يادگارهاي 17/1/1384 به بعد

 

يادگار 8/12/1383

-          منم مي خوام

چطور اصحاب كهف به اون غار پناه آوردن؟ منم مي خوام همين كار را بكنم. ديگه وقتشه.

يادگار 6/12/1383

-          در

گر خداوند زِ حكمت ببندد دري                    زِ رحمت گشايد درِ ديگري

            خيلي دلم مي خواهد كه امروز چيزي بنويسم؛ امّا يك نيروي عجيب نمي گذارد. تعريف كردني دارم امّا چون سايت ديگه خيلي عمومي شده است، نمي تونم. آشنا شدن با فرزندِ يك هنرمندِ نقّاش، يافتنِ روحي پاك و بي آلايش و خيلي چيزهاي ديگه.....

-          خواب

چند شب است كه خيلي بد مي خوابم. مقدارِ خوابم خيلي كم شده است. مدّتِ كوتاهي تونستم ديشب بخوابم. در خواب ديدم كه با يكجور حالتِ اجبار من را به خانه خدا بردند. آره مادرم من را داشت مي برد خانه خدا. چيزهايي توي خواب برام آشكارشد و پاسخِ بعضي پرسشهام داده شد كه حالا چندان بيادندارم!

يادگار 5/12/1383

-          خواستن

اگر براستي كسي به چيزي يا كسي علاقه داشته باشد، چيزي بمراتب بيش از به زبان آوردن، بروز خواهدداد. سختيها و ناملايماتِ روزگار براي يك خواستارِ واقعي، خللي در اراده اش بوجودنمي آورد. آن كسِ كه طالبِ راستينِ چيزي باشد، همچون عاشقي است كه تا پاي جان و حتّي پس از گذر از مرزِ آبرو، تلاش مي كند و جز با واپس كشي معشوق دست برنمي دارد كه در چنين شرايطي نيز حتّي ممكن است مجنون شود. آري اراده ناشي از عشق بسي والاتر از عزمِ ناشي از عقل و تدبير است. عشقِ واقعي تنها مركبي است كه در بيابانِ خشك و بي آب و علفِ نامردميها، خسته و وامانده نمي شود و سوارِ عاشقش را فرودنمي آورد. درحاليكه اراده هرچقدرهم استوار و محكم باشد، هنگامي كه صرفاً مبتني بر محاسباتِ عقلي و قياسهاي محيطي باشد، در گذرِ مصائبِ روزگار و ناكاميهاي آن، همچون الاغي در گل مي ماند و نه تنها سوارش را فرود آورده بلكه براي خروج از آن، خود نيز نيازمندِ كمك احمقاني همچون خودش خواهدبود!

يادگار 4/12/1383

-          زوج هنري

كمابيش همه درموردِ زوجِ هنري فوق العادّه ريچارد برتون و اليزابت تايلور مي دانيم. اين دو با هم شاهكارها درست كردن. جالب اينجاست كه بسياري از دست نوشته هاي برتون حتّي بدون پيش نويس بوده است و دقيقاً و با همان جمله بنديها در فيلمهايشان اَدا شده اند! متأسّفانه ايندو باهم ازدواج نكردند و بنظرِ من همين امر باعث شد كه اليزابت در زندگيش، چند بار شكست را تجربه كند. عجيبتر اينجاست كه در مطبوعات و مصاحبه هاي آنزمان و در گوشه و كنار، نوشته شده بود آنها گفته اند كه ما همديگر را دوست داريم. امّا هيچوقت ازدواج اين دو بازيگرِ معركه را نديديم. براي من هيچ شكي نمانده است كه اين بزرگترين اشتباهِ عمر اين دو بود. اقتدارِ برتون و توانمندي اليزابت تايلور كاملاً مكمّل هم بودند و درست درزمانيكه كه اليزابت بايد ثمره تلاشها و كوششهاي سالهاي گذشته اش را در دورانِ پيري مي ديد، دچار سردرگميهاي زندگي شد. من نمي توانم درست آنچه كه در ذهنم پيرامونِ اين دو هنرمندِ اُعجوبه مي گذرد را بزبان بياورم و درحالِ تحقيق پيرامونِ آندو هستم. از گزارشاتِ مستندِ تلويزيونِ جهاني B.B.C. گرفته تا اينترنت و كلّيه دوستانم؛ همه و همه را درگيرِ اين تحقيق كرده ام. نكته اي وجوددارد كه مي خواهم بدانم ولي نمي توانم از نقش سوفيا لورن چشم پوشي كنم. بهرحال اي كاش زندگي آندو درخشانتر مي شد خصوصاً آن اواخرِ دورانِ درخشش ايندو، هرچند برتون اقتدارش را حفظ كرده بود ولي از رفتار و مصاحبه هاي اليزابت مشخّص بود كه در اوجِ افتخارات، حالتي عصبي و خشن دارد. همين موضوع باعث شد كه من به عدمِ كامروايي او و امكانِ خوشبختي قطعيش در كنارِ برتون پي ببرم.

يادگار 3/12/1383

-          خانه شيشه اي

سالها پيش در يكي از مباحثِ مديريتي به ما آموختند: كسي كه توي خانه شيشه اي زندگي مي كند، سنگ پَراني نمي كند. ولي من علاوه بر آن، نظرِ ديگري هم دارم: كسي كه در خانه شيشه اي زندگي مي كند، بايد دائماً بخاطرداشته باشد كه از بيرون قابلِ مشاهده است و همه او را مي بينند.

-          اندازه

به اِصرارِ يكي از همكاران مجبورشدم كه توي يكي از سايتهاي عمومي اسم نويسي كنم. جالب اينجاست كه در بخشِ پروفايلِ آن سايت، اطّلاعاتِ عجيب و غريبي از من خواست. حتّي اندازه برخي از اندامهايم را نيز پرسيد. خدا را شكر، مدّتها پيش به كمك يكي از دوستانِ آن زَمانم، آن اندازه ها را براي چنين روزي استخراج كرده بوديم.

-          او

چند هفته پيش، خيلي زياد ناراحت بودم. نمي تونم از حدّ و حدودش صحبت كنم. اصلاً نمي تونستم به كسي چيزي بگم. شب بود و توي خونه در عالمِ خودم بودم. ناگهان يك پيامِ كوتاه (S.M.S.) در موبايلم دريافت كردم. نوشته بود: غَمين مباش تا زمانيكه غَمخوارِ تو اوست!

يادگار 2/12/1383

-          تصوّرات

جالبه! چون بعضيها با خواندنِ اين مطالب بنظرشون اومده كه من مشكلِ خاصّي ندارم. نه بابا منم غم و اندوهِ خاصّي در دلم هست. درسته كه چند مورد بيشتر نيست ولي تا اعماقِ دل و جانم نفوذداره. براي آرامشم بايد دائماً ذكرِ خدا كنم و به هزار در بزنم.

-          والنتاين

داستانِ جالبي داره ولي ازش سوءِ استفاده ها شده است. خيلي جاها مي بينيم كه نوشته اند «والنتاين» امّا نه تنها معني اش را نمي دانند بلكه برخي ازطريقِ همين يك كلمه سعي در ابلاغِ پيامي مي كنند. بعضي جاه ها وقتي اين كلمه را مي بينم، بنظرم مياد كه دارم يك كبك را مي بينم كه سرِش را كرده توي برف. الآن نمي تونم درست توضيح بدم ولي شايد بعداً داستانِ اصلي اين كلمه جالب را برات مي گم.

-          افسوس

هروقت مرحوم استاد تقي جعفري را در تلويزيون مي ديدم، حتّي سعي نمي كردم كه از پسِ لهجه اش كه من را آزارمي داد، سخنانش را بفهمم. حتّي يكبار هم نشد كه بجاي توجّه به امّامه درحالِ افتادنِ ايشان، به فرمايشاتشان گوش كنم.

سالها پس از فوتِ ايشان، كراماتِ عجيبي درموردِ اين استادِ عالي مقام شنيدم. قدرتِ تفسيرِ اشعارِ مولانا آنهم در زماني كه تحجّر ريشه دوانده بود را به عالَم نشان داده بود. حيرت كردم. يعني من اينهمه مدّت به چنين كسي بي توجّه بودم. دو روزِ پيش، قبل از اينكه خانه را به مقصدِ اِداره ترك كنم، شاهد نيمه دوّمِ جلسه پرسش و پاسخِ او از تلويزيون بودم. باوركن هرگاه سعي كردم تا ازجا برخيزم و از خانه بيرون روم، نتوانستم و پاي تلويزيون ميخ كوب شدم.

خيلي افسوس خوردم كه در زمانِ حياتشان، تا آن حدّ نادان بودم. اين مرد، فوق العادّه بود و ناداني مثلِ من، قدرش را ندانست. حيف كه ناله و افسوس اثري ندارد.

-          اداي دين

يكي از حكما مي گفت: اگر كسي كه در برگرداندنِ آنچه كه قرض گرفته است سهل انگاري كند، برابر با كسي است كه زيرِ قول و قرارش زده است و به اصطلاح به تعهّدش عمل نكرده است. او مثلِ انسانِ دروغگو است.

اين را امروز صبح آموختم. نمي دونم چرا اينقدر موردِ توجّهم قرارگرفت؟ شايد علّتش اين باشد كه: ايشان به كبك هم اشاره كردند. ويژگي كبك اين است كه سرش را زيرِ برف مي كند و جايي را نمي بيند، بنابراين تصوّر مي كند كه كسي او را نمي بيند.

-          امامِ عصر(عج)

همون دانشمند در عرفه (زمانِ حجّ تمتّع) پيرامون شرايط و تلاش براي ملاقات با امام زمان(عج) فرمود درست مثل بچّه اي كه مادرش را گم كرده است مي مانيم و مي گوييم مادرم مرا گم كرده است. امّا آيا اينجا متوجّه مي شويم كه ما او را گم كرده ايم؟

-          قربونش برم

اين دو بيتي را نتونستم رها كنم چون خيلي روي من اثر مي گذارد:

بازآ، بازآ، هر آنچه هستي بازآ                    گر كافر و گبر و بت پرستي بازآ

اين درگهِ ما درگهِ نوميدي نيست                     صدبار اگر توبه شكستي بازآ

وقتي كه خدا اينجوري باشه، منِ بنده خدا چجوري بايد باشم؟ هم درجهتِ عذرخواهي كردن و هم درخصوصِ پذيرفتنِ عذر!

يادگار 1/12/1383

-          اصل و نسب

هميشه اينو مي شنويم كه مي گن با آدمِ پدر و مادردار رابطه داشته باش و از آدمهاي بي اصل و نسب دوري كن. من فكرمي كردم كه خب چرا؟ ولي حالا بهتر مي فهمم. درواقع آدمهايي كه به هيچ چيز مقيد نيستند و براحتي درجهتِ تأمينِ منافعشون، حالت عوض مي كنند، درواقع براي اعتبارِ خودشون و حتّي قولي كه مي دهند اعتبار قائل نيستند. اين افراد از همون اوّل چيزي نداشتند كه بخوان حفظش كنند. درواقع اصل و نسبي نداشتند كه حالا با اينجور رفتارهاي سودجويانه نگران خدشه واردشدن به آن باشند. پس هنگامي كه براي خودشون ارزش قائل نباشند، حتماً براي ديگران نيز چنين خواهندبود. منتها باتوجّه به زرنگ بازيهاشون نسبت به آنچه كه بدست آورده اند، مغرور مي شوند و غرور و تعصّب جاهلي دارند. اينها ديگه خيلي خيلي خطرناكند و به خودشون زيادي مي بالند.

درواقع آدمِ پدر و مادردار، از همون اوّل نگران ازدست دادنِ آنچيزي است كه به او به امانت رسيده است. پس از همان اوّل و از درونِ خانواده حفاظت كردن از آن را مي آموزد. اگر ناخواسته مرتكبِ خطايي شد، سعي در جبرانش مي كنه. درواقع براي آنچه كه متعهّد ميشه ارزش قائل است.

-          مواظب باش

نبايد اين دوتا را باهم اشتباه كني. مي پرسي چي؟ خب معلومه: يكي از پَستي و رِذالت به قولش عمل نمي كنه و صرفاً براي كسب منافعش قول و قرارمي گذاره تا تو تصوّر نادرستي از او داشته باشي و بهش اعتمادكني؛ امّا ديگري ممكنه انسانِ درست و با اصل و نسبي باشه امّا درشرايطِ روحي و اجتماعي خاصّي رفتاري اَزش سرزده باشه كه چندان ارادي نبوده است. مثلِ يك واكنشِ دفاعي در روانشناسي. ممكنه بدخلقي بكنه، زيرِ قولش بزنه و يا رفتارِ ديگه. سعي كن خوددارباشي و بررسي كني. اونو درك كني. اصلاً ببين از كدام گروه است. مي توني به سوابقِ اجتماعي او و خانواده اش توجّه كني. ببيني كه اين رويه قبلاً هم سابقه داشته است و يا اينكه از نوعِ ناخواسته است؟ تازه مي توني يك دليلِ خيلي خيلي محكم براي اينكه يقين حاصل كني كه از نوعِ دوّم است پيداكني. اگه اون واقعاً آدمِ درستي باشد، سعي مي كند متناسب با شرايط، نسبت به جبرانِ اشتباهش اقدام كند. اين قويترين دليل است. اون از آنچيزي كه از دست داده است، نگران است و اگر حقيقتاً از دسته پدر و مادردارها باشد، يا اصلاً نسبت به شرايط و حرمتِ ازدست رفته بي تفاوت نمي شود و يا اينكه پس از دوره نسبتاً كوتاهي در صددِ جبران برمي گردد.

-          شروعِ دوباره

چندي است كه تصميم گرفته ام تا دوباره شروع كنم. چرا تا وقت هست اينكار را نكنم. آخه آدم هرآن ممكنه بي افته و بميره. البتّه بايد جوري زندگي كنيم كه گويي قراراست عمرِ ابدي داشته باشيم ولي بگونه اي باشيم كه هرآن پذيرش مرگ و رهسپاري به عالم آخرت را داشته باشيم. خداوند نعمتهايي را بصورتِ توانايي در وجودت قرارداده است. پس اگر از آنها بد استفاده كرده اي و يا اينكه اصلاً از آنها بهره اي نبرده اي، چرا شروع نكني؟ چرا دوباره همه چيز را انتخاب نكني؟ چرا دوباره دوست پيدا نكني؟ چرا دوباره درس نخواني؟ چرا دوباره بدنبال كارِ مناسب نروي؟ چرا دوباره توانائيهايت را درجهت تحقيق و پژوهش بكارنبري؟ حتّي مي توني از آدمهاي ناشايستي كه بعنوانِ دوست و يا آشنا محاصره ات كرده اند، دوري گزيني. مي توني بدنبالِ آن يافت مي نشودها بري. اصلاً مي توني دوباره متولّد بشي! تازه اينبار بهتر از قبل. چطوري؟ خب، اوندفعه كلّي طول كشيد تا مهارتهاي اوّليه زندگي را كسب كني و روي پاي خودت بايستي تازه بعدش هم اينو اون سَرِ كارت گذاشتند امّا اينبار تمام مهارتهاي لازم را بهمراه كوله باري از تجربه داري پس اگر با اين حالت دوباره متولّد بشي، خيلي از اشتباهات را مرتكب نمي شي. اگر متعهّدِ كاري بشي، مثلِ كوهي از تصميم خواهي بود. اِراده ات كمتر دستخوشِ حالاتِ روحي گذرا خواهدشد. امّيد بيشتري خواهي داشت و توكلّت در همه امور بيشترخواهدبود. يك كلام: پيروز خواهي بود. انشاءَالله.

-          برتري

مدّتها است كه ديگر برتري در صحنه جهاني براساسِ سيستمهاي نظامي نيست و حرفِ اوّل را چيزِ ديگري مي زند. نظاميها و سياستمدارانِ هركشوري موظّف به حفظ و توسعه منافعِ آن كشورند. حتّي اگر اصلي ترين منافعِ يك كشور را در بُعدِ اقتصادي ببينم، اقتصادِ امروز مبتني بر دانش و توانمنديهاي تكنولوژيك آن كشور است. پس حرف اوّل را دانشِ روز مي زند. اين موضوع فقط در مقياسِ بين المللي نيست بلكه در روابطِ بين افراد يك جامعه نيز برقراراست. اگر واقعاً مي خواهي از ديگران عقب نماني، برو و سرمنشإِ خلاّقيتها را بياب. فريب لافزنيهاي اين و آن را نخور. سعي كن بياموزي. دروسِ دانشگاهي فقط حدّاقلها هستند. اصلاً به تنهايي پاسخو نيستند. يادت باشه كه خداوند با جماعت است و سعي كن تا از تك روي پرهيز كني ولي مواظب باش تا دردامِ سوءِ استفاده گرها نيفتي. آدمِ با استعدادِ خوب وجودداره. بايد بگردي و پيدا كني. يادت باشه كه همه دانشجوها در زمانِ تحصيلشان با محيطهاي مختلفِ برنامه نويسي كاركرده اند و اگر دوباره ازشان بپرسي كه با فلان محيط كار كرده اي، خيلي سريع پاسخِ مثبت مي دن تازه نمونه كارِ دانشجوييشان را هم ممكنه برات بيارند. هرچند اونها راست مي گن و خوب هم است امّا كافي نيست. اونها بايد يك چيزي در وجودشان باشه و آن ايمان به اين كار و آمادگي پذيرشِ استانداردهاي يك سرگروه بايد باشند.

-          گروه

يك سرگروه بايد امكان رشد و شكوفايي استعدادهاي افرادِ گروه را بدهد و درچارچوبِ برنامه تعيين شده امكانِ اعمالِ سليقه هاي انسانها را فراهم نمايد. افرادِ گروه هم بايد در همان چارچوب نسبت به بسط و گسترش و حتّي رفع عيبِ نظراتِ سرگروه اقدام كنند. اينجوري گروه رشد مي كنه و عالي ميشه. امّا نبايد ناخالصي توشون باشه. يعني به زبونِ خودمون نبايد كسي توي گروه باشه كه سر به آخورِ ديگه اي داشته باشه و بقولاً هم از آخور بخوره و هم از توبره! پس كنترلِ اوّليه و شديدِ نيرو، بسيار مهم است. آزادي درقبالِ تعهد بايد باشه. يادت باشه كه اين موضوع يعني برنامه نويسي تجاري، مجموعه اي از اختراعاتِ پياپي است و حضورِ يك فردِ نامحرم يعني نابود كردنِ دوباره تمامِ زحماتِ سالها تحقيق و پژوهش و تلاش.

-          نامحرم

دو روزِ پيش يك خانمي تماس گرفت و گفت كه ما نامحرم نيستيم. يكهو جا خوردم و واكنشِ نسبتاً شديدي نشون دادم. بعد آرومم كرد و گفت كه تو در ابتداي سايتت نوشته اي:

با نامحرمان نگوييم، حديثِ آرزومندي

گفت كه اون خودش هم برنامه نويس است پس نامحرم نيست. ما كه از خودمون وا رفتيم. اين از حاضرجوابي خانمها است! ولي من كه توي اين مورد باتوجّه به تجربياتِ بسيار تلخي كه داشته ام بسيار بسيار سختگير هستم و ديگه حاضر نيستم مفتي مفتي Sourceِ برنامه ها و فانكشنهايم را به اين و آن بدهم.

-          پول

از اينكه لطفِ خدا شاملِ حالم شده و خودم را دربرابرِ پول نمي بازم خيلي خوشحالم. خدا مي دونه كه چندبار مي تونستم به راحتي كاسب بشم. امّا پولِ بي بركت نمي خوام. بايد نتيجه فكر، انديشه، تلاش و خصوصاً تعهّدِ خودم باشه. چندوقتِ پيش بنا به دلايلِ موجّه و غيرِ قابلِ بازگويي در انتهاي يك پروژه همكاريم را به حدّاقل رساندم. هرچند كه پس از پايانِ پروژه مبلغِ قرارداد حاصل شد ولي بشدّت از پذيرفتنِ سهمِ خودم امتناع كردم. البتّه طرفم هم آدم بسيار بسيار درستي بود. از اينكه مي تونم توي اينجور شرايط تابع منفعت طلبي نباشم خوشحالم و خدا را شكرمي كنم. بنظرِ من، از آنجايي كه تا آخرِ راه كاملاً همراهشان نبودم، و به تعهّد اخلاقيم ناچاراً عمل نكرده بودم، نبايد سهمي مي گرفتم. از اينكه مي تونم براي عشق، نيكي، اخلاص و تعهّد اهميتي بيشتر از پول قائل بشم، احساسِ رضايت مي كنم. من اين شفّافيت را به خواستِ ايزدِ منّان ادامه خواهم داد.

يادگار 30/11/1383

-          خاطره

ديروز آخرِ وقت متوجّه يك Message از Yahoo Chat شدم. معمولاً به اين چيزها توجّه نمي كنم و اصلاً دلم نمي خواهد اسباب بازي افرادِ بيكارِ آنچناني بشم. آخه مدّتها است كه با كسي چت نكرده ام. بنابراين ناخداگاه پاسخِ سردي به او دادم تا دست از سرم بردارد؛ حتّي ممكن بود كه او را Ignor كنم. آنچنان پاسخِ دندان شكني به من داد كه تكان خوردم و به خودم آمدم. درسته كه پسر نبود امّا اصلاً قصدِ آزار نداشت بلكه بعد از طي يك پروسه منطقي به HeartRefine رسيده بود. البتّه فوق العادّه تيزهوش بود. مجبورشدم كه چندبار ازش عذرخواهي كنم. او يك برنامه نويس جوان است. براي جبرانِ خطايم، بيشتر ماندم و دربابِ توانائيهايي كه در زمينه تحقيقاتِ نرم افزاري مي توان دنبال كرد، دري بسويش گشودم. هرچند ازنظر جغرافيايي فرسخها دور هستيم (از شيراز تا تهران و قم) امّا با اينكه نمي شناسمشان نكاتِ جالبي در وجودشان يافتم: سرعت در تايپِ انگليسي و عدمِ علاقه به چت كردن با نوشتارِ فارسي؛ دانستنِ خوبِ زبانِ انگليسي؛ كار در يك شركتِ نرم افزاري؛ ظاهراً علاقه به دانش جديد كامپيوتر؛ ظاهراً مُصرّ وكوشا؛ و نهايتاً تيزهوش و فردي كه من را آدم جالبي مي داند!

البتّه اين روزها او تنها فردي نيست كه با اين خصوصيتها ظاهرمي شود امّا من داشتم با رفتارِ عجولانه ام، چنين فردي را مي رنجاندم! هرچندِ در ابتدا رفتارم درست نبود امّا چرا افرادي با اين خصوصيات اين روزها بايد بيشتر ظاهرشوند؟ حكمتش چيه؟ بهرحال ترجيح مي دم كه چت نكنم! من از سرآب مي ترسم. شايد هروقت كه آرزوي يك همكارِ پژوهشگرِ موجدّ و كوشا وتيز مي كنم، بايد يك نسخه در دستم قراربگيرد. حالا اين نسخه اصل باشد و يا بدل، بايد بررسي كرد!

