ خود، نه چیزِ زیبایی وجودداره و نه غذای خوشمزّه ای. در تمام این روزها همون دردِ قدیمی در درونم آزارم می داد و حتّی هنگامِ صَرفِ غذا باز هم به یادِ اون می افتادم. عهدکرده بودم تا چیزی نگویم و درباره اش ننویسم. فقط با تبسّمی به خدای خودم نگاه کنم. آره، زیبایی بدون اون زیبایِ واقعی وجودنداره. این یک حقیقت هست. بعبارتِ دیگه، زیبایی برای جهانِ پیرامونی نمی توان بدونِ درکِ زیباییِ جهانِ ماورائی درنظرگرفت. بهمین دلیل هست که از تناولِ اون غذاها لذّتِ چندانی نمی بردم و فقط می خوردم. پس این سلامتی ریشه در عشق نداره و من نیز....

-          تولّد در 13

خیلی دلم می خواد یک جشنِ تولّدِ 13 بگیرم. خیلی جالب و استثنائی امّا به خودم قول داده ام که ساکت باشم. نمی دونم تا کی می تونم حرفهام رو توی دلم نگه دارم. ای وای! همین الآن هم دارم حرف می زنم؛ حرفِ دل. آره حرفِ دل. یعنی همون حرفی که می خوام نزنم امّا اینجا بازم وقتیکه خلوتگهِ خودم را پیدا کردم، زنجیر پاره کردم و حرف زدم. حرفی که قراربود همراهِ هزارتا حرف و آرزوی دیگه فقط در لَوای یک تبسّمِ تلخ نزدِ خالقِ خودم و کائنات، اِظهارکنم. بهر حال تولّدِ....

-          ریاضی و ویراستاری

این درست است که اینهمه تعطیلی می تونست برای اکثرِ مردمِ ایران منشإ کلّی تفریح و تفرّجِ خاطر باشه امّا خدا می دونه که فَرَحِ روحِ من فقط در یک صورت ممکن است. بهرحال در خِلالِ کارها و رعایتِ مناسباتِ بی پایانِ اجتماعی و حتّی در هنگام اعزام به مأموریّتها سعی در مطالعۀ دروسِ ریاضی کردم. خیلی شبها درست استراحت نکردم و درس خوندم. آخرالاَمر هم تونستم یک چیزهایی یادبگیرم. البتّه حجمِ دروس خیلی زیاد است و با این چند روز مطالعه به جایی نمی رسم ولی این مطالعات باعث شد که بازم مثلِ سالهای سال پیش، از ریاضی خوشم بیاد. هرچند به اون شدّت نبود ولی اگه وقتِ بیشتری داشتم و بعبارتِ دیگه آزاد بودم تا فقط درس بخونم، مطمئنّم که غوغا می کردم چون مطالبِ خیلی جالبی توی این کتابها پیداکردم. کم کم دارم با «معادلات و دیفرانسیل» کنار میام. سایرِ دروسِ ریاضی را هم درک می کنم امّا از یک چیزی خیلی ناراحتم. من هیچ چیزیم مثلِ آدمهای معمولی نیست. حتّی شیوۀ یادگیریَم هم مثل بقیّه نیست. آرزوش به دلم موند و آدم نشدم. درحالیکه سایرین به جُزَواتِ این استاد و اون استاد و انواعِ کلاسهای خصوصی و رسمی دل خوش کرده اند، من اِلاّ و بالله باید از روی همون کُتبی که دیگران حتّی حاضر نیستند به یک صفحه از بخشِ دروسش نگاه کنند، درس بخونم. تِرمِ قبلی هم استادم از این کارم متعجّب موند و بهم گفت نیازی نیست این جزئیّات و اِثباتها را مطالعه بکنم و درونشون ریز بشم. ولی این کار برای من جزءِ لاینفکِّ آموزش است. این کُتب بعضاً خیلی بد ترجمه و بدتر از اون، ویراستاری شده اند! غلط زیاد دارن. یکیشون حتّی سَرفصلِ مطالب را هم مشخّص نکرده و ناقصی زیاد داره امّا تونستم باهاش کناربیام. می دونی چیه؟ دردی در دلم هست که با دیدنِ این ویراستاریهای بد، تشدید میشه. من چند سالِ پیش شاهد شرایطِ سختِ یک ویراستارِ استثنائی بودم. کسیکه من را تا اونجا تحتِ تأثیر کارهای مخلصانه اش قرارداد که باعث تا بهش کمک کنم. هرچند هنگامیکه به اون کوچولوی محبوب کمک می کردم، به حجمِ کارهام اضافه می شد ولی کمک به اون را نوعی کمک به خودم می دونستم. آخه او مخلصانه و دور از هر ریایی سعی و کوشش فراوانی به خرج می داد و وقتی را که صَرفِ کمک کردن به او می کردم، درواقع زمانی بود که هرچه بیشتر با پاکی و اِخلاص آشنا می شدم و کلّی درس از اون کوچولو یادمی گرفتم. آره، اون معلّم قشنگ و مهربونِ من شده بود و با زحماتِ شبانه روزی اش یه عالمه چیز یادم می داد. تا اونجایی که می دونم از نظرِ مالی و دنیوی آنچه حقّش بود از او دریغ شد و بعدها ازش بی خبر موندم. هرجا هست آرزوی توفیقش را دارم. آه، دیدی؟ بازم یادم رفت حرف نزنم. بگذریم؛ برگردم به بحثِ اصلی: شاید بینِ هم دانشگاهیهام تنها کسی باشم که با این کتاب کنار اومده و این نشون می ده تا چه حدّ از دیگران دور هستم. آره، من میانِ جمع منزوی هستم. بینِشون هستم امّا توی عالمِ دیگری هستم. شیوه های یادگیری و کار و حتّی برنامه نویسیهایم با سایرین کاملاً متفاوت است. دنیا را جورِ دیگه ای می بینم. شیوۀ برخوردم با مسائل و خصوصاً مواردِ تکنیکیِ کارهای حرفه ایم همچون شیوۀ یادگیریم از سایرین کاملاً متمایز است و این موضوع باعث شده است تا در پَسِ موفّقیّتهای ظاهریم در اون زمینه ها، غیرِ طبیعی بودنِ روشم مخفی بمونه و این عیبِ بزرگ همچنان باقی بمونه. این خیلی بد است چون نمی تونم سرعتم را با سایرین تطبیق بدَم. یعنی یکجور ناهماهنگی! البتّه چیزی که اینهمه مدّت درست نشد، احتمالِ اینکه از این ببعد هم درست بشه، خیلی کم است. اصلاً مگه فرقی هم می کنه؟ نه، نمی کنه. برای فردی مثلِ من که در بینِ جمع تنها است و شاید چند صباحِ دیگری توی این میهمانی نخواهدماند، فرقی نمی کنه.

-          نقّاشی

همه میگن: نقّاشی کردن یک هنر است. امّا ازنظرِ من خیلیها به درستی حتّی نقّاشی و خالقِ آنرا درک نمی کنند و تقدیر و تمجیدشون فقط یک ژِستِ اجتماعی است. حقیقتش اینه که من هنرِ نقّاش را در خطوطی که روی کاغذ کشیده نمی دونم بلکه معتقدم که او چیزها را اونطور که هست می بینه و سایرین این توانایی را ندارند. یعنی «او چیزی را که درست دیده، ترسیم می کنه» و سایرین «چیزی را که درست ندیده اند، نقّاشی می کنند!» می دونی که نقّاشی، سبکهای مختلفی داره و آنچه من گفتم صرفاً شاملِ ناتریالیسم و رِئالیسم نمیشه بلکه حتّی در تخیّلی ترین سَبکها نیز هنرمند تونسته بمراتب بهتر از سایرین تخیّلات، تصوّرات و آرزوهای خودش را ببینه. پس آنچه را که نقش زده، همون چیزهایی است که درست و به دقّت دیده. من کسی را می شناختم که شاید اگر نقّاشی را از کودکی دنبال کرده بود، یعنی اگه گذاشته بودند که او کاری را که دوست داره اِدامه بده، شاید امروز نمایشگاههای بزرگی از نقّاشیهای او برگزارمی شد. والدینش از سَرِ دلسوزی او را بجای حضور در کلاسهای طرّاحی و نقّاشی، به کلاسهای درسی و کمک درسی فرستادند. باور نمی کنی که او با چه دقّتِ بی نظیری نقشِ چشم و اَبرو می زد. البتّه او نگذاشت که والدینش مجدّداً این اشتباه را تکرارکنند و بنحوی مجوّزِ اونها را برای عضوِ کوچکترِ خانواده، آنهم برای حضور در کلاسِ خطّ گرفت. نمی دونم آخرش چطورشد و این توانائیِ استثنائیش به کجا رسید. خصوصاً اینکه زمینۀ فوق العادّه ای در گرافیک کامپیوتری داشت و من اگر صفحه ای را که او طرّاحی کرده بود می دیدم، به خودم اِجازه نمی دادم حتّی کوچکترین اِظهارِ نظری بکنم. اتّفاقی یکی از نقّاشیهای کوچکش را لای قرآن کوچیکم حفظ کرده ام. دیروز که برای مدّتِ کوتاهی، اونهم بعد از مدّتها رفتم سراغِ تختِ خواب، کنارِ بالشم چشمم به اون جلد قرآن خورد. دلم تنگ بود و یک تفعّلی به قرآن زدم. همون صفحه ای آمد که دست خطّ او درونش قرارداشت. مطالب مهمّی در اون آیات بود. ناگهان به فکر توانائیِ بی نظیر او در نقّاشی افتادم. باخودم فکرکردم که توی اوّلین فرصت مطلبی درمورد هنرِ واقعیِ نقّاش بنویسم وامروز یعنی هنگامی که داریم به پیشوازِ تولّدِ 13 می ریم، قلمِ تقریر برداشتم و اینچنین جسته و گریخته نوشتم. می بینی؟ بازم نتونستم! بازم نتونستم با اون تبسّم به خدای خودم، نگاه کنم و ساکت بمونم. چرا نمی تونم؟ اینجا فقط یک مکانی هست که اِسمش حرفِ دل است. آره فقط اِسمش اینه. حرفِ دل اینجا نمی گنجه. حرفِ دل فقط توی دشت و صحرا و توی تنهایی میانِ یک سرزمین پهناور، جاییکه فقط خدا و سایر مخلوقاتش هست و هیچ انسانی حضورنداره، به زبون میاد. جایی که آدم می تونه از تَهِ دِل برای خدا، فقط خدا، یعنی کسیکه از پدر و مادر به آدم نزدیکتر است، گریه کنه. آره، از تَهِ دل، جاییکه حرفهای دل قرارداره. من توی این زندان، زندانی که میله هاش آدمهای جاهل، خُرافه پَرست، دروغگو و فرصت طلب هست، جایی برای تبسّم به خدا کنارگذاشته ام. جاییکه اسمش را تنهایی در میانِ جمع گذاشته ام. آره، یکی از اتاقهای مخفیِ قلعۀ سرسبزِ ساعد. اتاقی که این غاصبین و متجاوزین، حتّی پس از اِشغال همۀ اتاقها، نه تنها نمی توانند دَرَش را بازکنند بلکه حتّی نمی توانند دَرَش را بیابند. تنها جاییکه می تونم تنها بشینم و با تبسّم به خدا، اون دردی که در دل دارم را بجای حرفِ دل عرضِ حال کنم. آخه نوشتنِ حرفِ دل در این محلّ ارزشِ بیشتری داره یا درد دل با خدا توی اون محفلِ تبسّم. تبسّمِ من به خدا و تبسّمِ خدا به من. همون وعده هایی که داده و من نمی دونم چطوری.....