-          دوست داشتن

يادت باشه هيچوقت نمي شه كه كسي را واداركرد تا چيزي يا كسي را دوست داشته باشد. مثلاً اگر كسي علاقه چنداني به مورد و يا كاري نداشته باشد، حتّي اگر در شرايطِ خاصّي و يا حتّي به امّيد كسبِ امتيازي، اظهارِ اِرادت كرده باشد، نبايد انتظارداشت كه در شرايطِ واقعي، دوست داشته باشد تا آن مورد صورت پذيرد. علاقه انسانها به همديگر بمراتب اساسي تر از اين حرفها است. خصوصاً اينكه در موردِ اظهارِ ارادتِ انسانها به يكديگر در شرايطِ مختلفِ اجتماعي، تظاهر بيشتر صورت مي پذيرد.

-          خطر

ديشب متوجّه شدم كه برخيها حتّي از يك سايتِ معمولي شخصي مثلِ همين سايت، ممكن است استفاده نادرست عليه ديگران نمايند! بنابراين تصميم گرفتم كه اگر بازهم درموردِ اين سايت چنين چيزي را متوجّه شدم، با انتقالش به نقطه ديگري از دنياي بزرگِ اينترنت، از دسترس سودجويان و يا كج انديشان دورش نمايم. امّا تا آنزمان بصورتِ كاملاً آزاد دراختيار ديگران قرارش مي دهم.

ضمناً اگر واقعاً به من اِثبات شود كه بخشي از آن مي تواند براي دوستِ درستكاري، مشكلاتي را فراهم نمايد يقيناً نسبت به ويرايشِ آن بخش اقدام خواهم كرد.

-          همكار

همانطور كه ديروز گفتم، تحصيلاتِ دانشگاهي نمي تونه برنامه نويسِ حرفه اي تحويل بده. درضمن نياز نيست كه يك برنامه نويسِ حرفه اي لزوماً يك مهندسِ نرم افزار باشه. ولي من معتقدم كه اگر بتونيم كه مهندسِ كامپيوتر را با برنامه نويسي حرفه اي آشنا كنيم و درواقع جذبِ سيستمِ كارِ حرفه ايش كنيم، موجودِ فوق العادّه اي از آب درخواهدآمد. من بعنوانِ كسي كه سالها در شرايطِ عجيب و غريب و با امكانات متفاوت بصورتِ حرفه اي جذبِ بازارِ كارشده ام، نمي تونم لزومِ آشنايي حرفه اي ها به اطّلاعاتِ آكادميك را ناديده بگيرم. هرچند كه نيازِ يك مهندس كامپيوتر به دانستنِ اطّلاعاتِ بازارِ حرفه اي ازجمله شرايط افتضاحِ شبكه هاي محلّي و مختلفِ بومي ما بسيار بيشتر از نيازِ افراد حرفه اي به دانستنِ اصولِ آكادميك است امّا بهرحال معتقدم كه دركنارِ هم بهتر مي توانند كاركنند. من بحمدالله هم با كارحرفه اي انس دارم و هم با محيطِ دانشگاهي آشنايي خوبي دارم، بنابراين اظهارِ نظرم مبتني بر واقعيتهايي است كه دركشان كرده ام. متأسّفانه در اكثرِ محيطهاي دانشگاهي ما، دانشجويان براي مواجهه با شرايطِ واقعي و حرفه اي كار آماده نمي شوند بلكه برعكس، نوعي حالت متضادّ با شرايطِ نابهنجارِ بومي و حتّي در خلافِ رشدِ سريعِ تكنولوژي نرم افزاري دنيا در آنها پديد مي آيد. اخيراً شاهد مصوّباتِ شوراي عالي انقلابِ فرهنگي جهت بروزآوري آموزشها در دانشگاهها بوديم. هرچند از حرف تا عمل خيلي فاصله است امّا حتّي درصورتِ وقوعش نيز مشكلِ فارغ التّحصيلانِ پيشين برجاي مي ماند.

متأسّفانه در بازارِ حرفه اي برنامه نويسي (در بعضي مناطق و برخي پروژه ها) بيشر شاهدِ حضورِ افرادي هستيم كه اصلاً فارغ التّحصيل رشته هاي غيرِ كامپيوتري هستند و درعوض تعدادِ زيادي از فارغ التّحصيلان رشته هاي كامپيوتري را مي بينيم كه اگر در كارها و مشاغلِ غيرِ كامپيوتري مشغول نان درآوردن نشده و يا به پشتِ ميزِ آشپزخانه كشانده نشده باشند، يا فروشنده قطعه شده اند و يا وارد كارهاي آموزشي شده اند كه آنهم فصلي است و با اين اوضاعِ وانفسا تا 30 سال نمي تواند تأمين كننده زندگي ايشان باشد.

حال به اهميتِ عرايضم درخصوصِ همكار خوب پي مي بري؟ درواقع اگر يك مهندسِ نرم افزار نتواند اِراده خود را براي شكوفايي در اين رشته بصورتِ حرفه اي بروزدهد و عزم جزم ننمايد، مسلّماً اين حرفه را فقط جهتِ گذرانِ وقت و رسيدن به شرايطِ گريز و رجوع به شغلِ ديگر ادامه خواهدداد. شك ندارم كه آخرش هم در اوّلين فرصت دستمان را در حنا قرارمي دهد و كوهي از مشكلات و ضرر و زيان برجاي مي گذارد؛ درحاليكه اگر مجدّانه و از سرِ شوق به كارپردازد، نه تنها شرايطِ دشوارِ ابتداي كار را طي خواهدكرد بلكه به دنيايي از توانائيها وارد مي شود و نوعي حكومتِ حرفه اي برقرارخواهدكرد. درهاي موفّقيت پياپي به رويش گشوده خواهدشد و بازارهاي كارِ زيادي را بدست خواهدگرفت. تو خود حديثِ مفصّل بخوان.

-          بازارِ خصوصي

راستي تا همين چندوقتِ پيش من بعد از ظهرها توي يك شركتِ خصوصي كارمي كردم و مي خواستم كه يك پروژه خيلي بزرگ انجام بدم ولي گرفتار مسائلي شدم كه باعث شد براي مدّتِ زيادي نتونم درخدمتِ آنها باشم امّا باتمامِ وجود دلم مي خواد تا دوباره واردِ بازارِ خصوصي بشم و اين كارِ ظاهراً اداري ام را رها كنم. مي دونم كه مي تونم كارهاي بزرگي انجام بدم. انشاءَ الله. ما اينجوري هستيم ديگه!

-          ترس

شايد خيليها فكرمي كنند كه بايد از نادانسته ها ترسيد امّا من از آنچه كه مي دانم و بلد هستم مي ترسم. خطرِ غرور كمتر از بدبيني نيست. حتّي دربسياري نقاط هردو، ريشه مشترك دارند. بايد بيادداشته باشم: هرچقدر هم كه بلد باشم بازهم چيزهاي بيشتري وجوددارد تا بياموزم.

تا بدانجا رسيد دانشِ من                                   تا همي كه بدانم كه نادانم

يادگار 29/11/1383

-          زيارت

ديروز كه خيلي دلم گرفته بود، بعد از مدّتها رفتم زيارت حضرتِ شاه چراغ. خيلي خوب بود چونكه تونستم حسّابي باهاش حرف بزنم. بعدشم رفتم زيارتِ سيد مير محمّد. همونجا قبر پدربزرگم و نيز پدرِ ايشان قراردارد (درست توي حرم). اونجا هم حال كردم. يك مقداري سبك شدم.

-          خودم

از وقتيكه يادگرفتم تا براي خودم بنويسم و مخاطبِ اين نوشته ها را خودم قراربدم، يكجورايي داره خوشبحالم ميشه. مي دوني؟ چون آدم نمي توني به راحتي براي خودش لاف بياد. نمي تونه كلك بزنه و اگه هم اين كاره جاهلانه را انجام بده، خودش مي دونه. پس اين نوشته ها يكي از صادقانه ترين نوشته هايم است.

-          مثلِ مردم

من توي چند ماهِ گذشته بدجوري گرفتاربودم و برنامه كاري و درسي و زندگي بسيار فشرده اي داشتم. حالا ديگه اينطور نيست. درواقع فعلاً دو روز در هفته را بايد توي سفر باشم (شايد هم سه روز!) و بعد از ظهرِ بقيه ايامِ هفته را مي تونم مثلِ بقيه مردم باشم. ديروز كه ميشه گفت اوّلين بعد از ظهرِ خيلي آزادم بود، زدم بيرون. مثلِ اون موقع ها و كوچكيهام رفتم خيابانهاي مركزي شهر براي خريد و هماهنگي با بعضي مراكزِ تجاري براي كارهاي مختلف؛ حتّي بازم مثلِ اون موقعها بازم افتادم دنبالِ چيزهاي عجيب و غريب و يك دستگاهِ الكترونيكي غيرِ مجاز را هم خريدم. يك كمي درس اخلاق به يك فروشنده كارت پارك دادم و به يك پليس فهموندم كه ارزشش براي بعضي آدمها بيشتر از سرِ چهارراه ايستادن است و مي تونه پاسخگوي سؤالات كارشناسي هم باشه و بعضيها قدرِ دانشش را خوب مي دونند. از اينكه مي ديدم فروشنده ها و حتّي صرّافي با يك آدمِ واقعاً آزاد برخوردي متحيرانه دارند و روي روحيه شان اثرِ مثبت مي گذارم، كمي احساسِ رضايت كردم. دستِ آخرم تا ديروقت درگيرِ راه اندازي آن دستگاهِ الكترونيكي غيرِ مجازِ كوچولو بودم.

-          عجيبتر

خب بهرحال ديشب بعد از مدّتها مي تونستم مثلِ بچّه آدم جوابِ تلفنها را بدم! عجيب اين بود كه چندتا از آشنايانم بهم زنگ زدند كه اصلاً فكرنمي كردم كه من توي برنامه ارتباطاتِ اجتماعيشان باقي مانده باشم چونكه من عملاً مدّتها است كه با همه جا ارتباطاتم را بسيار محدود كرده ام. ولي نكته خيلي عجيبتر اين بود كه همگي آنها بنحوي به يكجا ارتباط داشتند؛ آنهم به همانجايي كه براي مدّتي (بعد از ظهرها) باهاشون همكاري داشتم. البتّه اگر درست تر بخواهي بايد بگم كه اين موضوع از شبِ قبلش شروع شده بود و بازهم عجيبتر اينكه هيچيك از ايشان از تماسِ ديگري با من اطّلاع نداشت! جلَّ الخالق!

-          وقتِ فراقت

من اصلاً بي كاري را نمي تونم تحمّل كنم. مي خوام براي اوقاتِ فراقتم برنامه ريزي مناسبي داشته باشم. فكركنم از بهترين كارها، ادامه كارِ نويسندگي و نيز مطالعه باشه. من عجيب تشنه اين دو هستم ولي نمي تونم كامپيوتر را كناربگذارم چون عشقِ برنامه نويسي آنهم درشرايطِ استثنائي، توي وجودِ من است. اين يعني نمايشِ قدرتِ خلاّقيت به خودم. اين يعني اينكه بايد براي خودم ارزش قائل بشم چون مي تونم وجودداشته باشم و وجود ببخشم. اين يعني درجا نزدن، يعني حركت و پويايي و مهمتر از همه فرار از محدوديتها.

-          همكاري

نمي تونم فردِ مناسبي را براي همكاري در امرِ برنامه نويسي پيداكنم. آخه هرچند كه اخيراً با يك فردِ بسيار خوب و باهوش آشنا شده ام كه ارزشِ سرمايه گذاري فراواني داره امّا من نوعي فرار از محدوديت در ساختارِ كارهايم است كه باعث مي شه تا در قالبهاي رابطِ كاربري معمولي، طرّاحي نكنم. درواقع من اينجوري فكر مي كنم كه اگر ظاهرِ يك نرم افزار خيلي شسته روفته و به اصطلاح اتوزده باشد، نشانگرِ شخصيتِ واقعي فرد نيست بلكه نشانگرِ نوعي محدوديت و زندانِ روحي او آنهم در زندانِ نظر و تفكر ديگران و اطرافيان است. بايد در يك نرم افزارِ پويا، نشانه هايي از صداقت و يك رنگي، رهايي و آزادي، و خلاصه هنر و تفاوت وجودداشته باشد. بايد نشانگرِ جنبه هاي روبه تعالي برنامه نويس باشه. بايد مستقل از محدوديتهاي ظاهري و جلوه هاي رابطِ كاربري سيستمِ عامل باشه. بايد كاربر احساس كنه كه نرم افزار براي او نوشته شده است و بتونه بعنوانِ يك چيزِ متفاوت به ديگران معرّفي اش بكنه.

ازطرفِ ديگه در زمانِ طرّاحي نرم افزار بايد تمامِ جوانبِ امر يعني تا زمانِ گزارشگيريها و نيز توسعه سيستم براي شرايطِ عجيب و غريب درنظر گرفته شود كه اين صرفاً براساسِ تحصيلاتِ آكادميك امكان پذيرنيست و بايد سابقه كارِ زيادي دراين خصوص داشته باشي. وقتي كه در زمان طرّاحي نكته اي بنظرت مي رسه و براساسِ آن (كه ريشه در تجربياتت داره)، تصميمي مي گيري، بعضي وقتها خيلي سخته كه بتوني همكارت را كه معمولاً اون تجربيات را نداره توجيه كني. فقط وقتي مي توني باكسي همكار باشي كه خيلي خيلي بهم نزديك شده باشيد. بايد يك روح و دو پيكر باشي تا بتوني توي شرايطِ سخت و پيچيده طرّاحي سيستم موفّق باشي. بايد مثل دوتا آكروبات باز باشيد و كاملاً هواي همديگه را داشته باشيد. هرچند اين شرايط باعث مي شه كه از كار لذّت ببريد و سختيهاي كار به شيريني مبدّل بشه امّا بدون اين هماهنگي اصلاً امكانِ كار براي تو وجودنخواهدداشت.

يادگار 28/11/1383

-          بدبين

حتماً مي دوني كه همنشيني با يك فردِ جاهل بسيار دشوارتر از همجواري با يك ديوانه است؛ ولي شكنجه وحشتناكتري هم وجوددارد: همنشيني با يك آدمِ بدبين. اين ديگه اوجِ بدبختي است. او كه درواقع دشمنِ خودش است و بهمين جهت دشمنيش درموردِ ديگران نيز بصورتِ بدبيني و كج انديشي بروز مي كند، دائماً تو را خصم و دشمن مي پندارد تا جائيكه اگر مثلاً تو كيلومترها از او دورباشي و ليوانِ آبي دردست داشته باشي و آبِ خانه او قطع گردد، اوّلين چيزي كه به ذهنِ بيمارش خواهدآمد اين است كه حتماً تو برنامه ريزي كرده اي كه آبِ خانه اش قطع گردد!

-          عزلت

خدايا، چندي است كه عزلت و تنهايي درميانِ جمع را تجربه كرده ام. لطفاً آزادم بگذار تا در عالمِ خودم باشم. من رهبانيت را برنگزيدم چرا كه فرموده اند: لا رَهبانيّتِ في الدّين. امّا كاري هم بكارِ ديگران ندارم. لطفاً نگذار بخاطرِ ارتباطاتِ گريز ناپذيرِ اجتماعي، دوباره با افرادِ بدبين و يا كج انديش همكار و همنشين شوم.

-          تلاشِ بي ثمر

تو با تجربه اي كه داري و در قسمتهاي قبل هم پيرامونش نوشته اي، مي داني كه بدبيني و كج انگاري بيماريي است كه اگر درمانش امكان ناپذير نباشد، بسيار دور از انتظار است. چرا كه تنها راهِ نجاتِ چنين كساني، اراده خودشان است. درواقع اين بيماري بزرگترين نشانه انحطاطِ اخلاقي و انحراف از دين است. چه اينكه در قرآن داريم: انَّ بعض الظنِّ اثم (براستي كه برخي از پندارهاي بد، گناه است). چنين فردي براي درمانِ خود بايد توبه كند و از دخمه و سياه چالِ وجودِ خودش بيرون بيايد. كسي نمي تواند بجاي او توبه كند! اگر كسي به او نزديك شود، او را دشمن مي پندارد و هرتلاشِ الهي اش را نيز نوعي فرصت طلبي مي اِنگارد چون بدبين است. بايد همچون يك بيماري مسري از او دوري گزيني. تاكنون چند نفر را ديده اي كه دچارِ چنين بيماري هولناكي شده اند و هنوز پس از گذشتِ ساليان، نه تنها خوب نشده اند بلكه بر بيماري آنها نيز افزوده شده است و هرچند با ظواهري آراسته امّا با ارتباطاتِ اجتماعي گسسته بسر مي برند و از آنچه كه پشتِ سرشان گفته مي شود، آگاه نيستند. تا آنجا كه مي تواني از آنها دوري گزين و حتّي اجازه نده تا درذهنت هم خانه اي براي خود داشته باشند. اگر روزي معجزه اي شود و به راه راست برگردند، حتماً خودشان با چشمانِ گريه سعي در جبرانِ آنچه ازدست رفته است خواهندكرد چون فقط در چنين شرايطي است كه مي توان يقين حاصل كرد كه خدعه و نيرنگي دركارنيست. آنها به اقتضاءِ شرايطِ زشتشان، مي توانند مدّتها آنچه در قلبِ بيمارشان مي گذرد را پنهان نمايند و دروغ بگويند و دسيسه بسازند. براستي كه في قلوبهم مرض.

يادگار 27/11/1383

-          راز

مطمئنّم كه مولانا، حافظ، نظامي و ديگران رازي در دل داشتند كه هرگز كسي از آن آگاه نشد. خدا مي داند شمسِ مولانا كه بود كه با اشاره به شمسِ تبريزي باعث شد تا ديگران به آنچه كه او درذهن داشت پي نبرند. خدا مي داند كه آن آتشِ پنهانِ سينه ايشان چه بوده است كه سوزِ دلِ عارفانه اين عشّاقِ محرمِ اسرار، اينگونه معجزه گر گشته است. من يقين دارم كه در پسِ عميقترين تحليلها و تفاسيري كه از اشعار و آثارِ اين بزرگان مي شود، حقايقي بمراتب ژرفتر از آنچه كه ما در مخيله خود مي توانيم بپرورانيم، پنهان است. چطور مي توان بدون درنظر گرفتنِ چنين حقيقتِ پنهاني، رنجِ سفر خواجوي كرماني را جهتِ ديدار با حافظ توجيه كرد؟ نه، هرگز نمي توانم بپذيرم كه او صرفاً شيفته آثارِ ظاهري حافظ گشته بوده است. اي خاك برسرِ من كه از درك آن حقيقتِ پنهان عاجزم درحاليكه در همان دنيايي زندگي مي كنم كه آن بزرگواران مي زيسته اند. آري در پسِ زندگي روزمرّه آن بزرگواران و روابطِ خانوادگي و اجتماعي معلوشان، وابستگيهاي والايي وجودداشته است و اسرار و حكمتهاي آسمانيي نهفته بوده است كه من و امثالِ من شايستگي دانستنِ ذرّه اي از آن اقيانوسِ بي كرانِ معرفت را نداشته ايم. پس همان به كه به ظواهري هرچند عارفانه از اشاراتِ فرزانگان اكتفا كنيم. خلايق هرچه لايق.

-          عزاداري

عدّه اي در خيابانها و گذرگاههاي اصلي به تجمّع مي پردازند و راه بندان ايجاد مي كنند تا به اصطلاح عزاداري آن عزيزِ شهيد را بجاي آورند. درحاليكه قسمتهاي وسيعي از گذرگاههاي اصلي را اشغال كرده اند، اصلاً برايشان مهمّ نيست كه سدِّ معبري كه ايجادكرده اند، باعثِ ترافيكهاي طولاني شده و بسياري از همان پيروانِ حسين شهيد(ع) را از مهمترين كارهايشان بازداشته اند. آيا همان امامِ شهيد اجازه داده است تا به بهانه هايي هرچند موجّه اينگونه حسينيه ها و مساجد را به مجاري و معابرِ اصلي شهر بكشانند؟ حتّي هشدارهاي محتاطانه بزرگانِ ديني هم اثري ندارد و روز به روز بر اِصرارِ مشتي اَراذل و اوباش بر خيابانگردي به سبك تظاهراتِ مذهبي افزوده مي شود و از عشقِ به امام حسين(ع) جهتِ فريب عاشقانش استفاده شده و آنها نيز به خيلِ اين گزافه گويانِ قدّاره بند مي پيوندند! ظاهراً همه در صفِ عزاداران هستند امّا اصلِ اوّل يعني احترام به حقوقِ ديگران را زيرِ پاي مي گزارند.

يادگار 26/11/1383

-          تپّه عشق

مي گن: عشق تپّه اي است كه از آن هر كرّه خري بالا مي رود. امّا من مي گم: عشق تپّه اي است كه از آن كرّه خرها نمي توانند بالا بروند. شايد هم بهتر باشه كه بگم: عشق تپّه سرسبزي است كه كرّه خرها در زمانِ بالارفتن از آن، به پايين سُر مي خورند و هرگز به بالايش نمي رسند.

-          ديده و دل

مي گن: از دل برود هر آنكه از ديده برفت. ولي من اينجوري فكرنمي كنم چون اصلاً نمي تونم اينجوري باشم. اصلاً بايد معلوم بشه كه منظور از دل چه دلي بوده است؟

يادگار 25/11/1383

-          ادامه هورمون

همونطور كه ديروز گفتم، بعضي وقتها در اينجور دخترها جنب و جوشِ فراوان و انرژي زيادي ديده مي شود و گاهاً به آنها مي گويند: تو بايد پسر مي شدي و شايد در نيمه راهِ خلقت، دختر شده اي!

ازطرفِ ديگر پسراني هستند كه درست خلافِ آنچيزي كه به اين گروه گفته مي شود، به آنها مي گويند:  تو بايد دختر مي شدي و شايد در نيمه راهِ خلقت، پسر شده اي! مسلّماً روحياتِ اينگونه پسرها بسيار حسّاس و احساسي است. امّا ويژگي ممتازِ هر دو گروه، توانايي كسبِ مهارتهاي استثنايي است و ديگر اينكه اين افراد، تنها در يك زمينه موفّق نيستند بلكه توانايي آنها بمراتب بيشتر از آن چيزي است كه مردمِ عادّي درك مي كنند. ولي مشكل اصلي اين است كه خيلي زود سرخورده و خصوصاً بي تفاوت مي شوند چرا كه دنياي پيراموني معمولاً آمادگي برخوردِ متناسب با روحيه توأمِ اين افراد را ندارد و در اغلبِ موارد بعلّتِ محكوم شدنِ ذاتي آنها به عدمِ توانايي جنسيتِ مخالف، اجازه فعّاليتِ متناسب با روحيه خود را كسب نمي كنند. بعنوانِ مثال از يك دختر انتظارِ جست و خيز و برخوردهاي پسرانه نمي رود پس معمولاً از دريافتِ امكاناتي از اين دست، محروم مي شود و معمولاً از يك پسر انتظارِ روحيه اي حسّاس و رفتاري عاطفي نمي رود پس در اين زمينه نيز امكاناتِ متناسب از او دورنگاه داشته خواهدشد.