-          آموزشِ با ترکِ موقعیّت

وقتیکه می خواهی به کسی که از صمیمِ قلب دوستش داری، چیزی را بیاموزی و اهمیّتِ اَمری را اِنتقال بدَهی، از شیوه های مختلفی بهره می بری. ممکنه سعی و تلاشِ فراوانی بکنی. بهترین نمونه پیامبرِ عزیزمون یعنی محمّدِ مصطفی(ص) است. تلاشِ بی وقفۀ او برای آموزش مردم و دورکردنشون از جهالت تاحدّی بود که خداوند در قرآن به ایشان تذکّرداد و گفت که: لازم نیست تا این حدّ یعنی تا جائیکه سلامتیت را هم به خطر بی اندازی، به فکرِ کمک به دیگران باشی. امّا کی هست که بتونه تلاشهای بی وقفۀ اون عزیزترین و همچنین اَئِمّۀ اَطهار را اِنکارکنه. اونها به شیوه های مختلف مفاهیمِ عظیمی را به انسانها انتقال دادند تاجائیکه آخرین ترفندِ آموزش، یعنی «ترکِ موقعیّت» را اینبار بصورتِ طولانی مدّت، به موقعِ اِجراء گذاشتند. درسته؛ غیبتِ مهدی موعود(عج) همین شیوۀ آموزش است. توضیحش خیلی ساده است. درست مثل هنگامی است که سعی می کنی اون کسی را که از صمیمِ قلب دوست داری و می دونی نمی تونه بدون تو در آرامش باشه، برای اینکه روی پای خودش بایسته و اهمیّتِ شرایطی را که در اون هست را بهتر درک کنه، تنها می زاری امّا از دور، اونطوری که حتّی اِلاِمکان متوجّه نشه، مراقبش می مونی. جوری که او فکرکنه کاملاً رهایش کرده ای. هردو زَجر می کشید امّا تلخیِ دَوا است. آره، تلخی دارو. دارو هرچقدر هم تلخ باشه، باعثِ درمان و بهبودی است. پس به تلخیَش می اَرزد. حتّی ممکنه اون عزیز، توی دِلَش تو را به خیلی چیزها متّهم کنه امّا بالاخره یک روزی می فهمه؛ حتّی اگه سالها از این ماجرا بگذره و دیگه تو توی این دنیا نباشی. البتّه ممکنه همه چیز به هم بریزه و اونطور که می خواستی نشه. یعنی شیطون باعث بشه تا ناامّیدی و بدبینی جایِ تلاش و کوششِ بیشتر را بگیره. اینجا دیگه آدم نمی دونه چکار باید بکنه؟ حتّی دیگه بهِت فرصت نمی دن تا از خودت و اندیشۀ خودت دفاع کنی. متّهمَت می کنند و هزارتا بدبختیِ دیگه. فقط می تونی به خدا نگاه کنی و از او بخواهی یکجوری رازِ نیّتت را براشون آشکارکنه. مهمّ این بوده که هر دو، سختی را تحمّل کرده اید و نیّت کاملاً خیر بوده و اصولاً زمان، زمانِ ترکِ موقعیّت بوده است. حالا از خودم می پرسم: آیا قرارهست در زمانِ غیبَتِ اون اِمامِ عزیز، ناامّید بشم و یا اینکه به تلاش و کوششم بی افزایم؟ اگه من شاهدِ نحوۀ قضاوتِ نادرستِ دیگران بوده ام، آیا معنیَش این نیست که باید از اون پندارها و رفتارهای نه چندان درست، درسِ عبرت بگیرم و خودم مرتکبِ این اِشتباه نشم؟ اگه منهم ناامّید بشم، پس دیگه اسمِ خودم را چجور معلّمی می تونم بزارم. البتّه مقام معلّم بَسی والاتر از آن است که فردِ بی مقداری همچون من بخواهد درباره اش لافِ سُخن بزنه و فقط کِنایه از موقعیِّتی بود که روزی در آن شرایط بایستی چیزی را به محبوبی اِنتقال می دادم. کلامِ آخر اینکه نمی تونه ناامّیدی از ترکِ حضورِ معلّم، توجیحی داشته باشه ولی چکارکنم؟ اینکه فقط به زبان بگم ناامّید نیستم کافی است؟ آیا حقیقتِ درونم را مخفی نکرده ام؟ پس هیچ نمی گویم و فقط با تبسّم چشم به خدایِ خودم می دوزم. آره خداجون، من انگیزه ای برای اونهمه کارهای تخصّصی و نیز تحصیلات با اون دروسِ حجیم ندارم امّا خودت خوب می دونی که از هیچ چیز کم نگذاشته ام و حتّی توی این چند روز، با دقّت شبکه های کامپیوتریِ شهرستانها را با تمامِ تنظیماتِ پیچیده به مرکز متّصل کرده ام و درسهایم را با بیداریهایی که کشیده ام، مطالعه کرده ام. کارهایی که کوچکترین ایده ای از آینده شان درنظرم نمی آید و اصلاً نمی دانم چرا دارم ادامه شان می دهم. پس آیا راهی جز تبسّم در محضرِ تو دارم؟ دستکم اینجا کُمَکم کن تا فقط همون تبسّمی که می خواهم، برروی لبهایی که باید بسته بمونند باقی بمونه و همونجوری پیشِت بیام.

يادگار 4/1/1386

-          مرگِ با عزّت

نمی دونم چرا این روزها بجای اینکه به زندگیِ با عزّت فکرکنم، همّه اش تمامِ فضای ذهنم از فکر به مرگِ با عزّت پُر میشه. باورکن توی این سنّ و سال و با تجربیّاتی که داشته ام، می تونم از هرچیزی بیشترین استفاده را ببرم و اوجِ لذّت را بیرون بکشم. خدا همواره من را در شرایطی قرارداده که درموردِ هر چیزی اطّلاعاتِ زیادی بدست بیارم. با افرادِ زیادی سَرُکارداشته ام. اونها از هر قشری که بگی بوده اند. یکی می گفت: تو دیگه می دونی عشقِ واقعی چجوری هست. منم فقط اونبار بود که مجبورشدم اعتراف کنم. آره، می دونم امّا فایده ای نداره. من فقط یک عالم تجربه دارم که مثلِ جواهراتِ گرانبهایی زیرِ خروارها خاک مدفون شده اند. البتّه این موضوع مختصّ من نیست. خدا می دونه که چه آدمهایی وجوددارند که بمراتب بیشتر از من بَلَدند! در تمامِ عمرم بدنبالِ فرصتی بودم تا خاطراتِ مفید و واقعیِ افراد را بشنوم و حکمتها را خصوصاً از لا به لای حرفهای کمیابِ پیران بیرون بکشم. بیاد ندارم زمانی را که دست از این کار کشیده باشم. حتّی یک بار برای مدّتِ طولانیی سَرِ همین موضوع بینِ من و مرحوم پدرم شِکرآب شد و مدّتها باهم قهربودیم. من می خواستم چیزهایی را بدانم که مربوط به سنّ و سالم نبود و اون مرحوم هرجور می خواست حالیم کنه که من توانائیِ درک چنین واقعیّتهایی را ندارم، نمی شد و من با اِصرارِ فراوان مایل بودم چیزهایی را به من بگه که مربوط به سنینِ بالا و حکمتها و حقایقِ زندگی است. حالا که دیگه شاید فقط می تونم آخرِ خطّ را نگاه کنم، تازه فهمیده ام که چه چیزی را از او می پرسیدم و درواقع اونوقت در سنّ شانزده سالگی ابداً ظرفیّتِ فهمش را نداشته ام. بهرحال، حالا دیگه تمام فضای ذهنم مَملو از اندیشه و واژۀ «مرگِ با عزّت» است. چندبار هم سعی کردم تا به «زندگیِ با عزّت» بیندیشم ولی نمی دونم چرا نمی تونم توجیهی برای علاقۀ بدن به این دنیا پیداکنم؟ آخه تا وابستگیِ نفس به این دنیا باشه و علاقه نسبت به این زندگی قطع نشده باشه، رویدادِ مرگ دور از انتظار است و زمانیکه این وابستگی ازبین بره، روح آمادۀ سَفر میشه. می دونم که این حرفها همّه اش یک مُشت مباحثِ دَرهَم و بَرهَم هست امّا بهرحال نشانه از چیزهایی است که در ذهنم داره باسرعت و البتّه بصورتِ تکرارِ پیوسته می گذره ولی نمی تونم بصورتی مُدَوّن گردآوری و تدوینشان کنم و بدرستی اظهارکنم. هرچی هست داره بهم فشارمیاره و علی رغم اینکه تقریباً چیزی نیست که بعنوانِ علاقۀ حقیقیِ دنیویِ من محسوب بشه، شاید همین نوشته ها تنها محلّی باشند که یکجورهایی می تونم خودم را خالی کنم. البتّه این موضوع را نیز اِنکارنمی کنم که در نوشتن، جانِبِ احتیاط را رعایت می کنم و بسیاری از مقاصد را در لفّافۀ سخن می پیچم بگونه ای که هرکسی نتونه رشته های اصلی را ازشون بیرون بکشه. یک چیزِ دیگه هم هست: یکجور احساسِ گناه داره کم کم مثلِ خوره به جونم می افته. بهِم میگه: مگه قرارنشده بود ساکت باشی؟ پس چرا این چیزها را نوشتی؟ تو داری اینجوری خودت را خالی می کنی. تو داری تقلّب می کنی. تو عشقِ ابراهیموار را شکستی.....

-          بازم یادگرفتم

با به روزآوریِ سایتها و بلاگها تونستم کلّی چیزهای عجیب و غریب بیاموزم. برام خیلی مهمّ بود که بتونم به بعضی چیزها واقف بشم خصوصاً توی سایتهای اصلی و باسابقۀ خارجی چراکه مهارت اونها و تجربیّاتِ بین المللیشون بسیار ذیقیمت است. آدرسها را بقرارِ ذیل گذاشته ام:

اوّل ایرانیها:

توی زنده رود به این قرار است:

http://weblog.zendehrood.com/HeartRefine

                        توی بلاگفا اینجوری است:

http://heartrefine.blogfa.com

                        امّا توی پرشین بلاگ، این آدرس هست:

http://heartrefine.persianblog.com

                        توی کلوب هم این آدرس را داره:

http://www.heartrefine.mycloob.com

                        برای پرشیَن گیگ که حالتِ خاصّی داره، این آدرس را دارم:

http://heartrefine.persiangig.com

                        حالا خارجی ها:

                        توی بلاگر یا بلاگ اِسپات که امکاناتِ فوق العادّه ای داره، این آدرس است:

http://heartrefine.blogspot.com

تو 360 درجۀ یاهو این آدرس را دارم:

http://360.yahoo.com/HeartRefine

توی اِسپیسِسِ ماکروسافت و یا همون اِم اِس اِن اینجوری هست:

http://heartrefine.spaces.live.com

و یک سایتِ اصلی که رویَش مکانیزمهایِ محرمانه ای دارم آزمایش می کنم و شرایطِ خاصّی داره. درواقع تفاوتِ اندکی که برای بعضی تحقیقات روی اون وبلاگها اِعمال می کنم، توی اون سایتِ اصلی بصورتِ مرجع درنظرگرفته میشه. ولی یک چیزی رنجم می ده. یک خاطره که مثلِ هزاران خاطرۀ دیگه نمی تونم از این ذهنِ لعنتیَم بیرونش کنم. خاطرۀ زمانی که با بحثِ وبلاگها توسّطِ محبوبترین انسانی که می شناختم، آشناشدم. اون برای اوّلین بار حدودِ سه سالِ پیش من را با وبلاگِ خودش در پِرشیَن بلاگ آشنا کرد و آموزشهای اوّلیّه را بهم داد. اون روزها شروع کردم به نوشتن امّا اینبار با گذشته فرق می کرد. دیگه نوشته هام را روی کاغذهای متفرّقه نمی نوشتم بلکه همه را توی همون بلاگ می زاشتم. دیگه از حروفِ رمز استفاده نمی کردم ولی نوشته هام را بگونه ای می نوشتم که رمزها در پَسِ جملات مخفی بشن. توی این سه سال، ارتباطم بیش از پیش با جهانِ پیرامونی قطع شد و اگر ارتباطی بود، در قالب همین سایتها تعریف می شد. درواقع این سایتها وَ بلاگها تنها جایی بودند که من حضورِ واقعی امّا پُر رَمز و راز داشتم. صادقانه ولی در عینِ آشکاری، نهان و مخفی. توی این فکر هستم که بعد از من چه بَرسَرِ این سایتها و بلاگها میاد. وقتی برای ماهها و سالها دیگه کسی اونها را به روز رسانی نکرد و نوشته ای هرچند کوچک به آنها اضافه نکرد، چه اتّفاقی رخ خواهدداد. آیا همانگونه که چندوقتِ پیش توی پرشیَن بلاگ آمدند و بلاگها را به حراج گذاشتند، همین اتّفاق برای بلاگهای من هم رُخ خواهدداد؟ اگر اینجور بشه، پس قِداست و اِصالتِ آثار چی میشه؟ بهر حال اونوقت دیگه من نیستم و روحم نیز متوجّۀ عالمِ دیگری است و دیگه اینجور مسائل براش اهمیّتی نخواهدداشت. برای روح، خیلی چیزها بی اهمیّت هست. جسمی را که در کمالِ آبروداری همواره می پوشانده تا مَبادا گوشۀ کوچکی از آن دیده شود، حالا عُریان برروی سنگِ غسّالخانه پهن شده و دارند می شویندش و روح به کارِ دیگری می پردازد. باور کن اَگه این سُرفه های پیوسته اینقدر آزارم نمی داد، بهش توجّه نمی کردم. فقط الآن بخاطرِ همین سُرفه ها دستهام تکان می خورند و نمی تونم بدرستی تایپ کنم. بعبارت دیگه اگه می شد، اَزِشون صَرفِه نظرکنم، می کردم و بهشون توجّهی نمی کردم. درست همونجوری که روح از خیلی چیزها چشمپوشی می کنه و به جای دیگری متوجّه می شه.

 

-          جنگ شروع شد!!!

جنگ با ایران شروع شده. آره شروع شده. رسماً شروع شده امّا کسی اِظهار نمی کنه. این، قانونِ اینجور جنگها است. ایران واقعاً واردِ یک جنگِ تمام عَیارِ نظامی شده است و درحالِ دفاع از حقّ خودش هست. بزار بَرات توضیح بدم: این مانورهای نظامی که با فواصلِ زمانی کوتاه داره در گوشه و کنارِ کشور و حتّی آبهای جنوب انجام میشه، درواقع با سلاحهای واقعی انجام می شن. در پاسخ به حملاتِ دشمن داره برنامه ریزی میشه. این پانزده نفر نظامی انگلیسی که پس از تجاوز به خاک ایران و اینطرفِ مرز دستگیرشدند، اَسیرِ جنگی هستند. دیپلماتهای ایرانی هم که پس از حمله به ساختمانِ تحتِ تملّکِ رسمیِ ایران در عراق ربوده شدند، اسیرانِ ایرانی در دستِ دشمنان هستند. بنزین هم با مصوّباتِ رسمیِ مجلس جیره بندی می شه. آره، جیره بندی. موضوع کاملاً روشن است. سِلاحِ واقعی از یکسو و از سوی دیگه، اسیران. این یک جنگ است. جریانِ هسته ای هم فقط یک جنگِ روانی است. فقط یک جنگ روانی! اَصلِ داستان چیزِ دیگری است. در قطعنامۀ شورای امنیّت هم که آمده است: تحریم ایران برای واردات و صادراتِ اَسلحه. دقّت کن: نه تنها واردات بلکه صادرات! نکته اینجاست. اینها دقیقاً رعایت شرایطِ جنگی است. یکی باید بجُنبه. باید اسمِ سهامدارانِ اصلی و صاحبین کارخانه های اسلحه سازیِ بزرگ اِعلام بشه. باید یکی به مردم دنیا بگه اونها چقدر سرمایه گذاری در تبلیعاتِ اَحزاب، در زمان انتخاباتهای به اصطلاح ریاست جمهوریِ آمریکا کرده اند؟ یکی باید یک جوری آهنگ رشد و درآمد هرکدوم از اونها را از قِبَلِ درگیریهای نظامیِ دنیا بَرمَلا کُنه. بخدا دولتِ آمریکا فقط یک خریدار است. هیچکاره است. یک مُهرۀ بی مقدارِ ترسو هست. کسی هست که مجبور شد هزینه های هنگفتی را صَرفِ خرید همین تسلیحات از همون شرکتهای سازندۀ سِلاحهای پیشرفته بکنه درحالیکه گسترۀ وسیعی از این کشورِ آزاد و زیبا و فوق العادّه، زیرِ سیل داشت نابود می شد و بودجۀ کافی برای سامان دادنِ سیلزده ها دراختیارنداشت! این دولتِ بدبخت حتّی یک دانه چاهِ نفت نداره و چاههای نفتش دراختیارِ بخشِ خصوصی است. دستِ کمپانیها است. همون کمپانیهایی که در بخشِ اسلحه نیز سرمایه گذاری کرده اند. این دولتِ بدبخت برای نیازهای داخلیِ خودش باید از شرکتهای داخل سرزمینش نفت بخره. یعنی فوق العادّه آسیب پذیر است. حالا فقط تصوّرکن اگه بجای اینکه بگن مرگ بر این کشور و اون کشور، بگن مرگ بر فلان آقای صاحب کارخانۀ سازندۀ فلان سلاحِ جنگی، چه اتّفاقی می افته؟ پَتِۀ چه تشکیلاتی بصورتِ زنجیره وار روی آب می اُفته؟ بجای اینکه بخوان از اسمِ خلیجِ فارس دفاع کنند باید وقتشون را صَرفِ آشکارکردنِ هویّتِ اونهایی بکنند که با جَعلِ اسم خلیج، سعی در خلقِ بحران کرده اند. این از داستانِ هُلوکاست تکان دهنده تر است. اگه وزارتِ اطّلاعات تونست اونجوری شهرامِ جزایریِ عرب را پیداکنه، پس می تونه اطّلاعاتِ باحالی از مافیای اَسلَحِه را هم اِفشاء کنه. مافیایی که گسترشِ فراوانی در همۀ عرصه ها پیداکرده و سرمایه گذاریِ گسترده ای در بخشهای دیگری همچون موادّ مخدّر و سینما هم انجام داده. روزنامۀ کیهان هم غالباً رویِ اینجور سوژه ها خوب کارمی کرد ولی نمی دونم چرا اینبار کوتاه اومده؟! حالا وقتشه و شاید فردا دیرباشه. دِلَم می خواد قبل از رفتنم، شاهدِ این اِفشاگری باشم. حتّی اگه یک دقیقه هم از زندگیم باقی مونده باشه بازم دلم می خواد شنوندۀ این خبر باشم.