آنچه كه بنظرِ من راهِ نجاتِ هردو دسته مي باشد، اين است كه اينها بايد نمونه هاي خودشان را بيابند و باهم سعي در مبارزه وشكستنِ محدوديتها نمايند. ايده آل ترين حالت اين است كه پسر و دختري از اين گروه پس از بروزِ علاقه، متعهّد شوند تا كاستيهاي اجتماعي يكديگر را جبران نمايند و باهم و بوسيله هم تمرينِ مستمر و مكرّرِ اراده كنند. اگر هردو به تمامِ وجوهِ امر، ايمان داشته باشند، هرگز بسوي بي تفاوتي نخواهندرفت بلكه به تعادل و موفّقيتهاي چشمگيري نيز نائل خواهندشد.

نمي دونم چرا فكر مي كنم كه پير و ماري كوري از اين گروه بوده اند. من هرگز نمي توانم موّفقيتهاي چشمگير مادام كوري را از پيشِ چشم دور كنم. من به اين نكته ايمان دارم كه پير توانست استعدادِ مشتركشان را كشف كند و نقشِ بسزايي در موفّقيتِ عالمگيرِ ماري داشت و يقين دارم چنانچه ماري با پير ازدواج نمي كرد و با فردِ ديگري ازدواج مي كرد، هرگز به چنين موفّقيتي نمي رسيد. تصوّر مي كنم چنانچه پير زنده مي ماند و در آن حادثه تصادف با گالسكه فوت نمي شد، اجازه نمي داد كه ماري در انتهاي عمرِ خودش دچار اشتباهِ پياپي بشود و خيلي لجوجانه منكرِ مضرّاتِ سرطانزاي پرتوهاي راديواكتيو بشود. حتماً مي دانيد كه ماري بخاطرِ همان لجبازي فوت كرد!

-          شكر

نمي دونم چطوري بايد شكرِ خدا را بجاي بياورم. فقط مي گم خدايا شكرت.

يادگار 24/11/1383

-          خواب و واقعيت

ديشب خواب عجيبي ديدم كه البتّه در عالم پيراموني واقعيت داشت. من توي خواب داشتم به يكي از آشنايانم (كه مدّتها است ملاقاتش نكرده ام) رازِ زيادي موهاي زائدِ بدنش را توضيح ميدادم. اينكه چطورشد بعد از اينهمه مدّت توي عالم رؤيا اين ملاقات و اين داستانِ عجيب رخ داد بر من معلوم نيست ولي بد نيست كه كمي درموردِ اين موضوع توضيح بدم.

-          هورمون

راستش بسياري از رفتارهاي ما متأثّر از ميزان نوساناتِ هورموني بدنمان است. مثلِ بلوغ. برخي از هورمونهاي جنسي باعثِ رفتارِ متناسب با جنس ما مي شوند و در تناسبِ اندام و حالات، نقشِ بسزايي دارند. هورمونِ تستسترون هرچند كه خصوصياتِ مردانه را بدنبال دارد امّا وظايفِ ديگري را نيز بعهده دارد كه باعث مي شود تا در بدن زنها هم حضورش لازم باشد و صرفاً مربوط به مردان نيست. اين هورمون باعثِ كاهشِ موي سر و افزايشِ موها در ديگرنقاطِ بدنِ مرد مي شود. حال اگر اين هورمون در بدنِ يك زن، از ميزانِ مناسب خارج شود ممكن است كه او هم چنين حالاتي را مشاهد كند.

نكته ظريفتر وجودِ هورمون پروژسترون در بدن زن است كه در بروزِ خصوصياتِ جنسي و تناسبِ اندامِ او نقش بسزايي دارد و رفتارش در برخي موارد، خصوصاً رشدِ مو وارونه تستسترون است. اهميتِ اين هورمون بر متخصّصان پوشيده نيست خصوصاً بعد از 14امين روز كه وظيفه بسياري موارد را بعهده مي گيرد ما را به اين فكر وامي دارد كه از خود بپرسيم: اگر در اين زمانِ حسّاس اين هورمون مهمّ به تناسبِ لازم در خون وجودنداشته باشد، چه اتّفاقي برسرِ جنين كه درحالِ لانه گزيني است و نياز به آندودرمِ تكامل يافته دارد خواهدآمد؟

موضوع مهمّي است كه عدم تناسب اين دو هورمون در قبل از ازدواج دردسرهاي موها را بدنبال دارد و در بعد از آن، علاوه بر نگرانيهاي ريزشِ موي سر و فراواني موهاي ديگر، سقطِ مكرّر جنين را نيز موجب مي شود.

متأسّفانه اين روزها علاوه بر مسائلِ ژنتيكي، خوراكهاي هورموني نيز مزيدِ بر علّت شده اند. بعنوانِ مثال براي پرهيز از افزايشِ چربي خون به گوشتهاي سفيد مثلِ گوشت مرغ پناه مي بريم غافل از اينكه اين مرغهاي پرورشي، با خوراكها و گاهي تزريقاتِ هورموني پرورش يافته اند و توليدشان مقرون به صرفه تر شده است!

دوّمين موضوع شرايطِ زندگي اعمِّ از مسائلِ محيطي و رفتارهاي متقابلِ اجتماعي تا شرايطِ آب و هوايي است. حقيقتش را بخواهيد اين است كه براي ترشّح پروژسترون چرخه پيچيده اي طي مي شود كه به هورمونهاي ديگري نظير LSH و LH و نيز رفتار غددي همچون هيپوتالاموس و هيپوفيز است تا نهايتاً به جسمِ زرد مي انجامد و هورمون مهمّ پروژسترون ترشّح شود. بي شك چنين افرادي نياز به مراقبتِ خاصِّ روحي دارند و در پناهِ يك زندگي سرشار از امّيد و آرام و خصوصاً بدور از هرگونه نكوهش مي توانند به تناسب هورموني دست يابند. متأسّفانه شايد بعلّت جمعيتِ زياد و يا فرصت طلبي برخي افراد، از زيرِنظر گرفتنِ حالات و روحياتِ بيماران غافل مانده و داروها را صرفاً براساسِ يافته هاي باليني و يا نتايجِ آزمايشات تجويز مي كنند. اين زنِ بدبخت است كه دردسرِ اين ندانم كاريها را در سقطهاي مكرّر و يا تولّدِ فرزندي ضعيف و بدنبالِ آن نكوهش اطرافيان و خصوصاً زنهاي ديگر، تحمّل مي كند.

اي كاش اطرافيان به نيازِ واقعي ايشان بيشتر پي مي بردند و متعهدانه رفتاري نه از سرِ ترحّم بلكه براساسِ تعهّد، بروز مي دادند. بنظر من چنين افرادي نه تنها بيمار نيستند بلكه از خصوصياتِ ممتازي برخوردارند كه اگر ديگران مي توانستند آنها را درك كنند و تناسبِ رفتارِ متقابل را حفظ نمايند، بي شك شاهد نوعي انفجارِ استعدادها مي بودند. اين افراد بايد تحتِ نظارتِ دقيق، و مستمرِ اطرافياني با عزم راسخ قراربگيرند كه متأسّفانه هرچه بيشتر بگرديم، كمتر ميابيم و روزبروز بيشتر از قبل شاهد مسئله زشتِ طلاق خواهيم بود.

-          چرا؟

چرا فقط عشق و پاكي بايد مربوط به قصّه ها و داستانها باشد؟ مگر ما از قهرمانانِ آن داستانها چيزي كم داريم؟ چرا عشق و صميميت را بازيچه زياده طلبيها و بدبينيهاي مكرّر خود قرارمي دهيم؟

من بدنبالِ آن زندگي هستم. مثلِ داستانِ زيباي خفته!

يادگار 21/11/1383

-          آدم به آدم

مي گن: كوه به كوه نمي رسه ولي آدم به آدم مي رسه. من ديروز به اين مسئله ايمان آوردم البتّه پريشب داشتم بهش فكرمي كردم! آخه من دلم نمي خواست بعضي افراد را هرگز ببينم امّا بخاطرِ سيستمِ حاكم بر اِدارمون ظاهراً برخي ملاقاتها اجتناب ناپذير است. شايد لازم باشه تا از مسئولانِ اداره خواهش كنم بنا به دلايلِ شخصي اجازه بدهند تا با بعضي مراكز، افرادِ ديگري هماهنگيهاي لازم را انجام دهند؛ ولي اين يك مسكنِ موقّت است. واقعاً چه بايدكرد؟

آخه اون شب من داشتم به مهره هايي كه درون يك كاسه قراردارند فكرمي كردم و مجسّم مي كردم كه آدمها مثلِ اين مهره ها هستند كه وقتي كاسه (دنيا) تكان مي خوره، ازهم جدا مي شوند ولي بهرحال بازهم در تكانهاي بعدي باهم روبرو مي شوند.

حالا كه نمي شه از برخورد جلوگيري كرد، بايد تدبيري براي كم كردنِ برخوردها و يا فرار از ملاقاتها انديشيد. خيلي عادّي و راحت.

يادگار 21/11/1383

-          يوسف

در چند جا از سوره داستانگونه و زيباي يوسف به تقوي و صبر اشاره شده است؛ خصوصاً آنجايي كه برادرانِ يوسف از هويتِ اصليش آگاه مي شوند، حضرت يوسف(ع) مي فرمايند كه من در اين 40 سال، تقوي پيشه كردم و صبر اختيارنمودم و هرگز خداوند تقوي و صبر پيشه گان را بي پاسخ نمي گذارد. همچنين هنگاميكه پيراهنِ او را برروي چشمان حضرتِ يعقوب(ع) مي اندازند و ايشان بينايي خود را دوباره بازمي يابند، ايشان هم به صبر اشاره مي فرمايند.

-          انتظار

در تمام اين 40 سال، حضرت يعقوب(ع) در انتظارِ يوسفشان بودند و هرگز قطعِ امّيد نكردند!

-          غار

اصحابِ كهف به اين نتيجه مي رسند كه بايد به غاري، دور از چشمِ دشمنان، پناه ببرند تا زمانيكه آبها از آسياب بي افتد. و خداوند چنين خواست تا در آن غار سه قرن بخواب بروند و درتمامِ آن مدّت از آنان مواظبت كرد.

-          صبر و نتيجه

حال فرض كنيد كه كسي بايد به كنجِ غاري همچون غارِ اصحابِ كهف پناه ببرد و همچون يعقوب(ع) منتظرِ يوسفش بماند. اين من و هر انسانِ ديگر است. درواقع بايد به غاري از شرِ شيطانِ قسم خورده پناه ببرم و به امّيدِ بازگشتِ پاكي و عصمتِ كودكانه خودباشم. صبر پيشه كنم و تقوي گزينم. روزه هم چيزي شبيه به اين دو كار است. امّا روزه فقط بمعني پرهيز از خورد و خوراك نيست بلكه دوري گزيدن از هرآنچه كه من را از راهِ راستين و عقيده راسخم دورمي دارد است و تجديد قوا براي آنكه با نيرويي بيشتر عزم جزم تر كنم و استوارتر در راهِ آنچه كه به آن ايمان دارم قدم بردارم.

-          عشق

عشقِ راستين فقط به سوي باري تعالي جهت دارد. اگر كسي با رفتارش موجب نشود كه ما از راهِ خدا دورشويم، امكان دارد كه عشقِ انساني في مابينِ ما و او، از نوعِ الهي باشد و اگر در عالمِ دوستي و همجواري با او، به خداي خودمان نزديكترشويم، يقيناً عشق، عشقي خدايي تر است. پس بدنبالِ آن كس باشيم كه ما را به خداي خودمان نزديكتر مي كند. يقيناً چنين فردي فارغ از جنسيتش، واجدِ ويژگيهاي پسنديده و ممتازي نيز خواهدبود. آشكارترين ويژگيش، خستگي ناپذيري در ادامه راه و پذيرش سختيها و مصائبِ آن است. صبر و حوصله، لازمه عشق است تا جايي كه فرصتِ جبرانِ خطا براي عاشق و معشوق فراهم گردد. پس عاشقِ واقعي همچون پدر يا مادري است كه با عطوفت، ناهنجاريهاي فرزندِ خود را تحمّل مي كنند تا او، راهِ صحيح را بيابد. مسلّماً اگر فرزند نيز نوعي وابستگي شبيه به عشقِ فطري به آنان نداشت، شايد هرگز تربيت نمي پذيرفت. پس علاقه متقابل، شرطِ ديگرِ آن است.

-          دوباره

نمي دونم چرا اين روزها دوباره حالتي شبيه به گذشته پيداكرده ام؟ دوباره خون دماغهاي كوچك و بي خوابي عجيب بگونه اي كه حتّي اگر درطولِ روز نخوابيده باشم و تلاشِ جسمي زيادي كرده باشم و نيز شب ديرهنگام بخواب، بازهم حدودِ ساعتِ چهارِ صبح بيدارمي شوم. تازه خوابهايي مثلِ فيلمهاي سينمايي طولاني مي بينم!

يادگار 19/11/1383

-          تصميم گيري

اين روزها درحالِ نهايي كردنِ برخي تصميماتي هستم كه چندوقتِ پيش گرفته ام. بعضي وقتها اينجوركارها دشوارتر از مواقعِ ديگر است. امّا بايد براساسِ شواهد و قرائن، اطّلاعاتي را جمع آوري كنم و بدونِ اينكه اجازه دهيم تا در بَرآوردِ شرايط، خودم خودم را فريب بدهم، تصميم گيري كنم.

-          آينده

علّتِ اصليي كه باعث شد تا اين نوشتارها را اِستمرار ببخشم اين بود كه در يكجاي اَمن بتونم آنچه را كه زماني برمن گذشته است و حالاتي را كه مترتّبِ شرايطم بوده است را حفظ كنم. لابلاي موضوعاتِ آورده شده در اين صفحات، رموز و اَسراري جاسازي شده اند تا با مطالعه مجدّد آنها، آنچه كه برمن گذشته است را بيادآورم و اندرزِ قديم را از گوش بيرون ننمايم. درواقع اين سايت براي خودم است و مخاطبش هم خودِ من هستم. من براي آينده خودم مي نويسم.

-          جهاني ديگر

ممكن است براي آنچه كه به آن ايمان داشته اي، تلاش بسيار زيادي كرده باشي و چه بسا كه رنجِ شرايط و كوتاهي ياران را بسيار ديده باشي امّا بيادداشته باش كه همه آنچه كه مي بيني تنها سايه اي از واقعيتها است و حقيقتِ اصلي همانا در دنيايي فوقِ دنياي ماتريكسي موجوداست. شك نداشته باش كه هيچ تلاشي بي پاسخ و هيچ رنجي بي حاصل نمي ماند. اگرچه ممكن است آنچه را كه طالبش بودي در اين دنيا ملاقات نكني ولي يقين داشته باش كه حتّي اگر طريقه سَرَك كشيدن به دنياي ماورائي را هم فراموش كرده باشي، پس از مردن و فارق شدن از اين دنياي موقّت و در آن دنياي حقايقِ آخرت، به آنچه كه برايشان بسي رنج برده اي خواهي رسيد. چه لحظه فوق العادّه اي!

-          وعده

خداي مقتدر نيز در كتابِ آسماني وعده داده است كه هركس را به هرآنچه كه برايش تلاش مي كند، خواهيم رساند. آنكه بدنبالِ عيشِ دنيايي است، دنيا و آنكه پيروِ حقيقتِ راستين است، پيروزي و عزّتِ هردو دنيا را خواهديافت.

-          اجابتِ حتمي دعا

آيا فكركردي كه براي مستجاب الدَعوة شدن لازم است تا شرايطِ بسيار بسيار والاي ديني كسب كني؟ نه بابا. يكي از راههاي رسيدن به اين حالت توبه است. توبه نسوح يا راستين اگر محقق گردد، امكانِ استجابتِ دعا را نيز فراهم مي نمايد. اين يك راز است كه مكانيزم و ساختارش همچنان محرمانه مانده است امّا توضيحِ ظاهري اش، همانگونه كه الآن نوشتم، اِفشاء شده است.

يادگار 17/11/1383

-          اتّحاد

حكايت مي كنند كه در ولايتي مشرف به دريا، اهالي با صيد و ماهيگيري روزگارمي گذراندند. روزي در نزديكي ساحل، دستي با 5 انگشت از آب بيرون مي آيد و براي مدّت زيادي بيرون از آب مي ماند. اهالي ابتدا تصوّر مي كنند كه كسي غرق شده است و كمك مي خواهد. امّا هروقت به آن نزديك مي شدند، آن دست در آب فرومي رفت. ديري نپاييد كه موجبات ترس و وحشت ساكنين فراهم شد تا آنجا كه حتّي براي صيدِ ماهي نيز روانه دريا نمي شدند. حاكم نيز براي پايانِ جريان، دستورداد تا بسوي دست، تيراندازي كنند. امّا هيچ تيري برآن اثرنداشت. خلاصه جايزه ارزشمندي براي هركس كه بتواند آن دست را ازبين ببرد، تعيين كرد و دستورداد تا در تمام آباديها و ولاياتِ اطراف جاربزنند.

مدّتها سپري شد و كسي نيامد. روزي درويشي از آن ولايت مي گذشت و چشمش به آن دست افتاد. پس از آنكه داستانِ را فهمد، ادّعاكرد كه مي تواند مسئله را حلّ كند. جمعيتِ كثري بدورِ او گرد آمدند تا با چشمِ خود امّا ناباورانه ببينند كه چگونه باعثِ رفتنِ دست مي شود.

او در ساحل و درمقابلِ دست ايستاد و دست خودش را بالا برد درحاليكه تمام انگشتانش را جمع كرده بود و تنها دو انگشتش را به نمايش گذاشته بود. آن دست كه هر پنج انگشتش را نمايش داده بود، به زير آب مي رود ولي دوباره با همان پنج انگشت به سطحِ آب بازمي گردد.

اينبار نيز دوباره درويشِ پير دستش را به نشانه تأكيدِ مجدد با همان دو انگشت تكان مي دهد. دست نيز به زيرِ آب مي رود ولي اينبار تنها با دو انگشت بالا مي آيد. چند تكان به نشانه تأييد مي خورد و به زيرِ آب فرومي رود و هرگز بالا نمي آيد.

حاكم، درويش را احضار مي كند و حكمتِ كار را مي پرسد. درويش نيز مي گويد كه: من دانستم كه نظرِ دست اين است كه هرگاه در دنيا تنها پنج نفر متّحد شوند، مي توانند تمامِ دنيا را فتح نمايند. امّا من به او گفتم كه نه، اين درست نيست بلكه تنها كافي است كه دو نفر پشت به پشتِ هم دهند و واقعاً متّحدشوند تا بر دنيايي پيروز گردند. او ابتدا مخالفت كرد امّا بعد حرف من را از ادّعاي خودش صحيحتر يافت بنابراين رفت و ديگر هرگز نخواهدآمد.

-          شريك

من نمي دونم كه آن شريك راستينِ من چه كسي خواهدبود ولي در اين مدّتي كه از عمرم مي گذرد و پستي و بلنديهاي بسياري را تجربه كرده ام و خيانتها و ناراستيها و ادّعاهاي دروغينِ زيادي را ديده ام. ديگر خسته شده ام پس هرچه خدا خواهد، آن شود. آن يافت مي نشودم روزي پيدا خواهدشد.

-          جامِ جم

سالها دل طلبِ جامِ جم از ما مي كرد                                 آنچه خود داشت زِ بيگانه تمنّا مي كرد.

-          خدا

خدايا من در كلبه فقيرانه خود چيزي را دارم كه تو در عرشِ كبرياي خود نداري. من همچون تويي دارم و تو همچون خود نداري.

-          پيشنهاد

دوباره بازهم به من پيشنهادِ ايجادِ شركت شد. اينبار خيلي مصرّانه تر از هميشه. اينبار چه بايد بكنم؟

يادگار 14/11/1383

-          پايان

بحمدالله ديشب يا بهتر بگم، نزديكيهاي صبح موفّق شدم تا بخشِ ششم از داستانِ باغبان را به پايان برسونم ولي هنگاميكه داشتم داستان را مي نوشتم، در بعضي قسمتهاش، حالتِ عجيبي بهم دست ميداد؛ گويي خودم در آن موقعيتها قرارگرفته باشم. يكي چندجايش هم بدنم شروع به لرزيدن كرد. نمي دونم چرا؟ امّا چيزي كه برام خيلي عجيبه اين است: من كه خالقِ اين اثر هستم، چرا خودم تا اين حدّ از آن تأثير مي پذيرم؟ درهرصورت با پايانِ اين داستان، احساس مي كنم ديگه اون بارِ سنگين روي دوشم زيادي نمي كنه. اين روزها خيلي نگرانِ اون بودم و همش فكرمي كردم كه شايد ديگر هيچوقت نتوانم آنرا ادامه بدهم و يا اينكه به پايان برسانم. نمي دونم چرا!

ادامه داستان باغباني بنام گل بخش ششم (پاياني)  BD21298_

يادگار 13/11/1383

-          پيري

همونطور كه از عكسها مشخّص است، وقتيكه من بدنيا آمدم، مرحومِ پدرم جوان نبود؛ ولي يك چيز خيلي برام عجيب است: وقتيكه من 15 ساله بودم و توي خانه خيلي شيطنت مي كردم و زياد سربسرِ او مي گذاشتم، اصلاً از كوره در نمي رفت و حتّي زمانيكه روي دوشش مي نشستم، با آنكه پير شده بود امّا تحمّل مي كرد و با من برخوردي نمي كرد. برادرها و خواهرهاي بزرگتر از من تعريف مي كنند كه در زمان كوچكي آنها، وضع بشكلِ ديگري بوده است و او بسيار جدّي بود و جذبه اي فوق العادّه داشت. خيلي دلم مي خواهدبدانم چرا درزمانِ من تا آن حدّ عوض شده بود و هميشه تحمّل مي كرد.