 

يادگار 3/1/1386

-          یک جای دیگه

یکجور احساس هست که این روزها خیلی داره سَربه سَرَم می زاره؛ اونم حسّ قویّی است که میگه: تو مالِ جای دیگری هستی. نمی دونم چرا نمی تونم شیراز را تحمّل کنم. گوشه هایی از تصاویرِ تلویزیونی که برخی از خیابانهای شهرهای دیگه را نشون میده باعث می شه که ناگهان احساسِ غربتِ عجیبی بکنم. نمی دونم چرا اینطوری میشم ولی فکرمی کنم مجبور به اینجاماندن شده ام. مثلِ زندان است. واقعاً علّتش را نمی فهمم ولی فقط یک احساس هست. امّا احساسی مبهم و قوی!

-          قحط الرّجال

می دونستم اینجوری میشه. سالها سیستمهای فاسد باعث شدند تا چاپلوسیها و دزدیهای فراوانی از بیت المال صورت بگیره و درنهایت دولتِ اخیر تمام سعی و تلاشش را صرف سامان دادن به این زشتیهای گسترده کرد و عملاً هم هر سه قوّه وارد گود شدند و کاری کردند کارستان امّا من از همون اوّل پیشبینی کردم که به قحط الرجال برخوردمی کنند البتّه نه در سطوحِ بالای نظام بلکه در سطوح پایین مثلِ ادارات و خصوصاً شرکتهای دولتی! من خودم شاهد تعویضِ یک سیستم مدیریّتی در شرکت دولتیی بودم. حتّی تا حدودی هم کمکهایی کردم. دیدم که یک مدیرعامل بسیار متعهّد چجوری با اونهمه مشکلات سعی در دورکردنِ اهرمهای اصلیِ فسادکرد امّا دیدم که بعد از ماهها نتونست موفّق بشه؛ می دونی چرا؟ خب معلومه دیگه: چون اون حضرات سیستم و نیروهای انسانی را هم فاسد کرده بودند. اونها توسّط سایر مدیران و رؤسای وقت که هرکدوم بنحوی روزی خورِ اونها شده بودند داشتند لُب می شدند. اونها بقیّه را تربیّت کرده بودند و نظام چاپلوسی و دزدیِ رایج از بیت المال را نهادینه کرده بودند. حالا که خودشون را یکجورهایی دورکرده بودند، اون رئیس کوچولوها و کارشناس مسئولها که دَرِ دُکانشان را نزدیک به تخته شدن می دیدند، تغییر هویّت دادند. همه یک شبه مؤمن شدند. حتّی تئوریهای گستردۀ مدیریّتی را ابراز فرمودند که در نظامهای مدیریّتی قبل ادّعا می کردند اجازۀ اظهار و ارائه بهشون داده نشده بود. خدای من، چقدر خنده دار بود! داشتند مدیرعامل را فریب می دادند. مدیرعامل متعهد که دیگه اهل چاپلوسی نبود ولی اونها از طُرُقِ دیگه ای واردشدند. ظاهراً چاپلوسی نکردند امّا خودشون را فعّال نشون دادند. اون بندۀ خدا دیگه کسی را نداشت که بتونه بهشون تکیّه کنه. آخه مدیران و رئیسان و کارشناسانِ مسئول همینها بودند. مگه می شد از بیرون کسی را بیاره؟ آخرش هم سرش کلاه رفت. بازم فساد بنحوِ خزنده ای رشد کرد امّا اینبار خیلی آرامتر و البتّه حسابشده تر. من که نمی تونستم کمکِ خاصّی بکنم. از اینجور مسائل کنارکشیده ام و فقط از دور شاهد جریانات بودم. آخه اینجور مواقع فقط یک راه وجودداره و اونهم «مهندسیِ مجدّد». مطمئنّم هیچ راهِ دیگه ای وجودنداره و باید سیستم کاملاً بازسازی بشه تا دست همون حضراتی که اینجور سیستمهای پیچیده و گیردار را بَنا نهاده اند تا در چنین روزهایی با ایجاد انحصاراتی، کاسبیشون را حفظ کنند، کوتاه بشه. دلیلِ اصلیی که همون اوّل خودم را از کانونِ تصمیم گیری دورکردم این بود.