-          مواظب باش

خيلي احتياط كن. اين روزها ناجوانمرديها و رياكاريها خيلي بيشتر از قديم شده است. چه بسيارند آقاياني كه براي پيشبردِ اهدافشان دست به تظاهر و نيرنگ مي زنند و كم نيستند خانمهايي كه از شيوه هاي جديد دلبري در سطوحِ مختلف براي كسبِ كوچكترين منافعشان بهره مي برند. چه آن كسي كه شروع به لاف آمدن مي كند و چه آن كسي كه ترفندهاي عجيب و غريب دلبري و آرايشي را بكارمي گيرد، هردو مي توانند آنچنان تو را سرگرم كنند كه مدّتها در دامِ آنها اسير باشي و خبردارنشوي. از تو بهره ها ببرند و تنها زماني آگاه شوي كه ديگر براي كسبِ منافعشان، مهره بدردبِخوري نباشي. بنظرِ من بهترين اتّفاقي كه مي تونه بي افته اينه كه: اين هردو گروه به جانِ هم بيافتند. فقط كافيه كه بينشون قرارنگيري. اونوقت اوّلي لاف مياد و خودش را بيش از آن چيزي كه هست معرّفي مي كنه و دوّمي كه فكرنمي كنه كه اوّلي يك طبلِ توخالي هست، شروع به مكر و دلبري مي كنه و سعي مي كنه كه امكاناتِ نداشته اوّلي را به چنگ بياره؛ تو اين بين حتّي اَرزشش را نداره كه بخواهي نگاهشون كني و بهشون بخندي چونكه حتّي توجّه به اين عناصرِ خفّت هم براي تو نوعِ ديگري از نابودي است. بقولِ شيرازيها: صاحب ديون (صاحب ديوان)، خَرِت را برون؛ چكارداري به نرخِ نون؟

-          بخشِ پاياني

داستاني را كه شروع كرده بودم، درحالِ خاتمه است. درواقع درحالِ نوشتنِ بخشِ پاياني اش هستم. دستكم فكرمي كنم كه قسمتِ ششم بايد بخشِ پاياني اش باشد. فقط نمي دونم چرا هروقت مي خواهم بنشينم و قسمتِ نهايي اون را بنويسم، كلّي كار پيشِ پام مياد؟ نمي دونم چه حكمتي دركار است امّا عزمم را جزم كرده ام كه انشاءَ الله تمامش كنم يا اينكه حدّاقل قسمتِ شِشمَش را بنويسم. يك كمي اش را هم نوشته ام. صحنه باشكوهي را بايد تدوين و تقرير كنم. برام دعا كن تا توي اين امتحانِ آخري هم سربلند بيرون بيام.

يادگار 8/11/1383

-          دربارۀ

قسمت پنجم داستان باغبانِ مهربان را عصرِ ديروز نوشتم. از وقتي كه بازبيني اش كردم تا همين امروز صبح، حالِ ديگري داشتم. عجيب است؛ چونكه خودم بعنوان نويسنده آن داستان، بيش از همه از آن تآثيرپذيرفتم. مطمئنّاً بخش ششمش جالبتر خواهدبود چرا كه احتمالاً مربوط به سفرهاي ماوراءالطّبيعه باغبان خواهدبود. سفري شگفت انگيز!

ادامه داستان باغباني بنام گل بخش پنجم  BD21298_

يادگار 7/11/1383

-          شيطانِ بدبخت!

اصلاً نياز نيست تا با شيطانِ وجودت مستقيماً بجنگي بلكه كافي است به بخش اَهورايي درونت بيشتر و بيشتر و مصمّم تر بپردازي. خودبخود شيطانِ درونت سرخورده مي شه و حالت بي تفاوتي پيدا مي كنه. توجّه داشته باش كه او هرگز متوقّف نمي شه بلكه در آن مرحله و آن موقعيتِ زماني، شكست خورده و سرخورده مي شه. مي توني اون را توي تجسّمات بيروني وجودت مشاهده كني. درواقع شيطان درون نه تنها بصورت انديشه و خيال بلكه بصور ملموسِ خارجي نيز تجسّم ميشه كه دقيقاً ريشه در شيطان درون داره. مي تونه بصورت يك دوستِ ناباب و يا مشغوليتي صرفاً مادّي يا حتّي فعّاليتي ظاهراً اجتماعي نمود پيداكنه. وقتيكه در دنياي مصفّاي درونت، اين شيطانِ قسم خورده را سركوب كني، تجسّم بيرونيش كه مي تونه مثلِ حضور يك انسان باشه نيز سرخورده مي شه و تعارضاتِ روانيي از او بروز مي كنه. از بي تفاوتي گرفته تا نمايشِ غرق شدن در معاصي. اين درواقع شيطان است كه باتمام غروري كه داره، به دردِ چه كنم گرفتارشده است. مسلّماً درمرحله بعدي سعي مي كنه تا تو را مجدّداً ترغيب به خطا كنه و قبل از اينكه راه جديدي را امتحان كنه سعي مي كنه با ايجاد توهّمي نظير اينكه اگر فلان موضوع را در فلان تاريخ رها نكرده بودي امروز در چنين موفّقيتي نيز سهيم بودي و چنان و چنان و اينك يا همان موضوع را پي بگير و يا به راه جديدي كه بازهم خودِ مكاّرش پيشِ پايت مي گذارد، برو. من كه فكر مي كنم بهتر است در چنين مواقعي بيشتر از زمانهاي ديگر به خداوند توكلّ كنيم. امّا يادتون باشه عدو شود سبب خير گر خدا خواهد و اين عدو (دشمن) هركه يا هرچه مي خواهدباشد حتّي ابليسِ آتشين.

-          هيچكس

بارها و بارها اطرافيانم ديده اند من مي گويم هيچكس نيستم و هيچ چيز نيستم. البتّه من موهبتهايي را كه باري تعالي در وجودم بعنوان يك انسان تعبيه كرده است را انكارنمي كنم بلكه هنگاميكه خودم را با دنياي پيراموني مقايسه مي كنم، خودم را ذرّه اي در آن اقيانوسِ بيكرانِ خلقت مي بينم و هر شاهكاري هم كه داشته باشم را هيچ مي بينم. اين يك حقيقت است كه ما ذرّه اي بيش نيستيم. هرچند در دنياي عشق، قطره كارِ دريا مي كند و ايثار بزرگترين دليلِ اين مدّعا است ليكن قطره ازآنجايي كه فهميد كه قطره اي از اقيانوسِ بيكران بيش نيست، توانست كار دريا كند.

يادت باشد، تازمانيكه بداني كه هرچه مي داني، از آسمان نامتنهاهي علم معرفت، ذرّه اي بيش نيست، مي تواني بدنبالِ علم و تحقيق و معرفت باشي والاّ همچون بسياري از بدبختها، نخواهي توانست گام از گام برداري و درهمان پلّه اوّل واخواهي ماند.

يادگار 6/11/1383

-          سفر

يك شعرِ فوق العادّه زيبا از سركارِخانم ليلي گلزار ديدم كه حسابي من را به فكر انداخت. برات مي نويسمش تا هميشه داشته باشيش:

عشقِ من، در سفرِ عشق، خطر بايد كرد                    سينه را بر سرِ مقصود، سپر بايد كرد

از شب و ظلمت و ظلم، نبايد ترسيد                          تا به خورشيد، فقط ذِكرِ سحر بايد كرد

به حساب دل از اين راه، خبر بايد داشت                   و جهان را هم از اين راه، خبر بايد كرد

تيغه پهن اگر از رگِ جان داشت گذر                                  عاقبت از لبه تيغ، گذر بايد كرد

موج در موج اگر شاهد دريا باشيم                           قطره قطره به دلِ دوست، اثر بايد كرد

از سفر جز هنر عشق نبايد آموخت              از دلِ خود به دلِ دوست، سفر بايد كرد

يارِ من چرخ به دلخواه نخواهد چرخيد                            تا بداني به چه تدبير، هنر بايد كرد

فتحِ اين قلّه آزاد به آساني نيست   عشقِ من، در سفرِ عشق، خطر بايد كرد

-          ياد

هيچ مي دوني: كسي را كه با او خنديده اي فراموش خواهي كرد امّا كسي را كه با او گريسته اي هرگز نمي تواني از ذهن بيرون كني؟

اين چيزي بود كه ديروز رندانه آموختم.

يادگار 5/11/1383

-          برزخ

هيچ مي دوني كه اين دنيا، همون عالم برزخِ تو نيز هست؟ اگر خوب دقّت كني، رويدادها متوالياً امّا با شخصيتهاي جديد و حتّي موقعيتهاي جديد تكرارمي شوند تا تو بارديگر امتحان شوي. درواقع همه اين رويدادها، يكي هستند و تازمانيكه راهِ درست را نيابي و ثابت نكني كه پايبند به عقيده اي راسخ و صحيح هستي، تكرارمي شوند. خوب دقّت كن: كي گفته كه آدم توي عالم برزخ، در برزخ اعمال خودش، به يك شكلِ ثابت قرارمي گيره؟ اين درسته كه در برزخ اعمال خودمون مكرّراً حالت چه كنم-چه كنم بهمون دست مي ده امّا بايد بگونه اي باشه كه تكرار موقعيت در حالت جديدي صورت بپذيره.

-          شكافِ زمان

قبلاً كمي درمورد شكاف زمان توضيح دادم. گفتم كه مي توني به يك بازي هزارتو كه ناگهان قوانين طي مسير توسّط كسي لغو شود و ناگهان از ديواره ها عبوركند، تشبيهش كني. حقيقت امر اين است كه هرچه انسان به شفّافيت نزديك و نزديكتر بشه، بهتر درك مي كنه كه اين ديواره ها همون قوانين ساخته دستِ بشر است و مي تونه براساس قوانين متعالي تري همچون قوانين اصلي حاكم بركائنات، اقدام كنه. درست مثل دوتا دستگاه تلويزيون. همان موقع كه تلويزيونِ سياه و سفيد، تصوير سياه و سفيد نشون مي ده، تلويزيون رنگي درست براساس همون امواج راديويي كه اون تلويزيون سياه و سفيد دريافت مي كنه، تصاوير را بصورت رنگي نشان مي دهد. مي بيني: درست توي همون شرايط دوتا رويه اعمال شد. خب حالا بايد تو هم بتوني مثل تلويزيون رنگي يكسري مؤلّفه هاي بيشتري را تشخيص بدي. رازش توي تسلّط بر شرايط و درك دقيقتر قوانين پوشالي حاكم بر رويه هاي موجود است. درواقع بايد بيشتر از پيش درك كني كه همه چيز درون تو است و اين تو هستي كه به قوانين موجود روح مي دي و يا اينكه خودت را دست همون قوانين غلط مي دي كه درواقع زندان عالم برزخت هست و بايد از اون رها بشي. عشق واقعي، موهبتي است كه مي تونه راه درست را نشونت بده. عشق واقعي بمراتب برتر از آنچيزي است كه اين روزها سرِ زبانهاي انسانهاي بي مسئوليت افتاده است. عشق واقعي ناشي از ايمان است. ايمان نسبت به همه چيز. خودت را فريب نده. عشق زميني و خدايي، يكجور دسته بندي قراردادي است. عشق بايد جامعتر از هر دسته بندي باشه. اونوقت هست كه همون عشقهاي سرِ زباني هم كه اين روزها خيليها براي همديگه تيكه پاره مي كنند، سمت و سو پيدا مي كنه. روابط و خويشاونديهاي واقعي برقرارمي شه. ارتباطات واقعي خودشون را بهت نشون مي دن. خِضرهاي زمانه را مي بيني. آن يافت مي نشودها را مي شناسي. بين افراد عادّي مي گردي امّا افرادي كه توانايي بالقوّه اين معجزه را دارند را ميابي. حتّي اگر اونها توانائيهايشان را به زمين گذاشته باشند و فريب ظواهر و قوانين ظاهري را خورده باشند را هم مي بيني. ممكنه باهاشون ارتباطي هم برقراركني. افرادي كه زودتر از تو اين مسير را كشف كرده اند را هم درست بين آدمهاي معمولي مي بيني و ممكن است دنبالشان هم بروي. ممكنه ديگه مثل موسي (ع) كه فرصتِ با خضر (ع) بودن را ازدست داد، نشي و حواست به همه جا باشه. يك كلام ايمان به همه چيز و خودت پيدا كني. اين همون گذر از ديواره هاي هزارتوي بازي است. اين همون قدمهاي نخستين شكاف در زمان است.

يادگار 3/11/1383

-          آدمي؟!

قبلاً اشاره كرده بودم كه:

بني آدم اعضاي يك پيكرند                          كه در آفرينش زِ يك گوهرند

ولي بيتهاي بعديش خيلي مهمّ هست:

چو عضوي بدرد آورد روزگار                        دگر عضوها را نماند قرار

تو كز مهنت ديگران بي غمي                      نشايد كه نامت نهند آدمي

ببين: ميگه اوني كه از رنج و ناراحتي ديگران غصّه اي نداره و درواقع بنوعي بي تفاوت هست، آدم نيست! خيلي دردناك هست چونكه كلّي مزايا و حرمتها براي مقام انسان بودن (آدميّت) وجودداره كه ديگه نمي شه براي اين فردِ بي تفاوت قائل شد.

-          توقّف

توي يكي از يادگارهاي قبلي، به چند نفر كه نامردي كردند و خيانت ورزيدند، اشاره كردم. چندوقتِ پيش يكيشون بدجوري توجّهم را به خودش جلب كرد. متوجّه شدم كه او حدوداً پنج سال است كه متوقّف شده است و حقيقتاً پيشرفتي نكرده است. درست از همان پنجسالِ پيش كه اون كارهاي ناجوانمردانه را انجام داد و هنوز فكرنمي كنه كه من مي دونم. خيلي عجيبه. حتّي اگه بهش بگي مطمئنّاً انكار مي كنه امّا وقتي به ابزارها و آلاتِ ترقّيش نگاه كني متوجّه مي شي كه تو پنج سال گذشته، متوقّف مونده و ارتقاء نيافته است.

آنكس كه بداند كه نداند و نخواهد كه بداند                    بگذار در اين جهلِ مركب تا ابدالدّهر بماند.

يادگار 1/11/1383

-          امّيد و آه

شنيديم كه مي گن:

آهِ دلِ سوخته اثرها دارد.

امّا آيا شده كه درست بهش بينديشيم؟ اين عدالت باري تعالي است كه اجازه پايمال شدنِ حقّ را ندهد و هنگامي كه آهي از ته دلِ يك مؤمن برخيزد، معنيي جز اين ندارد كه بنوعي دچار بي عدالتي و تضييع حقّ شده است. خداوند براي چنين حالاتي كه ريشه در نهاد پاك آدمي دارد و پناهي جز ذات مقدّسش ندارد، ارزش فوق العادّه اي قائل است. من مي دونم و به اين نكته ايمان دارم كه آهِ دلِ سوخته، خانمان برانداز است و چنانچه آه از دلِ مظلومي بلندشود، براساس سنّت لايتغيرِ الهي، مادر كائنات، اسباب جبران را صدچندان تدارك مي بيند. امّا آيا مي توان به اين موضوع ايمان داشت ولي از حالتِ متقابلِ آن يعني امّيد غافل ماند؟ مسلّماً با همان استدلال، نقطه مقابلش يعني امّيد و رجاء نيز داراي ارزش زيادي نزد خدا خواهدبود. اگر از درون و بدور از هرنوع پوشش دنيوي به او ايمان داشته باشيم و امّيد واقعيمان به او باشد، حتماً پاسخ متناسب خواهيم گرفت.

-          ديده

باباطاهر، اين عارف فرزانه مي گه:

زِ دست ديده و دل هردو فرياد                        كه هرچه ديده بينه دل كنه ياد

بسازم خنجري نيشش زِ فولاد                         زنم برديده تا دل گردد آزاد

اون با ديده بصيرت ديده و با زبان حكمت ما را پندداده است. براستي اگر بعضي چيزها را نبينيم، طالبش نمي شويم خصوصاً بعضي مسائل ارتباطي و عاشقانه و .... در برخي مجالس كه بحث از چه كنم چه كنمهاي جوانان پيش مي آيد، به اين نكته اشاره مي كنم كه چرا از همان اوّل خودتان را در مقام مشاهده و توجّه بيش از حدّ قرارداديد تا اينگونه درگير چنين احساسات سركشي شويد كه براي مهارش به هردري بزنيد و چاره اي نيابي؟ امّا يادمون باشه كه نبايد ديده هايمان را ببنديم. آنچه كه بد است، نگاه بي هدف است ولي ديده بصيرت، يكي از بزرگترين موهبتهاي خداوند است.

-          تجربه مرگ

دوروزِ پيش نزديك بود كه جان به جانان تقديم كنم. حدود ساعت 5:28 صبح، توي جادّه ناگهان ماشينم شروع به گردش بسوي سخره ها و دامنه كوه كرد. سعي كردم كنترلش كنم امّا شروع به چرخيدن دور خودش كرد. چرخشهايي با سرعت؛ بگونه اي كه از جادّه به بيرون پرتاب شدم و درآخرين لحظات كه منتظرِ برخورد شديد با سنگهاي كوه از ناحيه راست خودرو بودم و مرگ را نزديك مي ديدم، توي اون تنهايي و ظلماتِ شب، فريادزدم يا الله. ناگهان خودرو از حركت ايستاد و خاموش شد. درست بموازات جادّه اصلي ولي درحالتي كه خودرو نزديك به 45 درجه بسمت راست خوابيده بود كه آنهم ناشي از شيبِ شانه جادّه بود. وقتيكه دوباره خودرو را راه انداختم و به جادّه برگشتم، نمي دونستم دارم بسمت مرودشت مي روم و يا بسمت ارسنجان؛ فقط سعي كردم با مشاهده تابلوها و آباديها، مسيرم را تشخيص دهم. خدا خيلي بهم رحم كرد.

-          يا الله

يكبار ديگه هم باتمام وجود فرياد زده بودم ياالله. اونبارهم مثل ايندفعه اتّفاق خارق العادّه اي رخ داد بگونه اي كه مسيري بسيار طولاني و مراحل پياپي انجام اموري تنها در 15 دقيقه طي شده و آبرويم نرفت. اين چه سحري است كه در اين جمله مقدّس وجوددارد؟ يا الله.

-          نماز

حدود ساعت 5:45 مي خواستم نماز بخونم امّا همه جا خيس بود و فرشي براي نمازگذاشتن نداشتم. يك خودرو آمد نزديكم و مردي از آن بيرون آمد. ازدور برايم دست تكان داد و سلام كرد. جايي براي نماز پيدا كرد و فرشي انداخت. تعارف كرد تا ابتدا من نماز بخوانم امّا متقاعدش كردم كه من بعد از او و احتمالاً مادر پيرش نمازخواهم خواند. آنها نمازشان را با خلوص خواندند و مرا با فرش و جانماز و مهر تنها گذاشتند. نماز خواندم و فرش را جمع كردم و هنگامي كه به پيرزن رساندم، او به من آبنبات داد. بعد از اون حادثه جادّه، بدجوري به شيريني نيازداشتم. خب، اسم اين رويدادهاي پشتِ سرِ هم را چي بايد بگذارم؟

يادگار 29/10/1383

-          عبرت از آينده

خيلي وقتها فكرمي كردم كه اگه مثلاً فلان امكانات را داشتم، چجوري استفاده مي كردم و آيا آدم بدي مي شدم؟ خيلي طول كشيد تا فهميدم كه درواقع افراد خلافكار و نادرستي را كه مي بينم و يا تحمّلشون مي كنم، درواقع همان آينده من است كه مي خواستم بدونم من چجور آدمي مي شدم. مي شه گفت كه اونها همون امكاناتي را كه من آرزوداشتم را دراختيار داشته اند و اقدام به آن كارهاي نادرست كرده اند. البتّه مي دونم كه خيليها اين امكانات را دراختيارداشته اند و استفاده هاي خوب و بد كرده اند، امّا نكته مهم اين بود كه نمونه هايي از آينده احتمالي من درمقابلم قرارگيرد و حضور اين افراد بعنوان دوست يا آشنا بهمين دليل بوده است. پس بايد شاكر خداي مهربان و حكيم باشم بعلّت دوري از اون امكانات. مطمئنّاً اگر لياقتش را كسب كنم، خداوند نيز امكانات بهره مندشدن را نيز برايم فراهم خواهدكرد.

-          پول

خدا را شكر مي كنم كه ديگه ميل چنداني به داشتن پول ندارم و وقتيكه محلّ مناسبي براي هزينه كردن اين امانت نميابم دليلي براي جستجويش نمي بينم. اين روزها بيش از هر روز ديگه اي مي دونم كه اوّل بايد خوشبختي وجودداشته باشه و سپس پول. پول خوشبختي نمي آورد و پولِ بابركت فقط شايسته افرادي است بتونند خوشبخت باشند و بتوانند خوشبخت بكنند.

يادگار 28/10/1383

-          نجات

من تقريباً هرروز مجبوربودم يك مسافرت بين شهري داشته باشم و دستكم از دو شهر عبور كنم. يك مدّتي مجبوربودم توي پمپ بنزيني كه قبل از شهر اوّلي است جهت سوختگيري توقّفي داشته باشم. در اون جايگاه پمپ بنزين جادّه اي، زني ظاهراً به تكدّي و گدايي غيرموجّه مي پرداخت. چندبار سعي كرد همچون ديگران از من هم چيزي بدست آورد امّا من كه شديداً مخالف تكدّي هستم، پاسخي ندادم امّا بي احترامي هم نكردم. يكروز آمد جلو و گفت من را تا شهرِ بعدي بهمراه خودت ببر. او جوان بود و من بلادرنگ ردّ كردم. بيشتر اِصراركرد و من بازهم سرباززدم. دست آخر پرسيد چرا نمي كني؟ پاسخ دادم كه من خلاف نمي كنم! او پس از شنيدن اين جمله باسرعت دورشد. پس از مدّتي كه منهم از آن جايگاه خارج شده بودم، متوجّه شدم كه خدا به من چه رحمي كرده است و سعي كردم شكرش را بجاي آورم. (بعضي چيزهاي غير اخلاقي را نمي تونم خيلي براتون بازكنم.) از اون روز ببعد، ديگه هروقت به اون جايگاه بنزين مي روم، ديگر او را نمي بينم! چجوري ميشه لطفِ خدا را شكرگذارد؟ يك قدم بسويش برو تا او ده قدم بسويت بيايد. اون كمكمون مي كنه تا افرادي كه موجبات انحرافمون را فراهم مي كنند (قسمتهاي بد و منحرفِ وجودِ واحدمان) از ما دورشوند ولي شرط لازم آن، همانا اين است كه از تمام وجود بخواهيم. لازم نيست كه برهمه امور واقف باشيم و حتّي هر خطر و انسان ناشايست و ناسالمي را بشناسيم و از او دوربكشيم بلكه فقط بايد از تمام وجود و بي كلك از او بخواهيم؛ همين و همين.

-          بازم تولّد

ديگه نمي دونم داره چطورميشه. اينبار غريبه ها هم دارند جشن تولّدم را هم به منِ 36 ساله تبريك مي گن! شايد كاري كرده ام كه برابر با تولّدي دوباره است. نمي دونم ولي يك چيزي يادم است. كمتر از يكماه پيش، از جايي كه اصلاً انتظارش را نداشتم، فشار رواني فوق العاده اي را تحمّل كردم ولي به خدا بيش از پيش متوسّل شدم. حتّي سعي كردم درحقّ مسببش دشمني نكنم هرچند كه معتقد بودم ظلم بسيار بزرگي درحقّم رواداشته است. (تهمتهاي سنگيني را همراه با خلفِ وعده هاي مكرّر تحمّل كردم.) شايد يكروزي برات بگم. كاري كه كردم اين بود كه مثلِ هميشه امّا بيشتر از هميشه، به خدا از شرّ شيطان شرور نفس پناه بردم و حتّي براي مسبّب اصلي متناوباً صدقه دادم.