-          چقدر واحدِ درسی؟!

این ترم 19 واحد گرفته ام. همه می گن دیوونه هستم. با این حجمِ کار و سختیِ زندگی اونهم توی چنین دانشگاهی که در اوجِ سختگیری هست، گرفتنِ 19 واحد، یک جنون حساب میشه. بهرحال معدّل ترم قبلم این اجازه را بهم می داد و منهم هرطور فکرکردم نتونستم از گرفتنِ این واحدها چشم پوشی کنم. این دانشگاه با اون دوتا دانشگاهِ دیگه خیلی فرق می کنه. وابسته به استاد نیست. برنامه ها همه از مرکز میاد و دروس کاملاً از پیش تعیین شده است. همه چیز سخت است و حجم مطالب خیلی بالا است. اگر تعدادِ زیادی هم بی افتن، اهمیّتی نداره. مثلِ ترم قبل. فقط از یک گروهِ 140 نفری، 90 نفر افتادند که الحمدلله من توشون نبودم. استاداش هم خیلی قوی هستند. فکرکنم نوعی گزینش علمیِ خاصّی روشون اِعمال شده باشه. ولی من توی این ترم چندتا درسِ ریاضی گرفته ام. کسی هم ندارم بهم کمک کنه. درسها فوق العادّه دشوارند و علی رغم مطالعۀ پیوسته، بازهم عقب هستم. تا حالا بالاترین نمرات را در همۀ دانشگاههایی که بودم، کسب کردم البتّه نه بخاطرِ رقابت با دیگران؛ فقط چون می خواستم درس بخونم و برای اساتید احترام قائل بودم. از بهترین دانشجوها بودم درحالیکه ابداً امّیدی به فارغ التحصیل شدن نداشتم. هیچ امّیدی به آیندۀ تحصیلیم نداشتم امّا بهترین بودم. با کسی ارتباطِ فعّال برقرارنمی کردم ولی در همۀ کلاسها حاضرمی شدم. درست نمی دونم چرا و این چه نیرویی هست که یک مردۀ متحرّک مثل من را با این انرژی به جلو رانده است؟! هرچند که این ترم دیگه می خوام بگم: خسته هستم. دیگه نمی تونم. امّا هنوز دارم ادامه می دم. چند شب هست که توی تختِ خواب نرفته ام و درس می خونم امّا حجم مطالب خیلی بالا است و حتّی نمی رسم که فقط یکبار روخونی کنم چه رسد به حلّ تمرینات. انگیزه ام که نمی دونم چی هست؟ تازه به این نتیجه رسیده ام که اسمِ «مهندسیِ نرم افزارِ کامپیوتر» درواقع باید می شده «مهندسیِ ریاضی» و خیلی هم ارتباطی با کامپیوتر نداره! خداجون، اونهمه فرمولِ ریاضی که مثلاً فکرمی کنم بلد شده ام، سرِ جلسه امتحان شروع به حرکت کردن می کنند. پرواز می کنند و سَرِ جاشون نمی ایستند. دیونه ام می کنند. مباحثِ خیلی قشنگ و لذّتبخشی هستند ولی نمی دونم چرا وقت نمی کنم تا باهاشون حال کنم. توی این دانشگاه درس دادن وظیفۀ اساتید نیست بلکه اونها برای رفعِ اشکال حاضرمی شن. حالا اگر بعضیهاشون سعی می کنند درس هم بدن، هرچند خیلی سریع از مطالب باید بگذرن ولی یک کار فوق برنامه انجام داده اند که به خودشون فشار آورده اند و برمی گرده به جوانمردی اون استاد. نمی دونم چرا عینِ یک مردۀ متحرّک همّش دارم بی اراده اینکار را ادامه می دم. بی انگیزه و بدونِ امّید به آینده دارم درس می خونم. براستی چرا با یک تصمیمِ قاطع کنار نمی زارمش؟ آخه چرا دارم ادامه اش می دم؟ چه دلیلی باعث شده تا اینهمه سختی را به جان بخرم؟ اصلاً چه فایده ای داره؟ من که توی دنیای خودم اونهم بصورتِ کاملاً تجربی داشتم با همون دانسته های کم زندگی می کردم؛ بازم می تونم همونجوری با اون چرخهای داغون ادامۀ حرکت بدم و بقیّۀ مسیر باقیمونده و کوتاهِ زندگیم را طیّ کنم. پس چرا اراده ام را ازدست داده ام و دارم همینطور درس می خونم؟ آیا اون قولی که آب از من گرفت دیگه ضامن اجرایی داره؟ دیگه همه چیز داره عوض میشه و من درست همون مردۀ متحرّک شده ام و آبی درکار نیست. نمی دونم. شاید دارم تند میرم. و یا شاید تا حالا داشتم بیراهه می رفتم.

يادگار 2/1/1386

-          عشق

سه نوع عشق وجودداره: واقعی، مَجازی و نادرست. واقعی همون عشقِ به الله است که در درستیِ آن هیچ شکّی نیست. عشق مجازی می تونه پایۀ مناسبی برای رسیدنِ به عشقِ واقعی بشه. عشقِ به مخلوق و همسر و فرزند از همین دست است. عشق خوب و پاکی است. امّا عشق نادرست، عشق به بدیها و مواردِ غیرِ مجاز است که نباید بهش فکرکرد. وقتی به حضرتِ ابراهیم(ع) که صاحبِ عشقِ واقعی بوده فکرمی کنم، از خودم بدجوری خجالت می کشم. آخه من توی عشق مجازی اش به جایی نرسیدم چه رسد به عشقِ واقعی. وقتیکه توی آتش بود و ملائکه ای نزدش آمد و از او پرسید که: آیا می خواهد برایش کاری کنند؟ گفت یار می داند. حتّی از آنان نخواست تا درخواستِ کمکش را به معشوقش بگویند زیرا می دانست که معشوق از حالِ عاشق کاملاً آگاه است. به این می گن عشقِ واقعی. حالا من کجا و او کجا؟ چطور می تونم از خودم، کائنات و خدای خودم خجالت نکشم. من ذکرِ عشقم را گم کرده ام. آره گم کرده ام. یعنی توی عشقِ مجازی دربیابانی سردرگم مانده ام. به آب نرسیدم. پس چطور می تونم به عشق واقعی برسم: آه، کوچه های پاکیم کو؟