-          راهرويي در زمان

واقعاً مي دوني كه زمان چيه و چرا مي گن وقت طلا است؟ مي دوني كه گاهي اوقات در زمان شكستگي ايجادميشه و گذرگاهي بازميشه؟ اصلاً مي دوني گذرگاهِ زمان چيه و چطوري ايجادميشه؟ من يك كمي مي دونم. دلم مي خواد برات توضيح بدم. ولي بايد بيشتر از هميشه دقّت كني. فعلاً يك كمي مي گم و بعدها كاملترش مي كنم.

يكجور بازي مشهور وجودداره كه همه ما باهاش آشنا هستيم. همان بازي تودرتو يا چندتو. راهروهايي كه روي كاغذ مي كشند و از يكجا شروع ميشه و اگه راهِ درست را طي كني و دوراهه ها و چندراهه ها را صحيح بگذراني، به پايان مي رسي و موفّق مي شي. حالا فرض كن كه اين بازي به يك زندگي واقعي تبديل بشه و درحينِ طي كردن راهروهاي تودرتو، ناگهان متوجّه بشي كه كسي از ديواره اي عبور كرد و با نگاهي به تو، به راهِ خودش ادامه داد! تعجّب مي كني چون اون بجاي عبور از راهروها، ناگهان از ديواره اي به مسيرِ اصلي واردشد! اين ظاهراً خلاف قوانين موجوداست. امّا امكان دارد. واقعاً بعضيها اينكار را در زندگي واقعي ما انجام مي دهند و اگر تو هم بتوني بيشتر از پيش درك كني، درقدم اوّل ممكنه اونها را بشناسي و ببيني و در قدم دوّم خودت هم اين كار را انجام بدي. انشاءالله. جالب اينجاست كه خواهي فهميد كه همون آدمهاي به ظاهر عادّي كه به چشمت نمي آمدند و حتّي شايد حقير بودند، فضيلت اينكار را كسب كرده اند.

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست.                               راستي آن ناديدنيها چه ديدني است.

يادگار 27/10/1383

-          آب، خاك و آتش

آدم از آب و خاك آفريده شد و اين شيطان بود كه ماهيتاً از آتش ساخته شده بود. در جاي جاي قرآن حكايتِ باغها كه زير درختانشان نهرها جاري است آمده است امّا غالباً براي عقاب و مكافات اعمال بد و ناشايست، حكايت سوزندگي آتش جهنّم يادآوري شده است. نكته ديگر اينكه آب حتّي اگر به سرما و يخبندان بيانجامد، بمراتب كمتر از آتش موجبات هلاكت انسانها و حتّي موجودات ديگر را فراهم مي كند ولي آتش اثري فوري و بلادرنگ دارد.

-          خودم

قبلاً هم اشاره كرده بودم، همه خلايق و انسانها، خود من هستند. ابعاد مختلف وجودي و اِنگاشتهاي گوناگون من. درواقع آتش و آب و خاك همه در درون من است و بايد از آتش دوري جويم تا بتوانم به آرامش نهرهاي جاري زير درختان سرسبز برسم. بديها و خوبيها، انسانهاي كج انديش و آدمهاي نيكو سيرت همه و همه خود من هستند. حتّي آن ستم ديده اي كه در كشوري فرسنگها دورتر از من هست، قسمتي از ابعاد وجودي خود من هست. اين من هستم كه خودم را مشاهده مي كنم و اين من هستم كه با خودم عشق مي ورزم و يا اينكه دشمني مي كنم. كلّ خلقت از ابتدا يكي بوده است. هنگامي كه بسوي نيكي برويم، شايستگي دوري از آتش و پليدي را كسب مي كنيم. آنگاه است كه مادر كائنات تمام ابزار خودش را در راه ادامه خوبي و خير و دوري از شيطان بكارمي بندد. اين خودِ خداوند است كه در قرآن كريم بارها يادآور شده است كه هركه را بخواهيم به راه راست هدايت مي كنيم و هركه را كه نخواهيم هدايت نمي كنيم و نيز معروف است كه: اگر يك گام بسوي او برداريم، او ده گام بسويمان پيش مي آيد. او اجازه نخواهدداد تا پليدي نزديكمان بيايد و آتش به هر شكلي كه ظهورنمايد را از ما دورخواهدساخت. فقط كافي است كه بخواهيم و بخوانيمش. او مي گويد: بخوانيد مرا تا استجابت كنم شما را.

-          دوري و نزديكي

بايد از بخش آتشين نفس خود دوري جوييم و نيز بيشتر از پيش به بخش باطراوت درونمان نزديك و نزديكتر شويم. پس آتش سوزان و جهنّمي درونمان -بهرشكل كه جلوه كند- حتّي بشكل يك مونس و همدم، بايد تلاش كنيم هرچه زودتر از آن دورتر و دورتر گرديم. و بدانيم كه هرچه انسانِ بد مي بينيم، درواقع خودمان هستيم و با دوري گزيدن از ايشان درواقع داريم بخشهاي بدِ وجودِ خودمان را دورمي ريزيم و به اصطلاح پاك و پاكتر مي شويم. يادتان باشد هرچقدر به اين راز واقفتر شويم، پرده ها بيشتر از قبل بالا رفته و ما بيش از پيش ناديدنيها را مي بينيم. آنوقت مي فهميم كه بد و خوب خودمانيم؛ مي فهميم كه اين دنيا و آن دنيا يكي است؛ عالم برزخ درست در همين زمان است. و براستي كه:

بني آدم اعضاي يك پيكرند

امّا نبايد فراموش كنيم كه چنانچه فردي توبه كرد و خواست بازگردد، دستش را بگيريم. اگر نيت خدايي داشته باشيم، آلوده نخواهيم شد. او قسمتي از وجود خودمان است كه بازگشته است امّا بايد مطمئن شويم كه حيله شيطان دركار نباشد. درست همانگونه كه بيماران جذامي كه از شهرها رانده شده بودند، توسّط امامان و معصومين تيمار مي شدند امّا هرگز كسي نشنيد كه امامان و حتّي ملاّصدرا كه همين كار را انجام مي دادند، مبتلا به جذام شدند. مي دانيد چرا؟ چون معجزه اعتقاد و ايمان اجازه آلودگي را ازبين مي برد (اين حفاظت است). پس اگر بخش آلوده وجودمان دستِ نياز بسويمان درازكرد و صادقانه بود، آنرا ردّ نكنيم و با آغوش باز بپذيريمش.

-          چه حكمتي؟

نمي دونم كه اين وقايع اخير مي خواهد چه حكمتي را به من نشون بده. مي دونم كه:

گر خداوند زِ حكمت ببندد دري                            زِ رحمت گشايد درِ ديگري

امّا فكر مي كنم كه اين بيت شعر يك كمي دستكاري لازم داشته باشه:

گر خداوند زِ حكمت ببندد دري                            زِ رحمت گشايد درهايِِ ديگري

مي دونم كه اون مواظبم است و رحمتش آنچنان گسترده است كه درمقابل بستن يك در، درهاي زيادي را خواهدگشود امّا دلم مي خواد بدونم درپس اين رويدادها، چه حكمتي است؟ آيا اينها تنها مهربانيهاي خداوند است و براي قراردادن مرحمي برروي زخمهاي ديرينه دل است و يا اينكه حكمتي بمراتب فراتر از يك موهبت خشك و خالي وجوددارد؟

از دست و زبان كه برآيد تا از عهده شكرش به درآيد؟

-          اقبال!

چند روز پيش يكي ديگه از افرادي كه از Visual FoxPro استفاده حرفه اي مي كنه و ازطريق اينترنت من را پيدا كرده بود، آمد به ملاقاتم. پس از گَپي دوستانه، شروع به مطرح كردن سؤالاتش كرد. منهم تا اونجايي كه وقتم اجازه مي داد اطّلاعاتم را دراختيارش قراردادم. خيلي جالب است چونكه تا همين چند وقتِ پيش، هيچكس جز يكنفر كه با اين محيط برنامه نويسي فوق العادّه قوي كارمي كرد، با من درتماس نبود و من فكر نمي كردم يكروزي به اين شكل مرجع افراد ديگري بشوم ولي اين اتّفاق روي داد و حالا ديگه علاوه براينكه مرجع رفع اشكال بعضيها شده ام بلكه پيشنهادهاي همكاري و پروژه مشترك بشكلي جديد و حرفه اي تر داره ارائه مي شه. چرا؟ و چرا حالايي كه من داشتم اين چيزها را كنار مي گذاشتم؟ حقيقتش را بخواهيد، هنوزم مي خوام كناربگذارم و اگه دوباره شروع كنم، تصوّرمي كنم كه به تنهايي اقدام خواهم كرد.

-          رياضت

ما بعنوان مسلمان حقّ نداريم كه رياضت بكشيم. امّا سختيهايي را كه درشرايط عمل به تكليف و اعتقادات صحيحمان را صادقانه تحمّل مي كنيم، نوعي رياضت است كه مجوّز خدايي دارد. چطور ممكن است كسي قبول داشته باشد كه رياضت يك مرتاض باعث بروز توانائيهاي خارق العادّه اي در او بشود امّا نتواند قبول كند رياضتي كه بخواست خدا يك انسان مؤمن تحمّل كرده است، نتواند آثار شگفت انگيزي در او داشته باشد. بعداً بيشتر توضيح خواهم داد.

يادگار 26/10/1383

-          بازم تولّد

ديگه دارم گيچ مي شم. آخه ديروز وقتي كه رفتم خونه ديدم يك پاكت با يك سي دي بمناسبت روز تولّدم ازطرف يكشركت بزرگ بهم پست شده بود. شاخ درآوردم. تازه يكي ديگه از دوستانم هم برايم از مسافتهاي دور تبريك فرستاده بود. ميشه يكي به من بگه امسال چه تفاوتي با سالهاي ديگه داشته است؟ من كه سر در نياوردم. بهرحال چند تا عكس از سورپريزي كه دوستانم برايم داشته اند را برايتان مي زارم تا شما هم بخنديدچون براي 100امين سالروز تولّدم جشن گرفته اند! اميدوارم هميشه شاد باشند.

 

يادگار 23/10/1383

-          ديدي گفتم؟!

امروز سه تا از دوستام بدجوري سورپريزم كردند. هرگز توي عمرم اينجوري جا نخورده بودم. توي اداره (محلّ كارم) ناگهان متوجّه شدم كه خيلي سريع و محرمانه تدارك جشن تولّد براي من گرفته اند. درسته، اونا واقعاً اينكار را انجام دادند و كيك تولّد تهيه كرده بودند و آنچنان سريع و ناغافلانه من را درمقابل كار انجام شده قراردادند كه حتّي فرصت هرنوع فكركردن و نشان دادن عكس العملي از من گرفته شد. بهرحال جاتون خيلي خيلي سبز بود.

-          از همون دست

از همون دستي كه دادي، از همون دست پس مي گيري. حقيقتش را بخواهي، من پارسال سعي كردم تا يكي از دوستان صميميم موفّق بشه براي يكي از اعضاءِ خانواده اش جشن تولّد بگيره. من باتمام وجود سعي كردم و از اعماق وجودم هم تا حالا و هميشه مسرور بودم و خواهم بود. دوستم هم خيلي كارش درست بود و يكسال براي جشن تولّدم يك كتاب فوق العادّه ارزشمند و گران خريد و سال ديگر هم دنيايي از دانش را به من هديه داد. اون را خيلي دوست داشتم و همواره سعي مي كردم تا هركاري بتونم براش انجام بدم. (هركاري) امّا امسال شرايط فرق كرده است و او به سرزمين ديگري، جايي كه به تاريكي لحظات فراموشي حقيقت هست، رفته و فكرنمي كنم هرگز نشاني از اون بيابم. اونو خيلي دوست داشتم و عزيز مي داشتم. امسال كه شرايط روحي خوبي نداشتم و فقدان آن يار عزيز، شرايط را برمن دشوار و دشوارتر كرده است، بايد چنين غافلگيرانه توي جشنِ تولّدِ خودم شركت داده شوم و مجبور شوم از تهِ دل بخندم. مَني كه مدّتي است خنده از تهِ دل را فراموش كرده بودم!

-          گفته بودم در گشوده خواهدشد.

يادت هست كه گفته بودم:

گر خداوند زِ حكمت ببندد دري                            زِ رحمت گشايد درِ ديگري

حالا مي بيني خداي مهربون چطوري يك نقصان را جبران مي كنه؟ فكر نمي كني يكروزي هم همين دوستانم كه توي شرايط سخت روحي تونستند لحظاتي خنده هايي را از ته دل برروي گونه ام نقش بزنن، مورد عنايت پروردگار قراربگيرند؟ حقيقتش را بخواهي حالم از نظر روحي خيلي خراب بود ولي حالا كمي بهترم. خدايا بخاطر دوستان خوبي كه به من دادي ازت متشكرم.

يادگار 22/10/1383

-          هم كيش

اگر ديديد كه به شما نسبت ناروا دادند، يعني اينكه كاري كه نكرده ايد را به شما نسبت دادند و يا اينكه از شما توصيفي كردند كه خلاف واقعيت است، خيلي بخودتون نپيچيد چون: كافرهمه را به كيش خود پندارد. اينو من نگفتم كه بخوام اَزِش دفاع كنم بلكه عاقلتر از من گفته! مگه نه؟ البته با عقل كاملاً جور درمي آيد.

-          مفتّح الابواب

بخدا كه اين عينِ حقيقت است:

گر خداوند زِ حكمت ببندد دري                                    زِ رحمت گشايد درِ ديگري

مطمئن باش اينطوريه و به اين نكته ايمان داشته باش. اگر ايمان داشته باشي، بجاي كفران، شكر بجاي مي آوري چون يقين داري كه اگر ظاهراً چيزي را ازدست داده اي، حتماً چيزي بمراتب بهتر از قبلي شامل حالت خواهدشد.

-          عدالت

آخه مگه ميشه باوركرد خداي مهربون كه همه چيز را قبل از وقوع و حدوث پيشبيني كرده و تدارك ديده است، كاستيي را جبران نكنه؟ بابا بخدا كارش درسته. مطمئن باش كه هرچي كم باشه را اگه از خودش بخواي زياد مي كنه و بنده اش را هرگز تنها نمي گذاره. پس چرا بنده اون نباشيم و بندگي نفس و شيطان را به او ترجيح مي ديم؟!

-          يكي هستند

اينو كه مي گم نبايد مسخره ام بكنيد: همه آدمهايي كه مي بينم درواقع يكي هستند و درحالات و شرايط مختلف شكل و شمايل و رفتار دوگانه اي از خودشون بروز مي دن. يعني همون يك نفر دائماً بشكلهاي مختلف ظاهر ميشه تا من را به تكامل برسونه يعني فرصت تكامل به من بده. ولي حالا فهميدم كه درواقع تمام اون چهره ها از يكنفر بروز مي كنند و آنهم خودِ من هست. آره من هستم كه بشكلهاي مختلف درمقابل خودم ظاهر مي شوم. يك مثال ساده داره و يك برهان پيچيده. فقط مثال ساده را عنوان مي كنم: اگر اينطور نبود چرا اينروزها به هرچي كه صادقانه فكرمي كنم، فردي كه در نزدكي ام هست آنرا بزبان مي آورد و توضيحي پيرامونش مي ده؟ درسته كه اينروزها اين حالت را بيشتر مي بينم امّا همه مي دونيم كه براي همه كمابيش رخ داده است. معني اوّلش اينه كه هميشه رخ داده است امّا ما فقط بعضي مواقع متوجّه اش شده ايم. دوّمين معني اش هم اينه كه: همه يكي هستيم اونم خود من! شايد يك روزي براي خودم بيشتر توضيح بدم!

يادگار 21/10/1383

-          عشق

عشق اگر پاك و خدايي باشه باعث ميشه كه عاشق حتّي بدترين رفتار معشوق را هم پس از مدّتي ازدل بيرون كنه. مثل عشق پدر به فرزند. پدر درمقام تربيت كردن، گاهي اوقات از دستِ عشقِ خودش يعني فرزندش به خشم مي آيد و چه بسا كه تنبيه هاي پيچيده اي نظير قطع طولاني مدّت ارتباطي را هم تدارك ببينه و گاهي اوقات رخ مي ده كه معشوق (اينجا همون فرزند) بجاي اينكه از اين تنبيه پند بگيره شروع به منفي بافي بكنه و عاشق را حسابي بيازاره و ديگه اتّفاقات بد و بدتر تا آنجايي كه خصوصاً در سنين بالا، موجبات آزرده خاطري عاشق (پدر) را بشدّت فراهم كنه. امّا پس از مدّتي بازهم عاشق به حديث عشق برمي گرده. چون عشقي از نوع خدايي در درونش ريشه داشته است.

حالا ببينيد كه آق والدين چقدر خطرناك مي تونه باشه يعني اينكه معشوق آنچنان رفتار خصمانه و غيرقابل بازگشتي بروزداده است كه ديگه هيچگونه امكان بخششي را دروجود عاشقان (والدين) باقي نگذاشته است.

-          منافق

معمولاً با شنيدن اين كلمه فردي را مجسّم مي كنيم كه ميان دو نفر تفرقه (جدايي) مي اندازد امّا معني واقعي اش اين است: منافق كسي است كه واقعيت را بگونه ديگري جلوه مي دهد.

-          انسان و توبه

هرچند يكي از بزرگترين گناهان نفاق است و منافق يكي از پست ترين درجات را به خود اختصاص داده است امّا جالب است بدانيم كه اشاره به رذالتهاي منافق در قرآن نشانه آن است كه حتّي منافق نيز مي تواند توبه كند و بازگردد. اين ويژگي فوق العادّه دين ما است. اين موضوع بوضوح در آيات كلام الله مجيد آمده است.

-          بسوي خدا

اگر يك گام بسوي خدا برويم او ده گام بسوي ما مي آيد. باباجان، يعني كمكمان مي كند. مي گي چطوري؟ مثلاً كمك مي كنه تا از منافقان دور بشيم. بريد سراغ سوره توبه. اونجا به حضرت پيامبر گفته شده است كه ما منافقان را كه حقاقيق را بشكل ديگري جلوه مي دادند از تو دوركرديم والاّ بازهم سعي در اخلال در كار مسلمين و شكست در جنگ مي كردند. تازه توي همون سوره مباركه گفته كه اونها ادعا مي كنند كه با شماييم امّا در دل از پيروزي شما خوشحال نمي شوند و تنها منتظرند تا اگر پيروز شويد بگويند دل ما با شما بود و اگر شكست خورديد بگويند ما بهمين علّت تمايلي به جنگ نداشته ايم.

-          شناخت

ما بايد به يك شناخت بالا دست يابيم. ببينيد: انسان تا زماني كه منافق است بايد بشدّت از او دوري جست و از اينكه با او ارتباطي نداريم خوشحال باشيم امّا همانطور كه ايزد منّان توبه حتّي منافقين را مي پذيرد، ما نيز بايد چنين كنيم. سعي كنيم بعد از اينكه دريافتيم كه منافقي از قيد و بند شيطان نجات يافته است، بسويش بشتابيم و باهم پرواز كنيم. امّا دو چيز را خوب بخاطرداشته باشيم: اوّل اينكه بايد آزمون دقيقي براي اينكه يقين حاصل شود كه او دست از نفاق و تحريف حقايق برداشته است تدارك ببينيم و دوّم اينكه خوب به اين موضوع واقف شويم كه نفاق نوعي بيماري وحشتناك است كه خود منافق درزمان ابتلا به آن بيماري رنج فوق العاده اي را متحمّل شده است و بيش از همه به خودش آسيب واردكرده است. اين بيماري مي تواند منشإ بيماريهاي ديگري نظير منفي بافي و بدبيني هم بشود. پس اگر بازگشته است بايد با آغوش باز و عشق خدايي او را پذيرا باشيم. (هرچند كه گاهي اوقات خيلي دشوار است تا بتوانيم برخي نادرستيها را فراموش كنيم.)

يادگار 20/10/1383

-          تهمت

اگر به كسي حمله كنيم حتّي اگر نابرابر باشد، او مي تواند از خودش دفاع كند ويا اينكه دستكم بفهمد كه درحال كشته شدن است امّا اگر از پشت به او خنجر بزنيم، كاري بس ناجوانمردانه و رذيلانه را مرتكب شده ايم. چونكه اصلاً به او فرصت دفاع از خودش را نداده ايم و روحش از اين اتّهام بي اطّلاع است. چه بسا كه اتّهام ما از اساس نادرست باشد و براساس بدبيني و يا اشتباه قرارگرفته داشته باشد. هر انسان آزاده اي كاملاً به اين موضوع واقف است و هر عقل سليمي اين را مي پذيرد امّا چرا مكرّراً شاهد اين رفتار ناجوانمردانه و نفاق آميز هستيم؟ من مدّتها است كه سعي كرده ام دچار چنين وسوسه هايي نشوم و ازآنجايي كه بعنوان يك انسان، جائزالخطا هستم، هنگامي هم كه دچار اين لغزشِ زشت شده ام، همواره سعي كرده ام تا جبران كنم. امّا اين را هم خوب مي دانم كه جداي از محيطهاي تربيتي و خصوصاً تربيتِ خانوادگي كه نقش مؤثّري برروي شخصيت افراد دارد، جوهر وجودي فرد بسيار مؤثّر است تا آنجا كه هرچقدر ضعفِ نفس در فرد نهادينه تر باشد، بيشتر و بيشتر تحتِ تأثير وسوسه هاي شيطان قسم خورده قرارمي گيرد.

ولي خودمانيم؛ عجب كار زشتي است خصوصاً كه فردِ متّهم شايد مدّتها و ماهها و حتّي سالها مورد نكوهش و اتّهام بابت چيزي كه روحش از آن بيخبر است قرارداشته باشد و اجازه نداشته باشد كه از خودش و قاموس وجودش دفاع كند و چه بسا كه فرصتهاي جبران ناپذيري را به بهاي اندكي ازدست بدهد. مطمئن باشيد كه مادر كائنات و نيزخداي جهان حتّي اگر او از حقّش بگذرد، از آن نادرستان نخواهدگذشت.

-          راه برگشت

اگر چشمامون را باز كنيم، خداي مهربون هميشه راه برگشت را باز گذاشته است و اين جزءِ ذات پاكش است. اين ما هستيم كه به تناسب عمق چاه گناهاني كه  در آن فرو رفته ايم، از او و راه برگشتش بازمانده ايم. امّا من به اين نكته يقين دارم كه هرچقدر هم از او دورشده باشيم، ساختار خدايي كه در وجودمان از بدو خلقت كارگذاشته شده است مي تواند براي برگشت كمكان كند. فقط يك جو همّت و ذرّه اي غيرت لازم دارد كه هرچقدر هم به درّه سياه انحرافات و كج نگريها سقوط كرده باشيم، بازهم اون تهِ وجودمان مي توانيم بيابيمش. واي بحال آنهايي كه همان يك ذرّه را هم در وجودشان نمي يابند و تن به ضلالت ابدي مي دهند. بخدا فقط ذرّه اي همّت كافي است. همون يك ذرّه غيرت مي تونه همه گناهانمان را نابود كنه. فقط يك ذرّه شهامت مي خواد تا ما بتونيم از خودمون و ديگرون عذرخواهي بكنيم. مطمئن باشيد كه خدا هم كمكمون مي كنه.