-          نابودیِ  ریشه

می دونی چیه؟ دارن از ریشه نابودمی کنند. بزار یه مثال ملموس بزنم: فرض کن یکجایی توی خونه نشستی و مطالعه می کنی. تنها جای مناسب هست. دائماً مورچه از سَر و کولِت بالا میره. می خواهی از شرّشون راحت بشی. به دوسه تاشون میگی: برید گمشید مگرنه پدرتون را درمیارم. حالیشون نمیشه. چندتاشون را می گیری و شکنجه می دی. توی میدان مغناطیسی قرارشون می دی، توی آبِ گرم می اندازیشون و خلاصه ناقصشون می کنی تا اونها برن به بقیّه بگن تو چجور آدمِ خطرناکی هستی و باهاشون شوخی نداری. ولی اصلاً اینطوری نمیشه. بازم میان. اِنگار نه اِنگار که تو ممکنه بقیِهشون هم ناکارکنی. بالاخره به فکرِ چاره می افتی. می ری و چالشون را پیدامی کنی. یعنی اصلشون. اونجا را با سمّی، روغنی و یا نفتی مسدود می کنی. نه تنها دیگه مورچه ای از اونجا بیرون نمیاد بلکه اونهایی هم که در سطح اتاق پراکنده بودند، متواری می شن. دیگه راحت میشی. تو به اصلشون حمله کردی. حالا هم با ساختنِ فیلمهایی مثلِ 300 دارن به اصلِ ایرونیها می زنند. ببین عزیزِ من: اسلام روی موجودِ بی ریشه اثر و کارآیی نداره. اگه بتونن ریشۀ ملّتی را نابودکنند، اون را به ابتذال کشیده اند. اصلاً مبتذل یعنی بی ریشه. با هدف قراردادنِ ریشه های این ملّت ازطریقِ همین فیلمها و تحریف تواریخ می تونن ایرونیها را از ایرونی بودنِ خودشون شرمنده کنند. قبلاً خیلی از اینجور کارها کرده اند. هدف قراردادنِ میراثهای فرهنگی؛ تغییر روز چهارشنبه سوری به روز ترقّه بازی و فجایع مربوط به انفجارهای اون شب و اجبار مسئولین به جلوگیری از برگزاریِ مراسم سنّتی اش و خیلی کارهای زیرکانۀ دیگه همه و همه در همین راستا بوده. می دونی که قانون حرامزاده چجوری هست؟ اگه یکنفر حرامزاده باشه و اسلام بیاره، حتّی اگه به بالاترین مدارجِ علمی و دینی هم دست پیداکنه، اونطور که در رسالۀ علمای اعلام نوشته، هرگز حقّ نداره که پیشنماز و یا همون امامِ جماعت بشه. این ارزشِ نهانیی است که حتّی اسلام برای اصل و ریشه قائل می باشد. یعنی اسلام هم نمی تونه مشکلِ بی ریشه بودن را حلّ کنه. حالا دیگه نیازی نیست که اسلام را موردِ هجمه قراربدن. اوّل بی ریشه می کنند. ایرونی را از ایرانیّت می اندازند. همونطوری که قبائلِ آفریقایی را داغون کردند. قبائلِ سرخپوست و سیاه پوست را توی آمریکای جنوبی و استرالیا بهم ریختند. دولتِ آمریکا هم دولتی است که خرید از کمپانیهای اسلحه ساز را تضمین کرده. اگه خودش و دیگران اون خریدهای مستمر را نداشته باشند، کارش ساخته است. فرقی نمی کنه جمهوریخواه باشن و یا دمکرات. باید سلاحها خریداری بشه. پس اوّل خودش ازشون می خره. بعد باید بتونه توجیه کنه که چرا خریده و چرا باید بازم بخره. مشتری هم باید جوربشه. باید عامل مهمّی وجودداشته باشه. یک جریان یازده سپتامبری جورمی کنه. یک طالبان و جنگِ عراق و یا جریانِ هسته ای ایران. بقیشون هم همینطور هستندها. مثل اروپائیها و یا همین چین و روسیّۀ خائن. حالا باید ثباتِ منطقه ای بهم بریزد. مرکزِ ثبات فعلاً ایران است. عربستان هم توی نوبت است. باید تحریک بشن. جریان هسته ای نشد، خلیجِ فارس و اسم مجعولِ خلیج. اون نشد جریان فیلمهایی مثلِ 300 و امثالهم. خلاصه ادامه داره. یکی هم نیست که اسم اون مافیای عظیمِ اسلحه را لو بده! این چه معنیی می تونه داشته باشه؟

-          13 فروردین

روز زندگی می دونستمش ولی شاید حالا دیگه روزِ رفتن باشه. حتّی وقتی بهش فکرمی کنم، دست راستم سنگین میشه و درد خفیفی توش احساس می کنم. چجوری بگم؟ این روز معنای خاصّی برای من داره. روزِ تولّدِ هستی است. روزی مقدّس هست. روزی است که جوارِ آب را می طلبد. امّا........ خداکریمه، مگه نه؟ قرارشد حتّی نگم خدا بلکه فقط نگاهش کنم، درسته؟ بزار یکبارهم ابراهیموار عاشق باشیم و به معشوق نگاه کنیم.

 

يادگارهاي 28/12/1385 به قبل