-          راههاي ديگر

مي گن:

پاي استدلاليون چوبين بود                      پاي چوبين سخت بي تمكين بود

چه بسا كه بارها و بارها براساس حسابهاي مادّي، قيدِ خيلي چيزها را زده ايم و يا اينكه از وقوع امري ناامّيد شده ايم. بارها و بارها كارهايي را ادامه نداده ايم و هزارتا حماقت ديگه. بابا، خلقتِ انسان كه مستمراً تكرار مي شود بزرگترين نشانه امكانِ ناممكنات است. دل به خدا بسپاريد و مطمئن باشيد كه او درهمه حال با ما است. او اتّفاقات و رويدادهايي را برنامه ريزي مي كند كه به مخيله هيچكداممان راه ندارد. ايمان داشته باش تا معجزه ببيني. تو كه نمي دوني قراراست چه اتّفاقي بي افتد كه آنقدر آسمون و ريسمون بهم مي بافي!

يادگار 19/10/1383

-          حكمت

نمي دونم اسمِ اينو چي بايد بگذارم ولي خب من ديشب تصميم گرفته بودم تا آخرين ارتباطم را بايكي از دوستان قديميم كه رفته رفته كم رنگ و كم رنگتر شده بود قطع كنم. مي دونيد، تنها ارتباط ما شايد فقط يكنوع دعا و خيرات صبحگاهي بود كه من براي او بجا مي آوردم و درحقيقت هيچ چيز ديگه بين ما باقي نمانده بود! امّا نمي دونم كه چرا توي آخرين لحظه شيوه استخاره را برگزيدم و نمي دونم چه حكمتي توش بود كه ترك همين ارتباط يكطرفه بسيار رقيق، با آياتي كوبنده و قهرآميز، نكوهش شد؟ مي دونم كه هيچكارِ خدا بي حكمت نيست. ما كه مخلصش هستيم و حدس مي زنم كه شايد حكمت اين جريان همانا اين باشه كه چيزهاي بيشتري را بياموزم و درس عبرت ديگري بگيرم و هنگاميكه تصميم قاطع نهايي را گرفتم، هرگز دچار عذاب وجدان نشم! شما چطور فكرمي كنيد؟

-          حكايت

شايد تعجّب كنيد اگر بدونيد كه من توي سنّ نزديك به 36 سالگي دارم مي رم دانشگاه اونم بعد از داشتن نزديك به 11 سال سابقه كار مؤثّر! حقيقتش را بخواهيد من چندبار به دانشگاههاي مختلف راه يافتم (حتّي معتبرترين دانشگاههاي ايران) امّا هردفعه بعلّتي از ادامه تحصيل انصراف دادم. اينبار هم يك دوست خيلي صميميم مدارك كنكور دانشگاه آزاد را بجايم تهيه و تكميل كرد و من را درمقابل كارِانجام شده قرارداد و فرستاد سرِ جلسه كنكور. نمي دونم چه حكمتي دركار بود كه بلطف خدا اَلكي اَلكي توي دوتّا دانشگاه (جهرم و ارسنجان) قبول شدم و ارسنجان را براي ادامه تحصيل برگزيدم. ولي پوستم كنده شد چون تقريباً هر روز بايستي مرخّصي ساعتي مي گرفتم و دوساعت رانندگي توي برّ و بيابان مي كردم و توي كلاس حاضر مي شدم و دست آخر، شب هنگام با خستگي فراوان دوباره دو ساعت رانندگي مي كردم و بعد از رسيدن به شيراز تازه به كارهاي باقيمونده ام و حالا ديگه درسهاي نخوانده ام مي رسيدم. خستگي و درد امانم را بريده بود. امّا ايمان و اميد و خصوصاً شرم از هديه دوستم اجازه نمي داد كه اينبار به اين راحتيها از تحصيل انصراف بدم. خدا هم موهبّتهاي زيادي به من نشان داد مثلاً:

نزديك به 61 كيلومتر از راه خيلي خيلي بد بود امّا توي اين مدّت شاهد بودم كه راهسازيها، متناوباً درحال تصحيح و تعمير جادّه بودند. ديگه اينكه همين امسال 5 رشته تحصيلي ديگه به دانشگاه در سطح كارشناسي اضافه شد و حتّي روانشناسي باليني صنعتي در جنوب كشور بصورت منحصربفرد در اين دانشگاه ارائه مي شود! چه خواسته رشته ما كه حالا در مقطع كارشناسي نيز ارائه مي شود. (من كارداني كامپيوتر هستم.) اين درحالي است كه حتّي دانشگاه مرودشت كه به مركز استان نزديكتر است و در شهري كه واجد مدنيت بيشتري است قراردارد، در اين سطح چنين رشته هايي را ندارد!

دستِ آخر فهميدم حكمتي دركار است كه من بايستي تقريباً همه روزه نزديك به يك ششم وقتم را بتنهايي بگذرانم و درمورد مسائل مختلف انديشه كنم. درسته؛ توي اين 4 ساعت رانندگي، همه اش درحال تفكر و انديشه و مرور گذشته و تدبير آينده ام هستم. خيلي فكرها بسرم مي رسد. درسته كه فشار فوق تصوّري را تحمّل مي كنم امّا وقتي به اين نتيجه رسيدم كه براي نيل به هدفي، خالق مهربانم خواسته كه من چنين رنجي را تحمّل كنم، خيلي خيلي بهتر تونستم اين شرايطِ سخت را تحمّل كنم. بعداً بيشتر توضيح مي دم چون فكرمي كنم براي زيركان، نكات جالبي وجودداشته باشه كه تقديم خواهم كرد.

-          تولّد

من ساعت 10 صبح روز دوشنبه مورّخ 24/10/1348 چشم به اين دنيا گشودم و چند روز ديگه در چنين شرايط روحيي، سالروز تولّدم است. نمي دونم؛ ولي فكرمي كنم كه قراراست دوباره متولّد بشم. البتّه قرارنيست كه هيچنوع مراسمي وجودداشته باشد! امّا يك حسّ غريب بهم ميگه اين سالروز يكجورِ ديگه خواهدبود.

يادگار 17/10/1383

-          ماهي

مي گن ماهي را هروقت از آب بگيري تازه است. خب پس چرا ما ماهي زندگيمون را دوباره از آب نگيريم و دوبار و از نو تلاش نكنيم. اين درسته كه ما فرصتهاي زيادي را ازدست داده ايم ولي مي تونيم دوباره شروع كنيم و دوباره زندگي كنيم. من كه نمي خوام اين فرصت را ازدست بدم. شما چي؟ من مي دونم: بايد راهي را كه طي كرده ام دوباره و دوباره بررسي كنم. بايد بفهمم كه دقيقاً از كجاش اشتباه كرده ام. شايد يكجايي به كسي اعتماد كرده ام و داستانم عوض شده است. شايد بايد طريقتي را به تنهايي ادامه مي دادم امّا پايبند كسي شده ام. شايد اسير نفس امّاره ام شده ام. شايد دچار وهم و بدبيني شده ام و امكانات زيادي را ازدست داده ام، شايد قدر مرادي را ندانسته ام و مريد خوبي نبوده ام و هزارتا شايد ديگه. هرچند كه نمي شه اون ضررهايي كه كرده ام را فراموش كنم امّا مي تونم بيشتر مواظب باشم و دوباره، درست از همون نقطه انحراف شروع كنم.

-          دوست خوب

تو اين مسير وهم انگيز كه انسانِ جايزالخطاء دستخوش امواج خروشان حوادث و روحيات ميشه، يك دوست خوب و يار باوفا و همنشين مطمئن محشر است. ميشه گفت يك بليط تضمين شده است. يك خضر زمان است. فقط بايد وقتي پيداش كردم، ازدستش ندم. ديديد كه حضرت موسي(ع) چجوري حضرت خضر(ع) را ازدست داد؟ با اينكه مي دونست كه اون خضرِ زمان هست، امّا نتونست توي امتحاناتي كه ازش مي گرفت صبر كنه و ايمانش را نسبت به حضرت خضر چندبار ازدست داد. شرط ايشان هم اين بود كه در چنين صورتي ديگر شاگردي حضرت موسي(ع) ادامه نيابد و چنين شد. من اميدوارم وقتي كه خضرِ زمانم را پيدا كردم، شاگرد خوبي براش باشم و هيچوقت ايمانم را نسبت بهش ازدست ندم. فكرمي كنم به اندازه كافي براي اين موضع آموزش ديده باشم پس خدايا اون يافت مي نشود من را بهم نشون بده.

-          زن

بعضي ها فكر مي كنند كه خانمها در اسلام از حقوق كمتري نسبت به آقايان برخوردارند و براي اثبات تصوّرشون مي گن: چطور است كه مردها مي تونند بيش از يك همسر داشته باشند امّا زنها نمي تونند؟ ولي اصلاً اينطوري نيست چون اين درواقع امتيازي است كه زنها نسبت به مردها دارند يعني اينكه يك مرد نمي تونه عاشق يك زن متأهّل بشه امّا يك زن مي تونه عاشق يك مرد متأهّل بشه و اون را مجبور به سرپرستي از خودش بكنه!

راستش را بخواهيد استاد كائنات ازنوع مؤنّث است و درواقع جنس مذكر بنوعي كاملاً درخدمت مادر كائنات است. درواقع زنها درسايه سكوت و ضعف و مظلوميتشان، حكومت مطمئنّي مي كنند. يك حكومت تضمين شده بدون تاج و تخت و درواقع آنها سرمنشإ تحوّلات و زايشها هستند. پشت سرِ هر مرد موفّقي، زن وفادار و باگذشتي وجودداشته است و در پسِ بسياري از جنگهاي بزرگ تاريخ زن يا زنهايي پنهانند!

يادگار 16/10/1383

-          گذشت

هيچ مي دونيد كه گذشت بهترين راهِ انتقام است؟ آره، وقتيكه ما از انتقام صرفِ نظر مي كنيم درواقع به خدا مي گوييم كه اين موضوع با عوامل احساسي و انساني قرارنيست جبران شود و ضرر و زيان حاصله را به تو واگذاركرده ايم. خدا عادل است و بموجب فرمايشاتش در كلام الله مجيد، وعده كرده است كه حتّي از ذرّه اي نمي گذرد. پس حالا كه چنين حامي قدرتمندي داريم، چرا بچّه بازي دربياوريم. تازه اگر بتونيم، بايد يك قدم جلوتر برويم و از خدا بخواهيم تا او هم از مجازات خاطي صرف نظر بكند؛ البتّه به شرطي كه ظالم ادب شده باشد و اين كوتاه آمدنِ ما، موجب ادامه ظلم نشود. گاهي اوقات اين كار پرفضيلت بسيار دشوار است و انسانهاي فرزانه مي توانند از حقّشان بگذرند. بهرحال اگر نمي تونيد از حقّتون بگذريد و به اصطلاح حلالشان كنيد، دستكم به خداوند قهّار واگذاركنيد و ديگه شكايت نكنيد. من كه اينجوريم.

-          يكجورايي!

حدوداً 5ام يا 6ام همين ماه بود كه شرايط بسيار سخت روحيي را سپري كردم. مطمئنّاً سخت ترين شرايط عمرم بود. بگونه اي كه آنچنان متآثّر شدم كه برروي رفتار و رخسارم مشهود بود و تا حالا نيز ادامه دارد و يقيناً عبرتي براي همه عمرم خواهدبود. به كسي نمي تونستم بگم و نبايد بگم امّا شايد روزي بصورت كتاب به رشته تحرير درش بيارم. توي اون لحظات طوفاني و سخت، بيش از پيش به خدا پناه بردم و بيش از گذشته به دامانش متوصّل شدم. از اون روز تا حالا يكجورايي شدم و طيف عجيبي از نور، درونم را روشن كرده است. مي گن: عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.

يادگار 15/10/1383

-          كج پنداري

خداوند توي قرآن (اين معجزه هميشه جاويد) فرموده كه: اِنَِّ بعض الظنِّ اثم. يعني: براستي كه بسياري از گمانهاي بد، گناه است. من ماهها سعي كردم كه بيش از پيش اين موضوع را رعايت كنم امّا دوستي داشتم كه فوق العادّه بهش علاقه داشتم و او گاهاً به من مي گفت كه من آدم بدبيني هستم. پس از اون چند ماه، اتّفاق دردناك امّا عبرت آموزي رخ داد. معلوم شد كه او مدّتها كه تماس چنداني با من نداشت، خودش اسير بدبينيها و متعاقب آن كج انديشيهاي مستمر و مكرّر شده بود و چيزهاي بسيار زشتي را بهم بافته بود. او خودش را درآستانه نابودي قرارداده بود ولي من تونسته بودم از اون درّه سهمگين تقريباً بسلامت گذركنم! خيلي دوستش داشتم امّا اون ميان من و بدبيني، اوني را كه ماهها بهش عادت كرده بود را ترجيح داد!

-          زندگي دوباره

هميشه از خدا مي خواستم تا امكان زندگي مجدّدي را به من بدهد، اونهم يكجورايي بهم داد! نه، اشتباه نكنيد. فكرنكنيد كه مردم و دوباره به اين دنيا آمدم؛ بلكه تمام فرصتهاي ازدست رفته ام را يكي پس از ديگري و درشرايطي كه يادآور آنزمانها بود را دوباره به من داد و فكرمي كنم كه اين روند ادامه دارد. اگر راستش را بخواهيد، از صميم قلب دلم مي خواهد كه فقط با آنهايي دوست باشم و ارتباط داشته باشم كه آنها نيز فرصتهاي دوباره را يافته باشند. اونها قدر لحظاتشون را مي دونند و حقايق را بهتر از سايرين درك مي كنند.

-          موفّقيت تضمين شده

مي دونيد؟ اگه آدمها بتونند براي باردوّم زندگي كنند و از دفعه پيشينشان به اندازه كافي چيزهايي را بخاطرداشته باشند، حتماً موفّقتر خواهندبود. من به لطف خداوند منّان، همه چيز را دوباره دارم تجربه مي كنم. نه ديگه توي چيزي غرق مي شم و نه ديگه تنبلي مي كنم. مثلاً همين تحصيل؛ حالا توي جمع اين بچّه ها بهتر هدفگذاري درسي را درك مي كنم و بهتر مي فهمم كه چه چيزهايي را و به چه دلايلي بايد بياموزم. اميدوارم توي زندگيم همينطور باشم. مي خوام دوست واقعي خودم را بيابم و اگر به قول مولانا آن يافت مي نشود را يافتم، تا آخر عمر كه قرار است 1000 سال يا بيشتر هم باشه، نوكري اش را مي كنم.

-          نادرستهاش برن بيرون!

اگه به نقاط رهايي دست پيدا كنيم اوّلين پاداشي كه بهمون مي دن، اينه كه بمرور و بشكل مرموزي، افرادي را كه نمي تونند همسوي اهداف آزادمنشانه و متعالي ما باشند، از زندگيمون دورتر و دورتر مي شوند. اين نوعي ادامه هدايت است. اصلاً شرط هدايت است. خدا خودش گفته كه از تو حركت و از من بركت. يا اون آدمها درنظر ما قرب و منزلتشون را ازدست مي دهند و يااينكه اگر ما توانايي درك ضعف كلّي يا انحراف نهادي آنها را نداشته باشيم، يك مكانيزم عجيب باعث مي شه كه اونها از ما خوششون نياد و خودشون را از ما دوربكشند! يادتون باشه كه توي اينجور مواقع خيلي تعجّب نكنيد چون دست خدا همه جا پشت و پناه كسي است كه بهش پناه مي آورد. ما كه چاكرش هستيم امّا حيف كه آدم نمي شم!

-          ضعف نفس

واي كه خيلي از اين آدمها نمي دونند كه غرورشون ناشي از ضعيف النّفسي اونها است. مي پرسيد چطور؟ خب اينجوري: وقتيكه كسي تواناييهاي خودش را بدرستي درك نكنه خيلي از امتيازات و موقعيتها را ازدست مي ده ولي چون مجبور است كه زندگي كنه و مثلاً همونطور كه بايد نفس بكشه مجبور است تو اين جامعه هم زندگي بكنه، ناچاراً سعي مجدد مي كنه امّا چون ترجيح داده اند سست عنصر بمانند، شروع مي كنند به ارائه انواع و اقسام توجيهات، از تهمتها گرفته تا كج انديشيها و شيطنتها. آخرش هم بدگويي به پير و پيغمبر و ... حالا وقت اون رسيده كه هرنوع موفّقيتي را حتّي اونهايي را كه خداوند براي گشودن مجدد راه هدايت از طرق مختلف و يا حتّي افراد مختلف برايشون فراهم كرده را نيز به خودشون نسبت بدهند و بگن: آره اين من بودم كه اين كار را كردم. هرچند كه كلاً اين حرف و ادّعا نوعي هزيان بيش نيست امّا از حق نمي شه گذشت چونكه بهرحال اونها بعنوان يك انسان، دنيايي از تواناييها دارند كه متآسّفانه ازش بسيار كم استفاده كرده اند و به بطالت گذرانده اند. اگر خودشون را اصلاح كردند و سعي كردند كه حتماً خداوند دنيايي از امكانات بهشون خواهدداد واِلاّ رفته رفته از كانونهاي محبّت و عشق و همچنين موفّقيت پايدار دورخواهندشد. اين خواست مادرِ كائنات است و گريزي از آن نيست و او درست مانند كسي كه از تشنگي و در آستانه هلاكت مجبور به آشاميدن آب شورِ دريا مي شود، مستمراً و مكرراً مجبورخواهد شد بازهم از همان آب شور بياشامد تا به هلاكت دردناك نزديك و نزديكتر شود. پس اون بدبخت هم غرق در موفّقيتهاي گذرا و پياپي شده تا سنّت املاء و استدراج خداوند كاملاً اجراشود درست مثل عاقبت پسر نوح (ع) كه راهي جز ضلالت و گمراهي را پيش نگرفت و حرف مردم را به اصالت انديشه و رسالت پدر ترجيح داد. او ظاهراً كار درستي انجام داد چون نمي تونست سرزنشهاي مردمي كه پيرمردي را كه در قلب صحرا به ساختن كشتي عظيمي پرداخته بود را تحمّل كند! مگه نه؟ (البتّه كه نه!)

يادگار 14/10/1383

-          امتحان

خدا را شكر مي كنم كه بازهم رحمتش شاملم شد تا بفهمم دارم آزمايش مي شم. بايد علاوه بر درك واقعيّتها و بايدها و نبايدها، اونو بيشتر دوست داشته باشم و بهش بيشتر متوسّل بشم. مطمئنّاً خودش مواظبم است و دلتنگيهايم را دوا مي كنه. اون خودش عادلترين است و عدالت را بخودي خود جاري مي سازه. (حتماً)

-          آرزو

از بچّگي آرزو داشتم كه توي مسابقات رالي طولاني حضورداشته باشم، خب شايد هيچوقت امكانش نباشه كه راننده يك ماشين مسابقه اي باشم ولي تقريباً هر روز دارم حدود 250 كيلومتر رانندگي مي كنم اونم توي جادّه و بيابان! آيا اين همون رالي نيست؟

-          بينش

در پسِ هر واقعيتي، حقيقتي و در پس هر حقيقتي، واقعيتي پنهان است. ما بايد سعي كنيم اصلِ هر چيزي را دريابيم و به ظواهر امر بسنده نكنيم. اين موضوع تنها مربوط به ظاهر افراد نيست بلكه شامل قوانين ظاهري اجتماعي هم مي شود. مثلاً با ديدن ظاهر و روابط افراد نمي تونيم بگيم كه آيا اين زن يك مادر است و يا خير حتّي اگر شناسنامه آنها را ببينيم! عجيبه مگه نه؟ به اين جريان توجّه كنيد:

دالايي لاما كه پيرمرد فرزانه اي بود؛ در يكي از بازديدهايش پسر 15 ساله اي را مي بيند و بهمگان مي گويد كه او پدربزرگش است! پيش مي رود و احترام مي گذارد. همه متعجّب مي شوند و تفسير مي كنند: دفعه پيش كه آنها در اين دنيا بوده اند، رابطه پدربزرگي و نوه اي داشته اند! امّا حقيقت جريان اين نيست بلكه اين موضوع بستگي به قدرت درك ايشان و سايرين دارد. پس سعي كنيد حقايق و واقعيتها را بدون واسط و با قلبي پاك ببينيد. آنوقت خواهي فهميد كه چه كارهايي مي توانيد انجام دهيد و متآسّفانه چه فرصتهاي بزرگي تنها بخاطر نظر مردم و يا قوانين ظاهري اجتماعي ازدست داده ايد.

ادامه داستان باغباني بنام گل بخش چهارم  BD21298_

يادگار 22/6/1383

ادامه داستان باغباني بنام گل بخش سوّم  BD21298_

يادگار 21/6/1383

-          درس

شايد بپرسيد كه اينهمه مدّت كجا بودم؟ خب جوابش كمي دشوار است فقط مي تونم بگم كه داشتم قسمت ديگري از زندگيم را مي آموختم. آره من توي يك كلاس ديگه زندگي بودم. خيلي حرفها براتون دارم و اميدوارم كه به ياري خدا باهاتون باشم.

ادامه داستان باغباني بنام گل بخش دوّم  BD21298_

 

يادگار 14/5/1383

-          صفا

ديشب جاتون سبز بود؛ رفته بوديم يك رستوران كه توي يك باغ بود. اسمش باغ بهشت است و نزديكي دوكوهك شيراز قرارداره. يك تخت انتخاب كرديم و لَم داديم. همه چيز و همه كس اونجا بودند. از مرفّهين بي درد گرفته تا آدمهاي خودباخته آنچناني، حتّي آدمهاي خوبم وجودداشتند. يك مقداري رفتم توي نخ اون خودباختگاني كه باظواهري بسيار زيبا و فريبنده براي خودشون مي گشتند و نه تنها ديگران را اسير خودشون مي كردند بلكه خودشون هم اسير دست دل فريب خورده خودشون بودند و چه كارهاي زشتي كه انجام نمي دادند! بگذريم؛ جاي خيلي خيلي باصفايي بود. اركست سنّتي خوبي برپابود. متوجّه شدم كه يك مرغ آبي رفته زير تخت ما لم داده. بالاي سرمون هم، روي درخت پرنده هايي بودند كه خوب نمي ديدمشون. توي دلم از اين وضعيت منحصربفرد خشنود شدم و از خدا تشكركردم. آخه تا اونجايي كه تونستم ببينم، هيچ تخت ديگه اي كه چنين شرايطي را داشته باشه نديدم و اين را يكجور موهبت منحصربفردِ خدايي تلقّي كردم.

-          مادام كوري

خيلي وقتها به اين زن دانشمند مي انديشم. آخه اون تونست با كشف عنصر مهمّ راديو اكتيو يعني اورانيوم خدمت بزرگي به بشريت بكنه. ولي وقتي كه خوب به موضوع فكركنيم، مي بينيم كه مرحوم پيركوري، شوهر بزرگوارش نيز نقش مؤثّر و تعيين كننده اي دراين مورد داشت. آره اين مرد توانا و بسيار صبور بود كه تونست موقعيت بروز استعداد نهفته اون كسي را كه از صميم قلب دوستش داشت را فراهم كنه. بجاي اينكه از همسرش توقّعاتِ پيش پا افتاده اي كه معمولاً از زنان جامعه مي رود، داشته باشه، اون را آزاد گذاشت تا مدّتها توي آزمايشگاه پابپاي هم به تحقيق بپردازه. به گواهي تاريخ، اونها بارها و بارها شد كه از وعده هاي غذايي روزمرّهشان غافل ماندند و مرحوم پيركوري حتّي يكبار هم از اين موضوع شكايت نكرد. تااينكه تقدير برآن شد كه دريك واقعه تصادف با گالسكه، پيركوري فوت بشود. خدا را شكر كه ماري راهشون را ادامه داد، و وقتي كه ازش بخاطر اكتشافاتش تقدير بعمل آمد، دائماً و با وجداني آگاه و لحني احساسي نظرِ همه را به تلاشها و ازخودگذشتگيهاي شوهر باوفا و بزرگوارش جلب مي كرد. اين موضوع بارها و بارها درنظرم آمده است كه چرا همه زنان جامعه ما نمي تونند مثل ماري كوري باشند. چرا بايد اسير كارهاي روزمرّه و بردگي نوين باشند و به اونهم دلخوش كنند. يك كار ثابتِ روتينِ روزانه و پشت سرش هم يك كار ثابت ترِ خانه! مگر يك شوهر حقّ نداره از ديدن پيشرفتهاي همسرش به خودش بباله؟ نمي دونم شايد بهتر باشه بگم : خلايق هرچه لايق امّا فقط منظورم زن نيست بلكه نقش پير كوري، به ما نشون مي ده كه مردها خيلي مؤثّر هستند.

-          عالِم بي عمل

از يكي پرسيدند كه:

 عالم بي عمل به چه ماند؟          فرمود: زنبور بي اصل

چرا پس از اينهمه درس و دانشگاه و كلاسهاي متفرّقه، افرادّ ممتازمون قابليت كار و جذب شدن در بازار كارِ حرفه اي را ندارند؟! آيا اونهمه وقت و هزينه بايد يا به كنج آشپزخانه ريخته بشود و يا اينكه توي كارهاي روتين و فارغ از نوآوري و متأسّفانه تكراري تحليل برود؟! خداي من چرا اينقدر اين مردم نادان هستند؟. ماري كوري يك زن بود امّا براي من يك آينه عبرت است. خدا بيامرزدش.

-          نوابغ

هيچ مي دونيد كه بسياري از افرادي كه توي دبيرستانها و حتّي دانشگاهها بسيار موفّق هستند، توي زندگي واقعي موفّقيتِ چنداني ندارند. من چند موردشون را مي شناسم. آره عزيزان، براي موفّقيت در زندگي و حتّي روابطِ كاري پيچيده امروزي، چيزي بيش از درس خوان بودن نياز است. توجّه داشته باشيد كه بعضي ها خداي حلّ جدول هستند و برخي هم شطرنج باز حرفه اي، امّا هيچكدام از اين دو گروه صرفاً بخاطر داشتنِ اين تواناييها درزندگيشون موفّق نبوده اند. حالا به اين نكته هم توجّه كنيد كه بسياري از درس خوانها هم بنا به عادت و يا فرهنگ فاميلي و خانوادگيشون عادت به درس خواندن دارند و به اصطلاح غرق فرمولها و مهارتهاي كسب دانش اند. اين خيلي خوب است امّا يك شرطِ لازم تلقّي مي شود. والدين بايد به اين نكته عنايت داشته باشند كه شرط كافي براي موفّقيت اولادانشان در زندگي آينده، چيزهايي بمراتب فراتر از درس خواندن است. انسانيت، تقويت اراده، صداقت، فداكاري، ايمان و .... هم لازم است.

-          دَر

گرخداوند زِ حكمت ببندد دري           زِ رحمت گشايد درِ ديگري

جونِ من به رابطه بينِ كلماتِ حكمت و رحمت، در اين بيت عنايت كنيد. اين بيت براي آدمها گفته شده است. آخه همه موجودات رحمتِ خداوندي را درك مي كنند ولي درك حكمت فقط براي انسانها است كه شايد عقل و شعورداشته باشند.

-          حكمت

يادمون باشه:

حفظ كردنِ يك چيز بمراتب دشوارتر از بدست آوردنش است

-          درس

نبايد دروغ بگيم امّا گاهي اوقات بايد خيلي مواظب باشيم كه حقيت را هم فريادنزنيم!

-          محدوديت

من لازم نمي دونم كه حقايق را فرياد بزنم امّا متوجّه شدم نظرِ نامحرمان به اين سايت نوعي حالت فرياد را تداعي مي كنه! شايد مجبوربشم كه اين سايت را مخفي كنم؛ بهرحال دلم مي خواد تا زمانيكه كه وقتِ تحرير يك كتاب محقق بشه، اين سايت باقي بمونه امّا دور از چشمِ نامحرمان.

يادگار 13/5/1383

-          نكته

آنكه را اسرار حقّ آموختند                     مهر كردند، مهر كردند و لبانش دوختند

اين مدّعيان در طلبش بيخبرانند                              آنرا كه خبر شد، خبري بازنيامد

-          گل

توي داستان مسافركوچولو، يكي دوتا نكته ظريف ديگه هست. يكي اينكه براي بازگشت مسافركوچولو به سياره كوچيكش، راهي كاملاً متفاوت با ديگر مسافرتهايش برگزيد. يعني مرگ را آنهم ازطريق نيش مار سمّي انتخاب كرد! دوّم اينكه اگر هر روز صبح اقدام به ريشه كن كردن بوته هاي باؤو باؤو نمي كرد، درمدّت بسيار كوتاهي تمام سياره كوچكش پراز درختان قطور باؤو باؤو مي شد و جاي هيچ جاندار ديگري نبود ولي اون يكسال روي كره زمين ماند. دست آخرم بخاطر دلتنگي براي گل مغرور، ظاهراً خواست كه به اون سياره برگرده. حقيقت اينجاست كه منيت اون گل مغرور باعث سفر و جدايي اون مسافركوچولو شده بود و رشد اون درختان بي رحم، باعث مرگ گل! آره مطمئنّاً ديگه گلي دركار نبوده است و اون گل بعلّت كمبود نور و زمين و موادّ غذايي، بين اون درختان قطور نابودشده بود. حتّي ممكن است كه ريشه هاي حجيم اين درختان كه خيلي خيلي سريع رشد مي كردند، باعث فروپاشي سياره كوچولو شده باشند. بنابراين روشن مي شود كه چرا براي بازگشت بايد مردن را برمي گزيد. چون اون گل مغرور هم به عالم مرده ها رفته بود!

دردي است غيرِ مردن، آنرا دوا نباشد

-          اشك تمساح

تمثيل عجيبي است. درواقع اين ضرب المثل داره به ما مي آموزه كه فريب ظاهر رفتاري افراد را نخوريم. فرض كنيد يك خانم دختر بعلّت كارهاي ناشايستي كه انجام داده است، شقي القلب (دل سنگ) شده باشد و رحم و انصافش را كاملاً ازدست داده باشد. اون بعلّت شرايط اجتماعي اش رفتاري جداي از هويتش خواهدداشت. چون اجتماع از يك دختر انتظار رفتاري ناشي از رحيم القلب بودن دارد و به اصطلاح هيچكس نمي تواند تصوّر كند كه درحالت عادّي يك دختر رفتاري خشن داشته باشه، او هم در بروز رفتاري كاملاً سازگار با اجتماع، نهايت تلاش براي تظاهر و ظاهرنمايي را انجام خواهدداد.

-          همنشين بد

هرازگاهي بايد بخودمون بياييم و يك بازنگري درمورد همنشينانمان داشته باشيم. مواظب باشيد چون ما تنها به سيگار، چاي، قهوه، هروئين و ... معتاد نمي شيم بلكه خيلي راحت به دور و بريهامون عادت مي كنيم. به چت كردن (Chat) توي اينترنت، دورِ هم نشيني با ديگران و دوستان و همكاران و خيلي چيزهاي ديگه. يكجورنباشه كه يكروز متوجّه بشيم كه همنشينان بد، همه چيزمون را نابودكرده اند. اگر متوجّه شديد كه همنشينانتان افراد مناسبي نيستند، شرايط دوستي ازجمله وفاي بعهد را رعايت نمي كنند، و يا موارد بدِ ديگه؛ ازشون دوربشيد. گاهي اوقات سخته امّا بيادداشته باشيد كه شما به همنشيني با اونها معتادشده ايد. مطمئن باشيد كه اوّلش سخته امّا اگر مقاوم باشيد و ادامه بديد حتماً موفّق مي شيد.

از دل برود هرآنكه از ديده برفت

-          شادي

ازاينكه شادي ديگران را فراهم كنم خشنود مي شم امّا ازاينكه زنگ تفريح اونها بشم سخت دلگير مي شم.

-          كمك كردن

از اينكه به ديگران ياري رسانم خوشحال مي شم امّا ازاينكه مورد سوءِ استفاده اونها قراربگيرم دلتنگ مي شم.

-          اِي واي

خيلي وقتها (حتّي ماهها) نه تنها زنگ تفريح ديگران شدم بلكه مورد سوءِ استفاده هم قرارگرفته ام. وقتي به اين موضوعها مي انديشم، خيلي خيلي ناراحت مي شم و آه مي كشم.

آهِ دلِ سوخته اثرها دارد

ولي صبرمي كنم و به خدا واگذارمي كنم و ازش تقاضا مي كنم تا آنقدر به من بينش عطا فرمايد تا كمتر توي اينجور شرايط قراربگيرم. بهرحال اينها هم تجربه است و دستكم بخاطر همين موضوع نيز اَزش متشكرم.  مخلصتم خدا.

يادگار 12/5/1383

-          گل

هيچوقت فريب زيبايي يك گل را نخوريد بلكه ابتدا ريشه اون را بررسي نماييد. چه گلهاي زيبايي كه ريشه در لجنزار دارند! تا آنجا كه بياددارم امام حسين (ع) دررابطه با زن زيبا روي كه درخانواده اي بسيار پست و منحرف بارآمده است، اشاره به اين مثل كرده اند.

-          نماز

يك دختر كوچولو دارم كه وقتيكه من را درحال خواندن نماز مي بيند خوشحال مي شود؛ مي دونيد براي چي؟ خب چون در اون هنگام دائماً از سر و كلّه ام بالا مي رود و حتّي هنگام برخواستن از سجده و قيام، در بغلم است! اون خوشحال است كه من مثل ديگران به بهانه صحبت با باري تعالي، اون را از خودم دور نمي كنم. تازه من فكرمي كنم كه وقتيكه خداوند من را دراين حالت مي بينه بيشتر خوشحال ميشه چون مي دونه كه اين كوچولويي كه خيلي شيطوني مي كنه و خودش خلقش كرده، با همان خصوصيات تكويني خودش در محضر خداوند با خوشحالي حاضرشده و من هم حقّ ندارم توي اون مجلس كه بعنوان ميهمان حاضر هستم، ميهمان ديگري را از خودم برانم. ميزبان خدا است و خودش مجلس را راهبري خواهدكرد. مي گن كه امام حسين (ع) و امام حسن (ع) هم درهنگام نماز، همينجوري از سر و دوش پيامبر (ص) بالا مي رفتند.

-          حكايت

مي گن روزي حكيمي درحال پياده روي در شهر بوده است. (شايد سعدي بوده باشد.) فرزند لوس و ننر يكي از بزرگان سياسي شهر مي دود و به محاسن و ريش ايشان آويزان مي شود. مردم شتابان سعي در پايان دادن به اين صحنه زشت مي كنند امّا آن بزرگوار مردم را آرام كرده و دستي برسرِ آن بي شعور كشيده و سكه اي به او مي دهند. مردم علّت را جويا مي شوند. او مي فرمايد: از ما نخورده باشد!. مدّتي بعد، نظام سياسي بهم مي ريزد و حاكم عوض شده و پدر آن پسرِ لوس از قرب و منزلت مي افتد. پسر كه در شرايط نابسامان مالي قرارداشته است روزي مي بيند كه حاكم درحال عبور از يكي از معابر شهر است. با خود مي انديشد: آن روز كه ريش آن حكيم كه چندان توانايي مالي را نداشت كشيدم، يك سكه كاسب شدم؛ اگر امروز ريش اين آدم متموّل را بكشم حتماً كلّي كاسب خواهم شد! پس بلادرنگ بسويش شتافت و آن اقدام جاهلانه را تكراركرد. حاكم به خشم آمده و دستورداد تا پدري از او و پدرش درآوردند. آنوقت مردم فهميدند كه از ما نخورده باشد چه معنيي دارد.

-          كلاه برداري

اين روزها ديگه با شيوه هاي كارآمدتري اقدام به كلاهبرداري مي كنند. تعجّب نكنيد. گاهي اوقات ماهها و حتّي سالها سعي در اغفال آدم مي كنند بگونه اي كه خودشون را بعنوان رفيقِ شفيقِ آدم جا مي زنند و حتّي با آدم، بارها و بارها نون و نمك مي خورند و خلاصه حسابي قاطي مي شوند. من و شماي ساده هم توي اينهمه مدّت اصلاً متوجّه نمي شويم كه از قِبلمون چقدر به اصطلاح كاسب مي شوند و به چه اهدافي كه نمي رسند! راستش را بخواهيد، بعد از اينهمه كه سرِ امثال من كلاه گذاشته اند تقريباً فهميده ام كه چطوري ميشه اينجور آدمها را شناخت. مي خواهيد بدونيد؟ خب بزرگترين نشونشون اينه كه چه شما بفهميد و چه نفهميد، سر به آخورِ ديگران هم دارند! يعني اينكه هم براي شما رفيقِ شفيق هستند و هم اينكه خيلي از چيزهايي كه قسم حضرتِ عبّاس مي خورند كه فقط درخلوتِ با شما دارند را، شايد خيلي بيشتر و بهترش را هم نزدِ ديگران داشته باشند. اين يك نشانه بزرگ اين كلاهبردارها است.

-          چه كنيم؟

روزي چندتا از آشنايان آمدند و من را نصيحت كردند كه فلاني داره از قِبلِ تو خوب نون مي خوره و اگر تو فلان و بهمان مي كردي، زمين مي خورد و هزار چيزِ ديگه. اونها نمي دونستند كه بخت برگشته اي مثل من اسير دستِ بدتر از اون بودم. پاسخ درستي به اونها ندادم امّا مطئنّشان كردم كه اصلاً مايل نيستم كاري انجام بدهم. رازش را با شما مي گويم: (به كسي نگيد)

راستش اين كار يعني كلاهبرداري، يكجور مكر است و خداوند در قرآن صراحتاً فرموده: مكرو و مكرالله والله و خير ماكرين. يعني آنها حيله و مكر بكارمي برند و خداوند نيز آنها را مورد مكر و حيله خودش قرارخواهدداد كه البتّه خداوند مكارترين است. درواقع خداوند مكرِ خودشون را به خودشون برمي گردونه امّا به بهترين نحو. قبلاً هم كه گفته بودم:

چوب خدا صدا نداره                  اگه بزنه دوا نداره

حالا اونها هرچقدر مي خواهند مكار باشند و حتّي مدّتهاي مديد سعي در اغفال خلايق نمايند، حتّي از مال و جان و پاكيشونم براي رسيدن به اهداف شومشون دريغ كنند؛ وقتي خدا ميگه من حسابشون را مي رسم چرا ديگه من بخوام حالشون رو بگيرم. فقط تلاش مي كنم تا ديگه توي دام اين نامردها قرارنگيرم. بقيه اش با اوستا كريم است.

-          دوست و دشمن خدا

فقط بايد سعي كنيم كه دلمون به خدا نزديكتر بشه. هروقت ناراحت شديد به اون پناه ببريد. اگر دلتون از نامردميها خون شد، خدايي نكرده بهتون خنجر خيانت زند و يا هرچيز ديگه، فقط به اون پناه بياريد مخصوصاً اگه دستتون از همه جا كوتاه باشه. اگر هم شاديي به شما روي آورد، اوّل از همه شكر و سپاس اون را بجاي بياوريد. بخدا چيز زيادي نيست امّا پاداشش خيلي باحال است:

خدا يكجور حفاظت از اون حفاظتهاي خاصِّ خودش براتون درنظر مي گيره. خودبخود دوستان خوب دورتون جمع مي شوند و خودبخود روندي شروع ميشه كه دوست نماهايي كه از ماهيت و هويتِ واقعيشون بي خبر بوده ايد، مورد بي مهري شما قرارمي گيرند و در دلتون رفته رفته ازشون بيزار و بيزارتر مي شويد. البتّه اين خداوند است كه با مكري برتر از مكر اونها، اونها را وادار مي كنه كه رفتاري از خودشون بروز بدهند كه هرچه بيشتر مورد نفرت شما قراربگيرند. دل شما هم روز بروز شفّافتر ميشه. برعكسشم صادق است. خيلي مهمّ است دقّت كنيد:

اونهايي كه از ايزد منّان فاصله مي گيرند، روزبروز درنظرشون بديها و افراد بد بيش از پيش خوشايند مي شود و جذب آدمهايي مثلِ خودشون مي شوند. چون اوّلاً اين مكر خداست. ثانياً مي گن كه: كبوتر با كبوتر، باز با باز           كند همجنس با همجنس پرواز. ثالتاً اصلاً اين اصلِ منفعت طلبي است كه منافع طلبها دورِ هم جمع شوند تا بتونن تشكلهاي بزرگتري از دستگاههاي منفعت طلبي جور بكنند و بيشتر عيش و نوش نمايند. البتّه آخرش هم بايد سرِ خودشون كلاه بگذارند. تاريخ اين يكي را هزاران بار ثابت كرده است. رابعاً اصولاً اينجور آدمها، ماهيتاً ضعيف النّفس هستند مگرنه شيويه اي تا اينحدّ منحرف را برنمي گزيدند؛ پس خداوند هم اونها را بحالِ خودشون وا خواهدگذاشت تا حسابي حال كنند ولي از بندگان خوب خدا دورتر و دورتر شوند. البتّه بموقع جزاي اعمالشون را خواهندگرفت.

پس فقط بگين: چاكتم خدا.

-          نمي ترسم

شايد از خودتون بپرسيد چرا ساعد نمي ترسه كه اين حرفها را آشكارا به زبان مي آورد و يا مي نويسد. شايد اونها بفهمند و يكجور پيشرفته تري به كارهاي بدشون ادامه بدهند. نه بابا اينطوريها نيست. چونكه خداوند مهر برقلب منحرفها مي زنه. اونها براساس سنّت استدراج تدريجاً بيشتر و بيشتر غرق اون نادرستيها مي شوند. تازه بگذاريد هرچه از دستشون برمي آيد، انجام بدهند. دستِ آخر نه تنها سودي نخواهند برد بلكه به وعده حتمي الوقوع خداوند، دنيا ميراث صالحان خواهدبود.

يك چيزِ ديگه: اوّلاً بقول قديميها حديث ما و اونها، حديث ياسين و خر است: ياسين توي گوشِ خر خوندن. ثانياً اگر اين حرفها باعث ندامت و پشيماني اونها بشه، كه چه بهتر. معنيش اينه كه هنوز خيلي غرق در گناه و حقّ النّاس نشده اند و هدايت خداوند شاملِ حالشون شده است. ثالثاً اگر واقعاً منحرف باشند، اصلاً توفيق شنيدن حرفهاي خوب و اسرار حقّ از آنها گرفته شده است نرود ميخ آهنين در سنگ.

يادگار 11/5/1383

-          امتحان

هيچوقت سعي نكنيد تا دوستانتان را بوسيله پول خرج كردن و يا هديه خريدن امتحان كنيد. يادتون باشه كه ممكن است پاسخ شما براساس اصول تعارفات با خريد متقابل هديه جبران شود كه يك چيز عرف محسوب مي شود و نمي تواند نشانه ارادت متقابل باشد. توجّه داشته باشيد كه خانمها بيشتر به اينجورچيزها مقيد هستند، بنابراين خانمها را اصلاً نمي توان از اين طريقه شناخت!

-          پيرمردها

دلم مي خواهد پاي صحبتهاي حكيمانه و پراز تجربه پيرمردها بنشينم. اونها چيزهايي را ديده اند كه درتصوّر ما نمي گنجد. اونها گنجينه هايي هستند كه ما قدرشون را نمي دونيم و مفت ازدستشان مي ديم.

-          همه چيز باهم

من آرزوي گردش و تفريح و سياحت را دروجودم زند ه نگه داشته ام. امّا مي دونم كه با يك دست نمي شود بيش از يك هندونه را بلندكرد. پس باخودم انديشيدم كه مي تونم براي انجام كارها و پاسخ به سفارشات، دائماً در سفر باشم. خيلي خوب است. نه تنها مي تونم برنامه نويسي كنم بلكه علاوه بر سفر به نقاط مختلف جهت انجام كارهاي كامپيوتري، به تجربياتم اضافه مي شود.

-          دانش من

هرچقدر بيشتر سياحت كنيم، بيشتر به اين نكته پي مي بريم كه:

تا بدانجا رسيد دانش من                   تاكه بدانم همي كه نادانم

پس بيشتر تلاش خواهيم كرد. و كمتر دچار منيت مي شويم.

يادگار 10/5/1383

-          امّيد

ديروز ظهر حال خوبي داشتم و احساس نزديكي بيشتري به خدا مي كردم. قرآن را برداشتم و يك رهنمود از حضرتش خواستم. باورتون نمي شه! آيه 96 از سوره يوسف آمد. مضمونش اين است:

يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور                 كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

نمي دونم كه يوسف گمگشته من چيه و يا كيه. فقط دلم مي خواد همون معصوميت كوچيكيهام باشه!

-          معصوميت

اينكه بخواهيم بزرگ بشيم خيلي خوبه امّا براي هرچيزي بايد از راهش وارد بشيم. چي مي خوام بگم؟ خب، مي خوام بدونم اين چه كاري هست كه بعضي از اين آدمها (ببخشيد آدم نماها) انجام مي دهند؟ آخه ارزشش را داره؟ چرا مي آيند به قيمت از دست دادن معصوميت كودكي خودشون، ظاهراً بزرگ بشوند؟ نه من اين را دوست ندارم. آدم بزرگايي را دوست دارم كه معصوميت كوچكيشون را هميشه باخودشون نگه داشته اند.

-          ورزش

مدّتي هست كه صبحها براي چند دقيقه اي ورزش سنگين انجام مي دم. پشت پاي راستم نزديك به پشت زانويم يك حلقه بزرگ سياه شده نقش بسته كه درد مي كنه امّا در زمان ورزش كردن مي سوزه. آخه مي دونيد: يكي از حركتهايي كه انجام مي دم، بارفيكس زدن اونهم به روش آويزان شدن از پا است!. يعني اينكه از پاهام آويزان مي شوم و شروع به خم و راست شدن مي كنم. در هر حركت بايد بدون كمك گرفتن از دستها، سرم را تا آنجا كه ممكن است به پاهام نزديك كنم. حركت مشكلي است امّا وقتيكه دارم به اصطلاح مي برم، سعي مي كنم به چيزها و كساني كه اذيتم كرده اند فكركنم تا انرژيي مثل قدرت انتقام درونم فوران كنه و بتونم بيشتر اين حركت دشوار را ادامه بدم!

-          سبقت

يادتون هست كه گفته بودم كه بايد افراد را مجبور كنيم تا مسئوليت كارها و تصميماتِ خودشون را بپذيرند؟ خب حالا يك مثال مي زنم:

فرض كنيد كه داريد رانندگي مي كنيد و يك آدم بي مسئوليت و البتّه بي خيال با سرعت كم درست وسط خيابان و حتّي خطّ سمت چپ (خطّ سبقت) را گرفته و داره به اصطلاح تو عالم خودش حال مي كنه. هرچند ممكنه از بي خيالي اون عصباني بشيد امّا نبايد فراموش كنيد كه ما حقّ نداريم اون را تربيت كنيم، فقط بايد مسئوليت كارش را به خودش برگردونيم. چجوري؟ اينجوري:

باسرعتي برابر با سرعت خودش در سمت راستش قرار بگيريد؛ بگونه اي كه اوّلاً حدود نيم متر از اون جلوتر باشيد تا نتونه ناگهان جلوِ شما بپيچه و ثانياً در محلّ واقعي اون قراربگيريد يعني جايي كه متناسب با اين سرعتِ كم است. بنابراين يكجور راه بندان ايجادخواهدشد. همه پشت سرشما ناراحت خواهندبود امّا شما را مقصّر نمي دونند چونكه شما در خطّي درحال رانندگي هستيد كه متناسب با سرعت حركت شما است ولي اون آدم بي مسئوليت در خطّي قرارداره كه تناسبي با سرعتش نداره. حالا بوق زدنها و فحش و بد و بيراه گفتنها شروع مي شه. هيچكس هم نمي تونه اون آدم بي مسئوليت را دور بزنه و از سمت راستش فراركنه چونكه شما سمت راستش را بصورت كاملاً قانوني اشغال كرده ايد. زياد طول نمي كشه كه اين آدم بي خيال خودش را درمقابل اجتماع مسئول مي بينه. خلاصه براي مدّت كوتاهي هم كه شده آدم ميشه!

-          درس عبرت

من سالها است كه اين شيوه را در بخشهاي مختلف زندگيم انجام داده ام. حتّي بعضي وقتها، سالها صبركرده ام! آره واقعاً اينطوريه. تا اونجا كه تونستم اين كار را انجام داده ام. الحمدلالله هم هميشه موفّق بوده ام حتّي زمانيكه كه كاري از دستم برنيامده است و به خدا واگذاركرده ام. چندتاي آخري بااينكه چندسال بطول انجاميد امّا بگونه اي بود كه خودم هم دلم بدجوري براي دوتاشون سوخت ولي نتيجه اعمال خودشون بود. دوتاي ديگشونم كه به خدا واگذاركرده بودم، بعد از سالها آسيبهاي زيادي ديدند ولي دلم برايشون نسوخت.

-          خاطره

چندبار سعي كردم كه ازدل و جان اطّلاعاتم را به چندنفر انتقال بدم و به اصطلاح بهشون آموزش بدم. يكيشون وقتي كه خوب يادگرفت، خيانت كرد و بدجوري حالم را گرفت. من به خدا واگذاركردم و از اون موقعيت كوچ كردم. سالها سپري شد و عجيب اينجا بود كه من روز به روز در اون حرفه به خواست ايزد منّان بيشتر از پيش ترقّي كردم. يكروزي باخبرشدم كه طرف، همينطور داره درجا مي زنه تازه مي دونستم كه بعد از رفتن من، بازهم تو خيانت گوي سبقت را از خودش ربوده بود! يكروزي هم اومد و از من حلّيت طلبيد و منِ احمق هم حلاش كردم امّا ديگه هيچوقت اين اشتباه را نمي كنم. يعدها يكي ديگه هم همين كار را كرد. بازهم به خدا واگذاركردم و ترقّيم بيشترشد. حالا اون بدون اينكه بدونه يك آدم بي آبرو نزد مردم است و ميشه گفت كه زندگي موفّقي براي آينده اش نمي تونم تصوّر كنم. نفر سوّمي دركار بود كه حالا شاهد ازهم پاشيدن زندگيش هستم امّا خودش فكرنمي كنه كه كسي خبرداشته باشه. آره عزيزان كارخدا اينجوري هست. مي گن:

چوب خدا صدا نداره                  اگه بزنه دوا نداره

-          دوست داشتن

اگه كسي را واقعاً دوست داشته باشيم، مثل خودش مريض ميشيم. وقتي سرما مي خوره ما هم سرما مي خوريم و وقتي جاييش آسيب مي بينه ماهم تقريباً همونجاي بدنمون دردناك ميشه. بخدا من اين را با چشمهاي خودم ديده ام. امّا نكته عجيبتر اينجا است كه اگر اين دوست داشتن يكجانبه هم باشه، درصورتيكه خيلي شديد باشه و از صميم قلب هم باشه، بازهم همين حالت رخ مي ده.

امّا يادتون باشه كه براي كسي بميريد كه دستكم براتون تب كنه مگرنه حكايتِ همون خره پيش مي آيد كه توي يادگارِ 2/5/1383 براتون نوشتم!

-          يك تجربه مهمّ

به هركسي همون اندازه كه استحقاقش را داره احترام بگذاريد؛ حتّي اگر به اين نكته ايمان داشته باشيد كه اون فرد لياقت ذاتيش بمراتب بيشتر از آن چيزي است كه داره از خودش بروز ميده. آخه عزيز من، كسي كه براي خودش احترام واقعي قائل نمي شه، حرمت من و تو را نگه مي داره؟ مسلّماً نه. يكروزي كه خرش از پل گذشت، ديگه حتّي تَره هم برامون خرد نخواهدكرد. البتّه بحثِ مسائل وجداني و اينجور چيزها جاي خودش را داره و نبايد بگذاريم تحت تأثير مسائل احساسي قرابگيريم خصوصاً اينكه مي دونيم كه اون هم بهرحال وجدان داره و احساساتش مي تونه روي ما اثر بگذاره امّا يادمون باشه كه اون براي خودش احترام واقعي قائل نبوده و به همين دليل هم آنچيزي كه شايستگي اش را داشته است، به مرحله ظهور نگذاشته است و با بي اِرادگي دنبال مسائل ساده و خوشگذرانيها رفته است بنابراين يك روزي هم من و تو را مثل همون شايستگيهاي واقعيش بدورخواهدانداخت و دنبال بقيه خوشگذرانيهاش خواهدرفت.

 

يادگار 8/5/1383

-          ترس

ديشب رفتيم به پاركي بنام شادي شهر شاهد. از اسباب بازيهاش خيلي استفاده كردم. ولي يك نكته برام عجيب بود: نمي دونم چرا حتّي بازيهاي پرسرعتش مثل سورتمه و يا پرارتفاعش مثل رِنجر و چرخ و فلك و آبشار، كمترين احساس ترسي درمن بوجودنمي آورد! لذّتي هم نمي بردم! بشكلي كه همراهيانم پرسيدند چرا تا اين حدّ با گذشته تفاوت كرده اي. آخه من درزمانيكه همه داشتند جيغ و فرياد سرمي دادند و يا اينكه ازشدّت نيروي گريز از مركز به كف واگنها ميخكوب شده بودند، خيلي عادّي بودم و حرف مي زدم و تنها چيزي كه كمي برام متفاوت شده بود همان نيروي گريز از مركز بود. نمي دونم چرا ولي ترسي از سرعت و ارتفاع نداشتم.

-          دنياي ما

توي همونجا كه بوديم، مدّتي توي خودم رفتم و به موجهاي درياچه مصنوعي و قايقها توجّهم جلب شد. احساس كردم اينجا دنياي ما نيست و فقط يكجور سرآب است. شب هنگام هم كه توجّهم به ستارگان جلب شد، احساس كردم قفسهايي روي قفسمان هست. ما متعلّق به اين دنيا نيستيم و توي زنداني و در زنداني تودرتو، حبس شده ايم. يك چيزي شبيه فيلم ماتريكس.

مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك

من باتمام وجود زندان را احساس مي كنم. ديشب تنها خوشحاليم اين بود كه باصرف چندده هزارتومان تونسته بودم همراهانم را خوشحال نگه دارم.

-          يادآوري

فكركنم بعضي از وقايع اخير براي اين باشه كه من بيادبيارم كه توي حدوداً 21 سالگي چه چيزي را فراموش كرده ام و به اصطلاح جاي گذاشته ام! امّا يك چيز ديگه اينكه فكرمي كنم هركدوم از آدمهايي كه بنحوي فكرمن را به خودشون مشغول كرده اند -حالا حتّي بخاطر رفتار مناسبشون و يا براساس كردان ناشايستشون- يكجوري به دوران كوچي من مربوط مي شوند و يكسري چيزهايي را مي خواهند به من خاطرنشان كنند، شما چنين تصوّري نداريد؟

يادگار 7/5/1383

-          يك اتّفاق:

ديروز يكي از آشناهاي كوچولويم براي مشورت اومد پيش من. اون شيفته استاد فيزيكش شده بود ولي اكثر نزديكانش با ازدواج با اين مرد، مخالف بودند. شايد هم مرد بسيار خوبي بود امّا او حدوداً 33 ساله بود ولي خيلي سيگار مي كشيد. ازطرف ديگه دخترخانم هم حدوداً 21 ساله بود. نمي دونستم چي بايد بگم، آخه برام خيلي عجيب بود چونكه حدوداً دوسال پيش نيز چنين اتّفاقي براي يكي ديگه از آشناهام افتاده بود. آره اونم بنحوي شيفته استادش شده بود كه البتّه دسترسي به اون استاد، بعلّت سفرهاش كمي دشوارتر بود! كاشكي مي شد فهميد كه دست تقدير مي خواهد چه چيزي را به من يكي بفهمونه. نكته قابل توجّه اينجا بود كه مورد اخير هرچند مشابهت زيادي با مورد پيشين داشت امّا تفاوتش در اين بود كه تمام موارد و حالات نسبت به مورد قبلي شديدتر بود! بگونه اي كه وقتي اجباراً براي اظهارنظر نوبت به من رسيد، فكرنمي كردم كه گفتن هيچ نكته اي، اثرگذار باشد چون اون كوچولو بدجوري احساساتي شده بود! با خودم فكركردم كه شايد بهترباشه بيشتر شنونده باشم و توجّهش را به خودشناسي بيشتر معطوف سازم. تصوّر من اين است كه ضعف اون كوچولو در عدم شناخت خودش بود و به همين دليل در يك سردرگمي گرفتارشده بود.

      راستي چرا ما آدمها خيلي دير اقدام به شناخت خود مي كنيم؟ شايد هم هرگز زحمتش را به خودمون نمي ديم! بهرحال خيلي دلم مي خواهد بدونم كه چرا بايد اين اتّفاق دوباره براي من مي افتاد!

-          نماز:

چند شب پيش كه از ناجوانمردي ايام و برخي دوستان بدجوري دلم شكسته بود، هنگام نماز صبح يك حالت عجيب بهم دست داد. ناگهان احساس كردم كه عين يك بچه كوچك به پايين پاهاي يك مرد بسيار بلند اندام آويزان شده ام. اون خدا بود!. قبايش كه خيلي خيلي نرم بود تقريباً تا پايين پاهاش ادامه داشت. من اون قبا را گرفته بودم و به پاهاش فشارمي آوردم و گريه اي كودكانه سرداده بودم و به اون خيلي ساده و از سرِ يك رنگي حرف مي زدم. مي گفتم برام مهم نيست بايد چگونه پهلوت بايستم فقط مي دونم كه تو بايد كمكم كني و امّيدم فقط تويي.

      حال و روزم غيرقابل توصيف بود ولي عجب كيفي داشت. آخه خواب نبودم امّا درحين نمازخواندن داشتم خواب مي ديدم!.

-          خرافات:

ديشب بصورت كاملاً اتّفاقي يك برنامه تلويزيوني درمورد اَشكال آسماني ديدم. جالب بود. مي گفت ستاره هايي كه شكل سماوي عقرب را تشكيل داده اند اصلاً نزديك به هم نيستند ولي چون ما نمي تونيم قاصله شان را تشخيص بديم تصوّر مي كنيم كه نزديك به هم هستند درحاليكه شايد هزاران هزار سال نوري ازهم دورباشند. بعدشم گفت اينكه مي گوين قمر درعقرب است خنده دارتر است چونكه دراين زاويه ديد ما، يعني كره زمين، كره ماه كه خيلي به ما نزديك است در شكل سماوي عقرب ديده مي شود كه ستارگانش بسياربسيار دورتر از ماه به ما هستند. توي اون برنامه گفت كه در چنين زمانيكه كه ممكن است اتّفاقات بدي براي يكنفر بيافتد، ممكن است اتّفاقات خيلي خوبي براي فرد ديگري بيافتد و اصلاً بدشانسي فرد اوّل مربوط به زمان قمر در عقرب بودن نيست.

      خودمونيمها، خداوكيلي ما چقدر خودمون را دست خرافات سپرده ايم. فقط به بخش طالع بيني روزنامه ها كه البتّه از سرِ تفنن نوشته شده است نگاه كنيد، اونوقت مي تونيد بفهميد كه چقدر خودمون را مسخره كرده ايم و اصلاً شعور و فهممان چقدر بوده است!

-          سست عنصري

از بچّگي از دست دوستانم مي ناليدم. بيشترِ اونها هيچوقت تا آخر پاي حرفشون نمي ايستادند و بهرحال دير يا زود زيرِ قولشون مي زدند و دنبال يك كارديگه مي رفتند. ولي غالب اوقات من يكي روي حرفم بودم و ادامه مي دادم. حالا بعضيهاشون من را موفّقتر از خودشون بحساب مي آورند. اونها چه اشتباهي مي كردند؟

      ببينيد: از اين شاخه به اون شاخه پريدن فقط تلف كردن وقتِ گرانبها است. بنظر من آدمهايي كه نتونند برجوانب يك موضوع حتّي آن چيزي كه ادعايش مي كنند و يا حتّي توي يك محفل دوستانه متعهدش مي شوند را واقف بشوند، اون را راحتتر بكناري مي گذارند و به دنبال يك چيز ديگه مي روند. اينها نه تنها به اين موضوع اينطوري نگاه نمي كنند بلكه اصلاً متوجّه نيستند كه عنصر وجود خودشون را به بازي گرفته اند. اونها سست عنصرند. بقول بعضيها  از اين سست عناصر دلم گرفت! من كه فكر مي كنم اگه كسي به سست عنصري ادامه بده دچار غرور نابجا ميشه و تصوّرش از موفّقيتهاي خودش تا اونجا اشتباه ميشه كه موفّقيتهاي مقطعي خودش را نشانه توانايي بالاي خودش مي دونه و يادش ميره كه عنصر وجودش چقدر تحليل رفته است. درست مثل بز! آخه بزها ازيكطرف به توانايي خودشون براي كسب علوفه يا هرچيز خوردني مي نازند وازطرف ديگه وقتي مي تونند خوب شاخ بزنند و با كلّه به كسي يا حريفي ضربه بزنند يك غرور نابجاتري بهشون دست مي ده. بقيه زندگيشون هم خب مثل بقيه بزها است. اونها بز هستند ديگه. ولي چرا خيلي از آدمها بز مي شوند؟!

-          چاه و بينا

مي گن:

اگر بيني كه نا بينا و چاه است                              اگر خاموش بنشيني گناه است

حالا من مي خوام بدونم كه اگر ببينيم يك آدم بينا داره با پاي خودش مي ره توي چاه، بايد چكاركنيم. فكركنم حديث:

آنكس كه بداند كه نداند و نخواهد كه بداند                    بگذار در اين جهل مركب تا ابدالدّهر بماند كه بماند كه بماند

 

يادگار6/5/1383

-          قول دادن:

اگه هر كسي قولهايي را كه مي ده، به فراموشي بسپاره و به اصطلاح براي افرادي كه بهشون قول داده ارزش قائل نباشه چي مي شه؟ هيچي نميشه! فقط اون فرد نشون داده كه براي خودش ارزشي قائل نيست.

-          مسئوليت:

يادت باشه ما وظيفه نداريم كه مردم را تربيت كنيم امّا نبايد اجازه بديم كه هركسي هركاري مي خواد بتونه انجام بده. توضيح مي دم:

بايد اين فرهنگ در جامعه نهادينه بشه كه هر كسي  مجبور خواهد بود كه مسئوليت آنچه را كه متعهّد شده، قول داده، و يا اينكه بدقولي كرده است را بپذيرد. گفتم ما نمي خواهيم كسي را تربيت كنيم امّا نبايد اجازه بديم بي مسئوليتي توي جامعه رشد كنه. دستكم درمورد افرادي كه بنحوي با ما در تماس هستند، لازم است كه اين استاندارد رعايت بشه.

 

يادگار 3/5/1383

 

-          يك تجربه:

مي گن اگه  مي خواهي كسي را بشناسي بايد اون را توي سفر بشناسي. اين حرف درسته امّا با شرايط امروز جوردرنمي آيد! چونكه اين روزها با هواپيما مي روند سفر و غذاشون را توي رستوران نوش جان مي كنند و رنج سفر مثل گذشته نيست. من كه مي گم بايد اون را توي سفر بشناسيم امّا دراوج سختي و خستگي. حتّي مي شه سفر نرفت امّا بايد يك دوره زماني مناسب را توي شرايط سخت و دراوج خستگي باهم باشيم تا بتونيم همديگه را بشناسيم. مواظب باشيم كلاه سرِ خودمون نگذاريم و به ظواهر ديگران اكتفا نكنيم. البتّه احترام را بايد نگه داشت ولي براي دوستي بايد دوست شناسي كرد!

-          دوست شناسي:

يك راه مناسب براي شناختن افراد، شناسايي همنشينان آنها است. شايد يكنفر خيلي خوب و دوستداشتني بنظربرسه امّا قبل از برقراري رابطه صميمانه، بايد اون را بشناسيم. مي تونيد از همنشينانش شروع كنيد. نيازي به بررسي ايدئولوژي يا جهان بيني اش نيست فقط ببينيد كه به چه كساني دلبستگي داره و يا با چجور آدمهايي درتماس است و يا اينكه از چجور آدمهايي بدش مياد. خيليها تظاهر مي كنند آدمهاي پركار و باهوشي هستند و اهل نارو زدن نيستند!!!

-          هنر:

من يك برنامه نويس حرفه اي هستم. ميشه گفت كه ازنظر مردم ما برنامه نويسان حرفه اي، فكر و ذكرمون كامپيوتر است امّا دستكم درمورد من اينطور نيست. من عاشق برخي از هنرها هستم. نمي شه بعضيشون را ازمن دوركرد. ولي يادگرفتم كه اهدافم را جوري تنظيم كنم كه درراستاي هم باشه. آيا نمي شه در برنامه نويسي از هنرِ هنرمندان سودجست؟ البتّه كه ميشه. هم من اينكار را كردم و هم شركت بزرگ Microsoft. من براي مدّتي يك همكار بسيار خوش سليقه داشتم كه تونست به نرم افزار قديمي من زيبايي خاصّي ببخشه. من از برخي مينياتورها لذّت عجيبي مي برم. راستي چرا اونها را توي پس زمينه نرم افزارها جاي ندم؟ بعداً دراين مورد بيشتر صحبت مي كنيم.

يادگار 2/5/1383

-          يك چيز خيلي مهم كه اخيراً آموختم اين بود:

اشكالي نداره كه يك خر تو را ببوسه، امّا مواظب باش كه با يك بوس، خر نشي!

مي دوني؟ بوسه اگه به معني واقعي عشق باشه، خريتي بدنبال نداره ولي اگه عشقي تهش نباشه فقط خركردن است. امّا نبايد اين ضرب المثل چيني را فقط تعريف بعنوان يك رابطه نادرست انسانها فرض كنيم بلكه مفهومش عميقتراز اين حرفها است. بوسه فقط يك تمثيل است چون خريت هم معنايي بمراتب گسترده تر از اين داره كه در برقراري ارتباط با ديگران صورت بپذيرد. واي بحالمون وقتي كه خودمون با يك بوسه كذايي خودمون را خركنيم!

-     توي داستان مسافركوچولو يك چيز مخفي شده! اونجايي كه اون روباه كه سمبل مكر و حيله است، به مسافركوچولوي ما ياد مي ده كه چجوري اونو اهلي كنه! باورتون ميشه؟ اوني كه براي همه ما ها حناش رنگي نداره و جز مكر و حيله ازش انتظار ديگه اي نداريم، اينجا اومده كار خير بكنه! همه ماها هم مثل مسافركوچولو فريبشو خورديم. اون اصلاً نمي خواست مسافركوچولو را همراهي كنه بلكه فقط بخاطر ارضاءِ نياز خودش كه خدا مي دونه ناشي از چي بوده (مثل نياز به يك حامي و...) اين اقدام خيرخواهانه را انجام داد. آره. بنظر من اون از همون اوّل مي دونست كه يك روزي بهرحال مسافركوچولو مجبور به تركش ميشه امّا خب بقول معروف از ستون تا ستون فرج است. بنابراين فعلاً اين يكي را خركرد تا هم قصّه ما قشنگتر ادامه پيدا بكنه و هم اينكه يك مدّتي به اهدافش برسه، بعدشم خدا كريمه چون يكي ديگه را خر مي كنه. باوركن. مي گي نه يك سري به خيابانهاي شهرنشيني بزن و اجازه بده تا ازت خواهش كنند و يا اينكه بهت التماس كنند تا تو اونها را اهلي كني! بعد از يك مدّت ديگه مي فهمي كه بايد بري؛ البتّه ممكنه يك چيز ديگه را هم بفهمي و اون اينه: اون روباهه همزمان با تو براي چندتاي ديگه هم اهلي شده بود! (حالا به من بگو خر كيه؟)

داستان باغباني بنام گل  BD21298_

-          هنر داستان سرايي:

داستان سرايي يك هنر است و شايد هم ذاتي باشد. بنظر من داستان ساده و يا سخت وجودندارد بلكه اين داستا سرا است كه آنرا ساده و يا سخت ادا ميكند. ضمناً فكرمي كنم كه براي هر داستاني بايد شيوه متناسبي را رعايت كنيم مثلاً اگربخواهم زندگي خودم را بصورت يك داستان بنويسم (كه اميدوارم چنين كنم) نبايد از ابتداي تولّدم با ارائه يك بيوگرافي از والدينم شروع كنم بلكه ترجيح مي دهم تا يك حادثه و يا جريان داستاني را شروع كنم و در لابلاي آن گذري به گذشته داشته باشم و داستان زندگيم را د داخل يك داستان عرضه كنم.

          يادتان باشد كه زندگي نامه با سفرنامه فرق مي كند و داستان زندگي با زندگي نامه متفاوت است.